part 16

220 36 176
                                    


جی¬ایون هنوز خیره¬ش بود که تهیونگ پوزخندی زد و خطاب به بقیه گفت: نگفته بودین حرف زدنم بلدن؟!


توی لحنش طعنه¬ی آشکاری بود که حاضرینو به خنده انداخت. جی¬ایون چشماشو دزدید، وقتی نگاهش می¬کرد زبونش بند می¬اومد هر چند خشم توی خونش کماکان سر جاش بود. به طرز عجیبی از این آدما و نگاه¬های تحقیرآمیزشون متنفر بود.


تهیونگ بلند شد، ازش فاصله گرفت و به یکی از نگهبانا اشاره¬ای کرد. همزمان یکی از دخترا رودوشی حریرشو آورد و روی شونه¬ش انداخت. دوتا نگهبان اومدن سراغ جی¬ایون، بازوهاشو گرفتن و کشیدنش سمت ستون وسط سرداب، دستاشو عقب بردن و با طناب مهار کردن.


تهیونگ نگاه معنادارشو از مردایی که هنوز لخت توی حوضچه نشسته بودن و بخار آب تا حدودی پوزخنداشونو محو کرده بود، گرفت و به جی¬ایونی داد که داشت تقلای بیخود می¬کرد دستاشو آزاد کنه: تا قبل از اینکه حرف بزنی مطمئن نبودم کشتنت جالب باشه.


جی¬ایون وحشتی¬رو توی قلبش حس کرد که با نزدیکتر شدن پسر، بیشترو بیشتر می¬شد. تهیونگ تو یه قدمیش ایستاد. نگاهی به چهره¬ی دختر که با معیارای سرزمینش حتی معمولی هم به حساب نمی¬اومد انداخت و دستشو نوازش¬وار روی گونه¬ش کشید. جی¬ایون صورتشو عقب کشید و با ترکیبی از نفرت و وحشت نگاش کرد. تهیونگ ابرو بالا داد و گفت: انقدر راحت مردن چه حسی داره؟


جرئت می¬خواست کسی زیر دست قاتلش همچین کنایه¬ای بزنه، ولی چه فرقی داشت وقتی اول و آخرش قرار بود بمیره: چی گیرتون میاد از این کشتار؟


لحن قویش تا حدودی تهیونگو متعجب کرد ولی باعث نشد کنجکاویش رفع بشه. کمی نزدیکش شد و زیر گوشش زمزمه کرد: تا حالا چیزی که از خودت ضعیفتر بوده رو کشتی؟


جی¬ایون با اینکه دیگه فضایی برای عقب رفتن نداشت بازم خودشو عقب کشید و بعد متوجه شد که چشمای پسر بقیه‌ی دخترارو نشونه رفته. حس بدی از همزمانی این سوال و این نگاه پیدا کرد. تنفر از ته قلبش جوشید و دوباره کل وجودشو آتیش زد. منظورش مثل روز روشن بود اما اون دخترای زبون بسته که از چیزی خبر نداشتن، داشتن؟


جی¬ایون نگاهشو از دخترا گرفت و وقتی سر چرخوند چشمای تهیونگم از روی اونا برداشته شده بود و به یه هدف نزدیکتر دوخته شده بود، لبای خودش!


پسر که زمزمه کرد: هوم؟


نفس سنگینی کشید و با صدایی که به زور به گوش می¬رسید گفت: کاریشون نداشته باش خواهش می¬کنم.


اما خب خودشو که نمی¬تونست گول بزنه، بیشتر از هر کسی از این نگاه خیره می¬ترسید. بدنش از فکری که پشت چشمای سرد پرنس داشت پا می¬گرفت یخ کرده بود. بچه نبود که ندونه وقتی مردی اینطور به لباش خیره می¬شه چی تو سرشه، همه¬ی اینارو مدیون تمینی بود که حالا شاید فرسنگ¬ها ازش فاصله داشت.

DemonWhere stories live. Discover now