همه چیز براش پیچیده شده بود، نور که از لای پرده ها به چشمش خورد به خودش اومد
اصلا تونسته بود شب گذشته رو بخوابه ؟ شک داشت.
سخت بود براش که یهویی بخواد همه چیز رو بپذیره و همیشه این فکر تو سرش بود که « کاش درخت بود تا خودش رو وفق میداد با هر شرایطی » و خب کی میدونه اونا هم حتی چی میکشن تا خوب به نظر بیان ؟
باید خودش رو، افکارش رو سر و سامون میداد تا بتونه از این مخمصه نجات پیدا کنه و کاش می شد سریع تر درست بشه !———————
نامجون که شب گذشته مثل تموم شب های زندگیش پر از کابوس بود ؛ وچند ساعت خوابیده بود ؟
۱ ساعت ؟ ۲ ساعت ؟
انقدر خسته شده بود که دیگه نمیشمرد ، چه اهمیتی براش داشت وقتی همه چیزش کابوس بود ؟
حتی زندگی هم یکی دیگه از کابوساش بود.
خسته شده بود، دلش پایان همه کابوس هاش رو میخواست اما میدونست که غیرممکنه !
خیلی وقت ها همه چیز براش بی معنی بود و در عین حال پر از معنی و شاید پر از خالی بود.———————
*آرا
از در شرکت رفتم تو ، مطمئنم صورتم پر از درده
صبح با بدبختی تموم حاضر شده بودم و خودمو فقط رسونده بودم شرکت.
سوار آسانسور شدم و داشتم دکمه ۳۴ رو فشار میدادم که یهو یه پسر سر تا پا مشکی اومد تو !
بیخیال دکمه ۳۴ رو فشار دادم که اون دیگه حرکتی نکرد، اونم میخواست بیاد اونجا ؟ به من چه.آسانسور که وایساد اشاره کرد که من اول پیاده شم !!!
از این کارا هم بلدن اینا ؟ جیمین شی که بلد نبود.
_ممنون
سرش رو تکون داد و من رفتم سمت میزم ، ندیدم اون پسره کجا رفت
ولی بذار اعتراف کنم که همشون خوشگل بودن و مگه اینجا شرکت مده ؟
اومدم بشینم پشت میز که چشمم خورد به ساعت ، تا قهوه رو آماده کنم بابا لنگ دراز میرسه و از اونجایی که اصلا حوصله دردسر ندارم راهمو کج کردم سمت آشپزخونه.یه نگاه به دستام کردم ، یه نگاه به قهوه ساز جلوم ؛ خدایا کاش امروز موقتی میمردم.
~سلام !!
_یا جیمین شی ترسوندیم.
مگه فیلم ترسناکه اینجوری از پشت من میای یهو پخ میکنی پسر!
خندید
~ببخشید اگه ترسوندمت ، یاااا دستات چیشدههه
_سوزوندمشون
چشماش گرد شد، منم بودم دوتا دست سوخته در عرض یک شبانه روز می دیدم چشمام گرد می شد.
~با چی سوزوندی دیروز که خوب بودی!!!
_چسبیدن به قابلمه
انگار دستام دوتا چوب خشکه رو هوا تکونشون دادم و از اونجایی که خیلی خوش خنده بود دوباره خندید، کیوت !
~بذار قهوه نامجون رو من برات آماده میکنم تو بشین
_مرسی جیمین شی
~راحت باش
نشسته بودم و داشتم به دستام نگاه میکردم که اون پسر مشکیه اومد تو
≈اوه جیمینا اینجایی دنبالت میگشتم
~آره اومدم قهوه درست کنم
≈پس برای منم درست کن
یه لبخند گشاد زد و به جیمین نگاه کرد ، اینجا همه همو میشناسن ؟
فقط منم که نمیدونم چی به چیه ؟؟؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
•trauma
Fanfic_ چیزی شده نامجون شی ؟ الان و زیر این بارون ؟ اینجا ؟ دختر همونطور که چشمهاش از شدت ضربههای بارون خط شده بود گفت و با دست به خونهاش اشاره کرد. + میدونی چرا اینجام ؟ دختر گیج بهش نگاه کرد.. خب الان دقیقا همین سوال لعنت شده رو ازش پرسیده بود دیگه...