فصل پنجم: حرف های نیمه کاره (پارت یک)💫

222 52 21
                                    

At one glance I loved you with a thousand hearts
. . . Let the zealots think loving is sinful
Never mind,
Let me burn in the hellfire of that sin. -
Mihri Hatun, sixteenth-century Ottoman poetess

در یک نگاه کوتاه
با هزاران قلب تپنده عاشقت شدم
...بگذار متعصبین در این اندیشه بمانند که
عاشقی گناه است
مهم نیست
بگذار من در آتش حاصل گناهم بسوزم.

جانگکوک با تردید در رو باز کرد و دوباره وارد استودیو تهیونگ شد.
ساعت نه شب شده بود تهیونگ همچنان بی توجه به اطراف داشت کار خودش رو انجام میداد.
گاهی صندلیش رو جابه جا میکرد و با صفحه کیبوردش اهنگی رو میزد که هر بار یکم طولانی تر شده بود.

گاهی بلند میشد داخل استودیو میرفت و چرخی دور الات موسیقی میزد، انگار که داشت توی ذهنش تصور میکرد الان میخواد توی اهنگ از کدوم استفاده بکنه.

گاهی به جون کاغذی که متن اهنگ رو روش نوشته بود میفتاد و یه چیزی از نوشته ها رو خط میزد یا کلا نوشته رو تا میکرد و پرتش میکرد توی سطل تا یه بار دیگه بنویسه.
همه کاری میکرد و هر کاری انجام میداد، با تلفنش حرف میزد و جانگکوک از لحنش و حرف هاش میتونست تشخیص بده روی صحبتش کدوم یکی از پسر هاست.
تهیونگ اما خوب حواسش بود که هیچ کاری با شخصی که از صبح کنارش مینشست نداشته باشه.
یه سلام میگفت و جواب هر حرفی رو با اوهوم و دیالوگ های تک کلمه ایی میداد.

توی سه روز گذشته تهیونگ دیوانه وار روی اهنگی که همون روز اول ورسش رو نوشته بود کار میکرد و حالا تقریبا کار آماده بود. البته نه اینکه جانگکوک چیزی میدونست یا در جریان چیزی قرار گرفته بود اینو میدونست چون دقت میکرد، با وجود اینکه خودش رو سرگرم نشون میداد اما حواسش به کار های مرد بزرگتر بود.

ظاهرا استراتژی تهیونگ بود این بود:جوری رفتار کن انگار جئون جانگکوک رو نمیبینی.
توی سه روز گذشته جانگکوک هر روز با دو لیوان کافی وارد شده بود.
لااقل روز اول تهیونگ واکنشی نشون داده بود و لیوان رو توی سطل اندخته بود اما روز های بعد طوری رفتار کرده بود انگار لیوان اصلا وجود نداره.
انقدر بی محلیش شدید بود که جانگکوک بعضی وقت ها با خودش فکر میکرد نکنه اصلا وجود نداره.
اما باز هم پرو وارانه از ۱۰ صبح وارد استودیو تهیونگ میشد و تا ساعت پنج بعد از ظهر بی هدف همونجا میموند.
سعی میکرد از تهیونگ سوال های مختلف راجب کارش بپرسه تا واقعا یه چیز هایی یاد بگیره اما جواب های کوتاه و سرد تهیونگ واقعا برای یاد دادن چیزی بدرد نمیخورد، اگه چیزی بود جمله بندی های یخ زده اش انگیزه رو برای یاد گیری هر چیزی توی وجودت میکشت.

اما جانگکوک بازم میومد.
میخواست هر روز بیاد تا ابد.
برای ناهار برای هردوشون غذا سفارش میداد و تهیونگی رو تماشا میکرد که بدون توجه به جعبه پیتزا روی میزش و لیوان قهوه یخ زده اش به دوست دخترش زنگ میزد و میگفت"هاری من برای ناهار میام اونجا یه لیوان قهوه هم میخوام"

من عاشقت نیستمOnde histórias criam vida. Descubra agora