لیام با حالتی معذب در درگاه ایستاده بود ، واقعا درباره نشون دادن واکنش مناسب گیج میزد ، تنها کاری که حس میکرد درسته انجام بده این بود که زین رو بندازه رو کولش و ببرتش تو تختش ، یا اینکه بپره پشت زین و همونطور که با خانواده اش بای بای میکنه برگرده کلبه ! هیچوقت از روزی که هم رو ملاقات کرد پیش نیومده بود که بخوان به یک دلیل عادی شب رو جدا از هم سپری کنند اما حالا به اصرار مادر و پدرش قرار بود در خونه اون ها بمونه و زین هم قاعدتا باید برمیگشت توی کلبه پیش نایل
چند بار وسوسه شد اعلام کنه میخواد دنبال زین بره اما به دلایلی حس میکرد نمیتونه این کار رو بکنه . نمیشد روش اسم خجالت و رودروایسی بگذاره چون خودش هم در عمق وجودش متمایل به اون اقامت ناگهانی بود ، یکجورهایی کنجکاو بود بدونه چه اتفاقی قراره براشون بیوفته ؟ بودن در کنار یک خانواده سالم چه حسی داره ؟ اون ها چه حسی قراره پیدا کنن ؟ آیا ممکن بود این بار واقعا آسیبی نبینه ؟ در ظاهر که حرکات مشتاق و چشمان براقی داشتند و در کلام هم ابراز شادی میکردند ولی لیام به خودش حق میداد که هنوز هم کمی گارد بگیره و معذب باشه . تنها دعا میکرد اگر واقعا همینی که میگن هستن لااقل قصد نداشته باشند کل شب بهش سر بزنند
جف جدید که از قضا پدر جدیدش هم بود به نظر چندان مرد ابرازگر و برونگرایی نمیومد اما انگار سعی داشت با اعمالش علاقه اش رو به لیام نشون بده چون بلافاصله بعد از رفتن زین و خداحافظی طولانی اون با لیام که شامل یک آغوش عمیق و طولانی بود، به طبقه بالا رفت تا مطمئن بشه وسایل اتاقی که توی تمام این سال ها برای لیام آماده کردند سالم و مناسبه یا نه
پسر تقریبا توقع داشت مثل فیلم ها با یک اتاق دست نخورده که حتی لباس هاش هم همون جای قبلیه مواجه بشه اما دنیل بهش توضیح داد والدینش هر چند سال یک بار تمام دکور اتاق رو متناسب با دوره سنی لیام تغییر میدادند و به این طریق بهش گفت هیچ روزی نبوده که منتظرش نباشن ، این حقیقت وجود لیام رو گرم کرد ، هرچند اندکی هم دردناک بود . در روزهایی که اون پسر از ترس جف پین به اتاق هری پناه میبرد و یا خودش رو در کلوزتش مخفی میکرد تا دعواهای همیشگی والدینش دامن اون رو نگیره، یک خونه امن داشته ... وقت هایی که دردش رو حتی پیش هری هم نمیتونست ببره و توی تنهایی به خودش میپیچید یک برادر داشته ... لیام نیازی نداشت که حسرت شام ها و سفرهای خانوادگی رو بخوره ، حتی نمیبایست در ایام کودکی به دست مربی ها و پرستارها سپرده بشه، اون یک مادر داشت ... میتونست کابوس های دوران کودکیش رو برای پدرش ببره و ازش بخواد زیر تختش رو چک کنه تا هیولایی زیرش نباشه و در مقابل تمسخر نشه ... خیلی چیزها بود که میتونست داشته باشه . چیزهایی انقدر ساده و رندوم که احتمالا بیان کردن اون ها خنده دار به نظر میرسید
هرچند باید اعتراف میکرد این اواخر با وجود تمام مشکلات رنگارنگی که براش به وجود اومده بود کمتر به فکر کمبودهای عاطفیش میوفتاد و این رو فقط به پسرها مدیون بود ، علاوه بر دوستان خوبش، یک پارتنر فوق العاده نیز داشت . زین در همون مدت کوتاه به قدری حسرت های درونی لیام رو کمرنگ کرده بود که به سختی حسشون میکرد ، زین عملا کوهی بود که لیام در زمان سختی نه تنها بهش تکیه کرد بلکه روش خراب شد و اون همچنان استوار سر جای خودش باقی موند . زین نه فقط دوست پسرش، اون پدرش بود ، مادرش بود ، خواهر و برادر و دوستش بود ، حتی گاهی بچه اش بود ، زین تجسم زنده یک خانواده کامل برای لیام بود ، انقدر جایگاه بزرگ و محکمی داشت که گاهی اوقات بیشتر ترسناک بود تا رمانتیک
YOU ARE READING
Black Sea
Fanfictionزیباترین اتفاقات زندگیام اصلا در لیست «کارهایی که باید انجام بدهم» نبودند. #1 one direction