92

31 10 0
                                    

اسم محافظ هاشون کوپر و مکس بود ، چیزی که لیام بعد از دو هفته تازه فهمید و براش عجیب بود که تا اون موقع متوجهش نشده . اون دو پسر کمی از حالت سایه وار خودشون خارج شده و بیشتر با زین و لیام برخورد میکردن و وارد مکالمه میشدن ، انگار کمتر از قبل اون دو رو مثل یک ظرفی که باید ازش نگهداری کنن نگاه میکردن و پذیرفته بودن اون ها هم انسان هایی هستن که میشه باهاشون ارتباط برقرار کرد ، اگرچه اولش همگی گیج میزدن و در شروع بحث مناسب مردد بودن اما روز به روز راحتی بیشتری بینشون جریان پیدا کرد و حالا اگر میخواست صادق باشه جدا از اینکه پرسه زدنشون توی باغ یا خونه اندکی استرس آور بود اما اون دو دوست های خوبی بودن ، حتی با اینکه هیچ وظیفه ای نداشتن اما توی به فروش گذاشتن و جا به جایی های واحدهای زین و لیام و خونه تریشا کمک شایانی بهشون کردن . هرچند زین خونه اش رو همونطور با اسباب و اثاثیه نصفه و نیمه اش به فروش گذاشت اما اون و تریشا نیاز به خالی کردن وسایل شخصی و منتقل کردن اون ها به انباری این خونه داشتن . بازار چندان خوب نبود اما اون ها با یک سرعت معقول و تقریبا طی دو ماه و نیم موفق به فروش سه خونه و اجاره کردن دو واحد، یکی برای تریشا و سلین در یک شهر دیگه و یکی برای راجر و اریک (لیام هنوزم نمیدونست اون پیش راجر چه غلطی میکنه) در نزدیکی هری و لویی شدن . البته زین ترجیح میداد برادرش در حوالی خودشون باشه اما راجر با گفتن اینکه حاضر نیست انقدر دور از شهر ساکن بشه پیشنهادش رو رد کرده بود

سرمای شدید زمستانه شکسته بود و هوای بهاری مدتی بود که خودی نشون میداد ، خورشید حتی با وجود بارون های پی در پی گرمتر از سابق بود و طبیعت داشت به زندگی برمی‌گشت ، روزگار خود اون ها هم با وجود اینکه چندین تن از نزدیکانشان رو از دست داده بودن به طرز عجیبی آروم پیش میرفت ، جواب آزمایشات زین اومده بود و خوشبختانه مجبور به تحمل هیچ یک از عوارض ناشی از غرق شدن نبودن ، لیام چند پروژه کوچیک رو که لوکیشن اون ها داخل خود لندن بود رو هندل میکرد و زین هم با همون کارهای سابق تدریسش خوب بود . و اینکه ... زیزیا نبود . هیچ جا ... هیچکس هم چیزی نمیدونست حتی قاتلی که برای کشتن اون ها اومده و دستگیر شده بود ، لیام دوست داشت فکر کنه اون زن رفته به یک جای نامعلوم و دیگه هم قرار نیست برگرده اما کوپر همیشه بهش می‌گفت این دقیقا چیزیه که زیزیا میخواد به نظر برسه پس اون ها باید همیشه هوشیار باشن . هرچند لیام معتقد بود اگر شخصی مثل زیزیا بخواد براش هیچ کاری نداره که چندین ماه دیگه هم صبر کنه و وقتی پلیس سرانجام تسلیم شده بهشون حمله کنه اما خب به اعتقاد اون نظامی ها، زیزیا وقت چندانی برای تلف کردن نداشت ، خصوصا حالا که باندش تا حد خیلی زیادی از هم پاشیده بود 

با تکون خوردن موبایلش دست از ادیت عکس های جدیدی که برای یک مجله گرفته بود برداشت و در کمال تعجب با پیامی از طرف بکهیون مواجه شد . بار آخری که باهم صحبت کردن توی تعطیلات کریسمس بود و اون پسر بهش گفته بود همراه چانیول دارن برای سفر به شمال کشور میرن ، لیام هم اینطور برداشت کرده بود که این یعنی چیزها بین اون ها خوب پیش رفتن  . صفحه چت رو باز کرد و اول از هرچیزی چشمش به عکس سه نفره ای از بکهیون ، چانیول و سهون خورد . با اینکه عکس از بالا تنه اون ها بود اما لیام چشم بسته هم میتونست بگه بکهیون روی پای چانیول نشسته ، خب ... انگار یکم زیادی همه چیز خوب پیش رفته !

Black Sea Where stories live. Discover now