83

107 25 20
                                    

هرکس از دور راجر رو میدید فکر میکرد اون در حال گذروندن بهترین روزهای زندگیشه . هروقت توی خیابون راه میرفت، دست‌هاش رو در جیبش فرو برده بود ، زیرلب آوازی رو زمزمه میکرد و لبخند بزرگی روی لبش داشت ، موقع وقت گذروندن با غریبه هایی که توی کافی‌شاپ یا بار میدید، تبدیل می‌شد به خوشگذرون و باحال ترین مرد روی زمین ، گالری گوشیش پر بود از ویدئوهای خنده دار و پست های اینستاگرامش -که همین چند هفته پیش نصبش کرده بود- مملو از عکس های روشن و مثبت بود ، در اوقاتی که برای دیدن زوفا به خونه تریشا میرفت جو اونجا رو حسابی از اون حالت افسرده نجات میداد حتی اگر تلاشی هم نمی‌کرد ، اون هرروز درحال انجام هزاران کار مشابه این بود اما کافی بود شخصی از تار و پود لباس‌هاش گذر کنه و نگاهی بندازه به کبودی‌ها و زخم‌‌هایی که نشانگر زندگی کردن با یک سادیست مودی هستن

با اینکه موفق شده بود آزادی نسبی ای شامل هرازگاهی به دیدن دخترش رفتن یا مدتی بیرون قفس طلاییش سیر کردن و وقت گذرونی در جاهایی که دوست داره به دست بیاره اما باز هم تغییری در جایگاهش ایجاد نشده بود . اون بنا به رضایت خودش یک برده بود !

هرچند نمی‌تونست ناشکر باشه ، همین که اون جثه کوچک و خوشبوی زوفا رو به خودش  میچسبوند دنیایی ارزشمند بود . حتی اگر مجبور می‌شد بخاطرش چندین ساعت در هفته رو در کنار سلین و خصوصا تریشا بگذرونه و وانمود کنه از این کار خوشحال هم هست ، دلش میخواست تک تک فداکاری هایی رو که از پدرش ندیده خودش انجام بده ، دوست داشت دخترش حتی از زین هم بیشتر محبت ببینه

هرچند این بار برای بیرون بودن به جز دیدار کردن با تنها فرزندش یک دلیل دیگه هم داشت ، لیام بالاخره مرخص شده بود و اون ها تصمیم داشتن مهمونی بازگشت اون و هری رو یک جا در عمارت پدری هری برگزار کنن ، البته خود لیام همچنان در خونه قدیمی پدربزرگش سکونت داشت و راجر میدونست هیچکس مطمئن نیست اون پسر واقعا میاد یا نه . خودش هم در ابتدا خیلی تمایلی به شرکت توی اون برنامه نداشت اما یکی از مردانی که راجر هیچ ایده ای نداشت کیه از لیلیث به عنوان پارتنرش در اون مهمونی دعوت کرد و اون زن هم دستور داد راجر هم باید باهاش بیاد . حس میکرد این کار رو کرده که واکنش خودش رو نسبت همراهی اون و یک مرد دیگه بسنجه پس احتمالا وقتش بود به لیلیث نشون بده هیچ تمایلی به اون نداره ... البته اگر اصلا تاثیری روی مغز لجباز و نفهمش داشته باشه !

به پیشنهاد لویی ای که برای اولین بار باهاش تماس گرفته بود صبح رفت دنبال دخترش و قبل از ظهر توی عمارت استایلزها دور هم جمع شده بودن ، با اینکه برخلاف انتظارش لویی باهاش خوب و دقیقا مثل یک دوست برخورد می‌کرد و هیچ اشاره ای به شب پرماجرای پیچوندن دلقک نمیکرد، اما هری هرقدر هم سعی داشت به روی خودش نیاره که اون پسر دوست صمیمی دوران دانشگاهش رو کشته باز هم نمی‌تونست مانع سردی و بدخلقیش بشه پس راجر حس کرد الان وقت شروع اون مکالمه ای هست که وقتی فکر میکرد هری مرده افسوس می‌خورد که انجامش نداده 

Black Sea Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang