11

235 73 24
                                    

حوالی ساعت دوازده ظهر بود که رسید ، هوای سرد و دلپذیرِ پاییزه رو به ریه هاش کشید و بخاطر سکوت و آرامش اون شهر کوچیک لبخندی زد

چمدونش رو تو دست گرفت و سعی کرد توی یه پیام برای مادر و پدرش توضیح بده چرا واقعا نتونسته توی اون سفر بهشون سر بزنه

" مامان میدونم احتمالا از دستم خیلی ناراحتید اما من این سفر رو مخصوص لویی اومدم ، اون مادرش رو از دست داده بود و بهم نیاز داشت منم بیشتر نمیتونستم بمونم که بیام پیشتون اما قول میدم دفعه بعد جبران کنم . با کلی عشق نایل عزیزتون ! "

قسمت آخر رو به شوخی نوشت و گوشی رو توی جیبش فرو کرد

سر ظهر بود و خیابون ها به نسبت پر رفت و آمد تر ، بوی کباب ترکی و هات داگ از غذافروشی ها به مشام میخورد و نایل رو گرسنه تر میکرد ، فقط امیدوار بود زن عموش غذای خوبی پخته باشه

با گرفتن یک تاکسی خودش رو به خونه ی عموش رسوند ، جایی که چه بد و چه خوب توی اون یک سال پذیرای حضورش بود

دلیل حضور موقتش تو اون شهر کاراموز بودنش تو رشته دندون پزشکی بود

به هرکی میگفت تو سن بیست و یک سالگی درسش رو تموم کرده و به اون مرحله رسیده متعجب میشد و البته حق هم داشتن

نایل خیلی زودتر از بقیه توی درس پیشرفت کرد ، لویی بهش میگفت نبوغ اما خودش بهش میگفت علاقه

درواقع نایل انقدر عاشق درس بود که توی پونزده سالگی از دبیرستان و نوزده سالگی از کالج فارق التحصیل شد و برای کاراموزی به اون شهر کوچیک فرستاده شد

لبخند تلخی روی لبش اومد ، چه فایده که دیگه اونی که باید نلود تا بهش افتخار کنه ؟ چه فایده که فرشته ی همراهش رو از دست داده بود ؟

غمی که داشت بهش چیره میشد رو عقب هول داد و زنگ رو فشرد و وقتی باز شد داخل رفت

عمو و زن عموش خوب بودن ، با اینکه واقعا وظیفه ای نداشتن اون رو پیش خودشون آورده بودن و هر نیازی داشت رو براورده میکردن اما چندان گرم و با حوصله نبودن ، شاید مثل خودش ؟

_ هی نایل ... دو روز زود برگشتی

زن عموش بود ، مثل همیشه یه پیرهن بلند و گشاد هیکل تپل و کوتاهش رو پوشونده بود و موهای قرمز رنگش به صورت شلخته ای گوجه ای بسته شده بودن

چمدونش رو جلوی در رها کرد و گفت - سلام ، ربکا

_ برو دوش بگیر بیا کارت دارم

_ عمو کجاست؟

_ خرید

سری تکون و بعد از برداشتن وسایلش بالا رفت ، در اتاقش رو باز کرد اما با تعجب همونجا ایستاد

اتاقی که نایل به یاد داشت اصلا شلوغ نبود ، ديوارهای سرمه ای رنگش پوشیده شده بود از چند نقاشی که زین از خودشون کشیده بود ، یه چراغ مهتابی کم سو داشت و تنها وسایل موجود در اون یه تخت چوبی یک نفره ، یک میز تحریر کوچیک و یک کمد لباس بود

و از همه مهم تر اینکه حتی یک چیز کوچیک هم خارج از جای خودش قرار نداشت و نظم اون اتاق کوچیک مثل همیشه براش آرامش به ارمغان میورد اما ...

حالا دوتا تخت به چشم میخورد ، تخت جدید چوب سفید رنگی داشت که هيچ سنخیتی با چوب تیره ی تخت نایل نداشت ، چند قاب عکس از مناظر مختلف به دیوار نصب شده بود و یه کمد و میز دیگه هم به رنگ تخت اونجا جا گرفته بود

نکته بعدی انواع لباس ، کرم های مرطوب کننده ، دفتر و مداد و چندتا ساعت مچی بود که سراسر اتاق پخش و پلا شده بود

با دهن باز به اتاق نگه میکرد ، چه اتفاق کوفتی ای افتاده بود ؟

فورا پایین پرید و با همون هنگی تو وجودش داد زد - ربکا ؟!

_ پس دیدی ...

_ چه خبره تو اتاق ؟

ربکا دستمالی که باهاش کابینت رو تمیز میکرد کنار گذاشت و سمت نایل برگشت

_ خواهرزاده ی منم دقیقا مثل تو اومده اینجا ، البته خیلی اینجا نمیمونه نهایتا چند هفته

_ خب ... اتاق چرا اینجوریه ؟

ربکا که از وسواس نایل و شلختگی خواهرزاده خودش خبر داشت با خنده گفت

_ قراره اتاقتون رو شریک بشید ، یکم مهربون باشید

هوفی کرد و عصبی از اینکه نمیتونه اعتراضی کنه بی حرف سر تکون داد ، هرچی نباشه اونجا خونه ی اونا بود و نایل حق نداشت بگه کی بیاد و کی نه !

قید حمام کردن رو زد ، واقعا نمیتونست وقتی اتاقی که در اختیار اون قرار داره شبیه طویله شده با اعصاب راحت توی وان لم بده

قبل از هر چیزی تصمیم گرفت اتاق رو دو قسمت کنه و برای شروع کمد سفید رنگ چسبیده به کمد خودش رو اونطرف اتاق و بالای تخت میز تحریر رو هم همون سمت و پایین تخت گذاشت

همینکار رو با وسایل خودش هم کرد بعد تمام پوسترهایی که به دیوار سمت خودش بود رو کند و همراه تمام اون خرت و پرت ها که حتی روی تختش هم افتاده بود پرت کرد روی تخت سفید رنگ

نگاهی به اتاق کرد و بالاخره لبخندی زد ، قسمتی که مال خودش بود به منظمی گذشته شده بود و قسمت دیگه اتاق رو هرچند به سختی اما میشد نادیده اش گرفت

حوله اش رو برداشت و وارد حموم تو راهرو شد ، متاسفانه تنها بدی اونجا این بود که هر اتاق سرویس خودش رو نداشت

وان رو پر آب کرد و دراز کشید ، آب ولرم بود و بدنش رو وادار به آرامش میکرد ، چشماش رو بست و لبخندی زد که با یاداوری شب قبل پاک شد

اون اتفاقات فوق العاده عجیب بودن ، البته از نوع بدش ! چیزایی که حتی یاداوریشون بهش یه حس منفی میداد

کاغذی که لویی گیر آورده بود بی شک ربط به اون قاتل عوضی داشت اما پیدا شدن عکس زین - یا همزادش - اونجا یکم نگران کننده بود

میترسید حالا زین هم تو خطر باشه ، واقعا کنار اومدن با اینکه جفت دوست هات دارن با مرگ دست و پنجه نرم میکنن آسون نیست !

فکر نایل همچنان درگیر بود ، حتی بعد از حموم که موی طلایی رنگش خیس بود و یه تیشرت سفید و شلوار سیاه پوشیده بود و روی تخت دراز کشیده بود

تو افکارش قدم میزد که در باز شد و باعث شد نایل به واقعیت پرتاب شه

تو چارچوب در یه پسر نسبتا قدبلند و لاغر اندام ایستاده بود که موهای فر و قهوه ای رنگش روی پیشونیش ریخته بود و قیافش رو بچگونه تر میکرد

یه پیرهن مردونه و شلوار تنگ سیاه رنگ بدن سفید و لاغرش رو پوشونده بود و کفش های آل استار سفیدی به پا داشت که بند هاش باز بودن

احتمالا همون هم اتاقی جدید و شلخته اش بود ، پسر چشمای درشت و درخشانی داشت و بخاطر لبخند بزرگ رو لبش اون درخشش حتی بیشتر میشد

با لحن بی حوصله ای گفت - کفشات رو در بیار

پسر گیج گفت - ببخشید ؟

_ توی این اتاق . با کفش . نیا . بدم میاد !

خجالت زده گفت _ اوه ... آها

بعد خم شد و بعد از در آوردن کفشش وارد اتاق شد ، بالاسر نایل ایستاد و دست سمتش دراز کرد

_ شان . شان مندز

بی حال دست داد - نایل هوران

شان به لبخندش عمق داد - البته اگه میشد - و بعد نگاه خجالت زده اش رو دور اتاق چرخوند

_ میتونستی صبر کنی ، باهم انجامش میدادیم

چشمی تو کاسه چرخوند - تنها کاری که ازت میخوام حفظ نظمه

مکثی کرد و ادامه داد - حداقل قسمتی که متعلق به منه

شان خنده ی معذبی کرد و دستش رو از موهاش به سمت گردنش کشید و همونجا نگهش دار

_ خب من متاسفم ، حقیقتا میگم ! من نمیدونستم حساسی

_ حالا میدونی

محکم گفت _ و رعایتش میکنم

خوبه ای گفت و چشماش رو بست ، اون واقعا حوصله پیدا شدن سر و کله ی یه آدم جدید اونم انقدر نزدیک خودش رو نداشت فقط امیدوار بود شان خیلی نخواد باهاش قاطی بشه

***

حوالی ساعت شش بعدازظهر بود ، طبق معمول بعد از تاریکی هوا شام خورده بودن و طبق روال همیشه هرکسی سرش به کار خودش بود

عموش مسابقه بیسبال تماشا میکرد ، ربکا با کارهایی مثل خیاطی کردن و بافتنی بافتن سر خودش رو گرم میکرد و نایل که معمولا این زمان با لویی و زین چت میکرد تصمیم گرفت بیرون بره

میدونست کجا میره و میدونست حالش قراره بد بشه اما واقعا نمیتونست جلوی خودش رو بگیره

خاطرات بخش مهمی از نایل بودن ، انقدر مهم که بی اهمیت به مضرات زندگی تو گذشته به تک تک لحظات اون دوران چنگ میزد و توشون نفس میکشید

بافت سیاه رنگی روی همون لباس های خونه پوشید و بدون هیچ حرفی از خونه خارج شد

چون ماشین نداشت سوار اتوبوس شد ، اتوبوس تقریبا خالی بود و اون رو یاد فیلم های ترسناک مینداخت اما واقعا ناراحت تر و بی طاقت تر از چیزی بود که بخواد بترسه

این حالت رو خوب میشناخت ، همیشه وقتی بی دلیل - یا شاید با دلیلی که نمیخواست به یادش بیاره - ناراحت میشد به همون جا میرفت

اونجا میتونیت خودش باشه ، همون آدم

غمگین و گمشده در حوادث روزگار . همیشه چند ساعتی همونجا میشست . گریه میکرد ، گله میکرد ، داد میزد حتی ... بعدش میشد همون پسر خندان و بی آزار

اتوبوس متوقف شد ، باقی راه رو پیاده طی کرد و بالاخره به مکان مد نظرش که تو حاشیه ی جاده بود رسید

رودخانه ی همیشه خروشان بخاطر تاریکی سیاه تر و ترسناک بنظر میرسید ، طبق معمول ده متر اون طرف تر نشست و تو خودش جمع شد

همینجا بود دیگه ؟ همینجا بود که فصل جدیدی از زندگیش آغاز شد ، یه فصل تلخ که تمام شیرینی های فصل قبل رو زهرمارش میکرد

نوزده سالش بیشتر نبود ، فارق التحصیل شده بود و غرق شادی و غرور از اینکه توی اون سن به همچون موفقیتی رسیده

جشن گرفت با عزیز ترینش ، درست همونجا بود . لب رود نشستن ... باهم دیگه مست شدن و همون مستی کار دستش داد

تو عالم نا هوشیاری بود و ندید دست و پا زدن های گل زیباش میون امواج رود نه چندان کوچیک ، خوابش برد و غروب بود که هوشیار شد

که کاش تو همون مستی میموند و نمیفهمید چه بلایی سر خودشون آورده

خیلی خوب به یاد داشت وقتی بدن ظریف و کبود زیباش رو بیرون کشیدن ، زجه هاش جایگزین اون قهقهه های مستانه شد

از اون روز اون غنچه ی تازه شکفته ی عشق تبدیل به زنجیری شد که دور قلبش پیچید ، هیچکس نفهمید به نایل چه گذشت و چه اتفاقی براش افتاد

خودش نخواست البته ... چی میگفت ؟ میگفت مثل احمق ها خورد و به جیغ های عزیزش مثل دیوونه ها خندید چون حالیش نبود چه اتفاقی در حال رخ دادنه ؟

همه رو پیچوند ، همه رو پیچوند اما خودش هیچوقت گذر نکرد از این پیچ زندگی ...

اشکاش سرازیر شد و بخاطر سوز سرد صورتش سوخت اما اهمیتی نداد

صداها توی سرش میپیچیدن و دیوونش میکردن ، کاش میتونست فقط مغزش رو دور بندازه و از یه مغز جدید استفاده کنه

مغزی که پاکِ پاک باشه ، به دور از هر خاطره ی تلخی و به نایل یه زندگی جدید هدیه میکرد

اونوقت نه خبری از اون عذاب وجدان خفقان آور بود نه دلتنگی ویران کننده

همه میگن عشق زیباست ، پس چرا نایل انقدر تحت فشار بود ؟

خیلی چیزها درمورد اون عشق بود ازشون متنفر بود ... جای خالیش ، صدایی که دیگه نمیشنید ، چشم هایی که نبودن تا توی عمقشون غرق بشه ، بدنی که توی آغوشش نبود و خیلی چیزهای ديگه ...

نایل نمیخواست آخرین تصویر عشقش یه بدن ورم کرده و پوست کبود و چشمهای بسته باشه

دوست داشت بازم شیطونی هاش رو ببینه ، همیشه فکر میکرد اون و لویی احتمالا همدست های خوبی میشن ... اما حالا لویی حتی نمیدونست همچین کسی در گذشته مرکز هستی نایل بوده و قرار بوده دوست اون هم بشه

مطمئن بود مادر و پدرش قراره انقدر خوب باهاش رفتار کنن که نایل حسودیش بشه ، زین هم طبق معمول حمایتگر و مهربون برخورد میکرد و اون رو مثل خواهرش دوست میداشت ، اون و لویی کارهای احمقانه میکردن و اون رو تا دم سکته پیش میبردن

احتمالا از نایل میخواست زیپ لباساش رو ببنده یا موهای زیباش رو ببافه ، شاید هم براش لاک میزد و دست ظریفش رو که مزین به اون رنگها بود میبوسید

اما ... هیچکدوم اتفاق نیوفتاد ، حالا نایل بود که توی سکوت و سرمای اون شب تاریک نشسته بود و حسرت میکشید ‌.‌‌..

اشکهای سرد و شورش رو پاک کرد و نگاهی به ساعتش انداخت که فهمید حدود یک ساعته اونجاست

سعی کرد به ضعف ناشی از گریه غلبه کنه ، ایستاد و بخاطر سرما لرزید

خواست راه بیوفته که یک نفر زد روی شونه اش ، به سرعت برگشت و با دیدن صورت نقاشی شده ای توی دو سانتی خودش فریادی کشید و عقب پرید

صورتش به طرز مزخرفی گریم شده بود و کلاه گیس قرمز مخصوص دلقک ها روی سرش بود ، یه پیرهن و شلوار قرمز با خال خال های آبی تنش بود و کفشهای بزرگ و سفید رنگی به پا داشت

هیکل تقریبا بلند و درشتی هم داشت که از اون زاویه حتی بلندتر بود ، سرش رو کج کرد، لبخند ترسناکی زد و چاقوی بزرگ تو دستش رو بالا برد

نایل به زور خودش رو روی زمین عقب کشید و درحالی که تلو تلو میخورد ایستاد و شروع کرد به دویدن

تعادل درستی نداشت و میتونست حس کنه هر لحظه امکان زمین خوردنش هست

صدای پای اون موجود رو پشت سرش میشنید ، اما حتی برنگشت که نگاهش کنه فقط دوید ، شاخ و برگ درختها صورتش رو خط مینداختن و گیاه های روی زمین باعث میشدن سکندری بخوره اما متوقف نشد

رسید به جاده و خوشبختانه چراغ ماشینی رو دید که داره بهش نزدیک میشه ، بی وقفه سمت ماشین رفت و پرید وسط جاده و درحالیکه دستاش رو باز کرده بود و دیوانه وار تکونشون میداد با فریاد درخواست کمک کرد

تویوتا یاریس مشکی رنگی درست جلوی پاش با صدای بدی ایستاد و نایل موفق شد چهره ی وحشت زده شان رو ببینه

اهمیتی نداد به اینکه اون اونجا چیکار میکنه فقط با سرعت کنار صندلی راننده جا گرفت و فریاد زد

_ بروووووو !

شان همچنان با بهت نگاهش میکرد و به نظر میرسید کلا نمیدونه چه اتفاقی درحال رخ دادنه ، نایل که از توی آینه اون دلقک رو حدودا بیست متر عقب تر دید بلند تر فریاد زد

_ گفتم بروووووو !

شان بالاخره از اون حالت آزاردهنده خارج شد و پاش رو محکم روی گاز فشرد

نفسش رو راحت تر بیرون داد و با بیحالی سرش رو به پشتی صندلی تکیه زد

شان - چه اتفاقی افتاده ؟

اینبار صداش کاملا مسلط بود و انگار نایل بود که تو اون حالت اعصاب خوردکنِ شوک فرو رفته بود

_ کسی دنبالت بود ؟

با ته مونده ی انرژی تو بدنش سرش رو به معنی آره تکون داد

گریه ، ناراحتی ، سرما ، خستگی سفر روز قبل و حالا این فرار پر از ترس و اضطراب باعث شده بود تو حالتی مثل خلسه فرو بره

نمیدونست چند وقت گذشته ، فقط تو سکوت گرما و آرامش ماشین غرق شده بود که دستی شونه اش رو لمس کرد ، به سرعت عقب پرید و چشم باز کرد که شان با حالت صلح طلبانه ای گفت

_ هی ... منم ، پیاده شو ... البته میتونی پیاده شی ؟

نایل نگاهش رو به درمانگاه دوخت بعد سمت شان برگشت با خواهش گفت

_ من حالم خوبه ، جدی میگم ... الان باید بریم پیش پلیس

_ نه تو حالت خوب نیست و منم جدی میگم ! الان میریم داخل و بعد از اینکه کمکت کردن بتونی رو پای خودت وایسی و انقدر سرد نباشی میریم پیش پلیس ، تو هم بین اینا اگه دلت خواست به منم میگی چه خبره

لحن شان نرم اما جدی بود یه دونه از همون لبخند های صبح رو لبش بود و همشون در کنار منطقی بودن حرفاش باعث شد نایل نرم بشه

_ خیله خب ... فقط مطمئنی اینجا امنه ؟

اطمینان داد - جات امنه نایل ...

***

وقتی چشماش رو باز کرد همچنان توی درمانگاه بود ، نگاهی به شان که سرش تو گوشی بود و سرم رو به انتهاش انداخت

قبل از اینکه بخوابه تقریبا تمام ماجرای اون شب و شب قبل رو برای شان گفت ، البته اصلا نمیخواست بگه اما اون پسره ی وراج انقدر اصرار کرد که بالاخره نایل کوتاه اومد

_ هی ... بیدار شدی

نگاه بی حالی بهش انداخت و تایید کرد ، لبای خشک شدش رو خیس کرد و گفت

_ ساعت چنده ؟

_ حدودا هشت

_ به عمو ...

_ بهشون ‌گفتم باهم رفتیم بیرون

سری تکون داد ، نمیدونست باید چی بگه یجورایی دلش میخواست دوباره بخوابه اما شان یه بحث جدید و عجیب رو شروع کرد

_ نایل ، تو میدونی شغل من چیه ؟

مکثی کرد ، ذهنش رفت به چند ماه قبل که ربکا درمورد خواهر زاده ی جامعه شناسش حرف زده بود

_ اگه اشتباه نکنم جامعه شناس ، آره ؟

_ درسته اما ... این چیزیه که من به خانوادم گفتم

_ ها ؟ یعنی چی ؟

شان نگاهی به اطراف انداخت بعد صداش رو پایین تر آورد

_ همین امشب برمیگردیم لندن ، تو و من

کلافه بود و نمیفهمید شان میخواد با این حرف ها به کجا برسه اصلا رفتن به لندن چه ربطی به شغل اون داشت ؟

_ لندن ؟ چرا ؟ تو کجا میای اصلا ؟

_ ببین ، بیا از همون قضیه شغل من شروع کنیم

_ خب

_ من ... من یجورایی پلیسم

بعد لبخند احمقانه ای به صورت مبهوت نایل زد ، نایل واقعا نمیتونست بپذیره این فرفری شلخته ی اعصاب خوردکن پلیس باشه !

_ تو ... تو چی ای ؟

شان طوری که انگار با یه بچه حرف میزنه تکرار کرد

_ پلیس ، من پلیسم

_ پس چرا به همه گفتی جامعه شناسی؟

_ به همه دروغ گفتم چون من جزو پلیس های نفوذی هستم و ترجیح میدم هویتم حتی برای نزدیک ترین کسم فاش نشه

_ یعنی من اولین نفرم ؟

_ حدودا ، البته طبیعتا بعد از پدر و مادرم

_ چرا بهم گفتی ؟

_ چون الان با چندتا از همکارام تماس گرفتم ، قضیه این یارو دلقکه دوباره راه افتاده

نالید _ الان منظورت از اون " دوباره " چیه ؟

شان آهی کشید - این دلقکه ... یجورایی .. چطور بگم ...

_ فقط بگو چون داری سکتم میدی

_ خیله خب ! ببین میدونم ناجوره اما ...

کلافه و با صدای بلندی گفت - اما چی ؟! بگو دیگه !

_ خیله خب خیله خب ! چیزه ... قاتله !

ناخوداگاه داد زد - چی ؟!

_ ببین فقط ظاهرش بده ، قرار نیست بمیری یعنی ما نمیذاریم

_ اون ... یه قاتله ؟

شان سرشو پایین انداخت و گفت - آره

_ چند نفر رو ... کشته ؟

پسر مکثی کرد ، اصلا به صلاح نبود تمام جزئیات رو در اختیار اون آدم ترسیده بذاره پس فقط گفت

_ نمیدونم

_ گفتی ... باید بریم لندن ؟

شان آهی کشید ، مثلا قرار بود اون سفر براش یه استراحت باشه تا از تمام اتفاقات بگذره نه اینکه درگیر یه پرونده بزرگ دیگه بشه

_ آره

_ چرا ؟

دلش به حال صدای بی حال نایل سوخت،  حتما شب سختی رو میگذروند

_ تو و باقی کسایی که اونو دیدن باید به یه جای امن منتقل بشن

_ مگه کس دیگه ای هم اونو دیده ؟

_ آره ظاهرا

_ گفتی باید بریم لندن اما من که نمیتونم بیام ، من اینجا کارآموزم

_ نگران نباش همه چیز تحت کنترله

_ اون قاتل ... ربطی به خونه های متروکه داره ؟

_ چی ؟!

_ هیچی فراموشش کن اون مال یه جریان دیگه بود

با یاداوری اون خونه متروکه و شب پر ماجرای اونجا که احتمالا به قتل جوانا ربط داشتن ، ذهنش درگیر لویی و زین شد

باید بهشون میگفت ؟ البته به لویی که قطعا نمیگفت ، اون پسر ذهنش به حد کافی درگیر بود اما زین چی ؟ 

_ گوشیم کجاست ؟

_ میخوای به کی زنگ بزنی این وقت شب ؟

خشک گفت - باید جواب پس بدم ؟

شان گوشی رو گرفت سمتش و از اتاق خارج شد ، دروغ بود اگه میگفت از تغییر مود ناگهانی نایل متعجب و از حرفش دلگیر نشده اما دل مهربونش مثل همیشه فراموش کرد و به حساب اینکه اون تحت فشاره گذر کرد

نایل تو اتاق شماره زین رو گرفت ، فکر میکرد مثل همیشه باید کلی پشت خط بمونه اما برخلاف تصورش زین فورا گوشی رو جواب داد

_ نایل ؟

صدای خش دارش خسته و متعجب بود اما اثری از خواب توی اون به چشم نمیخورد بیشتر انگار مریض بود یا همچین چیزی ، متعجب گفت

_ زین ؟ خوبی ؟

_ آره خوبم ، خب ... چه خبر ؟

_ راستش یه اتفاقی برام افتاده

زین‌ پوزخند زد - چه جالب،  پس امروز کلا پر ماجرا بوده

کنجکاو گفت - چطور ؟

_ فراموشش کن ، چه اتفاقی ؟

_ ببین زین ، من میدونم الان ذهنت درگیر لوییه و واقعا دارم در حقت بی انصافی میکنم که اینا رو بهت میگم و یه باری روی دوشت درست میکنم اما حس میکنم یه نفر باید در جریان باشه و هیچکس بهتر از تو سراغ ندارم

_ میگی چیشده یا نه ؟ اتفاقی برات افتاده ؟

نایل نفس عمیقی کشید و با لحنی آروم شروع کرد به تعریف تمام اتفاقات اون شب نحس ، زین کل مدت سکوت کرد و اجازه داد اون حرفش رو تموم کنه

نایل - امشب هم میام لندن اما به کسی چیزی نگو ، زین ... ؟

زین مکثی کرد و فقط گفت

_ توی اون مکان امنی که اینا میگن همو می‌بینیم ...


*****************************************
سلام سلام چطورید

خب این قسمت مخصوص نایل و شایل بود :)

نمیدونم شایل شیپر داریم یا نه و اصلا این شیپ رو دوست دارید یا نه ولی خودم دوسش دارم و امیدوارم شما هم بتونید دوسش داشته باشید

تو این پارت یکم از زندگی شخصی نایل و مشکلاتش روشن شد و تو پارتای آینده به بقیه پسرا هم میپردازیم

لطفا لطفا لطفا اهمیت ووت و کامنت رو فراموش نکنید و یه انرژی واسه ادامه به من بدین :)

دوستون دارم ♡♡♡



















Black Sea Where stories live. Discover now