لیام حس میکرد توی کوره خوابیده . کل بدنش مدام سرد و گرم میشد و کنارش دست های هری که مشغول رسیدگی بهش بودن رو حس میکرد و صدای محو صحبت کردن چند نفر رو میشنید
میدونست احتمالا تب کرده و مغزش هنگه ، آخرین چیزی که یادش بود این بود که تماسش با زین رو تموم کرد و منتظر اتوبوس موند و بعد همه چیز سیاه شد ...
به نظر میرسید زمان خیلی سریع داره سپری میشه و مدام بین خواب و بیداری گردش میکرد تا اینکه تو یک زمانی حس کرد کم کم داره هوشیار میشه و بدنش کوفتگی قبل رو نداره
_ لیام ؟ لیلی ؟ هوی ؟! مردی ؟! بابا پاشو ... پاشو یه روز خودم اون دلقک احمق و مضحک رو به فاک میدم !
لویی گفت و چندبار تکونش داد ، صدای زین همون موقع گفت
_ نه جین ... نباید روی آدم مریض آب بریزی ! اون لیوان رو بذار زمین !
_ ولی ماما همیشه رو بابام آب میریزه که بیدار شه !
لویی - چون بابات از خر شاه هم سالم تره !
لیام که تقریبا بیدار شده بود لبخندی روی لبش اومد ، آروم چشم باز کرد و نگاهی به لویی و زین که کنارش روی تخت نشسته بودن و جین که طرف دیگه اش با بدخلقی نگاهش رو بین لیوان روی میز و لیام میچرخوند کرد
با صدای گرفته ای گفت - سلام ... ساعت چنده ؟
لویی نگاهی به ساعت مچیش کرد - نزدیک دو ، خوبی ؟
خمیازه ای کشید و به تن خسته و چسبناکش کش و غوسی داد
_ لعنتی ... باید برم حموم !
لویی - بعدا ! داریم میریم رستوران
_ چی ؟ چرا ؟
لویی - غذا بخوریم ؟
زین - درواقع نایل یه کارایی کرده ... میگه بریم بیرون
لحن زین کاملا مردد بود و نشون میداد بعد از برخوردش با اون دلقک هنوز کامل سرحال نیومده و فکر نمیکنه بیرون رفتن ایده مناسبی باشه
لیام هم که درست مثل زین مطمئن نبود این کار بعد از اون حمله وحشتناک اون شب - که به این حال انداختش - درست باشه نگاه مرددی بهشون انداخت
زین که جوابی واسش نداشت نگاهش رو سمت دیگه ای انداخت و لویی همون طور که جین رو به زور میکشید تا از اتاق خارج بشن گفت
_ حاضر شو بریم ...
جین - بابا بذار بمونم ! نمیخورمش که !
گفت و بین تقلاهاش لگدی پروند که تو زانوی لویی خورد ، لویی که همزمان به زین خندون چشم غره میرفت و سعی میکرد کله ی جین رو نکنه گفت
_ از اونجایی که داییت منم اصلا بهت اعتمادی نیست !
_ ها ؟ چرا ؟
KAMU SEDANG MEMBACA
Black Sea
Fiksi Penggemarزیباترین اتفاقات زندگیام اصلا در لیست «کارهایی که باید انجام بدهم» نبودند. #1 one direction