•part 11

30 6 40
                                    






از خستگی زیاد سرش رو روی میز کوبید.
صبح وقتی اومد سرکار حتی فکرش رو هم نمی‌کرد واسه اینکه فردا سالگرد تأسیس شرکته، اینجور مجبور باشه دوندگی کنه و حالا چی ؟ ساعت ۷ عصر بود و حتی ناهار هم نتونسته بود بخوره.

سرش رو بلند کرد و به خدماتی‌هایی که با سرعت این طرف و اون طرف می‌رفتن نگاه کرد؛ از سر و روی همه‌شون خستگی می‌بارید.
یکم دور تر، جیمین و تهیونگ ایستاده بودن و نظارت‌های آخر رو انجام می‌دادن و رئیس این شرکت کوفتی دقیقا کجا بود ؟
گشنه‌ش بود و همین باعث عصبانیتش شده بود؛ جوری که اگه هرکسی میومد سمتش بی‌شک میخوردش !

هوفی کشید و بلند شد؛ کارش تموم شده بود و می‌تونست بره و محض رضا خداهم که شده یک دست لباس برای فردا بخره.
قدم‌هاش رو سمت دو پسری که قسمت بالایی سالن بودن برداشت تا بهشون خبر بده که داره می‌ره.
حتی اوناهم‌ از شدت خستگی فقط اطرافشون رو نگاه می‌کردن.

جلوشون که رسید کمی خم شد.
+ اوه آرا شی، چیزی شده ؟
جیمین گفت وقتی دید دختر هنوز نرفته.
_ خواستم ببینم اگر کار دیگه‌ای نمونده من برم..
جیمین لبخندی به مسؤلیت پذیری دختر زد.
+ نه دیگه چیزی نمونده، همه دارن می‌رن و من و تهیونگ آخرین نفر چک می‌کنیم همه چیزو بعد می‌ریم. برو و استراحت کن ! فردا می‌بینیمت.
تهیونگ با سر تکون دادن حرف‌های جیمین رو تایید کرد و لبخندی زد.

بعد از اینکه خسته نباشیدی به پسرها گفت، کتش رو پوشید و سمت ایستگاه اتوبوس قدم برداشت.
چی باید می‌خرید ؟
کت شلوار ؟ یا شاید هم پیراهن ؟
سری تکون داد تا افکارش رو پس بزنه !
اول باید یه چیزی می‌خورد تا واسه خرید کرد جون داشته باشه.

سرش رو به شیشه بخار گرفته کنارش تکیه داد و به اتفاق‌هایی که امروز براش افتاده بودن فکر کرد.

همین که رسیده بود شرکت، جیمین و تهیونگ گفته بودن باید به سالن برگذاری مراسم برن.
فقط تونسته بود قهوه رئیسش رو توی ماگ در بسته‌ای بریزه و با برگه‌ای که شامل کارهای امروزش می‌شد روی میزش بذاره.
همین که به سالن رسیده بودن وقتی فهمید حتی نمی‌تونه سرش رو بخارونه از شدت زیاد بودن کارها، فقط تونست به ویراستار هانگ
زنگ بزنه و بگه که نمی‌تونه بره پیشش و اگر وقت خالی‌ای داشت
بهش خبر بده.
خداروشکر که مرد فهمیده‌ای بود و گفته بود یه ملاقات دیگه ترتیب میده.

از صبح فقط تونسته بود یه قهوه با یه کراسان بخوره و خب قطعا چیزی نیست که باب میل آدم باشه؛ حداقل نه تا وقتی که تا شب گرسنه مونده.
وقتی به ایستگاه مورد نظرش رسید، پیاده شد و به سمت رستورانی که کنار مرکز خرید بود قدم هاش رو تندتر برداشت.
یه اسنک سفارش داد تا فقط گرسنگیش رفع بشه، در هر صورت
وقتی رفت خونه هم می‌تونست غذا بخوره.
الان فقط به انرژی در لحظه احتیاج داشت.

•traumaWhere stories live. Discover now