از دیشب نخوابیده بود و دیگه طاقت نیاوره بود که توی خونه بشینه.
ساعت تقریبا ۵ صبح بود که رسیده بود سرقبر مادر پدرش و تا الان که آفتاب بزنه، بین قبرهاشون دراز کشیده بود و باهاشون حرف میزد.
عادتش بود که توی سالگردشون، همه چیز رو از اول مرور کنه.
حالا با وجود گذشت چند ساعت پیدر پی حرف زدن، سکوت کرده بود و به آسمون خیره شده بود؛ چشمهاش قرمز بودن و میسوختن.
یادش بود وقتی که بچه بود و میرفتن پیک نیک؛ سه نفری کنارهم دراز میکشیدن و به ابرها نگاه میکردن و ازشون اشکال مختلف میساختن.
خندید و اشکهای بیشتری از کنار چشمهاش بیرون ریخت.
حتی از رئیسش هم برای مادر پدرش گفته بود و گلگی کرده بود از زورگوییهاش.
ولی خودش هم نمیدونست چرا بین حرفهاش، ازش تعریف کرده بود !مادر پدرش رو توی تصادف از دست داد و از وقتی یادش بود توی سالگردشون اون پسری که باهاشون تصادف کرده بود، سرخاکشون میومد و براشون گل میاورد.
نمیدونست چرا این کار رو میکنه و هیچ ایدهای هم نداشت.
همیشه میومد، بی حرف میشست و بعد از چند دقیقه میرفت.
گوشیش رو از کنارش برداشت تا ببینه ساعت چنده که دید چندتا تماس بیپاسخذاز طرف شرکت داشته، اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست و تماس گرفت.
مرخصی گرفته بود و نامجون هم شرکت نبود !
تماس که وصل شد و صدای جیمین توی گوشش پیچید متوجه شد که حتما چیزی لازم داشته.
_سلام آقای پارک، چیزی شده؟
پسر پشت تلفن انگار که خیلی سرش شلوغ باشه و به زور تونسته باشه تلفن رو جواب بده دستپاچه حرف میزد.
+اوه آرا شی تویی! خداروشکر که زنگ زدی، ببین میدونم مرخصیای ولی هیچکس شرکت نیست! نه تهیونگ نه نامجون
میشه بیای اینجا؟
_خب قرار نبود امروز بیام ولی اگر انقدر اوضاع بهم ریختهس حتما فقط یک ساعت دیگه میتونم اونجا باشم.
انگار پسر داشت به ساعتش نگاه میکرد تا تخمین بزنه که یک ساعت دیگه میشه کِی!
+آ خیل خب پس یعنی ساعت ۱:۳۰، منتظرتم آراشیییی مرسییی
و قطع کرد.
دختر خندش گرفت و به این فکر کرد که یعنی چی شده که هیچکس شرکت نیست؟
قبل از اینکه بلند بشه، خم شد و روی سنگهای سردشون رو بوسید.
_ببخشید که نتونستم مثل همیشه تا شب کنارتون بمونم. اما اگر کارم زود تموم بشه قول میدم باز هم بیام.دوستتون دارمم.
لبخند زد و خاک کتش رو تکوند.
باید لباسهاش رو عوض میکرد، دوش میگرفت و به شرکت میرفت.
پس با عجله سمت تاکسیای که تازه مسافرش پیاده شده بود رفت و ندید چشمهایی که از دور بهش نگاه میکردن رو.—————————————
از صبح که بیدار شده بود اصلا حواسش سرجاش نبود !
صبح موقع خوردن صبحانه لیوانش رو شکسته بود، ظهر ناهارشرو سوزونده بود و بالاخره یه گوشه نشسته بود تا دونسنگش برسه !
میترسید.
از اینکه دوباره بخواد برگرده اون روز هارو مرور کنه حراس داشت و خیلی سعی کرده بود تا همین الان هم جلوی افکارش رو بگیره.
با صدای زنگ در جوری از جا پرید که انگار دوباره برگشته به همون روز..
سرش رو تکون داد وقدمهای نامنظمش رو سمت در برداشت، باید محکم میبود.
نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد. پسر پشته در با لبخندی مظطرب بهش نگاه کرد، از چشمهای پسر بزرگتر میتونست ببینه که اصلا وضعیته خوبی نداره پس خودش شروع کرد.
+سلام هیونگ ! دعوتم نمیکنی بیام داخل؟
انگار که تازه به خودش اومده باشه گیج به پسر مقابلش نگاه کرد و سرش تکون خورد.
_سلام تهیونگا، بیا تو اره اره بیا تو.
چندبار پشت سرهم تکرار کرد، نه برای اینکه به پسر کوچکتر تاکید کنه صرفا برای اینکه حواسش بیاد سرجاش !
تهیونگ تشکر کرد و اومد داخل و ندید قدم های نامنظمی که پشت سرش راه میرفتن رو.
نمیخواست بیشتر از این حرف نزنه و جو رو سنگینتر از چیزی که هست بکنه !
_خب، چیزی میخوری برات بیارم ؟
پسر کوچکتر دوباره لبخند زد و سرش رو تکون داد
+نه مرسی هیونگ قبل اینکه بیام ناهار خوردم !
سرش رو تکون داد و نشست مقابل مهمونش. به نظر میومد که باید شروع کنن به حرف زدن و چقدر سخت !!
اصلا کی باید شروع میکرد؟ از کجا باید شروع میکردن؟
ESTÁS LEYENDO
•trauma
Fanfic_ چیزی شده نامجون شی ؟ الان و زیر این بارون ؟ اینجا ؟ دختر همونطور که چشمهاش از شدت ضربههای بارون خط شده بود گفت و با دست به خونهاش اشاره کرد. + میدونی چرا اینجام ؟ دختر گیج بهش نگاه کرد.. خب الان دقیقا همین سوال لعنت شده رو ازش پرسیده بود دیگه...