هی قشنگای مادر حالتون چطوره؟
یه پارت دیگه:)
باید بگم این پارت قسمت مورد علاقه من و ملیه یه جورایی برامون قشنگه امیداورم شما هم خوشتون بیاد ووت کامنت یادتون نره❤وباید بگم کامنتاتون بیش از حد روحیه بهمون میده حتی بعضی موقع ها میشینم درمورد کامنتاتون حرف میزنیم شما بهترینین
شرط ووت:48
کامنت:310.........
سرش به شدت درد میکرد و انگار هر لحظه ممکن بود تا رگ های مغزش منفجر بشن..
از ماشین پیاده شد و صد دلار به راننده ای که با تعجب بهش نگاه میکرد داد و بدونه گفتن کوچیک ترین چیزی از ماشین پیاده شد ..
قدم هاش رو به سمت عمارت سوق داد و وارد شد..
بچه ها کنار هم جمع شده بودن و داشتن تصمیم میگرفتن تا این بار واسه بخش شرقی چه محموله ای بفرستن و با دیدن لویی توجهشون بهش جلب شد
:" هی لو.. مگه با هری نبودی تو چرا دیر تر اومدی ؟ "
نایل پرسید و همه منتظر جواب بودن ،لویی پوزخندی زد با حرص جواب داد
:" استایلز تصمیم گرفت پیاده شم و هوا بخورم چون واسه مغزم خوبه ... میدونی چون الان عقل کل همتون ایشونن "
بدونه اینکه منتظر حرفی از جانب بچه ها باشه به سمت اتاقش حرکت کرد با صدای جما وسط راه متوقف شد
:" لویی وسیله های مادرت که توی هتل بود رو اوردن ..توی یه باکس بود..من نمی دونستم بگم کجا بزارن پس گفتم ببرن اتاق مادرت "
لویی کوتاه سر تکون داد و به سمت اتاقش حرکت کرد دستگیره ی در رو لمس کرد اما نگاهش به سمت آخر راهرو ، اتاق مادرش کشیده شد..
چند لحظه ایستاد و دستگیره در اتاقش رو رها کرد و به سمت اتاق مادرش حرکت کرد..
با بازکردن در و وارد شدن به اتاق حس کرد سنگینی عجیبی روی قلبش سایه انداخته..
اتاق بوی همیشگی رو نمیداد واسه لویی بوی امیخته به تعفن و خیانت میداد..
نور توی اتاق بود ولی نه گرم ،به سردی یه قبرستونه خالی از یه فرد زنده بیشتر شبیه بود..
سمت باکسی که روی تخت بود رفت و با باز کردن درش... نگاهش رو بین وسایل داخل باکس چرخوند..
شیشه عطر کریستال نویر ورساچه مادرش که الان نصفش تموم شده بود رو برداشت و یکم از اون رو توی هوا پخش کرد..
بوی گرم و شیرین انجیر و انگور سیاهش توی هوا پیچید و این دقیقا بویی بود که مادرش همیشه میداد، بوی شهوت !
پوزخندی زد و شیشه رو سر جاش برگدوند..
چشماش از روی جواهرت و مروارید های گرون قیمتش گذشتن و با دیدن رژ همیشگی مادرش چشماش دست از کاوش برداشتن...
KAMU SEDANG MEMBACA
TOMRRY [L.S]
Fiksi Penggemarنسیم خنکی که از بین پرده های پنجره باز اتاق صورتش رو قلقلک میداد باعث شد چشماش روباز کنه..... با به یاد آوردن موقعیتی که داشت بادستش روی سینه اش دایره های فرضی میکشید.... :"چیزی شده؟!؟ پوزخنده تلخی زد :"دنیای تاریک ما خیلی خنده داره،من الان لخت سرم...