{گونهی}
جلوی خونه پارک کردم...
ساعت سه صبح بود و داشتم از خستگی غش میکردم.
برگشتم سمت اون بچه؛ خوابش برده بود: 《 هی... هی بچه جون! بیدار شو. 》
تکون نخورد...بلندتر گفتم: 《 هی هوانوونگ! هوانوونگ؟! 》
به طرز ترسناکی آروم خوابیده بود؛ ترس برم داشت و بلند گفتم: 《 نکنه مرده! 》
دوباره تکون تکونش دادم ولی واکنشی نشون نداد...
نالیدم: 《 هی... اگه بلایی سرت اومده باشه سوهو هیونگ همهی استخوانهامرو میشکنه. بیدار شو! 》
بیدار نشد؛ ولی انگشت شستش رو برد بالا و گذاشت تو دهنش.
با تعجب فکر کردم که این بچه واقعاً عجیبه؛ اون از ظاهر شدنش دم در خونهی لیدو، اون از گم شدن و پیدا شدنش و الآنهم که به سنگینترین شکل ممکن خوابیده بود و انگشتش رو میمکید.
کمربندم رو باز کردم؛ پیاده شدم، رفتم اونسمت ماشین، در رو باز کردم و دوباره صداش زدم: 《 هوانوونگ بلند شو. نکنه انتظار داری تا طبقه بالا ببرمت؟
بلند شو خودتُ نزن به خواب! 》
فایدهای نداشت؛ واقعا قصد نداشتم بغلش کنم و ببرمش بالا...
ولی...
به رد اشکِ روی گونههایش نگاه کردم...
یاد لیدو افتادم که از بچگیش تعریف میکرد...شقیقهام رو خاروندم و نفس عمیقی کشیدم: 《 باشه بابا... من تسلیم! 》
خم شدم، یک دستمرو انداختم زیر پاهاش و دست دیگم رو روی کمرش گذاشتم. تا بلندش کردم، سرم خورد به سقف ماشین.
_ آخ آخ! سرم!
ولش کردم و سرمُ چسبیدم: 《 لعنت بهت... 》
دوباره خم شدم؛ اینبار طوری بغلش کردم که سرش افتاد روی شونهام.
در رو با پام بستم و به زور دزدگیر رو زدم: 《 امیدوارم بتونی جبران کنی مزاحم کوچولو! 》چون میدونستم همه خوابن زنگ نزدم؛ با هزار ضرب و زور قفل در رو باز کردم و رفتم بالا سمت اتاق شیون.
با حس تر شدن سر شونهام، تنم مور مور شد و برای باز هزارم به لیدو و خودم و این بچه لعنت فرستادم.
یکدفعه در اتاق شیون باز شد: 《 هیونگ! 》
غریدم: 《 برو کنار! 》
_ این...
انداختمش روی تخت: 《 آره خود نکبتشه. 》
اعتراض کرد: 《 هیونگ اینجوری نگو! 》
با انزجار به سرشونهی خیسم اشاره کردم: 《 ببین آبدهنش... 》
حرفمرو قطع کرد: 《 خب حالا! 》
_ خب حالا و درد!
روی پاشنه پا چرخیدم و رفتم سمت اتاق خودم.
به یه دوش چند ساعته احتیاج داشتم...{شیون}
وقتی گونهی رفت بیرون، کنار تخت ایستادم و به هوانوونگ نگاه کردم.
پس بالاخره پیداش کرده بودن. ولی از کجا؟
از تو کشو یکدست لباس خشک و تمیز درآوردم و دوباره برگشتم بالای سرش: 《 خب... بذار کمکت کنم! 》
اول آروم کفشهاش رو درآوردم و بعد پلیوورش رو.
صدای گرفتهای اومد:《 من کجام؟ 》
با خوشحالی گفتم: 《 هوانوونگ! 》
چندبار پلک زد و با گیجی نگاهم کرد: 《 شیون شی؟ بهتر شدی؟ 》
خندیدم: 《 آره! چقدر خوابالویی ها هوانوونگی! 》
لبخند کمجونی زد و هیچی نگفت.
به لباسها اشاره کردم: 《 بفرما. لباس گرم و خشک! 》
YOU ARE READING
Unmerry Christmas
Fanfictionلبخند شیطانیای روی لبم نشست:"رودولف؟ لالایی بخونم برات؟!" برگشت سرجاش و سرشو گذاشت رو شونهام:"بخون لیدو هیونگ!" نیشم تا ته باز شد: "One, two, Freddy's coming for you... Three, four, better lock your door... Five, six, grab your crucifix... Seven...