زندگی تا کجا میخواست سخت بگیره و نگاه کنه که آدما چجوری برای داشتن یه لبخند از ته دل خودشون رو به آب و آتیش میزنن؟
انصافانهاس ؟ هیچکس نمیدونه !
زندگی همیشه پر از اتفاقای غیرمنتظرهاس و کیه که عاشق این غیرمنتظرهها باشه ؟*
قرار کاریش با آقای چو به خوبی تموم شده بود واگه، شاید اگه نگاههای زیر چشمی اون پیرمرد رو به آرا نادیده میگرفت حتی بهتر هم میتونست بشه و حالا به در اتاقش زل زده بود و نمیتونست تمرکز کنه !
چرا داشت به همچین موضوعی همچین واکنشی نشون میداد ؟ نمیدونست ؟
شاید هم نمیخواست به روی خودش بیاره !
محض رضای خدا اون منشیاش بود و چرا باید تو این بلبشوی مضحک زندگیش بخواد به همچین چیزی اهمیت بده ؟
به لیوان نیم خورده قهوهاش نگاه کرد و موهای تنش از افکاری که توی سرش پیچیده بود سیخ شدن !
امکان نداشت !!
داشت ؟؟اما کمی اون طرفتر پشت در اون اتاق ، کسی بود که داشت به تقویمش نگاه میکرد و تاریخهای تلخ رو کجا باید جا گذاشت ؟
فردا 'December 20' بود و سالگرد مادر پدرش !
رئیسش قصد نداشت بیاد سرکار اما آرا هم همیشه اون تاریخ رو مرخصی میگرفت و کنار مادر پدرش روزش رو سپری میکرد.
ممکن بود بتونه مرخصی بگیره !
حالا بدون اینکه زنگ بزنه، پشت در اتاق رئیسش ایستاده بود. براش مهم نبود اگه بهش چیزی میگفت !
باید فردا رو مرخصی میگرفت چون حتی اگر سرکار هم میومد نمیتونست کار کنه؛ پس تردیدش رو کنار گذاشت و در زد.
+ بفرمایید !!
از صدای مرد میشد فهمید که انتظار این دیدار غیرمنتظره رو نداره و خب شاید دختر یکم معذب شد!
رفت داخل و در رو پشت سرش بست، چجوری باید درخواستش رو بیان میکرد ؟؟
پسر مقابلش ابرو هاش رو بالا انداخته بود و منتظر بود ببینه چی دختر مقابش رو انقدر پریشون کشونده دفترش.+ بشین لطفا آرا شی !
سمت کاناپههای وسط اتاق رفت و نشست، یهو باید درخواستش رو بیان میکرد ؟ اگر قبول نمیکرد چی ؟
+ آرا شی، چیشده؟ به چیزی احتیاج داری؟
به چیزی احتیاج داشت ؟! شاید یکم آرامش !
_ آقای کیم، میخواستم ببینم اگر ممکنه برای فردا مرخصی بگیرم. برنامهاتون رو چک کردم و کاری ندارین؛ هیچ قرار ملاقاتیهم ندارین و خب اگه ممکن باشه واقعا احتیاج دارم که نیام !
نفس عمیقی بعد از سخنرانی تند تند و پشت سر همش کشید؛ اصلا چی گفته بود ؟
+ دلیل موجهی براش داری آرا شی؟
با ابروی بالا رفته پرسید و به دلهره دختر دامن زد.
_ من فقط به یکم فضا احتیاج دارم !
دروغ نگفت، به فضا احتیاج داشت و نمیتونست حواسش رو جمع کنه.
+ خیلی خب؛ فقط لطفا سعی کن از این یه بعد روزهایی که من نیستم رو باشی و حواست به دفتر باشه ! اگر حالت خوب نیست میتونی از الان بری، کاری نداری و میتونی راحتتر استراحت کنی.
این مرد همونی بود که مجبورش کرده بود رییس صداش کنه؟ شک داشت.
_ پس یعنی میتونم برم ؟
سرش رو به نشونه آره تکون داد. پس هنوز خودش بود، عالیه !
دختر رو تا وقتی پشت در محو بشه بدرقه کرد و فکرش بیش از حد درگیر بود !
چی باعث شده بود انقدر بهم ریخته بشه؟ کاش جوابی براش داشت..
قرار فرداش با تهیونگ چطور میخواست پیش بره؟
آخرین چیزی که بهش احتیاج داشت خرابتر شدن این وضعیت بود.
سرش رو تکون داد و از پشت میزش بلند شد، برای چک آپ باید میرفت بیمارستان ودلش نمیخواست دیر برسه.
ČTEŠ
•trauma
Fanfikce_ چیزی شده نامجون شی ؟ الان و زیر این بارون ؟ اینجا ؟ دختر همونطور که چشمهاش از شدت ضربههای بارون خط شده بود گفت و با دست به خونهاش اشاره کرد. + میدونی چرا اینجام ؟ دختر گیج بهش نگاه کرد.. خب الان دقیقا همین سوال لعنت شده رو ازش پرسیده بود دیگه...