part 7

277 52 97
                                    

هانا خودشو قانع کرده بود یکی دو ساعت زودتر از خواب بیدار بشه و با یه دسته گل، شیک و تر تمیز بره سراغ جی¬ایون و بعد از تموم ماجراهای عجیبی که تو این مدت از سر دوستش گذشته بود تا بیمارستان همراهیش کنه. دیشب با مادرش حرف زده بود، خانم لی گفته بود حالش بهتر شده. هر دو به این نتیجه رسیده بودن جی¬ایون هر چی زودتر برگرده سر کارش براش بهتره.
همون طور که انتظار می¬رفت خانم لی درو به روش باز کرد. لبخند کمرنگی زد و گفت: تا الان دیگه باید بیدار شده باشه.
هانا با مکث راهرو رو جلو رفت، خانم لی به صبحونه دعوتش کرد اما وقتشو نداشت. دعوتشو رد کرد و رفت سراغ اتاق جی¬ایون، آروم در زد و وقتی دید صدایی نمیاد، داخل شد. نگاهی به چشمای بسته¬ی دوستش انداخت و اخم کرد. پاورچین پاورچین جلو رفت و دسته گلشو دقیقاً بالای سرش روی پاتختی گذاشت. خودشم با احتیاط لب تخت نشست تا بیدارش کنه. دست جلو برد تا نوازشش کنه اما هنوز لمسش نکرده بود که جی¬ایون مثل برق گرفته¬ها بلند شد نشست و نفس نفس زد. هانا وحشت زده دست روی قفسه¬ی سینه¬ش گذاشت و غرید: زهره¬م ترکید، این چه وضع از خواب بیدار شدنه؟!
جی¬ایون شوکه به دور و برش نگاه کرد. دستی به تی¬شرتش کشید تا مطمئن بشه هنوز تنشه. بعد ملافه¬رو کنار زد و بلند شد. هانا با چشمای گرد تعقیبش کرد: چت شده، کابوس دیدی؟
جی¬ایون صندلی میز آرایشو عقب کشید، نشست و چند تا نفس عمیق کشید. طوری عرق کرده بود و هوا توی سینه¬ش جا نمی¬شد انگار همین الان یه دوی ماراتونو نصفه نیمه گذاشته، بریده بریده گفت: کاش... کابوس... می¬دیدم.
هانا بلند شد یه لیوان آب ریخت داد دستش: آروم باش ببینم چت شده، چی دیدی مگه؟
جی¬ایون کمی به زمین خیره موند و هر کاری کرد نتونست بگه تموم شب خوابای ناجور دیده. هنوزم احساس برهنگی می¬کرد. رد دستا و گرمای بدن اونو روی پوستش حس می¬کرد و به طرز بدی حس می¬کرد یه چیزیو از دست داده، یه چیز مهم!
هانا ولی پیله¬تر از این حرفا بود. دو ساعت بعد سر شیفت وقتی بالأخره از زیر زبونش کشید، قضیه چی بوده اول شوکه شد، بعد عقب رفت، روی صندلیش نشست و نیشش شل شد. نگاهی به راهرو انداخت و شوخی جدی گفت: وای به حالت دکتر کیم بفهمه همچین خوابایی می¬بینی.
جی¬ایون نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت. حرف زدن از این موضوع چه فایده¬ای داشت؟ تنها چیزی که همیشه نصیبش می¬شد یه مشت پوزخند و چند تا نگاه ترحم آمیز بود. هانا داشت زیر گوشش می¬گفت: بی¬خیال دیگه بدتر از پورنایی که با هم دیدیم نبوده که!
جی¬ایون می¬خواست بگه اتفاقاً خیلی بدتر بود ولی با یه صدای آشنا از جا پرید.
- مگه دخترام از این چیزا می¬بینن؟
جونگکوک بود که با یه لبخند پت و پهن و چشمای براق دست زیر چونه¬ش زده بود و داشت به هر دوشون نگاه می¬کرد. هانا چرخید و سرگرم برد داروها شد، عملاً پاشو از بحث بیرون کشید ولی جی¬ایون مجبور شد به طرف پیشخوان بره و به هر حال یه واکنشی نشون بده: کدوم چیزا؟
کوک دستی به گردنش کشید و با چشماش به هانـا اشاره کرد. جی¬ایون خودشو به بی¬خبری زد. سوالی نگاش کرد و با اشاره¬ی دوم پسر صداش یکم بالا رفت: چیه؟
جونگکوک یه اخم ریز اومد و آروم گفت: پورن دیگه.
جی¬ایون چند لحظه¬ای بهش خیره موند. با سکسکه¬ی هانا تکونی خورد و اخم کرد. هانا قبل از اینکه از خجالت ذوب بشه به رختکن پناه برد، جی¬ایون اما راه فراری پیدا نکرد. یه نگاهی به دور و برش انداخت و پرسید: کاری داشتین اینجا؟
جونگکوک نیشخند زد: چرا رسمی حرف می¬زنی؟
جی¬ایون یه نفس عمیق گرفت و سعی کرد به خودش مسلط باشه: اگه کاری نداری من باید برم.
کوک سر تکون داد: حالا شد.
جی¬ایون با حرص نگاش کرد: کارتو بگو.
جونگکوک به تبع جدی شد، دست به کمر ایستاد و با اخمی که خیلیم جدی نبود گفت: کاری نداشتم، اومده بودم حالتو بپرسم ولی انگار خوبی.
جی¬ایون چند باری پلک زد و برگشت بره سراغ کارش اما کوک مچ دستشو گرفت و دوباره بی¬خود و بی¬جهت خودمونی شد: با منم می¬بینی؟
جی¬ایون از بین دندونای قفل شده¬ش غرید: چیو؟
جونگکوک سیخ ایستاد، اخمی کرد و قبل از اینکه پا به فرار بزاره، چشمکی زد و بی¬صدا گفت: پورن.
تا جی¬ایون تلفنو برداره و به سرپرست پارک زنگ بزنه، کوک رسیده بود ته راهرو، مثل یه پسربچه¬ی پررو که آتیششو سوزنده و پا به فرار گذاشته! جی¬ایون لبخند زد، چرخید بره سراغ لیست بیمارا که یه دفعه خشکش زد. نگاش رفت سمت دستش، چرا وقتی جونگکوک دستشو گرفت هیچی حس نکرد؟
هانا در رختکنو با احتیاط باز کرد و سرک کشید تو استیشن: رفت؟
جی¬ایون که سر تکون داد بیرون اومد و غر زد: این کی بود دیگه؟ تازه اومده؟ بچه¬های این دوره زمونه چقدر پررو شدن... یا کجا میری؟
هانا روی پیشخون نیم¬خیز شد و به جی¬ایونی نگاه کرد که بدو بدو داشت می¬رفت سمت بخش بغل، زیرلب زمزمه کرد: روز به روز داره خل¬تر می¬شه.
                                    ----------------
جی¬ایون کل بخشو گشت و دست آخر به زور رد جونگکوکو از پرسنل رادیولوژی گرفت. چون تازه¬کار بود هنوز خیلیا نمی¬شناختنش. هر چند با این راهی که پیش گرفته بود، تا یکی دو ماه دیگه علاوه بر پرسنل بیمارستان کل آدمای این خیابونم می¬فهمیدن چه موجود ناسازگاری توی لباس مقدس پزشکی اینجا کار می¬کنه.
جونگکوک تـوی سلف بـود. داشت از گرونتـرین منوی رستـوران غذا می¬کشید توی بشقابش و همزمان به حرفای بغل دستیشم گوش می¬داد. جی¬ایون داخل سالن شد، انقدر هول بود که متوجه¬ی نگاه خیره¬ی جونگین از چند تا میز دورتر نشد. تنها چیزی که می¬خواست بدونه این بود که چرا وقتی جونگکوک دستشو گرفت هیچ حس بدی پیدا نکرد؟ کوک داشت با دقت یه رول تخم مرغو برمی¬داشت بزاره توی بشقابش که دستش توی هوا خشک شد. نگاشو از انگشتای ظریفی که قفل مچش شده بودن بالا برد و به صورت جی¬ایون که رسید لبخند زد: پشیمون شدی؟
چند لحظه طول کشید تا جی¬ایون به خودش بیاد. هول دستشو ول کرد و برا چند ثانیه ندونست چی بگه. جونگکوک داشت با یه پوزخند کج نگاش می¬کرد که خودشو جمع و جور کرد، نگاهی به دستش انداخت و دل به دریا زد: می¬شه دوباره دستمو بگیری؟
با دیدن قیافه¬ی متعجب پسر اضافه کرد: همون جوری که تو استیشن گرفتی.
جونگکوک بشقابشو روی میز گذاشت. مچ دست دخترو گرفت، طوری که انگار بخواد رگشو پیدا کنـه و شاهرگشـو با انگشت شست فشار داد. جی¬ایون کمی به دستش خیره موند، بعد سر بلند کرد و با بهت به کوک نگاه کرد. حتماً یه مشکلی پیش اومده بود. چرا چیزی حس نمی¬کرد؟ هر لحظه منتظر بود یه چیزی مثل آتیش زیر پوستش نیشتر بزنه و دستشو عقب بکشه ولی هیچ حسی نداشت. جونگکوک داشت به دقت آنالیزش می¬کرد که از گوشه چشم نگاش افتاد به صورت سرخ جونگین، قبل از اینکه جی¬ایون دستشو عقب بکشه سر خم کرد یه بوسه پشت دست دختر گذاشت و نگاش کرد: چیزی حس نکردی؟
جی¬ایون شوکه دستشو عقب کشید و متعجب گفت: چی باید حس کنم؟
کوک یه نگاه دیگه به جونگین انداخت که داشت می¬اومد جلو، دست رو شونه¬ی جی¬ایون گذاشت و زیر گوشش گفت: خودت که می¬دونی، یه جور حس نیاز.
جی¬ایون خودشو عقب کشید، هنوز جوابشو نداده بود که صدای جونگینو شنید.
- همین الان اتاقم باش.
جونگکوک نگاهی توی سالن پر از همهمه و پوزخند غذاخوری چرخوند و گفت: حواست به این زمزمه¬ها باشه، هر کسی از این شانسا نداره بین دوتا دکتر جذاب گیر بیفته.
جی¬ایون چشماشـو چرخوند و چرخید به طرف در خروجـی، قدماشو بی¬اختیار دنبال جونگین کشوند. اگه جونگکوک توی تماس فیزیکی هیچ حس بدی بهش نمی¬داد، پس شاید این مسئله فقط منحصر به جونگین بود. با توجه به آخرین تجربه¬ی افتضاحی که باهاش داشت، کنجکاوی درموردش مثل بازی کردن با جریان برق بود ولی هیچ جوره نمی¬تونست بی¬خیال بشه. اگه واقعاً جونگین تنها مردی بود که با لمس کردنش مشکل داشت یا برعکس جونگکوک تنها آدمی بود که از نزدیکی بهش حس بدی پیدا نمی¬کرد، چی؟
جونگین تازه داخل اتاقش شده بود. مغزش هنوز از چیزی که دیده بود داغ بود که جی¬ایون داخل شد و درو بست. این اولین بار بود که به میل و اراده¬ی خودش پا می¬ذاشت به این اتاق و هیچ مشکلیـم با تعرضـای سطحـی جونگین نداشت البتـه فعلاً، دلش می¬خواست هر چی زودتر یه تماس پوستی با هم پیدا کنن. هر چند دکتر کیم ترجیح می¬داد با طعنه شروع کنه: بهتر شدی؟
جی¬ایون نگاهی به فاصله¬ی بینشون که بیشتر از ده قدم بود انداخت و مثل همیشه طعنه زد: تا به چی بگی بهتر.
جونگین پوزخند زد، نگاهی به در انداخت و از مرور دوباره¬ی اون صحنه بیشتر خونش به جوش اومد: انگار مشکلت یه شبه حل شده!
¬جی¬ایون نتونست جلوی ذهنشو بگیره که یه گشت فوری توی خواب ناجور دیشبش نزنه، صدای نفس نفس زدنای خودش و دمونو از ته گوشش پس زد و سعی کرد در لحظه حضور داشته باشه. برا چی اومده بود؟ جونگین که نزدیکش شد یادش اومد. نفسی گرفت و گفت: نمی¬دونم.
مسلماً این حرفشم مثل باقی حرفاش قابل قبول نبود ولی خب حداقل جونگین دیگه هیچ اهمیتی به راست و دروغش نمی¬داد: فقط می¬خوام بدونم چطوری منو دستگاهو همزمان گول زدی؟
جوابی که به ذهن دختر رسید، زیاد جالب نبود ولی خب بهتر از هیچی بود: شاید همون طوری که از زیر دستت غیبم زد.
فک جونگین منقبض شد. دست به کمر ایستاد و همه¬ی زورشو زد فعلاً لمسش نکنه. عصبی¬تر از این حرفا بود: داری با زبون خودت اعتراف می¬کنی دروغ گفتی؟
جی¬ایون که پوزخند زد و با طعنه گفت: چیه، با اصول اخلاقیت نمی¬خونه؟
دیگه قید هر جور خودداریی رو زد، بازوشو گرفت و توی یه چرخش نیم¬دایره¬ای کمرشو کوبید به دیوار، جی¬ایون پلکاشو بهم فشرد و چشم که باز کرد برا چند صدم ثانیه چیزی مثل حلقه دور مردمکش درخشید. این بار جونگین دیدش. با چشمای خودش، چند ثانیه¬ای ماتش برد و بعد ذهنش طوری بهم ریخت که اصلاً نفهمید چرا توی این موقعیت قرارش داده. جی¬ایون اما هنوز دنبال جواب بود. یه تقلای ریز زیر دستش کرد و غرید: چه غلطی می¬کنی؟
همزمان حواسش رفت روی دست جونگین که روی بازوش بود. از روی لباس امتحان نکرده بود. تو همین فکرا بود که یه لحظه صورتشو تو نزدیکترین فاصله¬ی ممکن دید و بعد با نشستن لباش روی لبای خودش ضربان قلبش به بالاترین حد ممکن رسید. چشم بست و منتظر موند تا همین الان از درد ناگهانیش دیوونه بشه ولـی خبری نشد. به غیر از تپشای تند قلبش فقط حرکت لبای جونگینو حس می¬کرد، با یه گرمای نسبتاً معمولی که هیچ شباهتی به آخرین تجربه¬ش نداشت. تا چند ثانیه بعد از جدا شدن لباشونم هنوز منتظر بود یه اتفاقی بیوفته اما هیچ چیز غیرعادیی وجود نداشت. این محتاطانه¬ترین بوسه¬ای بود که جونگین ازش گرفته بود. با اخم زل زده بود به صورتش و منتظر بود مثل اون دفعه از حال بره ولی وقتی جی¬ایون چشم باز کرد و عادی نگاهش کرد، جا خورد. جی-ایون نگاهی به لبای خیس جونگین انداخت و چشماشو بالاتر برد. یه چیزی درست نبود. خواست کنار بکشه اما بازوش گرفته شد. دست مردونه¬ی جونگین موازی با ساق دستشش پایین رفت، لای انگشتاش قفل شد، فشاری بهش آورد و پوزخند زد. جی¬ایون می¬تونست قسم بخوره اینطوری دیدنش حتی از اون دردای کوفتی عجیب و غریبم ترسناکتره. بیشتر به دیوار چسبید ولی فایده نداشت، جونگین انقدر جلو اومد که بدنشون با هم مماس شد، خصوصاً تو یه نقطه¬ی بد.
لحنش بیشتر از اینکه شهوانی باشه، عصبی بود: کاری به این ندارم چطور این کارارو کردی، ولی به تلافی تموم بازیایی که در آوردی، تا یه ماه هر شب مثل سگ می¬کنمت.
چونه¬شو گرفت و غرید: جرئت داری دوباره از زیر دستم فرار کن.
جی¬ایون می¬دونست این ترس شبیه قبلیا نیست ولی چه فرقی می¬کرد؟ در هر صورت کارش در اومده بود. به محض اینکه پاشو از اتاق بیرون گذاشت فرار کرد. اینکه سالم باشه و این آدم دنبالش باشه حتی از تمین و شکنجه¬هاشم وحشتناکتر بود. هانا با تمرکز داشت اطلاعات پرونده¬ی دوتا مریضی که صبح ترخیص شده بودنو بایگانی می¬کرد که جی¬ایون نفس نفس زنون اون طرف پیشخون ظاهر شد و صورت پریشونش باعث شد ابروهای هانا بالا بپره: چه خبره امروز عین روح سرگردون به درو دیوار می¬خوری؟
جی¬ایون نفس نفس زد: یه چیزی ازت بخوام نه نمی¬گی؟
                                   ----------------
هانا در اتاقشو باز کرد، کنار کشید و جی¬ایون داخل شد. ساکت کنار در ایستاد و با اخم خیره شد به دوستش که جلو رفت و یه گشتی توی اتاق زد. جی¬ایون آروم سر چرخوند، دسته کیفشو محکم فشرد و با خجالت گفت: باید ببخشی که مزاحمت شدم.
هانا با ابروهای گره خورده برگشت در اتاقو بست، گوششو چسبوند به درو وقتی مطمئن شد مادرش رفته، چرخید یه جیغ خفه کشید و بالا پایین پرید. جی¬ایون خندید. هانا دستشو گرفت، مجبورش کرد چند دور باهاش بچرخه و یکمم به افتخار سینگل بودنشون با هم تانگو برقصن. جی¬ایون انرژیشو نداشت مثل همیشه همراهیش کنه اما همین چند دقیقه¬ام سر حالش آورد. جفتشون با هم افتادن رو تخت و نفس نفس زدن. هانا خودشو بالا کشید، دستشو ستون سرش کردو انگار نه انگار که ده ساعت سر کار بوده، اکتیو پرسید: با چی شروع کنیم؟
جی¬ایون فکری کرد و گفت: بستنی؟
هانا انگار که بهش برخورده باشه صورتشو چین انداخت: شوخیت گرفته، بستنی که بیسشه، می¬گم چیکار کنیم؟
جی¬ایون شونه بالا انداخت: نمی¬دونم.
هانا یکی یکی گزینه¬هاشو شمرد؛ بار، کلاب، کارائوکـه، سینما، رستوران، خرید ولـی جی¬ایون همرو رد کرد و گفت: یه چیزی که تو خونه باشه، حوصله¬ی بیرونو ندارم. 
هانا یکم چپ چپ نگاش کرد و بعد خم شد از کشوی زیری تختش چیزی بیرون کشید. جی¬ایون کنجکاو نگاش کرد، هانا که انگشت شستشو بالا آورد و اون فلش کذاییو نشونش داد، آهش بلند شد: نه، نه، حرفشم نزن.
هانا مچ دستشو گرفت و بلندش کرد: یعنی چی نه؟ خیر سرت سی سالته دیگه، باید با حقیقت بزرگسالی رو به رو بشی.
جی¬ایون صورتشو تو هم کشید و زیرلب غرید: همین دیشب تا خرخره غرق حقیقت بزرگسالی بودم.
هانا توجهی نکرد. رفت دوتا ظرف بزرگ بستنی آورد و بعد از شیش قفله کردن در اتاق، فلشو زد رو لپ تاپ و با هیجان کنار جی¬ایون جا گرفت. تشری به بازوش زد و نیشش باز شد. جی¬ایون غر زد: همین امروز آبرومون سر این مسئله رفت¬ها!
هانا سر تکون داد: به جون تو یه مدت ترک کرده بودم.
بعدم کنجکاو سر چرخوند و پرسید: راستی چیکار اون دکتره داشتی دنبالش رفتی؟
جی¬ایون نفسشو پس داد: هیچی.
با دیدن اولین صحنه ناجور روی صفحه¬ی لپ تاپ به عق زدن افتاد. چرخید پشت به کامپیوتر کرد ولی مسئله¬ای که نباید توی مغزش باز شده بود و داشت فول اچ دی براش یادآوری می¬شد. به زور نالید: خاموشش کن.
هانا فیلمو استپ کرد و متعجب گفت: الکی؟!
جی¬ایون غرید: خاموشش کن می¬گم.
هانا لپ تاپو بست و اخم کرد: از کی تا حالا با دیدن پورنم حالت بد می¬شه؟
جی¬ایون خودشو عقب کشید، تکیه داد به تاج تختو جواب داد: از دیشب.
هانا یه قاشق بزرگ از بستنی¬شو کند و گفت: اصلاً می¬دونی این همه خواب ناجور دیدن نشونه¬ی چیه؟
جی¬ایون که چشماشو باریک کرد، لب زد؛ چیزات دارن اذیت می¬شن.
بزرگترین خوبی دوست عوضی¬ای مثل هانا این بود که اصلاً قابلیت دلخور شدن و دلخور کردنو نداشت. حتی بعد از چند تا ضربه¬ی محکم بالش به سرو صورتش، بازم می¬تونست بخنده و بخندونه. چیزی که جی¬ایون تا حد مرگ بهش احتیاج داشت. ولی خب حیف که خیلی کم می¬تونست از زندگی تاریکش فرار کنه. روز بعد توی بیمارستان سختترین روزش بود. انقدر خودشو این گوشه و اون گوشه قایم کرده بود که دیگه داشت به سایه¬ی خودشم شک می¬کرد. بدیش این بود که جونگین حداقل ده بار زنگ زده بود و پنج شیش بارم خودش به استیشن سر زده بود، یکی دو بارم نزدیک بود اتفاقی گیر بیفته. با بدبختی شیفتشو تموم کرده بود و داشت می¬رفت سمت خروجی بیمارستان که یه دفعه دور و برش روشن شد. یه حسی بهش می¬گفت گیر افتاده و همین طورم شد. با مکث سر چرخوند و جونگینو پشت فرمون ماشینش دید. یکی دو قدم عقب رفت و بعد شروع کرد به دوییدن. نمی¬تونست از خروجی بیمارستان بره، چون جونگین خیلی زود بهش می¬رسید. برا همین مسیرشو کج کرد و دوید به طرف فضای سبز حیاط بیمارستان، صدای باز و بسته شدن در ماشینشو شنید، می¬دونست به این راحتیا کوتاه نمیاد ولی اگه روز بود لااقل شاید ملاحظه¬ی پرستیژ خودشو می¬کرد و از این تعقیب و گریز احمقانه انصراف می¬داد اما تاریکی بهش فرصت می¬داد خودش باشه؛ پیگیر، عوضی و تا حد زیادیم ترسناک.
جونگین بیشتر از سر لج دنبالش بود. هیچکس تو دنیا به اندازه¬ی جی¬ایون نمی-تونست کفرشو دربیاره و عجیب نبود که انقدر به تلافی اصرار داشت. جی¬ایون تموم زورشو زد بدون اینکه صداش دربیاد از بین درختا گم و گور بشه و قبل از اینکه فضای باز پشت بیمارستان لوش بده یه جایی قایم بشه. پشت راه پله¬ی سنگی پشت بیمارستان نشست و توی خودش مچاله شد. هنوز داشت نفس نفس می¬زد که جونگین پیداش شد. یه نگاهی دور تا دورش چرخوند و کلافه موهاشو چنگ زد. هنوز داشت با چشماش دور و برو می¬پایید که صدای یکی از همکاراشو شنید.
- دکتر کیم؟ اینجا چیکار می¬کنی؟
جونگین دندوناشو بهم سایید. چرخید و لبخند زد: دکتر هان!
جی¬ایون چشم دوخت به انعکاس هر دو مرد روی شیشه¬ی در، قلبش طوری تند تند می¬زد که قلب یه آهو حین فرار از دست یه حیوون درنده، مردی که صورتشو نمی¬دید دستی به بازوی جونگین زد و دوباره پرسید: نگفتی اینجا چیکار می¬کنی؟ چرا عرق کردی؟ دوییدی؟
جونگین یه لبخند دیگم زد و گفت: راستش حس کردم یکی داره فرار می¬کنه. تا اینجا دنبالش اومدم اما گمش کردم.
دکتر هان با چشمای گرد نگاهی به اطراف انداخت: جدی؟ می¬خوای با هم بگردیم؟
جونگین هول خندید: نه، نه، فکر کنم من توهم زدم.
مزاحمش ولی پیله¬تر از این حرفا بود: ولی اگه یکی از بیمارا باشه چی؟ باید به حراست خبر بدیم!
جی¬ایون بیشتر به سطح بتنی و سرد پشت سرش چسبید و از روی شیشه¬ی در دید که جونگین دست دور شونه¬ی مرد انداخت و رفتن سمت مسیر سنگ¬فرشی که به محوطه¬ی اصلی بیمارستان می¬رسید. نفسشو پس داد و چشماشو بست اما با صدای غریبه¬ای یکه خورد و کیفشو بیشتر بین ناخوناش فشرد.
- می¬خواست اذیتت کنه؟
یکم دورتر یه زن میانسال روی ویلچر داشت با کنجکاوی نگاهش می¬کرد.
- آجوما...! ترسوندی منو.
زن لبخند زد، سرک کشید نگاهی به سایه¬ی دکترای جوونی که حالا دیگه به اندازه کافی دور شده بودن انداخت و اطمینان داد: نترس رفتن.
جی¬ایون با مکث بلند شد، نگاهی به اطراف انداخت و بعد خجالت زده لبخند زد. از روی ادب پرسید: توی کدوم بخش هستین؟
زن سر تکون داد: تازه اومدم، اینجا چرا انقدر بزرگه؟ امروز پنجمین باره که گم می¬شم.
جی¬ایون جلو رفت و گفت: اگه از این مسیر برگردین می¬رسین به در اصلی، اونجا کمکتون می¬کنن.
زن ابرو بالا داد: چرا خودت نمی¬بریم؟
جی¬ایون به من من افتاد: آخه... من... باید برم... می¬دونین...
زن دست کرد توی جیبش یه شکلات بیرون کشید و با چشمایی که به طرز کیوتی درشتشون کرده بود گفت: کرایه¬تو میدم.
جی¬ایون متعجب نگاهی به شکلات انداخت و خندید: نمی¬خواد، لازم نیست.
تا ویلچر زنو به محوطه¬ی اصلی بیمارستان برسونه و بسپره دست یه پرستار دیگه تقریباً ده بار ایستاد و با ترس اطرافو نگاه کرد. هر بارم زن با خوشبینی ذاتی خودش بهش اطمینان می¬داد که اون دو نفر اینجا نیستن ولی بازم دلیل نمی-شد نترسه. وضعیت مزخرفی بود. هر چی شبا خونه¬ی دوستش بهش خوش می-گذشت روز بعد با استرس گیر افتادن کوفتش می¬شد. هر چند یکی دو روز بعد جونگین دیگه تقریباً دست برداشت اما بازم یه چیزی مشکوک بود. جی¬ایون فکر می¬کرد با فاصله گرفتن ازش می¬تونه قضیه¬رو فیصله بده ولی شب چهارم که شب هانا دیرتر برگشت و یه پاکت صورتیو انداخت جلوی دستش، فهمید این کار به اون راحتی¬هام که فکر کرده نیست. هانا رفت پشت پاراوان لباسشو عوض کنه و همزمان گفت: دو روز دیگه نامزدیته. اینارم مادرت آورد تو بیمارستان پخش کرد.
جی¬ایون پاکتو باز کرد و با بیرون کشیدن دعوتنامه¬ی شیک داخلش حس کرد دنیا داره دور سرش می¬چرخه. هانا از پشت پاراوان بیرون اومد، نگاهی بهش انداخت و چنگی به موهاش انداخت.
- گفت بهت بگم با آبروش بازی نکنی.
جی¬ایون پاکتو کنار گذاشت. زانوهاشو بالا کشید و بغل گرفت. هانا مکثی کرد و گفت: بابا حالا که انقدر دوستت داره کوتاه بیا دیگه توام.
وقتی توجهی ندید خودشو جلوتر کشید و اضافه کرد: باور کن به خاطر اینجا موندنت نمی¬گم ولی نمی¬شه که همش ازش فرار کنی، اگه نمی¬خوایش خب برو تو روش بگو.
جی¬ایون حوصله نداشت توضیح بده همچین حرفی براش به چه قیمتی تموم می¬شه در عوض بلند شد، به طرف پاراوان رفت و گفت: فکر کنم دیگه باید برگردم خونه.
این حرفو با کمترین انرژی ممکن زد. نه به خاطر اتفاقی که می¬دونست دیر یا زود می¬افته، به این خاطر که تموم این شبا هیچ خبری از دمون نشده بود. اومدن پیش هانا در واقع از دو تا کابوس خلاصش کرده بود. می¬ترسید برگرده خونه دوباره به اون وضع مزخرف بیفته. از یه طرف اصلاً دوست نداشت دوباره احساس دیوونگی کنه، از یه طرفم چطور همه چیز یه دفعه تموم شده بود؟ بدون هیچ دلیلی بعد از اون خواب دیگه هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده بود. البته اگه تبانی مادرش و جونگین برای یه نامزدی ناگهانی عجیب محسوب نمی¬شد.
                                    ----------------
خانم لی بدترین ساعات عمرشو تو خونه¬ی دخترش تجربه کرده بود. جونگین اصرار داشت فردا عصر کارتارو بین پرسنل پخش کنن، یعنی فقط یه روز مونده به نامزدی ولی خب امشب دیگه نتونسته بود طاقت بیاره. تاکسی گرفته بود، تا بیمارستان رفته بود و دعوتنامه¬هارو پخش کرده بود. می¬دونست جی¬ایون امروز زودتر رفته ولی فکر نمی¬کرد کارش انقدر زود جواب بده. قبل از ساعت یازده دستگیره در چرخید و سایه¬ی دخترش توی راهروی کوتاه خونه پیدا شد. خانم لی هول بلند شد و لبخند زد: اومدی؟
جی¬ایون یه نگاه سرد بهش انداخت و به طرف اتاقش رفت.
قبل از اینکه فرصت حرف زدن باهاش پشت در بسته¬ی اتاقش از دست بره، دوباره پرسید: دعوتنامه به دستت رسید؟
جی¬ایون مکث کرد. نفس عمیقی کشید و آروم گفت: ممنون که دعوتم کردین مراسم نامزدی خودم.
مادرش دستاشو بهم پیچوند: اینطوری به نفع هر دومونه.
دخترش سر تکون داد و بدون هیچ شکایت دیگه¬ای داخل اتاقش شد. جایی که حداقل شیش سال توش احساس آرامش کرده بود حالا براش تبدیل به بدترین مکان دنیا شده بود. کیفشو پرت کرد یه گوشه و روی تخت نشست. بدون اینکه زحمت عوض کردن لباساشو به خودش بده، پاهاشو بلند کرد، دستاشو دور زانوهاش حلقه کرد و چشماشو بست. داشت فکر می¬کرد کدوم اول میاد سراغش، دمون یا جونگین که با صدای ترق و تروقی روی شیشه پنجره چشم باز کرد. یه سایه کوچیک پشت پرده¬ی اتاقش بود. اول تصمیم گرفت بی¬اعتنا باشه ولی مگه چندتا کلاغ تو دنیا بودن که انقدر به اومدن تو اتاقش اصرار داشته باشن؟
جی¬ایون پنجره¬رو باز کرد، مردمکاش دنبال کلاغ چشم آبی که داخل اتاق شد دوید و وقتی پرنده جلوی چشماش تبدیل به اون مرد سیاهپوش شد تنها واکنشی که تونست نشون بده بالا دادن ابروهاش بود.
جکونگ دستاشو بهم سابید و با مخلوطی از شرمندگی و اضطراب نگاش کرد. جی¬ایون پنجره¬رو بست و به طرفش برگشت. اشاره¬ای به پشت سرش کرد و گفت: بشین.
جکونگ سرشو به علامت نه تکون داد. جی¬ایون آروم روی تختش نشست و نگاهش کرد. مرد اما حرفی نزد. فقط با همون چشمای مضطرب آبیش خیره¬ش شد. آخرشم خودش بود که پرسید: چیزی روی صورتمه؟
جکونگ دوباره سرشو به معنی نه تکون داد. جی¬ایون نفسشو پس داد: خب پس چرا بهم زل زدی؟
مهمون ناخونده¬ش یکم این طرف و اون طرف رفت، یه نگاه هول به بیرون انداخت و با سوال بعدی دختر به حرف اومد.
- اون داره میاد؟
- نه، نه... یعنی نمی¬دونم، فکر نکنم. 
جی¬ایون شونه بالا انداخت: پس چرا انقدر مضطربی؟
جکونگ جلوتر اومد، پایین تختش زانو زد و گفت: راستش... می¬ترسم بازم یه بلایی سرت بیاره.
بعد یه پاکت صورتی عین دعوتنامه¬ای که جی¬ایونو به خونه کشونده بود از جیبش درآورد و با احتیاط روی زمین گذاشت. جی¬ایون اخم کرد. دعوتنامه رو برداشت و چک کرد، خودش بود.
- این دست تو چیکار می¬کنه؟
جکونگ سر تکون داد: موقع چاپش تو چاپخونه بودم.
- قابلیتات خیلی بیشتر از اونیه که به نظر میاد.
با سکوت دوباره¬ی جکونگ، سر بلند کرد و کلافه گفت: نگات داره اذیتم می¬کنه.
جکونگ لب گزید: نمی¬ترسی بازم...
باقی حرفشو خورد. جی¬ایون بی¬هدف پاکتو تکون تکون داد و گفت: نمی¬دونم.
بعد عقبتر رفت، روی تخت دراز کشید و نگاشو به سقف دوخت: چرا نگران منی؟
- من از موقع تولد باهات بودم.
جی¬ایون متعجب نگاش کرد: جدی؟
جکونگ سر تکون داد: ارباب برا همین منو بزرگ کرده.
قضیه براش جالب شد: خب تو واقعاً چی هستی؟ پرنده، گربه یا آدم؟
جکونگ چشماشو به زیر دوخت و زمزمه کرد: هیچکدوم.
جی¬ایون پهلو به پهلو شد و با کنجکاوی نگاش کرد. جکونگ مکثی کرد و گفت: من یه بچه جن بودم. از یه خونواده¬ی درب و داغون که براشون فرقی نمی¬کرد چه بلایی سرم بیاد... یه شب از خونه بیرون زده بودم، داشتم  توی جنگل می-گشتم که به ارباب برخوردم.
- اون موقعم همین شکلی بود؟
                                       ----------------
مارون بهترین لباسشو پوشیده بود. پیرهنی که نزدیک به بیست سال تنش نمی¬شدو با افتخار تن کرده بود و با چندتا از پیشخدمتا داشت به طرف سالن غذا خوری می¬رفت که به کیبوم برخورد. ظاهرش انقدر تغییر کرده بود که پیشکار کم¬حرف تمین فکر کنه سرآشپز جدیده ولی از روی صداش تونست یه حدسایی بزنه. با وجود اصرار مارون برای سرو بهترین غذایی که توی عمرش پخته بود، کیبوم از همون راهرو برش گردوند و تأکید کرد وقت خوبی برا بهم زدن خلوت رئیسشون نیست.
تمین توی اتاقش با خودش و صداهای ته گوشش خلوت کرده بود. پشت کرده بود به پرتره¬ی بزرگی از جی¬ایون که روی دیوار نصب بود و داشت به صدای دختری گوش می¬داد که با فاصله چند هزار سال دوباره به دنیا اومده بود. هر شک و تردید کوچیکیم که ته قلبش وجود داشت با دیدن اون خون طلایی از بین رفته بود. اگه جی¬ایون فقط یه آدم معمولی بود دلیلی نداشت بهش همچین چیزی داده بشه. اسمش، صورتش، حتی صداش همه با دختری که یه روزی نامزدش بود مو نمی¬زد. به انتقام نزدیک شده بود، ولی هنوز باید صبر می¬کرد. هنوز فقط یه نفرشونو پیدا کرده بود.
                                     ----------------
گوشای جی¬ایون از شنیدن این همه حرف عجیب قرمز شده بود. هر چی جکونگ بیشتر حرف می¬زد، بیشتر براش سوال پیش می¬اومد: یعنی گوبلینام مثل آدما با هم فرق دارن؟
- هوم، کسایی مثل من که تو یه خونواده بی¬اصل و نصب به دنیا بیان، مجبورن برای خودشون یه ارباب پیدا کنن.
جی¬ایون اخم کرد: چرا خب؟ مگه خودتون نمی¬تونین تنهایی زندگی کنین؟
جکونگ سر تکون داد: نه، این یه جور... چطور بگم... یه جور احساس وابستگیه... ما برعکس شما با هر حسی که به دنیا بیایم، با همون حسم زندگی می¬کنیم.
- یعنی تو با احساس وابستگی به دنیا اومدی؟
جکونگ با سر تأیید کرد. جی¬ایون چهارزانو روی تختش نشست، هر کاری می-کرد این حرفا توی کتش نمی¬رفت: خب دمون چی؟ اون با چه حسی به دنیا اومده؟
                                   -----------------
تمین مکثی کرد، سر چرخوند طرف پرتره و خونسرد منتظر جواب جکونگ شد.
- من نمی¬دونم ارباب با چه حسی به دنیا اومده ولی وقتی دیدمش حس کردم می-خوام تموم عمرمو بهش خدمت کنم.
غرغر جی¬ایون بلند شد: یعنی چی که دوست داری بهش خدمت کنی؟ مگه می¬شه آدم انقدر منفعل باشه؟
- ما آدم نیستیم، گوبلینیم.
- چه فرقی دارن آخه؟
هر لحظه¬ی این مکالمه، مثل تیری بود که ذهنشو برمی¬داشت و با خودش می¬برد به گذشته، به دورترین روزایی که توی زندگیش وجود داشت.
زیر یه آفتاب گرم و تند، وقتی گرمای تابستون تقریباً بی¬حالش کرده بود و داشت به زمین و زمان غر می¬زد، فقط یه نفر بود که وقتی درو اتاقشو باز کردو هیس هیس کنون اومد تو، همه چیزو از یاد برد. سیخ سر جاش نشست، یه نگاهی به در انداخت و یه نگاهیم به نامزدش که هنوز دو هفته مونده بود به دیدار ماهانه-شون. جی¬ایون مکثی کرد، کتاب توی دستشو به سینه¬ش فشرد و گفت: هفته بعد قراره برای آزمون بریم قصر، ندیمه¬ نیم منو آوردن اینجا که اونی بهم درس بدن، ولی چون زود رسیدیم و هوا هم گرمه...
تمین با لبخند حرفشو کامل کرد: اومدی اینجا منتظر بمونی؟
جی¬ایون سر تکون داد و کنجکاو به اطراف نگاه کرد. محو نقش و نگار پرده¬ها بود که تمینو تو چند قدمیش دید، از روی خجالت لبخند زد و گفت: اتاقتون خیلی قشنگه ارباب.
تمین دستاشو پشتش زد، یکمی به طرفش خم شد و چشماشو توی چشمای درشت دختر چرخوند: با حضور تو قشنگترم شده.
بعدم سعی کرد اغوا کننده¬ترین لبخندشو بزنه اما خب یه ثانیه بعد که مشت سفت دختر خورد توی سرش عقب پرید و صورتش توی هم رفت. با تعجب به جی-ایونی نگاه کرد که ابرو بالا داده بود و حالت صورتش هیچ شباهتی به چند ثانیه پیشش نداشت. حتی وقتی سر خم کرد و معذرت خواست هم هیچ جای رفتارش مثل آدمای پشیمون نبود.
- ببخشید ارباب، یه حشره روی موهاتون بود.
تمین تکرار کرد: حشره؟
جی¬ایون سر تکون داد. یه مدت بود به این نتیجه رسیده بود نباید انقدر سبکسرانه اجازه¬ی همچین شوخیایی رو بده. به ندیمه¬ش گفته بود خودش به این نتیجه رسیده ولی در اصل قضیه برمی¬گشت به یه هفته پیش که اتفاقی صحبتای دوتا خدمتکارو توی قصر شنیده بود. هنوزم از یادآوری بلایی که سر دختر بیچاره و نامزدش آورده بودن، مو به تنش راست می¬شد. بیچاره پدر و مادر دختر که مجبور شده بودن همچین آبروریزیی رو تحمل کنن. آخه کدوم دختر کم عقلی با یه مرد صمیمی می¬شه؟ به خصوص اگه نامزدش باشه.
جی¬ایون داشت یه دور دیگه تموم اون حرفا و تصمیمارو توی ذهنش مرور می-کرد که تمین نزدیکش شد. اونم با چشمایی که معلوم بود یه فکری پشتشون هست. جی¬ایون یه قدم عقب رفت، چسبید به درو گفت: میرم ببینم اونی اومده یا نه.
هنوز تکون نخورده بود که نامزدش بازوشو گرفت و کشید طرف دیوار، سر جلو آورد و دختر به خیال اینکه قصد داره ببوستش، بی¬اختیار چشماشو بست. تمین لبخند زد، بازم نزدیکتر شد و لاله¬ی گوششو مکید.
جی¬ایون با احساس خیسی و نرمی روی گوشش لب گزید ولی بعد یاد آموزه¬های نصف و نیمه¬ش که به زور از یه کتاب قطور پزشکی توی کتابخونه خونده بود، افتاد. زود دست روی دهنش گذاشت و عقب کشید. تمین نفسشو پس داد و چشماشو باز کرد ببینـه این دفعه دیگه چه بهونه¬ای داره.
جی¬ایون هول عقب رفت و تقریباً گریه¬ش گرفت: آخه چرا این کارارو می¬کنین ارباب؟ من نمی¬خوام به دردسر بیفتم، نمی¬خوام پدرمو از خودم ناامید کنم.
تمین هول نگاهی به اطراف انداخت و قبل از اینکه همه خبردار بشن، دست روی دهن دختر گذاشت و با تعجب پرسید: این حرفا چیه، برا چی گریه می¬کنی؟
جی¬ایون جوابشو داد ولی مفهوم نبود. تمین آروم دستشو برداشت و دختر حرفشو تکرار کرد: من نمی¬خوام بچه¬دار شم.
قیافه مات تمین باعث شد بیشتر توضیح بده: خودم خوندم زنا از یه حفره تو بدنشون بچه¬دار می¬شن.
تمین یه نگاهی به چشمای گرد و ترسیده¬ی نامزدش انداخت، یه نگاهیم به گوشش و تموم سعیشو کرد نزنه زیر خنده، اخماشو تو هم کشید و خودشو به بی¬خبری زد: یعنی اگه گوشتو ببوسم، بچه¬دار می¬شی؟
جی¬ایون جفت دستاشو رو گوشاش گذاشت و با ترس نگاش کرد. تمین خندید و لب گزید. توی یه حرکت کمرشو گرفت، بلندش کرد و چند دور چرخوند و آخرشم از ترس جیغاش زمین گذاشتش. صورتشو دو دستی قاب گرفت و با شیطنت گفت: لباتو که دیگه می¬تونم ببوسم؟
جی¬ایون آروم دستاشو بالا آورد روی گوشاش گذاشت و چیزی نگفت. تمین دوباره خندید و بعد صاف ایستاد. با خنده گفت: دستاتو بیار پایین.
جی¬ایون سرتق سر تکون داد. تمین جدی¬تر گفت: بیارشون پایین می¬گم.
جی¬ایون عقب کشید، اما نتونست فرار کنه، تمین با یه دست کمرشو گرفت و با اون یکی دستم داشت سعی می¬کرد این معصومیت احمقانه¬رو تمومش کنه که با ناله¬ی لولای در و روشن شدن اتاق، جفتشونم خشکشون زد. هر دو تو همون حالت سر چرخوندن و نفس دختر از دیدن صورت پت و پهن و ابروهای کلفت یه ندیمه، بند اومد.
ندیمه اخماشو توی هم کشید. دندوناشو بهم سایید و بد نگاهشون کرد. جی¬ایون صاف ایستاد، زیرزیرکی یه نگاهی به نامزدش انداخت و زمزمه کرد: بدبخت شدیم نه؟
                                        ---------------
تمین یه خوشه انگورو آروم پایین آورد. جی¬ایون دهنشو باز کرد اما با یه بوسه غافلگیر شد. خواست سر از روی زانوش برداره و بلند شه بشینه اما تمین نذاشت. غرید: ارباب!
تمین اخم کرد: تکون بخوری گوشاتو می¬بوسم.
جی¬ایون آروم سر جاش برگشت، نامزدش یه نیشخند دیگه زد و دوباره انگورو پایین آورد: عــا.
جی¬ایون دوباره دهنشو باز کرد اما بازم یه بوسه نصیبش شد. چشماشو بست و غر زد:  همرو خودت خوردی.
تمین خندید: باشه، این یکی دیگه مال خودته... عــا...
یکم دورتر ندیمه کیم از روی شونه¬ش یه نگاهی به بچه¬ها انداخت و لبخند زد. برخلاف ظاهر خشنش که حتی مردارم می¬ترسوند، قلبش مثل یه گنجیشک برای پسر کوچیکش می¬تپید. تمینو خودش بزرگ کرده بود. حتی حالام که پسر بزرگی به حساب می¬اومد بازم مثل قبل لوسش می¬کرد. تمین در اتاقشو باز گذاشته بود و با اینکه صدای خنده خودش و غرغرای نامزدش کل خونه¬رو برداشته بود اما هیچکدوم از ندیمه¬ها و خدمتکارا جرئت نزدیک شدن نداشتن. حتی ندیمه¬ی جی-ایونم وقتی پا توی حیاط گذاشته بود و با همچین نگهبان جدیی مواجه شد، سیخ برگشت و بهونه کرد همین الان یه کار فوری براش پیش اومده.
تمین داشت برای پنجمین بار شوخیشو تکرار می¬کرد که جی¬ایون خودشو بالا کشید، انگورو از دستش قاپید، آروم توی دهنش گذاشت و خندید. کم سن و سالتر از اون بود که بدونه همین یه کار ساده می¬تونه چه آتیشـی به قلب نامزدش بندازه. چند ثانیـه بعد کـه تمین داشت طولانـی¬ترین بوسه¬شو از لباش می¬گرفت، ندیمه کیم آروم درو روشون بست و به هر دوشون فرصت داد یکم بالغتر بشن.
                                     ----------------
جی¬ایون با صدای آرایشگر که اعلام کرد کارش تموم شده چشم باز کرد و به خودش توی آینه نگاه کرد. صدای تحسین آرایشگر و دستیارش توی سالن گریم پیچید. خوشگل شده بود، صورت بی¬عیب و نقصش زیر آرایش ملایم اما حرفه¬ای زن، چند برابر قشنگتر و دوست داشتنی¬تر شده بود. ریشه¬ی موهاش که بالا برده بودن و دم اسبی بسته شده بود، با سنگینی موهای مصنوعی¬ای که تا کمرش می-رسید اذیتش می¬کرد اما خب تحمل می¬کرد. امشب چیزای بزرگتریم برای اذیت شدن وجود داشت.
آرایشگر هنوز داشت از نتیجه¬ی کارش لذت می¬برد که یه زن دیگه هول داخل اتاق شد و پشت سرش دو تا دختر جوون یکی با یه کارتن بزرگ و اون یکی با یه جعبه¬ی شیک اومدن تو، زن لبخند زد و گفت لباسارو آورده.
کارتنو روی میز گذاشت، درشو برداشت و شیکترین پیرهن سنگ دوزی شده¬ای که تموم زنای توی سالن به عمرشون دیده بودنو بیرون آورد. آرایشگر دهن نیمه بازشو بستو با یه لبخند زورکی گفت: نامزدت زیادی خوش سلیقه¬ست عزیزم.
جی¬ایون رد حسادتو توی حرفش حس کرد ولی اهمیتی نداد. با کمک یکی از دخترا پیرهنو تن کرد و جلو آینه ایستاد. پیرهن از پشت تقریباً تا روی کمرش باز بود ولی دم اسبی بلندش پوشش می¬داد. با این همه حس مزخرفی بود یه شکاف پشت پیرهنت باشه و موهاتم مستقیم با پوست همون قسمت تماس داشتـه باشه. بهونه¬ای کـه فقط جی¬ایون می¬تونست تو همچین ظاهر فوق العاده¬ای برای خودش بتراشه و باهاش ناراضی بشه وگرنه لباسش، میکاپش، جواهراتی که زن براش آورده بود، حتی کفشاشم از بهترین برندا بودن و استایلی¬رو براش ساخته بودن که سلبریتی¬هام به ندرت می¬تونستن داشته باشن.
جونگین یکی از بزرگترین و لوکس¬ترین سالنای شهرو رزرو کرده بود با گل آرایی¬ها، منو و تزئیناتی که حتی مادر مغرورشو هم راضی کرده بود. مهمونا دو دسته بودن، یه دسته به شدت شیک و خوش پوش، یه دسته¬ام مثل خانم لی، هانا و خونواده¬ی سرپرست پارک معمولی. شکاف بین این دوتا اما با جی¬ایونی که مثل یه تیکه الماس می¬درخشید تا حد زیادی پر شده بود. ولخرجی جونگین باعث شده بود از هر زنی توی سالن زیباتر باشه و اوقات تلخشم حداقل از چشم خیلی از مهمونا با متانت اشتباه گرفته بشه.
از بین این همه آدم فقط مادرش و هانا می¬تونستن حدس بزنن تا چه حد از بودن توی این وضعیت ناراضیه ولی حتی همونام بین این همه بلور و عطر گلای گرون قیمت دست از دلسوزی برداشته بودن و بهش افتخار می¬کردن. جی¬ایون می¬تونست تنهاییشو خالص و عمیق مثل لباسش که از بقیه متمایزش می¬کرد، حس کنه. بدنش اینجا بود بین مهمونا، قلبش اما یه جای دیگه پرسه می¬زد. توی گذشته-ی نه چندان روشنش، به یاد نمی¬آورد هیچوقت همچین چیزیو آرزو کرده باشه. حتی یه لحظه¬م تو زندگیش نبود که مثل بقیه¬ی دخترا دلش برای همچین مراسمی، برای این پچ¬پچ¬های تحسین آمیز و نگاه داغ یه مرد ضعف بره. انگار ریشه¬ی این عواطفو تو وجودش سوزونده بودن. شایدم انقدر تنها مونده بود که بلد نبود جز تنهایی چیز دیگه¬ایو تحمل کنه. هر چی که بود خوشحـال نبود. این حتی از تهدیدای جونگینـم بیشتر اشکشـو درمی¬آورد. کی قرار بود توی زندگیش خوشحال باشه؟ چی باید می¬شد تا از ته دل قهقهه می¬زد و احساس سبکی می¬کرد؟
مسئله بخت و اقبالی بود که باهاش به دنیا اومده بود. حتی توی مهمترین شب زندگیشم، جریان احساسات و اتفاقات زندگیش مخالف هم پیش می¬رفت. قلبش در به در داشت دنبال خوشحالی می¬گشت و زندگیش اینجا بود، پیش مردی که حتی برای یه لحظه¬ام دوستش نداشت.
یکی از دوستای صمیمی و زبون باز جونگین داشت نامزدی¬رو اعلام می¬کرد و هر چند کلمه یه بارم از پدر جونگین که با وقار یه میلیاردر هم ردیف باقی مهمونا نشسته بود عذرخواهی می¬کرد. این سخنرانیو باید آقای کیم انجام می¬داد ولی چندان اهمیتی نداشت، همین که پسرش انقدر مرد شده بود براش کافی بود، چی بهتر از این برای یه پدر؟ به لحاظ احساسی اگه حساب می¬کردی همه کم و بیش از این نامزدی راضی بودن. حتی مادر سختگیر جونگینم وقتی دیده بود پسرش خوشحاله رضایت داده بود ولی خب کسی نمی¬پرسید چرا قشنگترین دختر توی سالن انقدر غمیگنه؟ هرچند بی¬رحمانه اما همه چیز انقدر خوب به نظر می-رسید که این موضوع اصلاً اهمیتی نداشت. جی¬ایون غرق خودش بود که با تشر هانا سر بلند کرد. همه داشتن منتظر نگاش می¬کردن، به خصوص جونگین که از امشب رسماً نامزدش به حساب می¬اومد و بهتر از هر کسی می¬دونست جی¬ایون حتی یه کلمه از اعلام نامزدی رو هم نشنیده چه برسه به اینکه بدونه الان وقت بوسه¬ست. ولی خب اشکالی نداشت، از این به بعد یاد می¬گرفت گوش کنه. خیلی چیزای دیگم یاد می¬گرفت.
جونگین که با لبخند نزدیکش شد، جی¬ایون تموم هوش و حواسشو جمع کرد حرکت اشتباهی نکنه. بدترین فرضیه این بود که اون احساسات عجیب اینجا و جلوی چشم همه برگرده یا حداقل سرو کله¬ی تمین پیدا بشه و مثل هر دفعه گند بزنه به همه چی ولی خب هیچکدوم از این اتفاقا نیفتاد. فقط یکم خجالت و گر گرفتگی از نگاه خیره¬ی مهمونا وجودشو گرفت، نه هیچ چیز دیگه¬ای. جونگین برخلاف تموم بوسه¬هاش، این دفعه با کمال ملایمت انجامش داد. طوری که حاضرین نتونستن همچین مرد پرفکتی¬رو یه تشویق جانانه نکنن. جی¬ایون حیرت زده از اینکه چقدر خوب می¬تونه ادای آدمای عادی و باشخصیتو در بیاره و برعکس همه که توی یه توهم شبیه قصه¬ها سیر می¬کردن، نتونست جلوی نفرتشو بگیره. هر چی جونگین بهتر رفتار می¬کرد، هر چی جنتلمن¬تر به نظر می¬رسید، بیشتر احساس انزجار می¬کرد. تا جشن به بخش رقصای دو نفره برسه، تقریباً داشت خفه می¬شد از این همه دورویی و تظاهر ولی خب رقصشون دیگه اوج این خفگـی بود. وسط سن زیر نور مات و شاعرانه¬ی سالن مجبور شده بود توی بغلش آروم بگیره و همراهیش کنه. بقیه هم دو نفر دو نفر با یکم فاصله ازشون مشغول رقصیدن بودن. صدای موسیقی انقدری بلند بود که حرفاشون به گوش بقیه نرسه. جی¬ایون مثل یه مجسمه¬ی قشنگ اما بی¬احساس زل زده بود به یه نقطه¬ی نامعلوم که جونگین سرشو نزدیکتر آورد و طعنه زد: نمی¬خوای غیب بشی؟
نفس عمیق دختر به گردنش خورد.
- اگه بشم عصبانی می¬شی؟
جونگین کمرشو سفتتر گرفت و لبخند زد: نه فقط می¬کشمت.
جی¬ایون لباشو بهم فشرد و قید باقی طعنه¬هاشو زد. جونگین فاصله¬شونو کمتر کرد و زمزمه کرد: امشب اولین شب تأهلته لی جی¬ایون، از آخرین لحظه¬های دخترونگی لذت ببر، فکر نکنم برنامه¬ای که برات چیدمو دوست داشته باشی.

پ.ن؛ احوال اونایی که هنوز تو فاز جونگین گزارش آدمربایین در چه حاله؟ هر چی گریزلی تا حالا نوشتم براتون ببوسید بذارید کنار، این یکی گریزلی به معنی واقعی کلمه¬ست. تمینم که دیگه اصلاً نگم. خدا شاهده بخواین کمتر از یه قاتل زنجیره¬ای فرضش کنین ناراحت می¬شم. (با دیوث¬تری ورژن ممکن بایسام چه کنم؟)

پ.ن؛ فعلاً فقط کوک هارتمو داره، مرتیکه¬ی باملاحظه¬ی جذاب.

DemonWhere stories live. Discover now