لبخندی زد و از روی صندلی قرار گرفته کنار میز چوبی فرماندهی تعلیمگر بلند شد. دستش رو جلو برد و گفت:« خوشحالم که قراره به مردم پکم بیشتر از قبل خدمت کنم، قربان.» فرمانده، دست امگا رو توی دستش فشرد و لبخندی زد که چشمهاش رو تبدیل به دو خط صاف کرد.
- منم خوشحالم که قراره به لطف تو قدرت ارتش کوچیکمون افزایش پیدا بکنه.
- تمام تلاشمو میکنم تا براشون بهترین باشم.
- این چیزیه که ازت انتظار دارم، کیم.تهیونگ سری برای فرمانده تکون داد و گفت:« از کی میتونم کارمو شروع کنم؟» فرمانده از جاش بلند شد و چروک پیراهنش رو صاف کرد.
- از فردا. امروز میتونی زودتر به خونه بری و وسایل مورد نیازتو بیاری پایگاه. فردا از اول وقت میتونی کارتو شروع کنی.
- چه سریع!
- ما توی جنگیم، کیم. وقت تلفی جایز نیست.
- درسته.
- سفارش میکنم که اتاقتو برات آماده کنن. به وسیلهی خاصی نیاز داری؟امگا دستی به چونهاش کشید و گفت:« یه میز با دو سه تا صندلی دورش، یه تخت ساده و اتاقی که پنجره داشته باشه.»
- خوبه. میگم برات آمادهاش کنن.
- ممنونم.
- میتونی بری سر پستت.تهیونگ، بعد از تعظیم کوتاهی، از اتاق فرمانده بیرون اومد و راهی انبار مهمات شد. برای مینیانگی که به حالت دو به سمتش میاومد، بهزور دستی تکون داد و سرجاش ایستاد. دختر، دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت و نفسزنون گفت:« شنیدم...شنیدم قراره بیای اینجا کار کنی!» ابروهای تهیونگ بالا پرید.
- از کجا فهمیدی؟!
- یکی از بچهها دم اتاق فرمانده فالگوش ایستاده بود.
- خدای من!مینیانگ خندید و شونهی تهیونگ رو فشرد.
- این چیزا اینجا عادیه. همین الان هم فرمانده میدونه که خبرش همهجا پخش شده.
تهیونگ چیشی گفت و به خنده افتاد. نگاه گذرایی به چهرهی دختر انداخت.
- آره خب...قراره بیام اینجا.مینیانگ شونهاش رو دوستانه فشرد.
- خیلی بابتش خوشحالم! میخوام اولین کسی باشم که میاد پیشت.امگا، معذب از لمس امگای دیگه، شونهاش رو عقب کشید و لب زد:« اگه به جز تو کس دیگهای هم برای اینکه بیاد پیشم آمادهست، اسمتونو توی یه لیست بنویسید و امشب بهم تحویل بدید.» مینیانگ، بیهوا در آغوش گرفتش؛ یک دور چلوندش و گفت:« حتما!» و بعد رهاش کرد و درحالی که ازش دور میشد، دست تکون داد.
- میرم لیستو آماده کنم!تهیونگ، با سری کجشده، گیج و سردرگم، به رفتن دختر خیره شد. چه اتفاقی داشت میافتاد؟!
.
.
.
کتابهاش رو روی میز گذاشت و کمرش رو صاف کرد. عمیقا خوشحال بود که اتاقش رو براش تمیز کردن و نیازی به گردگیری نداره. تخت سادهای سمت چپ اتاق دوازده متری و میز گردی سمت راست اون چیده شده بود. پنجره، روی دیوار روبهروی در ورودی جای گرفته و پردهی نخودی رنگ بیریختی اون رو پوشونده بود. برای کتابهاش جایی نداشت. باید از نجار پک میخواست تا به هزینهی پایگاه، براش کتابخونهی دیواری جمعوجوری بسازه و چند تایی هم گلوگیاه گوشه و کنار اتاقش میگذاشت. کتابهاش رو به گوشهی میز هل داد و دست به کمر شد. باید شب، قبل از رفتن به خونه و صبح، قبل از رفتن به پایگاه، توی دشت جنوبی، جایی که تصمیم گرفته بود اون رو به پاتوق جدیدش تبدیل کنه، تجدید قوا میکرد و انرژی خودش رو افزایش میداد.
ESTÁS LEYENDO
Endowment [kookv]
Hombres Lobo- واقعا که یه امگای احمقی! - و تو از امگاهای باهوش و قوی خوشت میاد. مگه نه؟! - آره، همینطوره. چیزی که تو اصلا نیستی! - قسم میخورم یه روزی میفهمی هوش و قدرت واقعی اون چیزی نبوده که فکر میکردی. - منتظر اون روز میمونم. کاپل: کوکوی ژانر: امگاورس، ف...