34

227 57 95
                                    

مدتی از سفرشون میگذشت و اون دو روز برخلاف تصور لیام به معنی واقعی کلمه عالی پیش رفت

نه خطری پیش اومد نه درامایی ، اون ها مثل یک خانواده واقعی و خوشبخت اونجا رو با قدم های خوشحالشون متر کردن و لیام و دوربینش مسئول ثبت تمام اون لحظات خوش بودن

چیز دیگه ای که برخلاف تصور اون پسر پیش رفت رابطه زین با هیرو بود ، اون به جز دوبار تماس تو ساعات پایانی شب هیچ کار دیگه ای در جهت رابطه اش با هیرو انجام نداد

از اونجا که زین نمیدونست کارش با دوست پسر موقتش به کجا میرسه ، قصد نداشت اعصاب خودش رو بهم بریزه ، اون سفر رو به مادرش و لیام اختصاص داده بود

البته در کنار تمام خوشگذرونی هاش عذاب وجدان خاصی هم برای سرکار نرفتن داشت و با خودش قرار گذاشته بود این حس رو با خریدن سوغات برای جانسون و جیکوب جبران کنه

روز سوم سفر رو با رفتن به فروشگاه های محلی شروع کردن و این قسمت مورد علاقه زین بود ، با شوق و ذوق هر چیزی که نظرش رو جلب میکرد برمیداشت و انگار قرار نبود به برنامه های همیشگیش در مورد پس انداز کردن اهمیتی بده ، برای دو همکار و چهار دوستش تو لندن هرچیزی که فکر میکرد مناسب باشه خرید و حتی یکی از خریدهای لیام رو هم حساب کرد تا بین اون و بقیه فرق نذاشته باشه

ناهار رو توی یک رستوران کوچیک گذروندن و این بار لیام بود که به برنامه های همیشگیش درمورد رژیم داشتن اهمیتی نداد ، به تمام چیزهایی که تریشا براش سفارش داد بله گفت و با لذت ازشون خورد

بعد از ناهار به جنگل های اطراف رفتن و اونجا بهترین مکان برای روحیه هنری لیام بود ، تا جایی که حافظه دوربین بهش امکان داد همه چیز رو ثبت کرد و تهشم خسته و کوفته کنار زین روی پارچه کوچیکی که سلین پهن کرده بود ولو شد

نگاهش رو به آسمون درحال تاریک شدن داد و ریه اش رو با یک نفس عمیق مهمون اکسیژن خالص کرد ، لبخند عمیقی زد و صدای آزاردهنده و همیشگی در اعماق وجودش رو که اون روزها پررنگ تر از هر زمانی بود رو نادیده گرفت

تریشا که طرف دیگه بدن دراز شده لیام نشسته بود با محبت موهاش رو نوازش کرد و گفت

_ اگه خسته شدی برگردیم

لیام فورا گفت - نههههه ! دلتون میاد جای به این قشنگی رو ول کنید بریم ؟!

سلین - راست میگه بابا ! فردا هممون دوباره باید برگردیم به اون زندگی کسل کننده سابقمون ، یکم شل کنید ...

سلنا - چقدرم که تو عذاب میکشی تو زندگیت بمیرم برات !

سلین - نه پس تو سختی میکشی ! خانوم هشت صبح تا چهار عصر پشت میز میشینه چهارتا سند امضا میکنه بعدم که میاد خونه ادعا داره شاخ غول رو شکونده !

Black Sea Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang