•part 6

40 8 17
                                    





گفته بود بخیه‌هاش ترمیم شدن ؟
محض رضای خدا ، اون ماورایی یا یه همچین چیزایی نبود
اینجام بالیوود و چه بسا هالیوود نبود و اونم یه فراطبیعی !
چه بسا زخم‌هاش هم حتی زخم نبودن !
بخیه که زخم به حساب نمیاد اینطور نیست ؟
حالا با همه سرزنش هایی که از دکترش ، بهتر بود بگیم دوستش شنیده بود ؛ مثل یه پسر بچه آروم نشسته بود و به پسر بزرگ‌تر که وسایل خونیش رو استریل می‌کرد نگاه می‌کرد.
باید عذر خواهی می‌کرد ؟
_عام خب، هوسوک هیونگ..
+فقط بهم بگو چه کوفتی اتفاق افتاد که بخیه‌هات اینجوری باز شدن؟ توی احمق نمیتونی تشخیص بدی که نباید هیچ غلطی بکنی؟
میتونی بفهمی که یه عمل سنگین داشتی و تو، توی تخم جن لجبازی بیشتر نیستی که حرف همه عالم و آدم رو به یورش هم حساب نمی‌کنه!!!
خب این عصبانیت که زیادی نبود؟ بود؟
البته که فقط هیونگش می‌تونست اونجوری باهاش حرف بزنه، اون فقط هیونگش نبود.
_یااااااا هوسوکااا..
حتی نذاشت پسر کوچک‌تر بهونه‌هاش رو کامل کنه و بتونه دل هیونگش رو بدست بیاره، برگشت سمتش تا بهش بگه نگرانیش چیه با اینکه می‌دونست اون پسر کوچولوی کله شق بهتر از هرکسی می‌دونه.
+نامجونا لطفا فقط سعی کن مراقب باشی، مهم نیست که ساعت ۴:۴۰ دقیقه صبح بیدارم کردی و مجبورم کردی تو این هوا بیام مطب چون همه اینا اصلا ذره‌ای اهمیت نداره وقتی عین احمقا رفتار می‌کنی، خودت می‌دونی چی میگم.
آره می‌دونست، می‌دونست هیونگش چقدر نگرانشه و خوشحال می‌شد از اینکه تنها هیونگش اینجور بهش اهمیت می‌داد پس پاشد رفت سمتش ؛ نمی‌تونست خیلی محکم بغلش کنه و بهش بگه چقدر از اینکه کنارش مونده خوشحاله پس فقط آروم بغلش کرد و گذاشت دلتنگیش بر طرف بشه و مهم‌تر از همه، خیلی وقت بود هیونگش رو ندیده بود.
_هوسوکا، جفتمون می‌دونیم که من چقدر سخت می‌تونم احساساتم رو بروز بدم و اصلا شاید نتونم ولی مرسی واسه اینکه کنارمی.
حالا جفتشون لبخند می‌زدن و بیاین بگذریم از پس گردنی که از هیونگش نوش جان کرد.

چند دقیقه بعد در حالی که نشسته بود توی تاکسی به سمت خونه می‌رفت، تعطیل بود و این یکم آرومش می‌کرد چون اصلا دلش نمی‌خواست با هیچکس روبه رو بشه.
چشماش رو بست و فکرش رفت سمت گذشته، هیونگش واقعا هیونگش نبود ولی بعد از اون حادثه لعنتی..
تنها کسی بود که همیشه کنارش بود، براش بیشتر از یه برادر بود و تمام خانوادش تقریبا خلاصه می‌شد تو اون آدم که فوق العاده مهربون بود و براش همه کار کرده بود.
از یادآوری فحش‌های کیوتی که بهش داده بود لبخند زد، هیونگش خیلی مهربون بود و این دفعه بهش حق می‌داد که انقدر عصبی شده باشه؛ چون حق با هوسوک بود.
عمل قلبی که داشت سنگین بود و حتی مجبور شده بود بعد از کشیدن بخیه‌هاش دوباره بخیه کنه !
زخماش جوش نخرده بود و همینطور یه مشکل دیگه که باعث عمل دوباره شده بود ، همه و همه دست به دست هم دادن تا این بخیه‌های لعنتی تا الان ادامه داشته باشن و حالا باز هم سرباز کرده بودن و فقط یه لحظه از ذهنش گذشت که
« زخم‌های جسم و روحش همیشه سربازن و کی قراره بسته بشن؟»
واقعا احتیاج به آرامش داشت و فکری خالی از فکر.
و بیشتر از همه احتیاج داشت که آرا یادش رفته باشه بهش گفته می‌بینتش و اصلا چرا همچین حرفی زده بود؟

•traumaTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon