با وزیده شدن نسیم خنکی به بازوهاش، پلکهاش رو از هم باز کرد و با تابیدن نور خورشید بهشون، اونها رو بست. خسته بود و کوفته؛ اما نور گرم آفتابی که روی تنش میتابید، برای بیدار شدن تشویقش میکرد. دوباره چشمهاش رو باز کرد و روی تخت نشست. سرش رو به سمت در اتاق چرخوند و از همونجا، در خونه رو باز دید. یقهی کج تیشرتش رو صاف کرد و بلند شد. خبری از آلفا نبود. پتو رو کمی مرتب کرد و روی تخت کشید. از اتاق که بیرون رفت، تونست جونگکوک رو نشسته روی پلهی آخر دم کلبه پیدا کنه. چشمش رو مالید و به قاب در تکیه داد. با خم کردن بدنش به سمت جلو، تونست خرگوش سیاه و سفیدی رو روی پاهای آلفا ببینه. از خوشحالی هینی کشید و روی پاهاش نشست. آلفا که از حضورش خبردار بود، انگشت اشارهاش رو جلوی بینیش گرفت و گفت:« هیش! ترسیده.» ابروهای تهیونگ از سر تعجب بالا پرید.
- از ما؟!
- نباید بترسه؟!
- ولی ما که الان ظاهر یه گرگو نداریم!آلفا نگاه عاقلاندرسفیهی بهش انداخت.
- ولی عطرت، عطر یه گرگه و اون حسش میکنه.
امگا «آهان!»ی گفت و دستهاش رو به سمت خرگوش دراز کرد.
- میشه بغلش کنم؟سر کجشده و لحن خواشمندانهاش آلفا رو یاد بچههای کوچیک مینداخت؛ بچههایی که عاشق بغل کردن حیوونها و فشردن تن اونها بین بازوهای ظریفشون بودن. خرگوش رو از روی پاهاش بلند کرد و به سمت امگا گرفت. امگا، ذوقزده، خرگوشی که توی هوا دست و پا میزد رو از آلفا گرفت و توی بغل خودش نشوند. با لبخند بزرگی روی لبهاش، پیشونیش رو نوازش کرده و خیره به پلکهای بستهاش پرسید:« از کجا پیداش کردی؟»
- همین بغل، کنار در نشسته بود.امگا سرش رو بلند کرد و به صورت آلفا خیره شد.
- باید بریم پایگاه؟آلفا با شنیدن اسم پایگاه، فکش رو محکم کرد و جواب داد:« به یکی از بچهها که خونهاش همین اطرافه، خبر دادم که امروز و فردا نیستم. به فرمانده خبر میده.»
- ولی من باید برم.از روی پله بلند شد و به امگا اشاره داد تا از جلوی در کنار بره. وقتی که امگا با خرگوش توی بغلش بلند شد، در رو بست و گفت:« فرمانده میدونه که برای چی نمیتونم سر پستم حاضر بشم...اینو هم میدونه که تو جفت منی. پس رفتنت هیچ فایدهای نداره.»
امگا که از توی خونه موندن و استراحت کردن بدش نمیاومد، سری بالا و پایین کرد و روی کاناپه نشست.
- باشه.همونطور که خرگوش رو روی پاهاش نشونده بود، جورابهاش رو بیرون کشید و روی دستهی کاناپه گذاشت. با برخورد هوای خنک به پاهاش، «آخیش!»ی گفت و گوشهای خرگوش رو نوازش کرد. جونگکوک درحالی که توی آشپزخونه دور خودش میچرخید، گفت:« بیا برای صبحانه یه چیزی واسه خودت حاضر کن.» تهیونگ پشت دستش رو به چشمش کشید.
- پس تو چی؟
- گرسنه نیستم.
- هروقت نوبت به غذا خوردن با من میرسه، گرسنه نیستی.
YOU ARE READING
Endowment [kookv]
Werewolf- واقعا که یه امگای احمقی! - و تو از امگاهای باهوش و قوی خوشت میاد. مگه نه؟! - آره، همینطوره. چیزی که تو اصلا نیستی! - قسم میخورم یه روزی میفهمی هوش و قدرت واقعی اون چیزی نبوده که فکر میکردی. - منتظر اون روز میمونم. کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس، ف...