هر وقت صحبت درمورد کار جدید میشد زین حتی تصورش رو هم نمیکرد که از پشت میز ریاست و مدیریت یک شرکت برسه به راهروهای دبیرستان قدیمیش !
صبح زود شان - به زور - بیدارش کرد و گفت موفق شده کار جدیدش رو ایمن سازی کنه و مدیر اونجا کاملا در جریان شرایط خاص زین هست ، کاغذ کوچیکی رو روی میزش گذاشت که حاوی آدرس محل کارش بود و اون رو در کمال تحیر و تاثر مستقیما به دبیرستان خودش و لویی رسوند !
از بدو ورود انقدر دچار دژاوو شده بود که تقریبا فراموش کرده بود دیگه یه معلمه نه دانش آموز و دلش میخواست مثل قدیما بدوئه و بزنه پس کله هرکی که سرش تو کار خودشه ... !
مدیرشون آقای جانسون هنوز هم کت شلوار های کسل کننده قهوه ای رنگش رو میپوشید و عینک بزرگ قدیمیش رو به چشمش میزد ولی برخلاف قبلا ها که هربار با دیدن لویی و زین اخم میکرد و با ناامیدی سعی میکرد قانعشون کنه آدم باشن اینبار لبخند بزرگی روی لبهاش بود
_ زین ! باورم نمیشه دارم میبینمت پسر ! بزرگتر شدی ... و البته زیباتر
آقای جانسون خندید و طی یه اقدام مزخرف دلش خواست شاگرد قدیمیش رو بغل کنه و زمانی که دنده های زین تو مرز شکستن بودن عقب کشید و اصلا توجهی به اینکه اون مثل یه چوب خشک هیچ واکنشی به این بغل نشون نداده نکرد
زین لبخند زوری و مسخره ای زد - از دیدنتون خوشحالم
_ اگه هفت سال قبل بهم میگفتن یه روز یکی از شما دوتا میاد پیشم برای معلمی و از اون عجیب تر من قراره خوشحال بشم حتما به یه دکتر خوب معرفیش میکردم ولی حالا ... زمان چیز عجیبیه پسر !
زین مودبانه سر تکون داد ولی امیدوار بود این ابراز احساسات مسخره زودتر تموم بشه چون اون هیچ ایده ای نداشت که چی بگه و مکالمه رو جلو ببره !
بله دلش برای دوران نوجوونیش تنگ میشد ولی کادر مدرسه و درس ها قطعا و اصلا جزوشون نبود ! و حالا آقای جانسونی که یه روز سایه اون و لویی رو با تیر میزد وایساده بود طوری برخورد میکرد که انگار زین محبوب ترین شاگردشه !
به قول خود مدیر ... زمان چیز عجیبیه ! خیلی عجیب تر و وسیع تر از درک کوچیک انسان ها ...
_ راستی اون یکی قلت کجاست ؟ هنوزم همونقدر صمیمی هستین یا این زمان عجیب به شماها هم رحم نکرده ؟
_ لویی ؟ اوه بله ... درواقع الان باهم زندگی میکنیم
آقای جانسون همونطور که پشت میز بزرگش مینشست ابرویی بالا انداخت و گفت
_ جدا ؟ یعنی روابطتون رو گسترش دادید ؟
_ اوه نه به اون صورت ... ما هنوزم دوستیم ولی با چندتا دیگه از دوستامون یه خونه مشترک داریم
YOU ARE READING
Black Sea
Fanfictionزیباترین اتفاقات زندگیام اصلا در لیست «کارهایی که باید انجام بدهم» نبودند. #1 one direction