𝚜𝚊𝚟𝚎𝚗 𝚙𝚊𝚛𝚝 🍼👶🏻

7.3K 873 67
                                        

بالاخره باید می رفتیم مهمونی ما زود تر از بقیه می رفتیم و الان بچه ها با کوکیم آشنا میشدن و یه مهمونیه عالی در پیش داشتیم و
الان  ذوق زده بودم

_ نامجون

+ هوم
_ لباساتو پوشیدی

+ آره

_ با ماشین تو بریم؟

+ آره با ماشین من بریم بهتره

کوکی رو گرفتم بغلم و قفس کوچولو رو هم آوردم

درسته من اینقدر تویه این دو روز وابسته کوکی شده بودم که دوست داشتم همیشه بغلم باشه

اصلا نفهمیدم کی اینقدر وابسته کوکی شدم

خب دوست داشتم درباره راز هام بهش بگم و یه کلمه رمزی باهم داشته باشیم

وای خدا من دارم چی میگم یعنی اینقدر از کوک خوشم اومده
واقعا باید از نامجون ممنون باشم که بهم پیشنهاد داد

که حیوون خونگی بگیرم
اصن کوکی خیلی تویه زندگیم تاثیرگذار بود

به زندگیم شور اشتیاق داد

+ سوار شو ته

باصدای نامجون به خودم اومدم
کوکی رو بیشتر تو بغلم پنهان کردم و رفتم جلو پیش نامجون و قفس کوکی رو گذاشتم پشت

کوک توی بغلم جمع شده بود
وای خدا ا ن خودش کوچولو بود جمعم شده بود ( مدیونید اگه فک کنید نوشتم جمعه😂🙂 )

تمام را کوکی رو نوازش میکردم اونم بی حرکت وایساده بود و نگاه میکرد

انگار از این کار آرامش می گرفت
من هم ادامه میدادم

+ هی پسر این خرگوشهوش از سرت بُرده ها

_ نمیدونم ولی خیلی دوسش دارم

+ رسیدیم دیگه

رسیدیم دره خونه یونگی

پیاده شدیم و من رفتم از عقب قفس کوک رو در آوردم و گذاشتمش توش

بعد از اینکه یونگ در رو برامون باز کرد
رفتیم داخل

_______________

سلام 😃

خیلی ها تون گفتین که اون پارت قبلی خیلی کنه واسه همین یه پارت دیگه هم آپ کردم 😂😃

خب 😗

بای 😐😂

Cute BabyWhere stories live. Discover now