- حدست درست بوده، اونا اینبار تصمیم گرفتن از شرق بهمون حمله کنن.
تهیونگ نگاهش رو از فنجون کوچیک چایش گرفت و به چهرهی متفکر فرماندهی تعلیمگر داد.
- شما از کجا خبر دارید؟فرمانده انگشتهای کلفت و زخمتش رو دور فنجون داغ پیچید و جواب داد:« جونگکوک باهام دربارهاش حرف زد.»
- دوباره بهمون علامت دادن؟
- نه. سربازا ردهایی از حضور افرادشون اطراف دروازهی شرقی پیدا کردن. انگار که اومدن سروگوش آب بدن و بفهمن چه خبره.امگا سری به نشونهی تفهیم بالا و پایین کرد و فرمانده با صدایی که به قصد هشدار دادن به امگای مقابلش اون رو آروم کرده بود، به چهرهی متفکرش خیره شد و لب زد:« به حرف جونگکوک گوش بده و تا جایی که میتونی، از دروازهی شرقی دور بمون.» امگا «چشم»ی گفت و فرمانده بعد از تکیه دادن به صندلیش، ادامه داد:« امنیت تو برای همهمون مهمه. دیگه رسما یکی از اعضای پایگاهمون شدی.» تهیونگ که با حرف های مرد احساس امنیت و راحتی از اینکه عدهی زیادی از همنوعانش هستن که پستش ایستاده باشن، کرده بود، لبخندی زد و نگاهش رو پایین انداخت. فرمانده بهطور ناگهانی صداش رو بالا برد و فریاد زد:« ریوجین؟!»
آلفای مونث که پشت در درحال نگهبانی دادن بود، بهسرعت پا به داخل اتاق گذاشت و احترامی نظامی به ارشدش گذاشت.
- بله قربان؟
فرماندهی تعلیمگر با دستش به صندلی خالی کنار خودش اشاره کرد.
- خسته شدی. بیا یه چای با ما بخور.دختر، ماسک جدیتش رو کنار گذاشت و لبخند دندوننمای بزرگی زد؛ روی صندلی ولو شد و بعد از محکم کردن دماسبی موهاش، گفت:« ممنونم قربان!» تهیونگ فنجونی از داخل قفسهی چوبی جدیدی که بالاخره به دکور اتاق کارش اضافه شده بود، برداشت و روی میز گذاشت. درحالی که از چای پرش میکرد، خطاب به دختر گفت:« امروز از صبح داری لبخند میزنی. چه اتفاق خوشحالکنندهای افتاده؟»
- قراره ارتقاع پیدا کنه به یه گارد درجه دو!جوابی که فرمانده زودتر از ریوجین به امگا تحویل داد، به خنده انداختش. انگار اون مرد از خود ریوجین هم برای این اتفاق مشتاقتر بود. ریوجین سری به نشونهی تأیید بالا و پایین کرد و با آرنجش به بازوی امگا کوبید.
- میخوام بابتش بهت شام بدم؛ فقط به تو!تهیونگ با حالتی سوالی نگاهش کرد.
- چرا فقط من؟!
- چون تو اولین کسی بودی که برای رسیدن به اینجا کمکم کردی.نگاه دختر نرم بود و لحنش سپاسگزارش باعث میشد تهیونگ بخواد از شدت افتخار به خودش و ریوجین بال دربیاره و پرواز کنه. نفس عمیقی کشید تا بتونه حس سنگینی حاصل از شادی که توی سینهاش نشسته بود رو کنترل کنه که عطر صندل توی مشامش پیچید. ابروهاش رو بالا داد و زیرلب گفت:« جونگکوک همین طرفاست.» فرمانده هومی گفت.
- از حس سنگینی مزخرفی که روی شونههامه، باید حدس میزدم.
YOU ARE READING
Endowment [kookv]
Werewolf- واقعا که یه امگای احمقی! - و تو از امگاهای باهوش و قوی خوشت میاد. مگه نه؟! - آره، همینطوره. چیزی که تو اصلا نیستی! - قسم میخورم یه روزی میفهمی هوش و قدرت واقعی اون چیزی نبوده که فکر میکردی. - منتظر اون روز میمونم. کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس، ف...