_ برای کی امضاش کنم ؟* خب من اینو.. میخواستم بدم به خواهر کوچیکم.
به دختر دستپاچه روبه روش نگاه کرد و لبخند دلگرم کنندهای زد.
از زیر میز یه نسخه نو کتاب رو درآورد و کنار کتابی که دختر بهش داده بود گذاشت._ پس گفتی یکیش واسه خواهرت باشه، درسته ؟
چشمهای دختر مقابلش گرد شد :
* همون... همون یدونه کافیه ! منم همونو میخونم.
_ بیا بگیم چون آخرین نفری، اینم هدیه من به توعه! هوم ؟
لبخند از ته دل دختر باعث لبخندش شد و بعد از امضا کردن و
نوشتن نامه کوتاهی برای دختر و خواهرش، از خستگی نفسش رو
حبس کرد و بدنش رو کشید.کتابی که چاپ کرده بود موفق شده بود.. به دستهای خودکاریش نگاه کرد... حالا میتونست از ته دل بخنده !
با گذشت ۴ ماه از اون شب، میتونیم بگیم زندگی تقریبا روی خوشش رو نشون داده بود.برگشته بود شرکت و..
+ خسته نباشید خانم لی.
با صدای آرومی که کنار گوشش حرف زده بود، موهای تنش سیخ شد و از جا پرید.
_ یااااا ترسوندیم !
+ ولی من قبلش صدات کردم، خودت نشنیدی.
نامجون با بالا انداختن شونهاش بیخیالیش رو نشون داد که با دیدن چشمهای عصبانی آرا لبخند گشادی زد و چال گونهاش رو برای جلوگیری از هرگونه سرزنشی نشون داد.
^ یاااا جیمینا ببین هیونگ چجوری داره میخنده !! کی فکرش رو میکرد هیونگ واسه لوس بازی اینجوری بخنده ؟
≈ تهیونگ شی، منتظر لبخندای خودت برای سویون واسه در رفتن از خرابکاریات هستیم.
کل جمع ساکت شدن و بهم دیگه زل زدن که با دیدن قیافههای هم
که هر لحظه امکان انفجارشون از خنده بود.. صدای خنده
کل سالن رو پر کرد._ بس.. بسه بچه ها... بیاین به سویون زنگ بزنیم و شام رو
همه باهم بیرون بخوریم ! نظرتون چیه ؟+ پس به هوسوک هیونگم خبر میدم.
^ الان زنگ میزنم سویون.
≈ بریم گوشت بخوریم با سوجو.
همه با لبخند حرف جیمین رو تایید کردن و خب هوسوک !
هنوز وقتی همدیگه رو میدیدن نمیتونستن خوب باهم رفتار کنن
اما تلاشهاشون تو این چندماه نتیجه داده بود و حداقل مثل دوتا
آدم عادی باهم رفتار میکردن.. همین کافی بود.
आप पढ़ रहे हैं
•trauma
फैनफिक्शन_ چیزی شده نامجون شی ؟ الان و زیر این بارون ؟ اینجا ؟ دختر همونطور که چشمهاش از شدت ضربههای بارون خط شده بود گفت و با دست به خونهاش اشاره کرد. + میدونی چرا اینجام ؟ دختر گیج بهش نگاه کرد.. خب الان دقیقا همین سوال لعنت شده رو ازش پرسیده بود دیگه...