از در رستوران که داشتن میرفتن داخل، چهره هاشون متفاوت بود
درست برعکس اون روز !
پسر بزرگ تر براش سخت بود که بخواد بعد ۸ سال، روبه روش بشینه انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اما پسر کوچک تر انقدر دلتنگ بود که تمام ناراحتی هاش پودر شده بود و میدونست دلیلی پشت این کارش بوده، اما انقدر دلیل محکمی میتونست باشه که جفتشون رو راضی کنه ؟از در که رفتن داخل گارسون اومد سمتشون و با دادن نشونی به سمت میز حرکت کردن !
پشت به دو پسر ، پشت میز نشسته بود و سرتا پا مشکی پوشیده بود درست مثل قدیم ها که با پسر بزرگ تر عهد بستن جفتشون تا آخر عمر مشکی بپوشن و نامجون چقدر دلش اندازه لباساشون از اون پسر سیاه شده بود.
جیمین با لبخند محوی پیش قدم شد تو سلام کردن و اون دو نفر چقدر تو چشم هاشون دلتنگی بود؛ دلتنگی به اندازه تمام این سال ها بی خبری و اگه نمیرفت چی ؟*نامجون
جیمین خیلی گرم برخورد کرد باهاش اما من به یه سلام کوچیک اکتفا کردم و نادیده گرفتم اون دستی که جلوم دراز کرده بود و چقدر دلم براش تنگ شده بود.
≈جیمینا حالت چطوره ؟
~خوبم هیونگ، تو چطوری ؟
هیونگ ؟ هنوزم هیونگش بود.
جیمین خیلی مهربون بود و میدونستم که هیونگشو چقدر دوست داره
اونم لبخند زد، انگار یادش نرفته بود جیمین چقدر دلنازکه !
≈خوبم جیمین خوبم، خوشحالم که تونستم برگردم
پوزخند زدم ، واضح و تو چشم چطور میتونست همچین رفتاری داشته باشه ؟
اومد چیزی بگه که گارسون اومد و منو هارو داد بهمون
≈نامجون شی، نمیخوای حرف بزنی ؟
حرف ؟ مگه داشتی میرفتی حرف زدی یا گذاشتی من حرف بزنم؟
پوزخند زدم
_مگه الان حرفی هم مونده ؟
اخماش رفت توهم، اون حق نداشت اخم بکنه اون مقصر بود و ما سوخته بودیم پاش ؛ پای حرف نزدنش و اون انقدری منو میشناخت که نیاز نبود اشاره کنم که حرفم با کدوم اتفاقه.جیمین سرفه ای کرد که باعث شد چشمم رو از اون مرد نشسته روبه رو بگیرم و بدم بهش
~خب به نظرم این حرف هارو بذاریم واسه بعد از شام
سرم رو تکون دادم که گارسون اومد سفارش هارو گرفت و رفت
≈خب جیمین الان چیکار میکنی؟
~تو شرکت با نامجون کار میکنم، فردا هم واسه امضای قرارداد باید بیای شرکت یادت نره
لبم یوری کج شد ، هه شریک!
≈مثل اینکه نامجون شی از این شراکت خوشحال نیست جیمین!
~حق میدم بهش هیونگ ! ولی از اول این شرکت رو باهم ساختیمش و حالا که برگشتی باید حضور داشته باشی.
اخم هاش رفت توهم، مطمئنم انتظار همچین حرفی رو از جیمین نداشت
_فردا ساعت ۱۰ شرکت باش، اتاقت هم دادم آماده کردن حالا که برگشتی وقتشه مسئولیت هات رو به عهده بگیری
≈نامجونا کم زخم زبون بزن
اخم کرده بود، هنوز هم مثل پسر بچه های تخس میشد قیافش
و لعنت بهت مرد.
YOU ARE READING
•trauma
Fanfiction_ چیزی شده نامجون شی ؟ الان و زیر این بارون ؟ اینجا ؟ دختر همونطور که چشمهاش از شدت ضربههای بارون خط شده بود گفت و با دست به خونهاش اشاره کرد. + میدونی چرا اینجام ؟ دختر گیج بهش نگاه کرد.. خب الان دقیقا همین سوال لعنت شده رو ازش پرسیده بود دیگه...