Part4

977 252 4
                                    

جونگین با هزار بدبختی از جاش بلند شد.
اون همه فعالیت و درد و لذت فقط نیم ساعت طول کشیده بود و بعد از یک ساعت لم دادن تو آغوش سهون ساعت هنوز یک شب بود.
باید دوش میگرفت و کمی دردش رو کمتر میکرد.
حوله‌ی لباسی سهون رو برداشت و بی سر و صدا وارد حموم شد. یه دوش آب داغ طولانی گرفت و بدنش رو با ملایمت شست.
وقتی از حموم خارج شد حس بهتری داشت و درد غیرقابل تحملی حس نمیکرد.
بدنش رو خشک کرد و حوله رو سرجاش گذاشت.
لباس هاش رو درحالی تنش کرد که چشم‌هاش هر لحظه از شادی برق میزدن و به سهون نگاه میکرد.
تعداد زیادی دستمال کاغذی برداشت و یکم خیسشون کرد و روی تخت رفت.
شکم سهون رو از کام خشک شده‌ی خودش تمیز کرد و با اینکه از دست زدن به دیکش خجالت میکشید، سرخ شدن گوش‌هاش رو تحمل کرد و اون قسمت رو هم تمیز کرد.
دردی که لای باسنش حس میکرد هر ثانیه بهش ثابت میکرد که این یه خواب نبوده و کراشش چند ساعت پیش واقعاً باکرگیش رو ازش گرفته.
لباس زیر و شلوار سهون رو با زحمت بهش پوشوند و لبخندی به صورت آرومش زد.
+ منو ببخش سهون... من اونقدر عاشقتم که حاضر شدم به خاطرش از مستیت سو استفاده کنم و حتی به خودت خیانت کنم.
خم شد و چندبار روی لب‌های خوش‌فرم سهون رو که میدونست تو هوشیاری نمیتونه لمسشون کنه بوسه زد.
+ من اونقدر به شانس بدم باور دارم که تقریباً مطمئنم فردا صبح که بیدار شدی قراره همه چیزو به خاطر بیاری و منو به جرم منحرف جنسی بودن تحویل پلیس بدی.
لبخند کمرنگی زد و موهای بهم ریخته‌ی سهون رو از روی پیشونیش کنار داد.
+ ولی سهونی... من امشب تو خودم حست کردم پس حتی زندان رفتنم نمیتونه چیزی از خوشحالیم کم کنه...

****

- جونگین... جونگین بیدار شو...
صدایی که به گوش‌های سنگینش رسید باعث شد تو جاش تکون بخوره و درد تیزی که تو پایین تنش حس کرد باعث شد با ترس هیس بلندی بکشه و به سرعت تو جاش بشینه. هر چند فقط چند ثانیه طول کشید تا آخ بلندی بگه و درحالی که دستش رو به کمرش زده بود دوباره رو مبل راحتی دراز بکشه.
- مگه جن دیدی؟
سهون درحالی که پیشونی دردناکش رو میمالوند با لحنی کاملاً عادی پرسید و با چشم‌هایی که از درد سرش نمیتونست کامل بازشون کنه به جونگین که به نظر میومد اون هم درد داره نگاه کرد.
+ س...سهونا...
- خدای من... مگه دیشب چقدر خوردم که سرم اینقدر درد میکنه... تو چرا رنگت پریده؟
سهون بی توجه به صدازده شدنش پرسید.
جونگین پتوی روی کمرش رو برداشت و تا روی چونش بالا کشید.
+ ف...فکر کنم... س...سرما خورد...م....
اونقدر ترسیده بود که تو همین چند ثانیه درد کمرش به کل از خاطرش رفته بود.
- من میخوام مسکن بخورم... میخوای برای تو هم بیارم؟
رفتار سهون کاملاً عادی بود و به نظر میومد چیزی از اتفاقات شب گذشته به خاطر نداره. جونگین نفس عمیقش رو زیر پتو فوت کرد و وقتی خاطر جمع شد که سهون قرار نیست بهش حمله کنه و زیر مشت و لگد بگیرتش، پتو رو پایین تر کشید و سعی کرد تو جاش بشینه.
+ ا..آره.. فکر کنم کمرم رگ به رگ شده..
با لبخند کج و کوله‌ای گفت و وقتی سهون ازش دور شد، اینبار نفسش رو با صدا فوت کرد.
مرور اتفاقات دیشب باعث شد گونه‌هاش رنگ بگیرن. به خاطر آوردن بدن‌های لختشون که هر لحظه رو هم کشیده میشد، لبهاشون که بی وقفه در حال بوسیدن هم بودن، ناله‌های عمیق سهون که گوش‌هاش رو پر کرده بود، درد و لذت بی نهایتی که برای اولین بار توسط سهون تجربشون کرده بود، همه و همه دلیلی شدن برای اینکه گوش هاش از خجالت قرمز بشن.
- گوشات و لپت قرمز شده جونگین... حالت خوبه؟ میخوای بریم دکتر؟
جونگین اونقدر تو مرور لحظات داغ شب قبل غرق شده بود که تا وقتی سهون صداش نزد متوجه‌ی حضورش نشده بود.
دست هاش رو با دستپاچگی روی گوش هاش گذاشت و سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه.
+ دکتر برای چی؟... هیچیم نیست... فقط اینجا خوابیدن باعث شده بدنم کوفته بشه... مسکن بخورم خوب میشم.
قرص و لیوان آب رو برداشت و درحالی که نگاهش به سهون بود که رو‌به‌روش نشسته بود خوردش.
+ سر دردت بهتر شد؟
سهون رو مبل لم داد، سرش رو به پشتی تکیه داد و پاهاش رو روی میز جلوش دراز کرد.
- تازه قرص خوردم، تو پنج دقیقه که اثر نمیکنه.
بلند کردن ناگهانی سرش از روی مبل و صاف نشستنش باعث شد جونگین از ترس تکون آرومی بخوره و نفسش رو حبس کنه.
- دیشب که کار اشتباهی انجام ندادم ها؟ چجوری رفتم تو اتاق؟
جونگین آب دهنش رو که انگار مثل سیمان سفت شده بود به زور پایین فرستاد و سرشو به چپ و راست تکون داد.
+ نه اصلا... کمکت کردم بری تو تختت و بعدشم خوابیدی... منم داشتم تلویزیون میدیدم که خوابم برد.
سهون با اخم سر تکون داد، از اتفاقات دیشب تا زمانی رو به خاطر داشت که با جونگین جلوی تلویزیون نشسته بود و داشتن فیلم میدیدن و حتی اون افکار خجالت آوری که راجع به دوستش داشت رو به خاطر میاورد و از بابتش شدیداً شرمنده بود.
- یه چیزی سفارش بدم بخوریم بعد درس بخونیم؟
جونگین با گوش هایی که همچنان درحال سوختن بودن سر تکون داد.
سهون برای سفارش غذا ازش دور شد و جونگین فرصت کرد کمی به کاری که با جفتشون کرده بود فکر کنه.
با خودش فکر کرد چی میشد اگه اولین رابطش رو درحالی با سهون میگذروند که باهم تو یه رابطه‌ی عاشقانه بودن و میتونست از مراقبت های سهون لذت ببره. اینطور نبود که احتیاج به پرستاری داشته باشه ولی محض رضای خدا... تجربه‌ی اولین سکس یه اتفاق خاص برای هر شخص بود که تا ابد تو خاطرش میموند. جونگین به تجربه کردنش با سهون راضی بود، اولینش عالی بود و درسته که سهون عاشقش نبود اما جونگین که عاشقش بود. اکثر آدم‌ها حتی شخصی که باهاش اولین سکسشون رو تجربه میکردن نمیشناختن اما جونگین با پسری که دوستش داشت انجامش داده بود پس اوضاعش اونقدرام بد نبود.
وقتی سهون برگشت جونگین بلافاصله رو مبل به شکم دراز کشید. حالا که نمیتونست توجهش رو به طور مستقیم داشته باشه پس با کمی نقش بازی کردن به دستش می‌آورد.
+ سهون...
سهون تلفن رو روی میز گذاشت و نگاهی به جونگین انداخت.
- بله؟
+ کمرم واقعاً درد میکنه... دیشب رو مبل نتونستم راحت بخوابم چون روش جا نمیشدم و پاهام از اون طرفش میزد بیرون برای همین رگای کمرم گرفته... میتونی یکم کمرمو بمالی؟
سهون کنارش روی زمین زانو زد و پتو رو از روی کمرش کنار داد.
- وقتی دیدی نمیتونی بخوابی چرا نیومدی رو تخت؟
جونگین چند لحظه به خاطر بالا زده شدن تیشرتش نفسش رو حبس کرد و قرار گرفتن دست داغ سهون روی کمرش باعث شد بدنش آروم بلرزه.
+ چون... نمیدونستم ناراحت میشی یا نه...
صورتش رو از سهون برگردوند تا لبخندش رو که به خاطر حرکات دورانی دست کراشش روی کمرش به وجود اومده بود مخفی کنه.
- این چه حرفیه جونگین... چرا باید ناراحت شم؟
+ پس دفعه بعد کنارت میخوابم...
سهون اهومی گفت و درحالی که به کمر لخت دوستش خیره شده بود، به ماساژ دادنش ادامه داد. درد سرش با خوردن مسکن بهتر شده بود و حالا احساس گرسنگی بهش دست داده بود.
جونگین نگاهش رو به تار و پودهای پارچه‌ی مبل که تو سه سانتی صورتش بود داد و گرمایی که دست سهون به کمرش منتقل میکرد باعث شد دردش رو از یاد ببره. پلک‌هاش لرزیدن و جمع شدن اشک تو چشم‌هاش رو حس کرد.
ته دلش پیچش شیرینی حس میکرد، کسی قرار نبود از افکارش مطلع بشه پس چشم‌هاش رو بست و تمام حواسش رو گذاشت رو اون منبع آرامش.
انگشت های باریک و بلندی که با بی‌نظمی روی پوستش تکون میخورد و جونگین به خودش اجازه داد تا تو تنهایی افکار خودش این اتفاق رو عاشقانه تصور کنه.
دقایق پشت سر هم سپری میشدن و جونگین با اینکه میدونست احتمالاً دست سهون خسته شده و منتظره تا اون بهش بگه کافیه اما ترجیح داد تو این یه مورد پررو باشه. مگه چقدر تو زندگیش این احتمال وجود داشت که سهون کمرش رو براش بماله؟ قطعاً این اولین و آخرین بار بود. اما در نهایت صدای زنگ در باعث شد چشم‌هاش رو به سرعت باز کنه.
+ کیه؟!
سهون لباسش رو پایین کشید و از جاش بلند شد تا پاهای خواب رفتش رو هرچه زودتر نجات بده.
- غذا رسید.
جونگین تو جاش نشست و همینطور که به دور شدن سهون خیره شده بود، روی پوست کمرش که هنوز هم به خاطر اتفاق چند ثانیه قبل گزگز میکرد دست کشید.
سهون واقعاً باهاش با مهربونی رفتار میکرد، حتی از اولین روزی که باهم آشنا شده بودن و همین باعث شد که حس‌هایی بهش پیدا کنه. اما حالا شاید کمی نگران بود چون میتونست حدس بزنه که اگه سهون بفهمه چه اتفاقی بینشون افتاده قطعاً عکس‌العمل خوبی نخواهد داشت.
+ میتونم که به یه پایان خوش امیدوار باشم هوم؟

Friend With Benefit Where stories live. Discover now