22

235 62 79
                                    

خب ... این قاعدتا صحنه ای نبود که زین بهش عادت داشته باشه یعنی مثلا هرروز پیش نمیومد که کسی بیاد پشت پنجرشون ! پس طبیعی بود مثل هر آدم دیگه ای شوکه بشه، حتی چندبار چشماش رو باز و بسته کرد تا مطمئن شه لیامی که روی درخت نشسته وهم و خیال نیست

اما اون که با حرکات تند دستش به زین علامت میداد پنجره رو باز کنه کاملا واقعی به نظر میرسید ! زین میون اون منگی اطاعت کرد و به سمت پنجره رفت ، در واقع کار دیگه ای به ذهنش نمیرسید

لیام با استرس گفت - زود باش دیگه ! کمکم کن بیام تو !

بیاد داخل ؟ مگه گربس که از پنجره بیاد ؟ کم کم از اون حالت خارج شد و موفق شد حرف بزنه

زین - وادفاک لیام ! تو روی درخت ما چه غلطی میکنی ؟

لیام که چارچنگولی به شاخه درخت چسبیده بود و هرازگاهی نگاه نامطئنی حواله پایین میکرد گفت

_ ببخشید اطلاع ندادیم ، به لویی گفتم بهت بگه 

_ لویی ؟ اونم اینجاست ؟

بعد از پنجره خم شد که پایین رو ببینه ، لیام که در معرض افتادن بود با سرعت گفت

_ نه نه اینجا نیست، حالا کمکم کن بیام تو !

_ مگه ما در نداریم ؟

گفت و به جلو خم شد تا پهلوهای لیام رو بگیره و اون رو داخل بیاره ، لیام هم دستش رو شونه زین گذاشت تا با تکیه کردن بهش جاش رو محکم کنه

_ من همه چیز رو میدونم زین ، متاسفم ... ولی لویی بهم گفت

زین تا حدودی فهمیده بود لویی چنان حرف احمقانه ای زده که لیام حاظر شده از پنجره بیاد داخل ، و این هم باعث خندش میشد هم عصبیش میکرد 

زین - حالا خودش کجا .‌..

حرفش تموم نشده بود که در اتاق مهمان باز و پشتش صدای جیغ خفه یه دختر بلند شد ، زین و لیام تو همون حالت خشک شدن و برگشتن سمت دو دختر ، درحالی که لیام با خودش فکر میکرد اونا کی هستن و قراره به مادر زین حرفی از حضورش بزنن یا نه، زین زیرلب گفت

_ شت ! یادم نبود اینام اینجان !

سلین - آم ... چیزه ... مزاحم نمیشیم

رزالی هیچی نمیگفت فقط خیره خیره به لیام نگاه میکرد و این نگاه در نظر لیام دوستانه نمیومد حتی اندکی خجالت زده اش میکرد ، نکنه اون هم مخالف رفت و آمد زین و دوستاش بود ؟ اصلا اون کی بود ؟ قیافش که آشنا بود

سلین - فقط ... جای اینکارا میتونستی خیلی راحت بگی دوستمه و از در بیاریش داخل ! بنده خدا الان هم خودش پرت میشه هم خودتو پرت میکنه

زین - ها ؟

لیام اصلا متوجه حرف سلین نشده بود وقتی که شل شدن دست زین رو دید محکمتر بهش چنگ زد و با التماس گفت

Black Sea Where stories live. Discover now