دستاش رو گذاشته بود پشت کمرش و از پنجره به بیرون نگاه میکرد، درختا زیادی بلند بودن و سر به فلک کشیده؛ زیادی قدمت داشتن و همه چیز رو دیده بودن و چرا از پا درنمیومدن ؟مگه زمستون رو نمیدیدن؟
پاییز؛ بهار، تابستون؟؟
چطور دووم میاوردن و نمیشکستن !
هر فصل سبز میشن گل میدن شکوفه میکنن و بعد با بیرحمی تمام پاییز و زمستون میاد و میخشکونتشون.فکرش زیادی درگیر بود و روحش سنگین تر از چیزی بود که بخواد تحملش کنه و انگار کالبدش زیادی واسه اون حجم از درد کوچیک بود.
*آرا
جلوی شرکت از تاکسی پیاده شدم، ساعت ۸:۵۰ دقیقه بود و تا میرسیدم بالا میشد ۹ و سروقت بود خوشبختانه
همینطور که رفتم سوار آسانسور بشم کارمندای شرکت رو میدیدم که چقدر صورت هاشون بیحسه و دارن با عجله سمت میزاشون و اتاقاشون میرن ، مگه کارتونو دوست ندارین خب چتونه-.-عدد ۳۴ رو فشار دادم و منتظر شدم در بسته بشه و فکرم رفت سمت دیروز که بعد کلی دنبال کار گشتن تونسته بودم این شرکت بزرگ رو پیدا کنم، دستیار رئیس شرکت میخواست بازنشست بشه و دنبال یکی بود که بشه جایگزینش کرد ؛ خوشبختانه همه مورد هایی که میخواستن رو داشتم و گفته بودن امروز بیام تا آقای کیم باهام آشنا بشه تا بتونم کارم رو شروع کنم.
هوف آرا خونسرد باش دختر تو چیزی کم نداری که قبولت نکنه از خداشم باشه بشی دستیارش، والا
-طبقه ۳۴!
پیاده شدم و سمت میز آقای جانگ رفتم که با شیشه از فضا اصلی دفتر جدا شده بود، خیلی شرکت قشنگی بود و قشنگ چیده شده بود و من انقدر ذوق داشتم که فقط میخواستم زودتر کارمو شروع کنم
_آقای جانگ !
+اوه سلام دخترم رأس ساعت اومدی، آقای کیم منتظره میتونی بری داخل
_مرسی فقط اتاقشون همینه دیگه؟
+آره آره همینه موفق باشی دخترخندید و از پشت میز بلند شد رفت حتی نذاشت جوابشو بدم
خب صبر کن دو دقیقه مرد، شاید از جوابی که گرفتی خوشت اومددو بار کوبیدم به در سیاه رو به روم !
+بیا داخل.
صداش یکم سرد بود و خشک، لرز افتاد به تنم و اگه قبولم نکنه چی؟
هوف، درو باز کردم رفتم تو ، پشتش به من بود_سلام
+سلام شما باید خانم لی باشی درسته، لی آرا؟
یا چقدر خشک حرف میزنی مرد آدم زبونش نمیچرخه_بله بله دیروز با آقای جانگ ملاقات کر..
+آره در جریان بودم، خب چیزی هست که بخواین اضافه بکنین به حرفای دیروزتون؟
YOU ARE READING
•trauma
Fanfiction_ چیزی شده نامجون شی ؟ الان و زیر این بارون ؟ اینجا ؟ دختر همونطور که چشمهاش از شدت ضربههای بارون خط شده بود گفت و با دست به خونهاش اشاره کرد. + میدونی چرا اینجام ؟ دختر گیج بهش نگاه کرد.. خب الان دقیقا همین سوال لعنت شده رو ازش پرسیده بود دیگه...