۱۲. معنای حقیقی موهبت

13.6K 1.6K 699
                                    

چند دقیقه‌ای می‌شد که چشم‌هاش رو باز کرده و از پنجره‌ی اتاق آلفا به دشت روشن روبه‌روش زل زده بود. اون روز قرار بود رهبر پک راهی کوهستان بشه و برنامه‌ی روزانه‌ی دهکده به کلی به هم ریخته بود؛ چرا که قرار بود مردم پک برای بدرقه کردنش تا دم دروازه‌ی شمالی و اصلی دهکده، برن. جونگ‌کوک، شب گذشته، درست بعد از این‌که امگا از حموم بیرون اومده و دوباره به آغوشش برگشته بود، خوابالود غر زده بود که امیدواره اون آلفا با مشاورهاش همگی بخاطر تصمیم مزخرف‌شون از دره پایین بیوفتن و به درک واصل بشن. تهیونگ هم خندیده و گفته بود که اون‌وقت برای انتخاب رهبر بعدی پک، یک جنگ داخلی تمام عیار  به راه می‌افته و مشکل‌شون دو برابر میشه.

صدای آواز خوندن پرنده‌هایی که روی شاخ‌و‌برگ درخت‌های پشت خونه نشسته بودن و انگار زیادی داشتن از آفتاب اون صبح تابستونی لذت می‌بردن، به گوش می‌رسید و لبخند روی لب امگا می‌نشوند. غلتی زد و پتو رو تا کمرش پایین کشید. آلفا کمی اون طرف‌تر، رو به بالا خوابیده و دستش کنار سرش افتاده بود. تهیونگ توی جاش نشست و کش‌و‌قوسی به کمرش داد. دست‌هاش رو بالای سرش کشید و بلند شد. نمی‌خواست فعلا آلفا رو بیدار کنه، هرچند که دو سه ساعت پیش، بین خواب و بیداری متوجه شده بود که جونگ‌کوک برحسب عادت یک دور بیدار شده، تا حمام رفته و بعد هم با به یاد اوردن این‌که اون روز قرار نیست به زودی همیشه به پایگاه بره، دوباره خوابیده.

بعد از آب زدن به صورتش، به آشپزخونه رفت و این‌بار به جای شیشه‌ی مربا، عسل رو برداشت. روی میز کوچیک ناهارخوری قرارش داد و از همونجا خم شد تا پنجره رو باز کنه. عسل رو روی نونش مالید و گازی بهش زد. ساعت هشت صبح بود. از پنجره به بیرون نگاه کرد و تصمیم گرفت چند دقیقه‌ای رو بیرون، روی تپه، بنشینه و انرژیش رو بازیابی کنه.

در خونه رو باز کرد و بی‌سروصدا، پابرهنه بیرون رفت. هوا کمی گرم بود؛ اما تهیونگ از تابش نور آفتاب روی پوستش و لمس گرماش لذت می‌برد. روی سراشیبی تپه نشست و به زیر پاش خیره شد.انگشت‌هاش رو لای چمن‌ها فرو برد و خنکی خاک زیرشون رو لمس کرد. تابستونِ اون دشت، برای امگا یادآور آلفا بود. گرم به نظر می‌رسید و بدون سایه؛ اما خاک حاصلخیزی داشت که زندگی‌بخش درخت‌ها و زمین‌های کشاورزی اطراف بود.

لبخندی زد و روی چمن‌ها دراز کشید. تصمیمی گرفته بود که باید با فرمانده‌ی تعلیم‌گر در میون می‌گذاشت؛ به امید این‌که خواسته‌اش توسط اون، به گوش رهبر پک برسه. اگر با خواسته‌اش موافقت می‌شد، دیگه نیازی به این نبود که ورتوی دوم پک، برای همیشه به همراه خانواده‌اش اونجا رو ترک کنه.

دست‌هاش رو زیر سرش گذاشت و چشم‌هاش رو بست. در درجه‌ی اول باید انرژیش رو جمع می‌کرد تا در صورت مواجهه با هر مخالفتی، توانایی مقابله رو داشته باشه.

Endowment [kookv]Where stories live. Discover now