۲. چرا تو؟!

14.6K 1.9K 2K
                                    


ساعت پنج صبح، درحالی که هوا هنوز تاریک بود و طبیعت در خواب، تهیونگ جلوی ورودی پایگاه تربیتی ایستاده بود. احوالات گرگ درونش بهش این خبر رو می‌داد که پا گذاشتن به اون داخل، با اتفاقاتی براش به همراهه و تهیونگ امیدوار بود که اون اتفاقات، خوب و خوشایند باشن. نفس عمیقی از هوای خنک دم صبح کشید و شونه‌هاش رو صاف کرد. قصد داشت به سمت ورودی حرکت کنه که صدای پایی از پشت‌سرش به گوش رسید و قبل از این‌که فرصت کنه به عقب بچرخه، ضربه‌ی محمکی با کف دست، روی باسنش نشست و تنش رو لرزوند. آلفایی که این بلا رو سرش اورده بود، از کنارش رد شد و صداش رو بالا برد.
- بجنب امگا! پست جدیدت در انتظارته.

تهیونگ درحالی که دلش می‌خواست با ناخن‌ها و دندون‌هاش به جون عضلات نمایان کتف اون گارد گستاخ، جئون‌جونگ‌کوک بیوفته، پوفی کشید و با ابروهای گره‌کرده، پشت‌سرش وارد پایگاه شد. راهروهای طولانی رو رد کرد و زمانی که به انبار مهمات رسید، از پله‌های سنگی پایین رفت. آلفا، قفل در رو با کلیدهایی که از کمرش آویزون بود، باز کرد و خودش اول وارد شد.
- بیا داخل.

تهیونگ که از تاریکی فصای بزرگ اون‌جا اصلا خوشش نیومده بود، سریع به گفته‌ی آلفا عمل کرد و جلوی خودش رو گرفت تا به پشت تیشرتش چنگ نندازه و بهش نچسبه. آلفا که متوجه ترسش شده بود، پوزخند بلندی زد و دستش رو به سمت کلیدهای برق کنار در برد.
- ترسوی بی‌خاصیت!
تهیونگ، اخمی کرد و لب زد:« من بی‌خاصیت نیستم.».
- جدی؟! مثلا چه خاصیتی داری؟!
- من یه ورتوام.
- که کارش هیچ ارزشی نداره و فقط مانع گرگ‌ها میشه تا بخوان قدرت بدنی‌شونو بالا ببرن. راه بیوفت ببینم!

آلفا، جمله‌ی آخرش رو درحالی فریاد زد که ضربه‌ی دیگه‌ای با دست‌های دستکش پوشش به باسن امگا می‌کوبید. تهیونگ با اعصابی خرد شده، دندون‌قروچه کرد.
- بهم دست نزن، آلفا!
گارد، به کتفش کوبید و به سمت انتهای انبار هلش داد:
- دهنتو ببند و کاری که میگمو بکن؛ وگرنه فیوز برق اینجا رو می‌زنم و تنهات می‌ذارم تا از تاریکی و تنهایی لذت ببری!

تهیونگ، دندون‌هاش رو روی همدیگه فشرد و با سری پایین افتاده، راهی انتهای انبار شد. تمام اون دو- سه ساعتی رو که گارد مشغول توضیح دادن بهش درباره‌ی مهمات جنگی اندک‌شون و جزئیات‌ کارش بود، جز «چشم»، «بله» و «متوجهم»، کلمه‌ای از دهنش بیرون نیومد و به نظر نمی‌رسید که جئون هم از این وضعیت ناراضی باشه.

در انتها، آلفا با گفتن این که خودش مسئول نظارت به کار امگاست و خط‌و‌نشون کشیدن براش که اگه کارش رو خوب انجام نده، به روش خودش از خجالتش درمیاد، تنهاش گذاشت؛ به طبقه‌ی بالا رفت و تهیونگ رو توی انبار، تنها گذاشت. امگا، هوفی کشید و کیف چرمیش رو روی پیشخوان پرت کرد. صبحانه‌اش رو از داخل کیف بیرون کشید و با غیظ، گازی به ساندویچ مرغش زد. بعد از اون، باید مشغول تمیزکاری انبار خاک‌گرفته می‌شد و امیدوار بود که کار کردن، بتونه ذهنش رو از شر فکر کردن به اون آلفای عوضی، آزاد کنه.
.
.
.
عصر بود و می‌شد گفت که سر امگا خلوت‌تر از اوقات دیگه شده بود. از پشت پنجره‌‌های کوچیک تعبیه‌شده بالای دیوار انبار و نزدیک به سقف، صدای برخورد قطرات درشت بارون با برگ درخت‌ها شنیده می‌شد و بوی نم بارون، توی فضای خلوت انبار پیچیده بود. امگا مشغول مطالعه‌ی اطلاعات نوشته شده توی دفتر گزارشات توسط مسئول قبلی انبار بود تا بتونه بیشتر با کاری که قرار بود یک‌ماه به انجامش مشغول بشه، آشنا بشه و تصمیم داشت که بعد از تموم شدن کارش، در صورتی که از سربازها کسی مزاحم خلوتش نشه، به کشیدن طرح ساده‌ی یک کیف چرمی مثل مال خودش، روی تکه کاغذی بشه. نمی‌دونست بعد از دوختن اون کیف به کی قراره هدیه‌اش کنه؛ فقط از سر علاقه دلش می‌خواست اون رو بسازه و بعد هم از دیدن تمیزی کار خودش لذت ببره. شاید بعدا اون رو به استاد شین‌دونگ می‌بخشید تا کمی از مریم‌گلی‌هایی که همیشه می‌سوزوند رو توش قرار بده و هرجا که میره، با خودش به همراه داشته باشه.

Endowment [kookv]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora