AFTER STORY 1 PT.1 (اقونیطون‌)

10.4K 1.3K 1.1K
                                    

- باورم نمیشه بچه‌ی خودم اینطور چنگم زده باشه!

صدای زمزمه‌ی ناباور امگا، توی دستشویی کلبه که با لامپ زرد رنگی روشن شده بود، پژواک شد و دوباره به گوش خودش رسید. تهیونگ، بدنش رو بالاتر کشید تا بهتر بتونه گونه‌ی زخمی خودش رو توی آیینه‌ی روشویی برانداز کنه و لب گزید. دو رد کشیده‌ی سرخ‌رنگ روی برجستگی گونه‌اش دیده می‌شد و خطی کمرنگ‌تر و سطحی‌تر، زیر اون‌ها. نچی کشید و با خیس کردن انگشت‌هاش، قطره‌ی کوچیک خونی که روی گونه‌اش سرازیر شده بود و داشت می‌خشکید رو پاک کرد.

از بیرون خونه، هیچ صدایی به جز صدای جیرجیرک‌های دشت که برای اهالی جنوب پک لالایی می‌خوندن، به گوش نمی‌رسید. فانوس آویخته‌شده به کنار در کلبه، روشن بود و با تابوندن نور کم‌جون خودش به پله‌های چوبی ورودی، به تهیونگ می‌فهموند که جونگ‌کوک و آیونگ هنوز جایی روی تپه در حال بازیگوشی‌ان.

امگا یکبار دیگه به گونه‌ی زخمی خودش نگاهی انداخت و آهی کشید. ناخن‌های توله‌گرگ امگاش باید کوتاه می‌شدن، تا زمانی که یاد بگیره نباید به هرکسی و هرچیزی از سر کنجکاوی چنگ بیاندازه. خواست از سرویس بیرون بره و برای پیدا کردن چسب زخم، کابینت‌های آشپزخونه رو بگرده که در کلبه جیرجیرکنان و پرسروصدا باز شد و آلفا به همراه توله‌گرگی که زیر دست و پاهاش می‌چرخید و برای لوس کردن خودش گازش می‌گرفت، وارد خونه شد. هردوشون خوشحال به نظر می‌‌رسیدند و معلوم بود که گشت‌و‌گذارِ بعد از شام توی دشت جنوبی، اون هم بعد از دنبال کردن خرگوش‌ها، حسابی بهشون خوش گذشته.

تهیونگ از همونجایی که ایستاده بود، دست‌هاش رو به کمرش زد و با اخم دلخوری به هردو گرگ نگاه کرد. صداش رو بالا برد و شاکی پرسید:« نمی‌خواید تبدیل بشید؟» آلفا در جواب، بهش نزدیک شد و پوزه‌اش رو به شکمش مالید. عطر ملایم لاوندرش که حالا به خاطر عصبانیتش کمی تندتر به مشام می‌رسید رو بو کشید و دست امگا که روی کمرش قرار گرفته بود رو لیسید.

امگا که تحت تأثیر حرکات آلفا داشت نرم می‌شد، لب‌هاش رو جلو داد و از بالا مظلومانه بهش خیره شد. به گونه‌ی خودش اشاره کرد و گله‌مندانه گفت:« ببین صورتم رو... »

آلفا برای لحظه‌ای خیره نگاهش کرد و بعد با پایین انداختن سرش، از سرویس بیرون رفت و توی اتاق‌خواب چپید. آیونگی که وسط کلبه ایستاده بود و تا به اون لحظه داشت خیره نگاه‌شون می‌کرد، به دنبال پدرش توی اتاق دوید و منتظر نایستاد تا نگاه دلخور پدر امگاش رو ببینه.

دقایقی بعد، جونگ‌کوک درحالی که همراه با برداشتن قدم‌های آرومش روی کف چوبی خونه تیشرت مشکیش رو به تن می‌کرد، از اتاق بیرون اومد و یکبار دیگه امگای کوچیک رو به دنبال خودش کشید. تهیونگ بدنش رو روی کاناپه‌ی دونفره رها کرد و با همون لب‌های جلواومده که انگار قصد گرفتن فرم یک لبخند به خودشون رو نداشتند، دست‌به‌سینه شد. دخترش نه‌تنها به صورتش چنگ انداخته بود، بلکه مثل همیشه به پدر آلفاش چسبیده بود و به روی خودش هم نمی‌اورد که چه شیطنتی کرده. حس می‌کرد از شدت حسادت گوش‌هاش سرخ شده.

Endowment [kookv]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora