زمزمه¬ها، پچ¬پچ¬ها و حرفای درگوشی طوری بیمارستانو تسخیر کرده بود که حتی رئیس جئونم بو برده بود همه بو بردن! سرپرست هانو خبر کرده بود و نیم دقیقه-ی تموم بدون هیچ حرفی بهش زل زده بود. بعد خودِ سرپرست به صرافت افتاده بود که اگه لازمه چندتا استعفای سوری راه بندازن تا قبل از رسیدن خبر به وزارتخونه و اتحادیه پزشکان، بالأخره یه حرکتی زده باشن. چون خب قاعدتاً تنها کاری که می¬تونستن بکنن این بود که وانمود کنن وجدان کاری هنوز بین دکترای این بیمارستان نمرده! دکتر جئون با لحنی خونسردانه، کاملاً خونسردانه گفته بود که این کار چه دردیو ازشون دوا می¬کنه؟ به اضافه¬ی یکی دوتا بد و بیراه عجیب و غریب که احتمالاً فقط آدمایی به سن و سال خودش می¬فهمیدن چقدر فحشای ناجوری هستن. سرپرست هان در کمال درموندگی پیشنهاد کرده بود؛ پس چطوره اون پرستاره¬رو اخراج کنیم؟
این حتی از پیشنهاد قبلیم بیشتر به دکتر جئون برخورده بود، چون همون طور که همیشه می¬گفت؛ اخراج آخرین راه بود و خیلی وقتا لزوماً آخرین راه بهترین راه نبود! سرپرست هان دیگه خفه خون گرفته بود، به طرز غریبی به این نتیجه رسیده بود که برای پیدا کردن راهکار اینجا نیست، فقط شاید برای همدردی با دکتر پیری که آبرو و اعتبار چندین و چند ساله¬ش توسط یه دختر بی¬فکر به باد رفته، صداش کرده بودن.
هر دو سخت داشتن به راه سوم فکر می¬کردن که منشی بدون در زدن پرید تو و هول گفت: اون... اون... اینجاست!
منظورش خیلی زود توی قاب در ایستاد و دست به جیب زل زد به دخترک منشی که هنوز موفق نشده بود اسمشو پیدا کنه. اما خب موردی نبود، چون دکتر جئون مثل کسی که برای یه دعوای جانانه خیز برداره صندلیشو عقب داده بود و تقریباً به طرفش یورش برده بود تا بدون کمترین اتلاف وقتی دستشو به گرمی فشار بده!
تمین صندلی چرخدار میز کنفرانسو یکم کج کرده بود و همون طور که به لیوان پایه بلند شربتی که زیر دستش گذاشته بودن نگاه می¬کرد، گفته بود: ترجیح میدم تنها صحبت کنیم.
این دومین باری بود که سرپرست هان توسط یه بچه پولدار از خودراضی سنگ روی یخ می¬شد ولی خب بیمارستان تو وضعی نبود که پرسنلش بتونن غروری برابر این آدم از خودشون نشون بدن. سرپرست هان که با شونه¬های افتاده از اتاق بیرون زد، دکتر جئون یکم جمع و جور نشست و با نگرانی محرزی گفت: باید معذرت خواهی عمیق مارو بابت اون اتفاق پذیرا باشید.
تمین مکثی روی رنگ براق شربت کرد و گفت: می¬خوام سرمایه گذاری کنم.
رئیس جئون مثل برق گرفته¬ها نگاهشو از درو دیوار که از روی خجالت دیدشون می¬زد برگردوند روی صورت تمین، پلکی زد و زمزمه کرد: چـ... چطور؟
تمین بینی¬شو چین انداخت: مگه از اولم همینو نمی¬خواستیم؟
مرد از شدت هیجان صندلیشو عقب داد، بلند شد و با صورتی که رنگ بهش برگشته بود گفت: چرا... چرا... همینو می¬خواستیم.
تمین دستی به پیشونیش کشید و گفت: فقط اینکه می¬خوام خودم تا جایی که می¬تونم به همکاریمون نظارت داشته باشم.
دکتر جئون با آمادگی کامل گفت: حتماً... حتماً!
بعدم میزو دور زد تا قلب بی¬قرارشو با دوباره دست دادن آروم کنه. تمین یه لبخند یخی زد و اضافه کرد: و راجع به اون دختر...
نگاش رفت پی انگشتای پیرمرد که به طرز واضحی توی دستش شل شد.
- نمی¬خوام به خاطر رفتاری که با من داشته سرزنشش کنید یا... چه می¬دونم... تنبیه¬ش کنید.
توی نگاه اول این نهایت بزرگواری سرمایه¬گذار جدیدو می¬رسوند و به حدی تأثیرگذار بود که توی بیمارستان به اون بزرگی شاید فقط روی دو سه نفر هیچ تأثیری نداشت. یکی زوج جنجالی بیمارستان و اون یکی پیرزنی کـه هنوز تصمیم نداشت خودشو به این تازه¬وارد نشون بده.
---------------
هانا نگاهشو از روی لیست برداشت و گفت: اسمش کیم هِراست... چطور مگه؟
جی¬ایون بدون اینکه جوابی بده، گوشیشو بیرون کشید و اسمشو بدون فامیلیش سرچ کرد. عکسا و مقاله¬هایی که مربوط به الهه اساطیری آسمونا بودو بالا پایین کرد و زیرلب زمزمه کرد: گمونم راست می¬گفت.
هانا دست زیر چونه¬ش زد و یکم یه وری یه وری نگاش کرد، بعد که دید به حرف نمیاد، بی¬حوصله گفت: می¬خوای اگه عشقت کشید یه توضیح جمع و جورم به من بده که اگه بازم بلایی سرت اومد، حداقل روم بشه به پلیسا بگم دوست صمیمیت بودم.
جی¬ایون آروم گوشیشو خاموش کرد و توی جیبش برگردوند. هانا مکثی کرد و بعد طوری که انگار جوابشو گرفته باشه برگشت و کفری خودشو با کاغذای زیردستش مشغول کرد. جی¬ایون خجالت زده جلو اومد و چنگ زد به بازوش، دلجویانه زمزمه کرد: هانایا...
هانا دستشو پس زد و همون طوری که به زور تن صداشو پایین نگه داشته بود، غرید: این حرفا چیه پشت سرت؟
جی¬ایون با سرخوردگی عقب کشید، هانا نفس بلندی کشید و گفت: اگه دیروز رگای بیرون زده¬ی جونگینو نمی¬دیدم، حتی یه کلمه¬شم باور نمی¬کردم، ولی یه چیزی شده بود که داشت اون طوری بیمارستانو زیرو رو می¬کرد...
جی¬ایون خواست حرفی بزنه که هانا دست بالا گرفت و کاملاً جدی گفت: می¬دونم از یه جایی به بعد زندگی خصوصیت هیچ ربطی به دوستت نداره، ولی من نگرانتم... تو این یه ماه تو حتی یه روزم عادی نبودی، می¬ترسم جدی جدی یه چیزیت بشه اونوقت من انقدر برات غریبه باشم که آخر از همه بفهمم!
صادقانه¬ترین جوابی که جی¬ایون می¬تونست به این ابراز محبت ناگهانی بده، در آغوش کشیدن هانا بود. هر چند نمی¬تونست حتی یه کدوم از سوالا و نگرانیاشو رفع کنه ولی خب همین که یه نفرو داشت که نگرانش باشه هم جای امیدواری بود. شایدم دو نفر...
جونگکوک که به لبه¬ی پیشخوان تکیه داد و گلوشو صاف کرد، دخترا از هم فاصله گرفتن. هانا چشم غره¬ای به صورت مزاحمش رفت و خیره تو چشماش غرید: همینو کم داشتیم.
کوک لبخندی زد، خودشو جلو کشید و از فاصله¬ی نزدیکی کشدار صداش زد: نـونـا...
هانا که با صورت مچاله و چشمای درشت سر بلند کرد، اضافه کرد: لطفاً هوامو داشته باش!
هانا نمی¬تونست بگه این لبخند منزجرکننده¬رو کجا دیده، یعنی خب ذهنش خرابتر از اون بود که بتونه شباهتی بین جونگکوک و رئیس جئون پیدا کنه ولی می-دونست براش آشناست. قبل از اینکه چیزی بگه جی¬ایون حس کرد پای موضوع مهمی وسطه، پرسید: چیزی شده؟
کوک دست توی جیب روپوشش کرد و حرفی نزد.
یه ربع بعد که داشتن از پشت پنجره¬ی بالاترین طبقه¬ی بیمارستان تمین و هیئت مدیره¬ی بیمارستانو دید می¬زدن، جی¬ایون جوابشو گرفته بود. جونگکوک نگاهی به ابروهای گره خورده¬ی جی¬ایون انداخت و زمزمه کرد: از سرپرست هان شنیدم می¬خواد سرمایه گذاری کنه.
بعد بازم نتونست جلوی کنجکاویشو بگیره و پرسید: نمی¬فهمم رابطه¬ی تو با یه سرمایه گذار اونم به این گردن کلفتی چیه؟!
جی¬ایون کره¬کره¬ی پرده¬رو ول کرد و صاف ایستاد. کوک با سر اشاره¬ای به تمین کرد و گفت: گفته کاری به کارت نداشته باشن.
جی¬ایون هر کاری کرد نتونست پوزخند نزنه. حرکتش مثل بنزین بود روی آتیش کنجکاوی کوک: مطمئن بودم یه چیزی بینتون هست.
دختر آهی کشید و دست به سینه تکیه داد به دیوار کنار پنجره، ناچار شد توضیح بده. البته فقط یکم، دوست نداشت به چشم کوک دیوونه به نظر بیاد: قصه¬ش طولانیه، ولی فقط در همین حد می¬تونم بگم که اون ازم متنفره، بیشتر... به خونم تشنه¬ست.
جونگکوک چند ثانیه¬ای سکوت کرد و بعد پرسید: چرا؟
سوالی که هر کس دیگه¬ایم بود می¬پرسید، ولی جوابش درست مثل تمینی که اون پایین برای همه یه شخصیت جدید و مرموز بود، تقریباً غیر قابل توضیح بود. برداشتی که از ظاهر قضیه می¬شد داشت با حقیقت حداقل هفت هشت تا آسمون فاصله داشت. این وسط فقط خوش به حال کسایی مثل دکتر جئون شده بود که با خوش قلبی تموم فقط بال در نیاورده بود و بس!
بعد از اینکه تمین سوار ماشین گرونش استارت زد و دور شد، چرخید و طوری با تأکید به سرپرست هان و بقیه گفت: دیدید زود قضاوتش کردید؟ هنوزم توی این دنیا آدمای شریفی هستن!
که این حس به وجود اومد هر جور پیش¬داوری در مورد این آدم مساویه با توهین به خودش. سرپرست هان و بقیه حرفی نزدن ولی خب با وجود ختم به خیر شدن قضیه زیادم دل خوشی از این قضیه نداشتن. قیافه¬ی پکرشون رئیسشونو کنجکاو کرد: چیه؟ چیزی شده؟
----------------
انگار این خصوصیت مشترک اتفاقات بده که در نهایت خوش شانسیم نمی¬شه کامل ازشون جون سالم به در برد. هر چند بخش بزرگی از قضیه درست شده بود ولی یه تیکه، درست به کوچیکی اتاق جونگین در مقایسه با مساحت کل بیمارستان، خراب شده بود. رئیس جئون وقتی وارد دفترش شد، با اینکه درو دیوارا سالم سرجاشون بود حس کرد یه چیزی بدجوری ویرون شده، شاید غرور مردونه¬ای که ته چهره¬ی خسته¬ی جونگین رنگ باخته بود و بی¬حوصله¬ش کرده بود. اوقات تلخی مثل ویروس به دکتر پیرتر سرایت کرد، با نفس عمیقی در دفترو بست، نگاهی به جونگین انداخت و گفت: من همه¬ی تلاشمو کردم جلوشو بگیرم.
جونگین سر پایین انداخت و لبخند تلخی زد، همین!
دکتر جئون جلو رفت، دست روی شونه¬ش گذاشت و گفت: شاید احتیاج دارین که با هم حرف بزنین.
شوخی مسخره¬ای بود که درست بعد از این حرف پهلوی کبود جونگین تیر بکشه و بهش یادآوری کنه حرف زدن چه نتیجه¬ای داره، ولی چیِ این اتفاق مسخره نبود؟ از اول تا آخرش مضحک و بی¬معنی بود. زمزمه کرد: متأسفم که زندگی شخصیم داشت آینده¬ی بیمارستانو تحت تأثیر قرار می¬داد.
دکتر جئون سری تکون داد و درست یه ثانیه قبل از اینکه نگاهشو از موهای پرپشت جونگین بگیره، چشمش افتاد به تار مویی که داشت مثل طلا بین خرمن موهای مشکیش برق می¬زد.
جونگین هنوز داشت دنبال کلمه¬های مناسب برای عذرخواهی می¬گشت که سوزش تندی¬رو کف سرش حس کرد. سر که بلند کرد، دکتر جئون داشت با دقت به تار مویی که از سرش کنده بود نگاه می¬کرد. هر دوتا مرد دیدن که اون برق درخشان از یه طرف شروع به محو شدن کرد و تار مو جلوی چشماشون به رنگ سیاه در اومد ولی وقتی دکتر جئون با تعجب پرسید: توام چیزی که من دیدمو دیدی؟
جونگین به دلایل کاملاً ناشناخته¬ای خودشو زد به اون راه: چیو؟
دکتر جئون به دستش اشاره کرد: رنگش برگشت، ندیدی؟!
جونگین بی¬حرف یه نگاه به تار مو انداخت یه نگاهم به چشمای گرد رئیسش و چیزی نگفت. دکتر جئون یکم خودشو جمع و جور کرد و با اینکه مطمئن بود درست دیده، ولی اصرار نکرد، زیرلب زمزمه کرد: باید یه سر به چشم پزشکم بزنم.
جونگین زودتر بحثو جمع کرد: به هر حال امیدوارم معذرت خواهی منو قبول کنید.
قیافه¬ی دکتر پیرتر گیج شد. نمی¬فهمید چرا باید جونگین ازش معذرت بخواد ولی زیاد پاپیچش نشد. به هر حال کار بیشتری جز همین چند کلمه هم ازش برنمی-اومد. به محض اینکه پاشو از اتاق بیرون گذاشت جونگین برگشت و به دستشویی هجوم برد. جلوی آینه ایستاد و موهاشو بهم ریخت. تنها چیزی که باعث شده بود روی چیزی به این کوچیکی حساس بشه اون رنگ آشنا بود. هر چند با هیچ دلیل و منطقی جور در نمی¬اومد ولی دیگه نمی¬تونست نسبت به این چیزا بی¬اعتنا باشه. باید می¬فهمید چه بلایی داره سرشون میاد.
---------------
کیبوم از دیروز که مأموریت گرفته بود یه خونه¬ی درست و درمون پیدا کنه، فقط سه تا خونه¬ی چند میلیون دلاری خالی پیدا کرده بود که در سطح استانداردای رئیسش باشن. که خب دوتاشون جزو املاک نخست وزیر بود و به افراد عادی اجاره داده نمی¬شد، پس فقط یه گزینه باقی می¬موند. وقتی آدرسو از مشاور املاک گرفت، دستشویی¬رو بهونه کرد و توی اون فاصله¬ی چند دقیقه¬ای رفت و کل خونه¬رو گشت. بد نبود ولی تمین خودش باید تأییدش می¬کرد.
کیبوم دست به سینه تکیه داده بود به ماشین مشاور املاکی که خودشو کیم هیچول معرفی کرده بود و بی¬حوصله داشت به چرت و پرتایی که هیچول در نهایت خلاقیت راجع به خونه سر هم می¬کرد گوش می¬داد. از اونجایی که آدم صبوری نبود، فقط سی ثانیه¬ی دیگه کافی بود تا این صحبت به نتایج بدی برسه ولی خب شانس آورد که ماشین اسپرت تمین از سر خیابون پیداش شد و رنگ آبی براقش انقدر برای هیچول جذابیت داشت که دست از وراجی در مورد خونه برداشت و از این فکر که قراره یه پورسانت تپل از مشتریای پولدارش بگیره، به وجد اومد. جفت دستاشو به هم سابید و بدو جلو رفت. با دیدن تمینی که از زیر در متحرک ماشینش پیاده شد، اون روی چاپلوسش بالا زد و با سرو صدا جلو رفت تا باهاش دست بده: آیگو چه مشتری جذابی... از دیدنتون خوش...
اما بازوش توسط کیبوم گرفته شد و سر جاش ایستاد. کیبوم توضیح داد: آقای لی از تماس فیزیکی خوششون نمیاد.
هیچول بازم از رو نرفت. یه خنده¬ی مطلقاً مصنوعی کرد و با نیش باز خودشو معرفی کرد: کیم هیچول هستم.
تمین نگاه سردی به سر تا پاش انداخت و بدون هیچ حرفی به طرف خونه رفت. مطمئناً خودش از پس باز کردن در برمی¬اومد ولی هیچول از روی وظیفه شناسی جلو دویید تا به در نرسیده براش بازش کنه.
تمین از پشت شونه¬های هیچول به کیبوم نگاه کرد و کیبوم چشمای باریکشو چرخوند که یعنی چاره¬ای جز تحملش نداریم. هیچول حیاط شیک خونه¬رو جلو رفت و در اصلی¬رو قبل از رسیدن مشتریاش باز کرد و با پرچونگی مشغول توضیح شد. هرچند ساختار به شدت مدرن و باز خونه اصلاً احتیاجی به این حرفا نداشت ولی بازم وظیفه¬ش بود انقدر از شومینه¬های فصلی، پرده¬های الکترونیک و آپشنای ناتموم خونه بگه که فکش بی¬حس بشه. هنوز یک هزارم توضیحاتی که در خور خونه بودنو نداده بود که تمین وسط سالن طبقه¬ی پایین ایستاد و گفت: خوبه.
کیبومم دست به سینه به هیچولی که شوکه نگاشون می¬کرد زل زد. هیچوقت تو دوره¬ی کاریش هیچکس انقدر زود جایی¬رو نپسندیده بود. فرقی نداشت که کاخ ریاست جمهوریو به مشتریاش نشون بده یا خونه¬ی لوکسی مثل اینجارو، در هر صورت مردم یه چیزی برای ایراد درآوردن پیدا می¬کردن، اما این دو نفرِ عجیب با این سن و سال کم معلوم نبود از کجا این همه پولو آوردن که حتی به خودشون زحمت دیدن خونه¬رو هم نمیدن. برای همینم حس کرد با چندتا کلاهبردار طرفه. دست به کمر نیشخند زد و یه ثانیه بعد صورتش جدی شد: یا می¬دونید سر همه¬ی اونایی که منو دست انداختن چی اومده؟
تمین و کیبوم نگاهی بهم انداختن و کیبوم بود که با ابروی بالا رفته پرسید: چه بلایی؟
هیچول نفس عمیقی کشید، سینه¬شو جلو داد و گفت: همشونو به دادگاه کشوندم... بدون استثناء!
تمین که بی¬حوصله نگاهشو ازش گرفت، دیگه مطمئن شد این دوتا، از اون مدل بچه¬های بیکاری¬ان که عقده¬های خودشونو با بازی دادن بقیه خالی می¬کنن، انگشت اشاره¬شو توی هوا چرخوند و گفت: همین الان می¬زنید به چاک بچه پولدارای...
تک زنگ گوشیش باعث وقفه توی خط و نشوناش شد. اسکرینشو بالا داد و با دیدن پنج هزار دلاری که به حسابش ریخته شده بود، کُپ کرد. قبل از اینکه چک کنه ببینه این پول از کجا اومده توی حسابش کیبوم گفت: نظرت چیه، بری قراردادو بیاری تا همین جا امضاش کنیم. اینطوری مام وقت می¬کنیم یه دور توی خونه بزنیم.
هیچول چند ثانیه¬ای گنگ نگاشون کرد و ذهنش در سریعترین حالت ممکن این فرصتو روی هوا قاپید. بدو رفت سمت در و بلند گفت: نیم ساعت دیگه اینجام.
با رفتنش آرامش به طرز عجیبی به خونه حاکم شد. تمین روی اولین مبلی که پستش خورد نشست. کیبوم چرخی توی سالن زد و پرسید: مطمئنی می¬تونی اینطوری بین آدما زندگی کنی؟
تمین زیرچشمی نگاهی بهش انداخت و یادآوری کرد: یه زمانی خودمم جزوشون بودم.
کیبوم روی مبل دیگه¬ای نشست: از اون موقع تا الان خیلی چیزا عوض شده.
تمین دستی به پیشونیش کشید و زمزمه کرد: اتفاقاً هیچی عوض نشده.
تأثر داشت می¬رفت به چهره¬ی بی¬تفاوت کیبوم بشینه که اضافه کرد: هیچی جز لباس پوشیدنای تو.
کیبوم در جا بلند شد و این بحث تکراریو با گفتن؛ برای زندگی بین آدما باید دست از قضاوت برداری، تموم کرد. هر چند اربابش طوری توی خودش بود که بعید بود اصلاً صداشو شنیده باشه. ذهن تمین داشت توی گذشته¬های دور چرخ می¬زد. توی خاطره¬هایی که مال خودش نبود ولی به اندازه¬ی زندگی خودش براش واضح بود.
--------------
نسیمی که روی عمارت ارباب کیم می¬وزید، یکم شدیدتر از حد معمول بود. باد مثل یه شلاق نامرئی روی شاخه¬های درخت می¬نشست و طوری برگارو به بازی گرفته بود که سرو صداش بالأخره خوابو از چشمای پسری که توی آخرین اتاق خوابیده بود، پروند. جونگهیون بیست ساله، دستی به پیشونیش کشید و سر جاش نشست. نگاهی به پنجره انداخت و خسته از جاش بلند شد. پرده¬رو بالا داد و هوای خنکی که روی صورتش نشست به کل بی¬خوابش کرد. برگشت نگاهی به اتاق نیمه تاریکش انداخت و با یه نفس عمیق سراغ میزش رفت. شمع روی میزشو از آتیش چراغ روغنی دیوارکوب روشن کرد و دفترشو ورق زد. باید برای آزمون ورودی اشراف زاده¬ها آماده می¬شد اما این وقت شب ذهنش انقدری بیدار نبود که بتونه چیزی از اون مزخرفات درباری بفهمه. دفترو بست کنار گذاشت، از زیر میز یه سری کاغذ بیرون کشید و با لبخند محوی زیر و روشون کرد. همزمان که برای طرحای جدیدش ذوق داشت، یه جور حسرت کهنه هم به قلبش نشست. خونواده¬ش هیچوقت نمی¬ذاشتن تنها پسرشون شانس رفتن به دربارو پای این نقاشیای بی¬معنی هدر بده. مدت¬ها بود که دست از آرزوش کشیده بود و تسلیم خواسته¬های والدینش شده بود. هر چند علاقه¬ش به طراحی نه تنها کمتر نشده بود، بلکه بیشترم شده بود. توی خلوتش، شبایی مثل امشب که بی¬خوابی به سرش می¬زد و در کل هر فرصتی که گیر می¬آورد با چنان اشتیاقی قلم برمی-داشت و طرح می¬زد که انگار این تنها کاریه که براش ساخته شده. تازگیا چندتا طرح از دختری که پشت بهش ایستاده بود و موهای بلندش توی دست باد پریشون شده بود، کشیده بود. نقاشیا انقدر قشنگ بودن که خودشم از دیدنشون شوکه می-شد. انگار استعداد عجیبی توی این یه طرح به خصوص داشت. راجع به بقیه¬ی طرحاش کارش متوسط بود ولی به این یکی که می¬رسید بی¬اراده نبوغ خاصی پیدا می¬کرد. اون شبم مثل شبای دیگه طوری غرق جزئیات طرحش شد که تا به خودش بیاد سپیده دمیده بود. هوا روشن شده بود ولی دختر روی کاغذ هنوز صورت نداشت. همیشه همین بود. اکثر نقاشیاشو از پشت سر طراحی می¬کرد وقتاییم مثل حالا که به خودش جرئت می¬داد از رو به رو طراحیش کنه نمی-تونست چهره¬ای براش بکشه. اون روز انقدر به صورت گرد و خالی طرحش زل زده بود که حسابی کلافه شده بود. حتی توی قصرم، تو فاصله¬ای که استاد بهشون استراحت داده بود، کاغذو بیرون کشیده بود و بهش خیره شده بود. داشت فکر می¬کرد چی باعث می¬شه طراحی یه چهره براش انقدر کار سختی باشه که در کلاس باز شد و یه نگهبان زمخت با پسری که قیافه¬ی بیش از حد ملیحی داشت داخل شد. نگهبان رو کرد به پسر که هیکل لاغرش در مقایسه با شونه¬های پهن خودش، مثل بچه¬ای بود پیش پدرش و گفت: اینجا کلاس مخصوص آموزش نجیب زاده¬هاست.
تمین زیر نگاه¬های پوزخنددار پسرا گشت و چشمش که به تنها قیافه¬ی آشنای کلاس افتاد یکم از استرسش کم شد. سر تکون داد و مستقیم به طرف جونگهیونی رفت که تا پیش از این فقط دوست برادر بزرگش جینکی بود ولی حالا انگار قسمت بود دوست خودشم باشه. با مکث رو نیمکت خالی کنار جونگهیون نشست و حرفی نزد. به محض بیرون رفتن نگهبان، چندتا از پسرای قلدر کلاس که سردسته¬شون پسر قد بلندی بود با چشمای درشت سیاه، بلند شدن تا یه حالی از این تازه وارد بگیرن. پسر قد بلندتر که روی حاشیه¬ی یقه¬ش گلدوزی شده بود؛ چویی مینهو قری به گردنش داد و پاشو با حالت تهدیدآمیزی روی میز تمین گذاشت. طوری به طرفش خم شد انگار با خدمتکارش طرفه، یه تای ابروشو بالا داد و گفت: مال کدوم دهاتی خوشگله؟
تمین زیرچشمی نگاهی به جونگهیون انداخت و خیره به چشمای پر از تمسخر پسر جواب داد: مال همون دهاتی که تو ازش اومدی!
نیشخند به چهره¬ی پسرایی که عقبتر ایستاده بودن خشک شد. لبخند مینهو به طرز تهدیدآمیزی تغییر کرد و به شکل پوزخند دراومد. تمین نگاهشو ازش گرفت تا کتاب جلوی دستشو باز کنه اما یقه¬ش که اسیر مشت سفت مینهو شد، یکم ترسید. مینهو جلو کشیدش و غرید: بهت نگفتن زبون درازی چه بلایی سرت میاره؟
تمین شونه¬هاشو عقب داد تا یکم ازش فاصلـه بگیره، مینهو پوزخند دیگه¬ای زد و طوری به عقب هلش داد که کمر تمین تو برخورد با لبه¬ی چوبی صندلی تیر کشید. بعد راضی از زهرچشمی که گرفته، قدماشو کشوند سمت جونگهیونی که تموم مدت سرشو کرده بود توی کاغذاش و حتی نگاهشم نمی¬کرد. رو به روش ایستاد و بدون مقدمه چنگ زد کاغذارو از دستش قاپید. طرحایی که جونگهیون ساعت¬ها وقت روشون گذاشته بودو با یه نگاه کوتاه به هر کدومشون کنار انداخت. همین رفتار ساده¬ش پر از تحقیر بود. تمین در حالی که ماتش برده بود از این همه وقاحت به برگه¬هایی نگاه می¬کرد که این طرف و اون طرف پرواز می¬کردن، براش عجیب بود که چرا حتی یه نفرم نمی¬خواد جلوی این آدمو بگیره. مینهو به برگه¬ی آخر که رسید مکثی کرد، یه نگاه به برگه انداخت یه نگاهم به جونگهیون که هنوز خونسرد سر جاش مونده بود. بعد دست انداخت کاغذو جر داد، تیکه¬هاشو ریخت روی میزش و بدون هیچ حرفی برگشت همراه اکیپ خودش از کلاس بیرون زد. جونگهیون نفس عمیقی کشید و توی سکوت آزاردهنده¬ی کلاس مشغول جمع کردن طرحاش شد. همرو جمع کرد، غیر از دوتا که تمین پیداشون کرده بود.
یه ساعت بعد روی سکوی باریکی موازی با یکی از دیوارای سنگی پشت قصر نشسته بود و با اینکه یکی از بهترین طرحاش پاره شده بود اما بازم چیزی که بیشتر آزارش می¬داد چهره¬ی سفید دختر توی نقاشی بود. سخت مشغول کلنجار رفتن با تصورات گنگش بود که صدای پای تمینو شنید. سر بلند کرد و با دیدن کاغذای توی دستش لبخند کمرنگی زد. تمین جلو اومد، کنارش نشست و کاغذارو به طرفش گرفت. جونگهیون گرفتشون و زیرلب تشکر کرد. تمین نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: مشکل این پسره چیه؟
جونگهیون سر تکون داد و زمزمه کرد: خودش.
تمین پوزخندی زد. چند ثانیه¬ای ساکت شد و بعد که دید جونگهیون خیره¬ی نقاشیا شده گفت: می¬شه یه چیزی بپرسم هیونگ؟
جونگهیون نگاش کرد. تمین لب تر کرد: چرا قیافه¬شو نکشیدی؟
جونگهیون نفس عمیقی کشید. نمی¬دونست چی باعث شد اعتراف کنه: هیچ تصوری از قیافه¬ش ندارم.
تمین متعجب گفت: یعنی هیچ دختری نیست که بخوای صورتشو بکشی؟
جونگهیون چند ثانیه¬ای نگاهش کرد و ¬بعد پرسید: تو بودی کیو می¬کشیدی؟
تمین درجا اقرار کرد: نامزدم.
جونگهیون لبخند زد. قبلاً از جینکی شنیده بود برادر تخسش چقدر به نامزدش علاقه داره، طوری که همه از این علاقه باخبرن ولی حالا که از نزدیک شاهدش بود، براش جالبتر بود. بی¬اراده پرسید: چرا انقدر دوستش داری؟
تمین سری تکون داد و یکم برای جواب دادن مردد شد. نه به خاطر اینکه جوابی نداشت، به این خاطر که جواباش انقدر زیاد بود نمی¬دونست چطور خلاصه¬شون کنه: اممم... خب نمی¬شه ساده گفت ولی ما تقریباً با هم بزرگ شدیم... اون یه جورایی یه بخشی از وجود خودمه.
جونگهیون ابرویی بالا انداخت و با تحسینی که یکمم تعجب قاطیش بود گفت: باید خیلی خوش شانس باشی که انقدر زود نیمه¬ی گمشده¬تو پیدا کردی.
تمین لبخندزی زد و با خودپسندی محسوسی گفت: می¬دونی قضیه دو طرفه¬ست، اونم خوش شانسه که منو پیدا کرده.
جونگهیون بلند بلند خندید. تمین دقیقاً به همون شیطنت و شیرینی بود که جینکی گفته بود. می¬شد گفت اون روز اولِ دوستی این دو نفر بود. مثل گره¬ای که به یه ریسمان بیفته، داشت رابطه¬ی به ظاهر ساده¬ای بینشون شکل می¬گرفت که هیچکدوم نمی¬تونستن حدس بزنن چه تبعاتی براشون به دنبال داره.
---------------
همه از رسیدگی به زخمیای سانحه¬ی تصادف زنجیره¬ای اتوبان ذله شده بودن. اورژانس شده بود میدون جنگ، پرستارا همه آماده باش بودن. هانا بیشتر از سه ساعت بود که پا به پای بقیه داشت بخیه می¬زد، پانسمان می¬کرد و گاهیم به داد و بیداد کس و کار بیمارا که سالن ورودیو گذاشته بودن رو سرشون جواب می¬داد. از صدای آه و ناله¬ی مریضا سردرد گرفته بود. بعد از پانسمان زخمای دختر کوچولویی که یه بند گریه می¬کرد، از اورژانس بیرون زد و قبل از اینکه پا بذاره توی نزدیکترین استیشن از زور خستگی روی نزدیکترین صندلی توی راهرو وا رفت. چشماشو بست. یکی دو تا راهرو از اورژانس فاصله داشت. اینجا دیگه خبری از اون همه سرو صدا و همهمه نبود اما یه چیز بدتر وجود داشت. یه پچ-پچ ریز که از ته گوشش می¬خزید توی بدنش و مثل خوره روحشو می¬خورد! آخ که کلمه¬ها در مورد آدمای عزیزت چقدر می¬تونن زهرآگین باشن.
- بهت نگفتم، خوبی رمال گرون اینه که آدمو از کف زندگی می¬بره رو سقفش، کی فکرشو می¬کرد یه پرستار ساده همچین آشوبی به پا کنه، تازه سفارششو هم بکنن که دست کسی به خانوم نخوره.
- ولی من بدجوری دلم می¬خواد این پسره¬رو ببینم. می¬خوام ببینم عاشق چیِ جی-ایون شده!
- هاه، عاشق کجا بود؟ هنوز نمی¬خوای قبول کنی طرف طلسم شده؟
مکالمه¬ی پرستارا با نفر چهارم که عصبی داخل اتاق شد و چنگ زد چندتا گاز استریل برداشت، موقتاً استپ شد. بعد از رفتن هانا یکی از پرستارا لب گزید و پرسید: اون دوستش نبود؟
سکوت خجالت آور استیشن با صدای جدی جونگین شکست: اورژانس نیرو می-خواد، شما اینجا چه غلطی می¬کنید؟
با تشر بعدیش دخترا زود از ایستگاه بیرون زدن و به طرف اورژانس دوییدن. جونگین مکثی کرد و عقبگرد کرد تا برگرده اتاقش، امروز این چندمین بار بود که مچ بقیه¬رو موقع پچ¬پچ می¬گرفت. قدمای عصبی و تندش با دیدن یه هیئت چند نفره درست اون طرف راهروهای شیشه¬ای بیمارستان متوقف شد. وسط راهرو ایستاد و چشم دوخت به سرپرست هان که همراه دوتا مرد کت و شلواری داشتن چیزی¬رو به یه پسر جوونتر توضیح می¬دادن. پسر که بی¬تفاوتیش حتی از این فاصله¬م پیدا بود، دست به سینه ایستاده بود و حتی نگاهشـونم نمی¬کرد. جونگین داشت فکر می¬کرد ممکنه این پسر همون سرمایه¬گذار جدید باشه که چشمش افتاد به جی¬ایونی که بی¬هوا از رو به رو پیچید توی راهرو و به محض دیدنش درجا میخکوب شد. جونگین چند ثانیه¬ای به صورت بهت زده¬ش زل زد و بعد چشماش توی حدقه چرخید و افتاد به تمین که به لحاظ مکانی یه جایی تو ضلع سوم این مثلث ایستاده بود. جی¬ایون از دیدن تمین ابرو در هم کشید و قدماشو تند کرد به سمت مقصدش توی اورژانس، خوش خیالی بود که بدون بازخواست از مانعی مثل جونگین بگذره، مطمئن بود یکی دو قدم مونده بهش بازوشو می¬گیره و می-کوبدش به دیوار ولی فقط صداشو شنید که آمرانه گفت: وایسا.
جی¬ایون ایستاد و زیرچشمی تمینو پایید که حالا دیگه دست به جیب به طرفشون چرخیده بود و بدون کوچکترین اعتنایی به چشمای گرد پشت سرش بهشون زل زده بود. از خیلی جهات عادت نداشت که سر کارش با همچین کابوسی اونم انقدر یه دفعه¬ای رو به رو بشه ولی خب اگه درست حساب می¬کردی مبهم¬ترین قسمت این برخورد جونگین بود، نه تمین. این طرز نگاهش سابقه نداشت. اولین بار بود توی چشمای تیره¬ش چیزی غیر از شهوت دیده می¬شد. جی¬ایون انقدر از این نگاه ناآشنا جا خورده بود که نمی¬تونست بفهمه چرا یهویی انقدر عوض شده.
جونگین لیستو از بین دستای شل شده¬ش بیرون کشید. جلوی اسم خودشو توی گزارش اورژانس امضاء کرد. لیستو همون طور که ازش گرفته بود، بهش برگردوند و بدون حتی یه کلمه بیشتر ازش دور شد. جی¬ایون گیج پلک زد. چرخید و یه نگاه دقیقتر به نامزدش که داشت می¬رفت تا ته راهرو پشت دیوارای سفید بیمارستان گم بشه، انداخت و بیشتر کُپ کرد. چه مرگش شده بود؟ سابقه نداشت این آدم از کنارش بگذره و بهش تیکه¬ای نندازه یا حداقل یه تماس جسمی باهاش نداشته باشه. وقتی سر چرخوند به طرف راهروی شیشه¬ای تمین غیبش زده بود و دکتر هان داشت با اوقات تلخی با دو نفر دیگه حرف می¬زد.
--------------
جونگین دم دفترش بود که با صدای ناآشنایی متوقف شد.
- شما باید نامزد اون پرستار باشید؟
اخمی کرد و به طرف صدا چرخید، پسر که بهش می¬خورد همسن و سال خودش باشه، اشاره¬ای به دفترش کرد و گفت: باید با هم حرف بزنیم.
جونگین نفس عمیقی کشید و درو برای غریبه¬ی ناخوشایند این روزای بیمارستان باز کرد. منشیش طبق معمول نبود. خودش جلوتر رفت و در اتاقشو باز کرد. بدون هیچ تعارفی داخل شد و پشت میزش نشست. حالت نشستنش طوری نبود که احترامی نسبت به مهمونش نشون بده ولی خب همینم برای آدم تندرویی مثل جونگین، خیلی متمدنانه محسوب می¬شد. تمین مکثی روی موهای جونگین کرد و اثری از طلسم همیشگیش ندید. با این حال تغییری توی چهره¬ی خونسردش پدید نیومد. روی مبلی نشست، پا روی هم انداخت و خودش استارت این دوئلو زد: احتمالاً شنیدید که نامزدتون چه رفتاری با من داشته؟
جونگین حرکتی به خودش داد و صاف سر جاش نشست. انگشتاشو توی هم حلقه کرد و با غیظ محسوسی گفت: اگه برای شنیدن معذرت خواهی اومدید متأسفم.
تمین ابرویی بالا انداخت و گفت: فکر نمی¬کنم معذرت خواهی کافی باشه.
جونگین دوباره تکیه داد و با بی¬تفاوت¬ترین حالت ممکنش نگاش کرد، هر چند درونش غوغا بود: خب پس...
تمین لبخند محوی زد: من یه ضمانت می¬خوام که دیگه این رفتار تکرار نشه.
عجیبه اونی طلبکار بود که بزرگترین آرزوشو ازش دزدیده بود. تمین دید که چطور فک جونگین قفل شد و رگای گردنش بیرون زد، با اینکه سرو صداهای توی مغزشو هم می¬شنید اما یـه چیزی کم بود. این آدم بدون دیوونگی¬های معمولش به هیچ دردی نمی¬خورد. جونگین بلند شد، با قدمای آروم نزدیکش شد. تکیه داد به مبل راحتی جلوی میزش و دست توی جیبش فرو کرد. بعد خم شد و شمرده شمرده توی صورت مزاحمش پرسید: خوابیدن با زن یه نفر دیگه چه حسی داره؟
تمین چند ثانیه¬ای به رو به رو خیره شد و بعد نگاهشو بالا کشید تا روی مردمکای به خون نشسته¬ی جونگین، چه تقلای سختی برای پوشوندن این ضعف بزرگ! با تموم احترامی که به اینجور خودداریا قائل بود ولی وقتش نبود یکم آتیش بیشتری به این قلب ریخته بشه؟ جوابش مثل نیشتری عمیق به یه زخم تازه، داغ دل جونگینو تازه کرد: همون حسی¬رو داره که یه بوسه¬ی ناگهانی!
حالا دیگه بود و نبود اون تار مو فرقی به حال این آدم عصبانی نداشت، طوری چنگ زد به یقه¬ی تمین و از روی صندلی کندش که اگه جی¬ایون یه ثانیه دیرتر رسیده بود، مطمئناً امروز تبدیل می¬شد به آخرین روز زندگیش! هرچند جونگین اگه با چشمای خودشم مرگو می¬دید، زیر بار همچین خفتی نمی¬رفت که قبول کنه با یه آدم عادی در نیفتاده. به خاطر فشار دستای ظریف اما پرزور نامزدش مجبور شد ازش فاصله بگیره ولی همچنان آکنده از عصبانیت، کینه و نفرت بود. خیلی چیزا بود که روح جفتشونم ازش خبر نداشت. جونگین نمی¬دونست کیو توی دفترش راه داده و جی¬ایونم نمی¬دونست وقتی داره از اون قدرت استفاده می¬کنه، امواج نامرئی حلقه¬ش تا شعاع چند متری برای کسی مثل تمین قابل احساسه. اون فقط می¬خواست از مرگ یـه احمق جلوگیری کنـه. خواسته¬ای که چندان برای جونگین روشن نبود. وقتی جی¬ایون هلش داد و پشتشو به دیوار چسبوند، احساس کرد خیلی چیزا بینشون شروع نشده، تموم شده. بغض توی چشماش دستای جی-ایونو شل کرد. هیچکدوم نفهمیدن تمین از کی غیبش زده، ولی خب زیادم مهم نبود. مهم حالت غریبی بود که به جونگین دست داده بود، این صدای گرفته که جی¬ایونو تا مرز شرمندگی برد، بدون اینکه واقعاً بدونه چرا.
- می¬فهمی داری چیکار می¬کنی؟
تا جایی که یادش می¬اومد این اولین بار توی برخوردش با جونگین بود که انقدر احساس خجالت می¬کرد. نیم قدمی عقب کشید و بهت زده به نامزدش نگاه کرد کـه با حرص یقه¬شو صاف کرد. این جونگین در عصبانی¬ترین حالت ممکنشم زمین تا آسمون با مردی که می¬شناخت فرق می¬کرد. تا حالا این روشو ندیده بود. وقتی یه قدم بهش نزدیک شد و غرید: من نامزدتم اونوقت تو نگران جون کسی هستی که به زور باهات خوابیده؟
سر پایین انداخت و ذهنش خالی شد. این وضعیت کوفتی هیچ جوره قابل توضیح نبود. جونگین سری تکون داد و با همون میزان از عصبانیت ادامه داد: همینو می¬خواستی نه؟ می¬خواستی انگشت نمای کل بیمارستان بشیم؟
اگه توی همون حال و هوای قبل بود، مطمئناً از دیدن رد شرم تو صورت این آدم یکمی آروم می¬گرفت، ولی حالا عصبی¬تر از اونی بود که بتونه کوچکترین اهمیتی بهش بده، ازش فاصله گرفت و صداش دوباره بالا رفت: داشتی گند می-زدی به برنامه¬های بیمارستان، تموم اعتبار و احترامی که من و بقیه براش جون کنده بودیمو به باد دادی، یه کاری کردی به چشم همه یه احمق باشم اونوقت بازم از اون جونور طرفداری می¬کنی؟ اصلاً چطور روت می¬شه بیای و خودتو بندازی وسط دعوای ما؟
جی¬ایون نفس عمیقی گرفت و با داد آخرش به طرفش چرخید.
- با توام!
حالا دیگه جونگین پشت میزش ایستاده بود و خودش یه جایی لب عمیق¬ترین پرتگاه زندگیش. تمین رفته بود، خیلی وقت پیش... لحظه¬ها انقدر سنگین بودن که انگار سال¬هاست ترکشون کرده. وسط جهنمی که اون موجود نفرت انگیز ساخته بود، ایستاده بود و نمی¬دونست چرا بدون هیچ گناهی انقدر احساس حقارت می¬کنه. جونگین فارغ از تموم بدیاش حالا و توی این یه مورد به خصوص محق¬ترین چهره¬ی دنیارو داشت. جی¬ایونم این حقو بهش می¬داد که جواب سوالاشو بخواد، ولی آخه کدوم جواب؟
دستاشو بهم پیچوند و با لکنت زمزمه کرد: مـ....منـ... ـن... نـ.... ـمی¬تونم... هیـ...هیچ توضیحی بهت بدم.
یه قطره اشک روی صورتش سر خورد و صداش خفه¬تر شد: خودمم نمی¬دونم توی زندگیم چه خبره... فقط می¬دونم اسیر ماجرایی شدم که نه فقط خودمو آدمای اطرافمـو هم مثل یه سیاهچالـه داره می¬بلعه، نمی¬خوام توام همراه من آسیبی ببینی... من فقط می¬خوام ازم دور بشی... چون... چون... نمی¬دونم قراره چی به سرم بیاد... ولی می¬دونم اگه بازم به رابطه¬مون اصرار کنی اتفاقای بدتری برات می¬افته.
حتی همین اقرار کوتاه و مبهمم براش مثل جون کندن بود، به محض اینکه آخرین کلمه از دهنش بیرون اومد، به در هجوم برد و دیگه جلوی گریه¬شو نگرفت. به جهنم کـه قطره قطره¬ی اشکـاش آتیش شایعاتو شعله¬ورتر می¬کرد. در اتاق که پشت سرش بهم خورد، نفس جونگین از گلوش بالا اومد و با یه آه عمیق بیرون ریخت. روی صندلیش وا رفت و ذهنش طوری از درک این جمله¬های ساده اما عجیب عاجز موند که اشک بی¬اختیار روی صورتش راه گرفت. تقاص کدوم گناهشو داشت پس می¬داد که حالا باید به این روز می¬افتاد؟
---------------
هرا داشت توی محوطه آزاد بیمارستان قدم می¬زد که به پرستار مورد علاقه¬ش برخورد. جی¬ایون مثل یه مجسمه¬ی سنگی روی یه نیمکت خشکش زده بود. طوری غرق افکارش شده بود که انگار اصلاً توی این دنیا نیست. هرا کمی خم شد و توی صورتش لبخند زد: ناراحت به نظر میای!
جی¬ایون پوزخندی به پاهای سالمش زد و چیزی نگفت. روز اول که دیده بودش فکر می¬کرد با یه زن فلج طرفه اما حالا الهه¬ی آسمونا راست راست توی محل کارش راه می¬رفت، بدون اینکه براش مهم باشه زندگی آدمای اینجا داره به سمت چه منجلابی میره.
هرا کنارش نشست، کمی ساکت نگاهش کرد و بعد گفت: همـه¬ی آدما بعد از اینکه می¬فهمن کی هستم باهام سرسنگین می¬شن.
جی¬ایون خیره به یه نقطه¬ی لا به لای سایه¬های پاره پاره¬ی برگای درختا روی زمین زمزمه کرد: باید باهاش چیکار کنم؟
هرا حرفی نزد. جی¬ایون سر بلند کرد و عصبی گفت: رسماً داره گند می¬زنه به زندگیم... همه¬ی کارایی که تا حالا کرده یه طرف اینکه دم به دقیقه باهاش چشم تو چشم بشمم یه طرف!
سکوت ممتد زن بیشتر عصبیش کرد: اصلاً گوش میدی چی می¬گم؟
هرا شونه¬ای بالا انداخت و گفت: نباید ازش فرار کنی.
صورت دختر که توی هم رفت بیشتر توضیح داد: هر چی بیشتر ازش فرار کنی قدرت بیشتری بهش میدی.
جی¬ایون خواست حرفی بزنه که پشیمون شد. گیرم که می¬گفت؛ این چه کوفتیه که با هر حرکت من قدرت می¬گیره؟ چه فایده¬ای داشت وقتی همون جوابای مزخرف همیشگیو می¬گرفت.
هرا دست روی شونه¬ش گذاشت و گفت: متأسفم که اینو می¬گم ولی تنها راهت اینه که جلوش وایسی، باید به جایی برسی که دیگه هیچ ترسی ازش نداشته باشی.
جی¬ایون بغضشو فرو خورد و زمزمه کرد: برای همچین چیزی باید از همه چیزم بگذرم.
هرا مکثی کرد و با ابروهای بالا رفته گفت: شاید این همون راهی باشه که دنبالشی.
- من دنبال هیچ کوفتی نیستم!
صدای بالا رفته¬ش توجه چند نفرو جلب کرد. یکم معذب شد، اما معذرت نخواست. دوباره خیره شد به اون نقطـه¬ی نامعلوم و گفت: مدام دارم حرفای نامربوط در مورد خودم می¬شنوم... اونا... هر چی که دلشون می¬خواد می¬گن... هر طوری که دوست دارن قضاوت می¬کنن، بدون اینکه حتی یه گوشه از زندگی کوفتی منو بدونن... هیچ وقت فکر نمی¬کردم آدما و زمزمه¬هاشون انقدر ترسناک باشه.
هرا نگاهی به دستای لرزون و سرد دختر انداخت، کمی نزدیکش شد و گفت: گاهی وقتا همین که خودت بدونی داری کار درستو انجام میدی کافیه... لازم نیست انقدر نگران دیگران باشی.
جی¬ایون پلک روی هم گذاشت و زمزمه کرد: معنی زندگی من چیه آجوما؟
چشم باز کرد و با بغض ادامه داد: از کجا باید یه معنی برای این زندگی آشفته پیدا کنم؟
هرا لبخندی زد. دست دور شونه¬ش انداخت و گذاشت شونه¬ش برای چند ثانیه¬م که شده مایه¬ی آرامش دختر باشه. شاید لازم بود قبل از اینکه جواب مهمترین سوال زندگیشو پیدا کنه، چیزایی¬رو بدونه که هیچوقت هیچکس بهش نگفته بود. رویایی که جی¬ایون توی اون چند ثانیه پشت پلکای لرزونش دید، چیزی بیشتر از یه خواب بود. مثل تموم اتفاقات این مدت، این یکی هم عجیب، واقعی و یکمم شاعرانه بود.
---------------
چشماشو که باز کرد وسط یه بازار قدیمی و شلوغ بود. مردم همه لباسای سنتی پوشیده بودن و برعکس اون چیزی که توی سریالا دیده بود از هر بیست نفر شاید فقط یه نفر لباس ابریشمی تنش بود. با تعجب داشت به مردم نگاه می¬کرد که کسی بلند اسمشو صدا زد.
- جی¬ایون شی؟!
به طرف صدا برگشت ولی قبل از اینکه قدمی به سمتش برداره، دختری به قد و قواره¬ی خودش با تنه از کنارش گذشت و دویید به طرف زن، رو به روش ایستاد و نفس نفس زنون گفت: چرا انقدر زود برگشتی؟
جی¬ایون متعجب نگاهی به دختر که کپی برابر اصل خودش بود و هانبوک قشنگی هم تنش بود انداخت و بعد چرخید گیج دور و برشو از چشم گذروند تا شاید هرارو هم توی این رویای عجیب پیدا کنه اما تنها بود.
ندیمه نیم دست به کمر جی¬ایونِ جوونترو سرزنش کرد: خانوم هزار دفعه گفتم نباید عین بی¬سرو پاها ول بچرخید.
نیم قدم بهش نزدیک شد و زمزمه کرد: شما ناسلامتی قراره عروس یه نجیب زاده بشید.
جی¬ایون صورتشو توی هم کشید و گفت: کوتاه بیا، فقط رفتم یه دوری بزنم.
بعدم با صمیمیت یکی زد روی بازوی ندیمه¬ش و اضافه کرد: یه سنجاق سر دیدم برای دخترت...
ندیمه لبخند زد اما خیلی ناگهانی خنده از صورتش پرید و صاف ایستاد. جی¬ایون بازوشو گرفت و گفت: بیا دیگه.
اما خودشم که چرخید و چشمش افتاد به همونی که لبخند ندیمه¬شو بند آورده بود، سیخ ایستاد و لب پایینشو کشید تو دهنش. جی¬ایون که تا این لحظه دیگه نامرئی بودن خودش براش مسلم شده بود سر چرخوند و با دیدن تمین توی لباسای بلند سنتی ماتش برد. یه لحظه ترسید نکنه همه¬ی اینا کار دمون بوده باشه اما بعد که دید تمین اعتنایی بهش نداره و فقط هر از چند گاهی به دختر هانبوک پوشیده نگاه می¬کنه خیالش راحت شد. مرد قد بلند و سیاهپوشی که پشت سر تمین ایستاده بود، خم شد زیر گوشش چیزی گفت و تمین سر تکون داد. مرد جلو اومد از کنار جی-ایون گذشت و رفت به طرف نامزد اربابش، برای هر دو زن سر خم کرد و گفت: ارباب گفتن می¬خوان باهاتون صحبت کنن.
ندیمه نیم زیرچشمی نگاهی به جی¬ایون انداخت و دختر با اینکه پیدا بود قند تو دلش آب شده، با حفظ ظاهر گفت: بسیار خب... چندتا کوچه بالاتر می¬بینمشون.
مرد سیاهپوش برگشت پیش اربابش و جی¬ایون که دقیقاً وسط این دو نفر ایستاده بود پوزخند زد. براش مسخره بود که دو نفر با وجود یه رابطه¬ی مسلم، انقدر برای صحبت با هم محافظه کار باشن. یه نگاه به تمین انداخت که برگشت و پشت یکی از غرفه¬ها گم شد. یه نگاهم به جی¬ایون که دامنشو بالا کشید و مسیری مخالف تمینو در پیش گرفت. نفس عمیقی کشید و دنبال دختر رفت. از چند تا کوچه¬ی قدیمی گذشتن و وسط یکی که خلوتتر از بقیه بود ایستادن. جی¬ایون چرخید یه نگاهی به ندیمه¬ش انداخت و گفت: تو اینجا منتظرم بمون.
زن اخم کرد: خانوم پدرتون بفهمن من بیچاره می¬شم.
جی¬ایون نفسی گرفت و حق به جانب گفت: من که نمی¬تونم درخواست ایشونو رد کنم!
بعدم دوباره دامنشو بالا کشید و تنها به طرف نبش کوچه رفت. ندیمه سر جاش ایستاد و غرغر کرد: آخرش سر خودتو به باد میدی دختره¬ی خیره سر.
جی¬ایون پوزخندی زد و دنبال خودش رفت! چشماش روی دامن صاف دختر و روبان آبی¬ای که به انتهای موهای بافته¬ش زده بود می¬چرخید که دختر ایستاد. جی¬ایونم ایستاد. چند متر دورتر تمین با سرو وضعی مشابه ایستاده بود و به نظر منتظر چیزی بود. جی¬ایون چند قدمی جلو رفت و متعجب به هر دوشون نگاه کرد. فکر نمی¬کرد زندگی توی همچین دوره¬ای انقدر کسالت بار باشه. جی¬ایون جوونتر یه نگاهی به اینور و اونور انداخت و رو به تمین نامحسوس سر تکون داد. تمینم روی پاشنه¬ی پا چرخید و همون طور که اطرافشو نگاه می¬کرد، کف دستشو بالا آورد. انگار این اسم رمزی چیزی بود چون بلافاصله دختر لبخندی زد، دامنشو بالا کشید و دویید به طرفش، طوری پرید توی بغل تمین و خندید که درجا نظر جی¬ایونو راجع به عشق کسل کننده¬شون عوض کرد. تمین بلندش کرد روی هوا چرخوندش و نگاه جی¬ایون با دامن دختر که روی هوا تاب برداشت جا به جا شد. وقتی به خودش اومد جاشون عوض شده بود. وسط یه دشت سرسبز بود، با سبزه¬های بلند و ابرایی که مثل چتر سینه¬ی آسمونو پوشونده بود. قبل از اینکه دنبال کسی یا چیزی بگرده صدایی از پشت سرش شنید که درست مثل صدای خنده¬های خودش بود. آروم چرخید و توی سینه¬کش دشت دوباره خودشو دید که سر روی بازوی تمین گذاشته بود، صورتشو دو دستی پوشونده بود و همزمان که داشت می¬خندید، با اعتراض می¬گفت: داری اذیتم می¬کنی ارباب.
تمین یه برگ سوزنی¬رو مدام نزدیک گوشش می¬کرد و سر به سرش می¬گذاشت: هنوزم روی گوشات حساسی؟!
جی¬ایون دستاشو از روی صورتش برداشت، حالا یکی دو سالی بزرگتر به نظر می¬رسید ولی هنوزم خیلی جوون بود: انقدر دوست داری خجالت زده¬م کنی؟
تمین با ملایمت موهای روی پیشونیشو عقب داد و گفت: اینطوری بامزه¬تری.
یه چیزی توی نگاهش بود که برای جی¬ایون سی ساله عجیب بود. چشماش مثل کوره¬ی آتیش، پر از نیاز بود. درسته دختر توی بغلش، نسخه¬ای از خودش بود ولی وقتی فاصله¬ی صورتاشون کمتر شد، رو برگردوند. دوست نداشت شاهد لحظاتی باشه که هیچ حسی¬رو توی قلبش زنده نمی¬کنه، همین که صداشونو می-شنید کافی بود.
تمین که نزدیکتر شد، جی¬ایون از روی یه عادت قدیمی شونه¬هاشو بالا داد و توی خودش جمع شد. بوسه¬های نامزدش جدیداً دیگه اون ملایمت اولیه¬رو نداشت. اون قدری بزرگ شده بود که بدونه اینا نشونه¬ی چی¬ان ولی مثل همیشه حواسش جمع بود تا درست روی مرزی که از بوسه فراتر می¬رفت، بهش یادآوری کنه هنوز ازدواج نکردن. دست تمین روی یقه¬ش بود که عقب کشید و زمزمه کرد: ارباب...
جی¬ایون سی ساله پوزخند زد و به روزی فکر کرد که تمین بهش گفته بود مالک زندگیشه.
تمین نفس داغشو تو صورت نامزدش پس داد و به آرومی خودش پرسید: می-ترسی؟
جی¬ایون خودشو عقب کشید. بلند شد نشست و همون طور که از نگاه دلخور تمین طفره می¬رفته یقه¬شو صاف و صوف کرد و گفت: هنوز یه سال و نیم تا ازدواجمون مونده.
تمین نفسشو پس داد و زیرلب زمزمه کرد: انقدر مهمه؟
جی¬ایون اخم ریزی کرد و بی¬مقدمه یه بوسه¬ی آروم روی گونه¬ش گذاشت. تمین نرمتر از قبل نگاش کرد ولی هنوز دلخور بود. جی¬ایون دستی به صورتش کشید و لباشو کوتاه بوسید. تمین لبخند کمرنگی زد و زمزمـه¬ی محبت آمیز نامزدش باعث شد غم غیرمنتظره¬ای توی قلبش بجوشه، انگار قلبش از چیزی خبر داشت که خودش حتی فکرشو هم نمی¬کرد.
- من که اول و آخر مال شمام، دیگه نگران چی هستی؟
زیرلب زمزمه کرد: نمی¬دونم.
جی¬ایون لبخند دیگه¬ای زد، از اونایی که تمین می¬تونست قسم بخوره حتی فرشته-هام حسرتشو می¬خورن، بس که قشنگ بود و دوست داشتنی. دلش می¬خواست ساعت¬ها نگاش کنه ولی صدای ندیمه نیم که اون اطراف داشت دنبالش می¬گشت، باعث شد جی¬ایون هول بلند بشه و با یه خداحافظی سرسری به طرف صدا بدوئه. دختر جوونتر که توی سراشیبی تپه سرازیر شد به طرف ندیمه¬ش، جی¬ایون چرخید و نگاهی به تمین انداخت که با لبخند محوی رفتنشو تماشا می¬کرد. طرز نشستنش، چشماش، صورتش، جزء به جزء وجودش هیچ شباهتی به مرد سرد و غیر قابل پیش¬بینی کابوساش نداشت. این نسخه از تمین فقط شبیه یه آدم معمولی بود که دنیاش محدود شده بود به یه دختر، دیدنش نه تنها ترسناک نبود، بلکه حتی لذت¬بخشم بود.
---------------
هرا که شونه¬شو عقب کشید، جی¬ایون چشم باز کرد و دوباره خودشو روی نیمکت حیاط بیمارستان دید. حالا دیگه خبری از اون عصبانیت و آشفتگی توی وجودش نبود. به طرز عجیبی آروم شده بود. یه نگاهی به دور و برش انداخت و آهسته پرسید: این چی بود؟
هرا لبخندی زد و جواب داد: شاید یه خاطره¬ی شیرین.
جی¬ایون دستی به چشماش کشید و گفت: ولی مال من نبود.
هرا اخم ریزی کرد و گفت: چرا مال خودت بود، من فقط به یادت آوردم.
جی¬ایون نفسی گرفت و زمزمه کرد: حتی اگه مال خودمم باشه... هیچ حسی نسبت بهش ندارم.
هرا با کنجکاوی نگاش کرد: همین که بدونی یه زمانی چقدر برای کسی عزیز بودی کافی نیست؟
جی¬ایون تلخند زد: چه فایده وقتی الان انقدر ازم متنفره؟
هرا سری تکون داد و گفت: باید ببینی ریشه¬ی این تنفر چیه.
جی¬ایون متعجب پرسید: از کجا بفهمم؟
هرا بلند شد، دستی به شونه¬ش زد و با گفتن اینکه؛ بازم همچین رویاهایی می-بینی، تنهاش گذاشت. جی¬ایون گرفته رفتنشو نگاه کرد و قلبش پر شد از احساسات متناقضی که هیچ جوره ازشون سر در نمی¬آورد. چرا یکی پیدا نمی¬شد بگه این عشق از کی و کجا اینطوری رنگ نفرت به خودش گرفته؟
پ.ن؛ داستان هم توی زمان گذشته و هم توی زمان حالش داره به سمتی میره که چند پارت دیگه تقریباً ابهام خیلی از قسمتاش از بین میره، با این حال بازم سوالی بود بپرسید.
YOU ARE READING
Demon
Fanfiction[کامل شده] - با یه خدای بد چطوری؟ ژانر؛ اسمات/ استریت/ سوپرنچرال خلاصه؛ وقتی مرز دنیای جنها و انسانها با یه عشق ممنوعه شکسته میشه؛ مردم جمع میشن تا برای جلوگیری از کشتار وحشیانه خودشون دختراشونو به جنها پیشکش کنن؛ آیو نامزد دوست داشتنی تمین...