سایه¬های محوی از تاریکی همراه با یه نور نارنجی اولین چیزی بود که جی¬ایون از لای پلکای نیمه بازش دید. حرکتی به خودش داد، به پشت دراز کشید و چشماش که باز شد سقف آسمون با ستاره¬هایی که توی روشنی سپیده¬دم داشتن رنگ می¬باختن، برای چند ثانیه حس خوبی بهش داد. بعد اما هول از جا پرید، سر جاش نشست و به اطرافش نگاه کرد. ده بیست قدم دورتر لیان، هه¬سان و سویو دور آتیش نشسته بودن و گرم صحبت بودن که چشم لیان به جی¬ایون افتاد: بیدار شد!
هه¬سان و سویو¬ام چرخیدن و بهش زل زدن. جی¬ایون با تردید از جاش بلند شد، یکی دو قدم جلو اومد و پرسید: اینجا کجاست؟
هه¬سان کنار خودش براش جا باز کرد: بیا بشین تا برات بگم.
جی¬ایون یه نگاه دیگم به دور و برش انداخت و ناچار جلو رفت. آروم کنارش نشست و توی خودش جمع شد. هه¬سان نگاهی با بقیه رد و بدل کرد و گفت: می-دونم برات عجیبه ولی اگه ناچار نبودیم، دوباره پا توی زندگیت نمی¬ذاشتیم.
جی¬ایون گنگ زمزمه کرد: دوباره؟
سویو سر تکون داد و زیرلب یادآوری کرد: زندگی قبلیشو یادش نیست.
هه¬سان از توی آستینش چیزیو بیرون کشید. مکثی کرد و گردنبند ظریفی با یه آویز ستاره¬ای شکلو جلوی چشماش گرفت: اینم یادت نمیاد؟
جی¬ایون چند ثانیه¬ای به گردنبند خیره موند و بعد سر تکون داد: نه.
سویو و لیان نفساشونو پس دادن. هه¬سان دستشو گرفت، مشتشو باز کرد و گردنبندو توی دستش گذاشت: بپوشش، کمکت می¬کنه چیزایی که فراموش کردیو دوباره یادت بیاد.
جی¬ایون چشم دوخت به طرح آشنای گردنبند و گیج پرسید: چیو باید یادم بیاد؟
لیان جواب داد: زندگی قبلیتو، برای اینکه بفهمی چی می¬گیم باید بپوشیش.
جی¬ایون مشتشو بست و گفت: این دیگه چه شوخی مسخره¬ییه؟
اطرافشو نگاه کرد ببینه می¬تونه دوربینی چیزی پیدا کنه: شوی جدیده؟ کارگردانتون کجاست؟ با کی هماهنگ کردین منو نصف شب کشوندین اینجا؟
هه¬سان پلکی زد و نگاهشو داد به اون طرف آتیش، سویو نفس عمیقی کشید و گفت: اینو هرا بهت داد... تو زندگی قبلیت، برای اینکه بتونی از خودت محافظت کنی.
جی¬ایون چند لحظه¬ای گنگ نگاهش کرد و بعد از جا بلند شد. دیگه بس بود مسخره¬بازی!
- برنامه¬تون هر چی که هست همین الان کنسلش کنین.
اولین قدمو که برداشت، لیان بلند شد و سد راهش شد: هر جور حساب کنی پوشیدن یه گردنبند ساده نمی¬کشدت.
جی¬ایون نفس عمیقی کشید و با یه نگاه پرحرص به هه¬سان و سویو، زنجیر نازک گردنبندو از هم باز کرد، پشت گردنش برد، یکم با قفلش ور رفت و بالأخره بستش. آویز ستاره¬ی گردنبند روی پوست سفیدش نشست و توی نور آتیش برق مختصری زد.
کلافه گفت: بفرمایید اینم از گردنبندتون!
لیان با احتیاط چند قدمی عقب رفت و نگاهشو داد به اون دوتای دیگه. هه¬سان چشماشو برگردوند روی آتیش و سکوت کرد. جی¬ایون تلخندی به حماقت خودش زد و برگشت تا ازشون دور بشه اما یکی دو قدم جلوتر، هجوم بی¬امون یه انرژی مبهمو به سینه¬ش حس کرد. زانوهاش خم شد، آخ پردردی گفت و چنگ زد به یقه¬ش، گرفتگی ناگهانی سینه¬ش به قدری عمیق و وحشتناک بود که فکر کرد شاید قفسه¬ی سینه¬اش از هم باز شده! به هر زحمتی شده بود چشماشو پایین برد و نگاهی به خودش انداخت. ظاهراً که سالم بود، پس چه اتفاقی داشت می¬افتاد؟ چند ثانیه¬ی بعد اوضاعش بدترم شد، انگار یه جریان نامرئی با قدرت به قفسه¬ی سینه-ش کوبیده شد و دردش تو کل وجودش پخش شد.
چند قدم عقبتر سویو سر کج کرد و با نگرانی به جی¬ایونی که به زانو روی زمین نشست و نفس نفس زد نگاه کرد. هه¬سان که متوجه¬ی دلواپسیش شده بود، آروم اشاره کرد دخالت نکنه.
جی¬ایون دستشو ستون بدنش کرد. ناخوناشو به سینه¬ش فشرد و نفساش به شماره افتاد. هیچ کلمه¬ای قدرت توصیف طوفانی که توی وجودش به پا شده بودو نداشت. حالش یه چیزی شبیه مردن بود. قلبش داشت متلاشی می¬شد و مغزش به سرعت نور زیر و رو می¬شد. پلکای داغشو که بهم فشرد، تصاویر گنگی جلوی چشماش رقصیدن. تصاویری که هر چی واضحتر می¬شدن دردشونم بیشتر می¬شد. لحظه¬هایی از یه زندگی مثل افکتای سینمایی فشرده و بریده بریده جلوی چشماش جون می¬گرفت و به ثانیه نکشیده توی تصویر بعدی حل می¬شد.
تمینی که دستاشو روی سینه¬ش مهار کرده بود، محکم فشارشون می¬داد تخت سینه¬ش و با نفرت می¬غرید: نگران نباش، تو این زندگیت مال کسی جز من نیستی!
جونگینی که با حرص نگاهش می¬کرد و طعنه می¬زد: که از من بچه داری!
جونگکوکی که روپوش سفید پزشکی تنش بود. با شک نگاهش می¬کرد و می-پرسید: قاتلو می¬شناسی نه؟
یا تهیونگی که سفت بغلش کرده بود، موهاشو می¬بوسید و با گریه می¬گفت: نمی-تونم دوباره از دستت بدم، نمی¬تونم بازم مرگتو ببینم و زنده بمونم.
یه سری خاطره¬هام بودن که داشتن تو پس زمینه¬ی ذهنش نقش می¬بستن، شایدم از اول همون جا بودن و حالا داشتن پررنگ می¬شدن، مثل هانایی سرشو به سینه¬ش می¬فشرد و زیر گوشش می¬گفت: خیلی خوشبخت بودم که دوستی مثل تو داشتم.
یا بیمارستان شلوغی که هراسون توی راهروهاش این طرف و اون طرف می-دوید تا زنی به اسم هرارو پیدا کنه. تمینی که با چشمای کاملاً تاریک بهش لبخند می¬زد. رئیس جئونی که شکست خورده وسط بیمارستان به زانو در می¬اومد و اشک روی صورتش راه می¬گرفت. جکونگی که نگرانی تو چشمای آبیش موج برمی¬داشت و جونگینی که با اخم می¬پرسید: این چه کوفتیه تو چشمات؟
جونگکوکی که سر تکیه داده بود به شیشه¬ی ماشین و ازش دور می¬شد. هرایی که ملتماسانه می¬گفت: نذار این بارم یه تماشاگر باشم.
یا نانسی¬ای که طمع تو وجودش شعله می¬کشید: من به یه دورگه¬ی مرد احتیاج دارم تا ملکه¬ش باشم.
خنجری که توی دستاش بود و از همه عجیبتر تهیونگی که نیمه جون توی بغلش افتاده بود، وسط دریایی از گلبرگای سفید و توی چشماش چیزی جز عشق دیده نمی¬شد: حتی اگه تو زندگی بعدیتم ازم متنفر بودی، بزار بازم فقط من عاشقت باشم.
سویو دیگه داشت بلند می¬شد بیاد سراغش که جی¬ایون سر بالا گرفت. نفس نفس زد و کم¬کم کنترل خودشو به دست آورد. دستی بـه گردنش کشید و سر چرخوند طرف فرشته¬های نگهبان، اولین سوالی که به ذهنش رسید این بود: چه بلایی سر هرا اومد؟
هه¬سان سر تکون داد و لیان جوابشو داد: برای همیشه از بین ما رفت.
جی¬ایون پلکی زد و چشماش خیس شد. نگاهی به آسمون بالای سرش انداخت و چشماش سوخت. به زحمت بلند شدو رفت سر جای قبلیش نشست: به همین راحتی؟ فقط برای اینکه جلوی اون فاجعه¬رو گرفت؟
هه¬سان نگاهشو از آتیش گرفت و گفت: گناه اون نافرمانی بود، نباید دخالت می-کرد.
جی¬ایون تلخندی زد و دندوناشو بهم فشرد. چند ثانیه¬ای به افق شهر توی روشنایی سرد صبح نگاه کرد و بعد پرسید: سر بقیه چی اومد؟
سویو سر جنبوند: کشتن نانسی همه چیزو تغییر داد. زمان یه خط دیگه¬رو پیش گرفت و رسید به اینجایی که همتون هستید.
جی¬ایون دو دل پرسید: خب پس دیگه مشکل چیه؟
هیچکدوم از سه فرشته حرفی نزدن. جی¬ایون مکثی روی آتیش کرد و حدسشو با احتیاط به زبون آورد: اومدین زندگی منو بگیرین؟
لیان اخم کرد: معلومه که نه، ما کاری به مرگ و زندگی آدما نداریم.
جی¬ایون گیج به هه¬سان نگاه کرد: پس چی؟ چرا اینجایید؟
هه¬سان اخمی به پیشونی پر از چین و چروکش نشوند و گفت: قبل از کشتن نانسی، حامله بودی... یادته؟
جی¬ایون آروم سر تکون داد. عجیب بود که توی این زمان کوتاه همه چیو به این روشنی به خاطر می¬آورد ولی حس این اتفاق مثل لبریز شدن از خاطره¬های چندتا زندگی نبود. انگار در ممنوعه¬ای به قلبش باز شده بود که به محض اراده می-فهمید پشتش چه خبره!
هه¬سان آهی کشید و گفت: اینم یادته که اون یه بچه¬ی معمولی نبود؟ بچه¬ای بود که تمین بهت داده بود.
جی¬ایون زیرلب گفت: یادمه.
سویو ابرو بالا داد و رشته¬ی بحثو دست گرفت: توام یه آدم معمولی نبودی، چند روز بعد از حاملگیت تبدیل به یه دمون شده بودی.
جی¬ایون گنگ نگاهشون کرد. چرا انقدر همه چیزو می¬پیچوندن: چی می¬خواین بگین؟
هه¬سان تیر خلاصی¬رو زد: اون بچه هنوز هست، به دنیا نیومده اما از دنیام نرفته.
- یعنی چی؟ مگه می¬شه؟
لیان آهی کشید و گفت: در حالت عادی نه ولی اون یه انسان نیست. ترکیبیه از چهار نفر... ارورا، تمین، تو، تهیونگ!
سویو اضافه کرد: اون تموم قدرتایی که شما چهارتا داشتیدو داره، هم انسانه، هم گوبلینه، هم دمون!
هه¬سان عرق سرد روی پیشونی¬شو پاک کرد و گفت: راستشو بخوای اصلاً نمی-دونیم با چی طرفیم. فقط می¬دونیم با داشتن تموم این ویژگی¬ها اون ممکنه خیلی خطرناک باشه، خیلی!
جی¬ایون لب باز کرد چیزی بگه اما از شدت شوک صدایی از گلوش بیرون نیومد. هه¬سان دستشو فشرد و گفت: با مرگ تو، ما فکر می¬کردیم اونم می¬میره ولی بدبختانه دست کم گرفتیمش.
جی¬ایون چند باری نفس عمیق کشید تا بالأخره قدرت تکلمشو به دست آورد: مگه... مگه نمی¬گین هنوز به دنیا نیومده، چطور ممکنه کسی که به دنیا نیومده انقدر خطرناک باشه؟
چهره¬ی سویو توی هم رفت: به دنیا نیومده چون ما نذاشتیم. مثل همین امشب که نذاشتیم تو و تمین... به کارتون برسید.
جی¬ایون چند ثانیه¬ای خیره خیره نگاهش کرد و بعد زمزمه کرد: یعنی... شما...
لیان سر تکون داد: اگه می¬ذاشتیم شما دوتا با هم باشید، در واقع اجازه می¬دادیم اون به دنیا بیاد.
جی¬ایون چند لحظه¬ای ساکت موند و بعد دوباره بهتش بالا زد: نمی¬فهمم، چطور می¬تونه قدرت انتخاب داشته باشه؟
هه¬سان جواب داد: اون باهوشترین چیزیه که تا امروز وجود داشته. انتخابی نمی-کنه چون می¬دونه دنبال چیه. بیشتر از سه هزار ساله منتظر پدر و مادرشه. توی این زمان شما دوتا چندین بار دیگم به دنیا اومدین، اما هیچوقت با هم رو به رو نشدین. اون تموم این مدتو منتظر مونده. منتظر شبی مثل امشب تا بالأخره شانس به دنیا اومدنو پیدا کنه.
جی¬ایون طوری ماتش برده بود که لیان مجبور شد بهش تلنگر بزنه تا به خودش بیاردش.
- گوش می¬کنی چی می¬گیم؟
دختر بیچاره اما فقط پلک زد. سویو سعی کرد توجهشو جلب کنه: می¬دونم باور این حرفا چقدر سخته ولی خواهش می¬کنم گوش بده جی¬ایونا، اون پیش بینی نشدنی¬ترین موجود دنیاست. اصلاً نمی¬دونیم وقتی به دنیا بیاد چه اتفاقی می¬افته.
جی¬ایون دستی به پیشونی داغش کشید و نالید: چه جوری می¬خواین جلوشو بگیرین؟ اون که تا الان صبر کرده، بازم می¬تونه صبر کنه.
هه¬سان نگاهی به لیان و سویو انداخت و خودش مسئولیت گفتن سختترین قسمت ماجرارو به دوش کشید: ما می¬خوایم بذاریم به دنیا بیاد ولی فرصت کمی داریم جلوشو بگیریم.
- چه جوری؟ چه جوری می¬خواین جلوشو بگیرین؟
لیان با صدای خفه¬ای جواب داد: مجبوریم بکشیمش!
جی¬ایون بی¬اختیار بلند شد و یکم عقب رفت. نمی¬تونست جلوی فکرای وحشتناکی که به ذهنش سرازیر می¬شدنو بگیره: می¬خواین یه نوازدو بکشین؟
سویو لب گزید: مجبوریم.
جی¬ایون سر تکون داد و حرفاشو نگفته بغض کرد: خدا کنه منظورتون اون چیزی که توی ذهنمه نباشه!
هه¬سان اخمی کرد و گفت: معلومه که نه... مسئله اصلاً اونطوری که فکر می¬کنی نیست.
جی¬ایون کفری غرید: پس چطوریه؟ چطور می¬خواین بکشینش؟
هه¬سان از جا بلند شد و گفت: ما یه دنیای دیگه ساختیم، یه دنیای موازی.
اخمای جی¬ایون توی هم رفت: که چیکار کنید؟
لیان جلو اومد: که گمراهش کنیم.
سویوام به تبع از بقیه بلند شد: اون دنیام دقیقاً شبیه اینجاست، با این تفاوت که اونجا یه نسخه¬ی دیگه از تو و تمین وجود داره.
- یعنی چی؟
هه¬سان بیشتر توضیح داد: یعنی ممکنه فریب بخوره و توی دنیای موازی به دنیا بیاد.
جی¬ایون نفسی گرفت و کور سوی امیدی ته دلش پیدا شد: اگه اونجا به دنیا بیاد چی می¬شه؟
سویو سر جنبوند: چون هر دو دنیا کاملاً شبیه همن، احتمالاً فرقی به حالش نداره.
هه¬سان سر پایین انداخت و زمزمه کرد: اما برای تو فرق داره.
حس بدی که توی این اشاره¬ی بی¬مقدمه وجود داشت، جی¬ایونو دوباره بهم ریخت: من چرا؟ چه ربطی به من داره؟
هه¬سان مکثی کرد و گفت: ما اجازه نداریم زندگیشو ازش بگیریم.
جی¬ایون نفسشو بیرون داد. فشاری به مغز آشفته¬ش آورد و ملتمسانه گفت: نمی-تونم... ازم نخواید دوباره کسیو بکشم.
هه¬سان نزدیکش شد، دست روی شونه¬ش گذاشت و گفت: به دنیایی که تمین و نانسی ساخته بودن فکر کن، اگه اون بچه به دنیا بیاد همه چیز بارها و بارها بدتر از اونی می¬شه که دیدی.
جی¬ایون پلکی زد و از پشت پرده¬ی اشک نگاهش کرد: چطور باید یه بچه¬رو بکشم؟ اونم بچه¬ای که یه روز مال خودم بوده!
صدای سویو معترضانه بالا رفت: اون بچه¬ی تو نیست، بچه¬ی دوتا دمونه! شیطانی¬ترین چیزی که دنیا به خودش دیده... معلوم نیست وقتی پا بذاره توی این دنیا، چه فاجعه¬ای رخ بده.
جی¬ایون قدمی به عقب رفت و هیستریک سر تکون داد: نمی¬تونم... نمی¬تونم فقط به خاطر حدس و گمان شماها کسیو بکشم.
هه¬سان با حرص گفت: حدس و گمان نیست، حقیقته. اون بچه نباید به دنیا بیاد. مگه اینکه یه بار دیگم دوست داشته باشی مرگ تموم آدمای روی زمینو ببینی، البته با این تفاوت که این بار دیگه نمی¬تونی جلوشو بگیری!
جی¬ایون چند لحظه¬ای ساکت بهش خیره موند. بعد چرخید، نفسشو کشید تو و گریه¬شو خورد. هه¬سان نگاه ناامیدانه¬ای به بقیه انداخت و دوباره برگشت کنار آتیش نشست. لیان مکثی کرد، آروم نزدیک جی¬ایون شد و کنارش ایستاد. نگاهشو داد به شهر که داشت زیر اولین پرتوهای خورشید روشن می¬شد: من از بقیه جوونترم ولی حداقل هزاران زندگیو دیدم. سرگذشتایی که باور نمی¬کنی چقدر غم-انگیز، ستودنی یا کسالت بار بودن. با تموم اینا هر وقت کنار این آتیش می¬شینم به زندگی تو بیشتر از بقیه فکر می¬کنم. به هر دو باری که مجبور شدی از همه چیزت بگذری فقط به خاطر دیگران، به خاطر مردمی که حتی نمی¬دونن چقدر مدیونتن. راستشو بخوای این زندگی¬تو دوست ندارم. حقت بود بیشتر از اینا دنیا به کامت باشه ولی تصمیم گیرنده من نیستم. هیچکدوممون نیستیم. وظیفه¬ی ما فقط محافظته. محافظت از شما و دنیاتون در برابر همه¬ی ارواح سرگردونی که ممکنه براتون دردسر درست کنن. الانم اگه این موضوع به دست خودمون حل می¬شد، محال بود آرامش تورو بهم بزنیم. ولی حقیقت اینه که تو بیشتر از هر کسی به اون نزدیکی، اگه کسی بتونه جلوشو بگیره تویی.
جی¬ایون اشکاشو پاک کرد و به آرومی خودش زمزمه کرد: اگه واقعاً انقدر خطرناکه چرا خود خدا جلوشو نمی¬گیره؟
لیان آهی کشید و گفت: توضیحش سخته. ما نمی¬دونیم که اون می¬خواد این اتفاق بیفته یا نه... در عین حال وظیفه¬مونه که نذاریم همچین اتفاقی بیفته. مثل یه شکارچی که وقتی شکار جلوی چشماشه، غریزه¬ش حکم می¬کنه بهش حمله کنه... نه شکار، نه شکارچی هیچکدوم نمی¬دونن چه اتفاقی می¬افته، فقط کاریو می¬کنن که باید بکنن. وظیفه¬ی ما اینه که جلوی اونو بگیریم، هر طوری که شده...
جی¬ایون زیرلب جمله¬شو کامل کرد: اونم می¬خواد به دنیا بیاد، هر طوری که شده!
لیان سر تکون داد: درسته.
جی¬ایون موهاشو عقب داد و گفت: بهم فرصت بدین فکر کنم.
لیان امیدوارانه لبخند زد. جی¬ایون نگاهی به هه¬سان و سویو انداخت و نفسشو بیرون داد. کاش همه¬ی اینا یه خواب بود و همین الان بیدار می¬شد.
-------------
هانا با صورت چسبیده بود به پنجره¬ی ماشین و چشماش مهمون یه خواب سنگین شده بود. چک و چونه¬ش مماس با شیشه بدجوری کج و کوله شده بود. آب دهنش از گوشه¬ی لبش سرازیر بود و گردنش به خاطر حالت بدی که داشت، حتماً گرفته بود. حیف که جی¬ایون ابداً حال و حوصله¬ی شوخی نداشت وگرنه یه عکس حسابی ازش می¬گرفت و به عنوان گرو نگهش می¬داشت.
در ماشین که باز شد، هانا از خواب پرید و گیج نگاهی به دور و برش انداخت. چشماش روی جی¬ایونی که گرفته کنار دستش نشسته بود ثابت موند: اومدی؟
جی¬ایون چیزی نگفت. هانا خم شد یه نگاهی به بیرون انداخت و گفت: اگه می-خواستی تا صبح بمونی، بهم می¬گفتی خب.
جی¬ایون بازم حرفی نزد. هانا ناچار استارت زد و مسیر خونه¬رو پیش گرفت. نه توی مسیر حرفی بینشون رد و بدل شد، نه داخل خونه و نه چند ساعت بعد که پاپیچش شد بدونه قرارش با یونا چطور بود. در خوشبینانه¬ترین حالت هانا فکر می¬کرد این وضع همش چند روز دیگه ادامه پیدا کنه ولی تا یه ماه بعدم چیزی تغییر نکرد. روزا از پی هم می¬گذشتن و جی¬ایون هر روز بیشتر از قبل به تنهایی و سکوتش دامن می¬زد. نه به روانپزشکش چیزی می¬گفت، نه به دوستاش، نه به رئیس جئون، نه حتی به پدر و مادرش. تمام کاری که می¬کرد این بود که ساعت-ها توی تراس می¬نشست و به یه نقطه ماتش می¬برد. براش اهمیتی نداشت آدمایی که میان دیدنش کی هستن، یا چی می¬گن، گاهی وقتا حتی خودشم تعجب می¬کرد که چطور توی دنیا دیگه هیچ صدایی وجود نداره. همه می¬اومدن دیدنش، با چشمای نگران، خیس و ملتمس ولی جی¬ایون تنها چیزی که ازشون می¬دید یه تصویر صامت بود. شایدم دیگه دوست نداشت به کسی گوش بده. معلومه وقتی آدم آخرین کلماتی که می¬شنوه در مورد کشتن یه بچه¬ست، دیگه تمایلشو به شنیدن از دست میده. اما خب تموم قضیه¬م این نبود. گردنبند هرا، یه جورایی کلید تموم خاطره¬های فراموش شده¬ش بود. قلب جی¬ایون به دنیای دیگه¬ای باز شده بود. دنیایی که توش یه پرستار معمولی بود با یه زندگی غیرمعمولی! هر چی بیشتر خاطره¬های جدیدشو زیرو رو می¬کرد، بیشتر خودشو گم می¬کرد. ساعت¬ها توی سکوت می¬نشست و به همه چیز فکر می¬کرد. زندگی قبلیش مثل یه هزارتو نه تمومی داشت، نه رهاش می¬کرد. گاهی همه چیز انقدر واقعی و ملموس به نظر می¬رسید که ناخودآگاه می¬خندید، پوزخند می¬زد و بیشتر مواقعم اشک می¬ریخت.
هانا همون طور که طول و عرض سالنو با استرس می¬رفت و می¬اومد، نگاهشو داد به جی¬ایونی که توی تراس نشسته بود و خطاب به دکتر مان و رئیس جئون غرید: باید یه کاری بکنیم، پاک داره خل می¬شه! بعضی شبا اصلاً نمی¬خوابه، عین روح اینور اونور میره و خیره خیره نگاه می¬کنه. دیگه دارم ازش می¬ترسم. انگار یه چیزی روحشو تسخیر کرده، خودش نیست. هیچیش شبیه جی¬ایونی که می¬شناختم نیست. یه وقتایی دلم می¬خواد از اینجا فرار کنم. من همون جی¬ایون غرغروی از خود راضیو می¬خوام!
دکتر مان و رئیس جئون نگاهی به هم انداختن و اوقات هر دوشون تلخ شد. رئیس جئون مکثی کرد و گفت: همه¬ی اینا زیر سر اون کیم تهیونگ عوضیه! معلوم نیست چیکار کرده که یه ماهه یه کلمه از گلوی این دختر بیرون نیومده!
هانا با حرص طعنه زد: شما که خوشحال بودی بی¬خیال شکایتش شده!
صدای رئیس جئون بالا رفت: اون مال قبل از این بود که رسماً لالمونی بگیره.
دکتر مان عینکشو روی بینیش جا به جا کرد و گفت: این بحثا بی¬فایده¬ست. وقتی قویترین داروهام روش جواب نمیده یعنی مسئله جدی¬تر از این حرفاست.
رئیس جئون کلافه گفت: چطوره یه مدت بستریش کنیم؟
هانا دلخور نگاهش کرد و دکتر مان سر تکون داد: بعید می¬دونم چیزی تغییر کنه.
هانا بی¬قرار نالید: پس چیکار کنیم؟ داره از دست میره، می¬خواین همین طور بشینیم و تماشا کنیم؟
دکتر مان مکثی کرد و گفت: اگه این حالت واکنشش به تجاوز باشه، شاید بتونیم با یه شوک برش گردونیم.
--------------
مانگته راهروی منتهی به اتاقای تمرین ویژه¬رو جلو رفت، نگاهی به تابلوی چشمک زنی که با رنگ سبز روش نوشته بود "مزاحم نشوید" انداخت، دستگیره-رو چرخوند و داخل شد. از پسرا فقط جی¬هوپ، کوک و جیمین در حال رقص بودن، بقیه گوشه¬ی سالن ولو شده بودن و خیس عرق داشتن نفس تازه می¬کردن. دو هفته¬ی دیگه تور جهانیشون شروع می¬شد و این روزا وقت سر خاروندنم نداشتن. مانگته از عرض سالن گذشت و رو به نامجونی که سر راهش ضربه¬ای به ساق پاش زد و غرید: بسته¬ی غذاهامون کو پس؟
سری تکون داد و گفت: می¬گم یکی از بچه¬ها بیاره.
بعدم یه راست رفت سراغ تهیونگی که به پشت روی زمین دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود. آروم کنارش نشست و صداش زد. تهیونگ چشم بسته زمزمه کرد: هومم؟
مانگته یواش پرسید: این اواخر باز رفتی سراغ جی¬ایون؟
تهیونگ درجا بلند شد و نشست: نه، چی شده مگه؟
مانگته اخماشو کشید توی هم: پس رئیس کمپانی لئون چیکار داره با تو؟
تهیونگ بدون اینکه حتی تی¬شرت خیس از عرقشو عوض کنه، با قدمای بلند خودشو به اتاقی که داخلش رئیس جئون و دکتر مان منتظرش بودن رسوند. قبل از اینکه دستگیره¬رو بچرخونه، رو کرد به مانگته و گفت: بیرون بمون.
بعدم بی¬توجه به منیجرش که دوست داشت سرشو بکوبه به دیوار، داخل اتاق شد و درو بست.
-------------
یه ماه از شبی که گردنبند هرا به دست جی¬ایون افتاده بود می¬گذشت. چهار هفته بود که قصه¬ی زندگی خودشو گم کرده بود. انقدر توی خاطره¬هاش سرگردون شده بود که دیگه نمی¬دونست جایی که الان هست کجاست، توی کدوم زندگیه؟ جی-ایونیه که به تهیونگ پیشکش شده یا پرستار ساده¬ای که درگیر انتقام جویی یه دمون شده؟ بین دختری که عاشق تمین بود، با زنی که به خاطر همین آدم می-مرد، گیر کرده بود. بین جی¬ایونی که به اجبار زن تهیونگ شده بود با جی¬ایونی که هیچ حسی به عشق کهنه¬ی یه گوبلین نداشت، سرگردون بود. این قضیه در مورد جونگکوکی که یه جورایی دلشو برده بود و جونگینی که به طرز عجیبی براش دوست نداشتنی بودم صدق می¬کرد. همه چیز در عین ابهام واضح بود. قبلاً به دنیا اومده بود، با همه¬ی این آدما سرو کله زده بود و حالا دوباره همون آدمارو توی زندگیش داشت. توضیحش ساده بود، احساسش اما به این سادگیا نبود. یه قسمت از ذهنش واقعاً مونده بود چطور احساسات زندگی قبلیشو از احساسات زندگی جدیدش تفکیک کنه. اصلاً دلیل اینکه یه ماه بود پا از خونه بیرون نذاشته بودم همین برخورد حال و گذشته بود. نمی¬دونست این بار که چشمش به چشم یکی از این آدما بیفته چه واکنشی نشون میده. هانا چند باری مستقیم و غیرمستقیم بهش گفته بود تمین می¬خواد ببیندش ولی فکر کردن بهشم دیوونگی بود. چطور دوباره می¬تونست توی اون چشما نگاه کنه و ازش متنفر نباشه؟ از یه لحاظ خیلی وحشتناک بود از سرگذشت کسی توی زندگی قبلیش خبر داشته باشی و از یه لحاظم این موضوع دیگه از کنترل خارج بود. یعنی خب کدوم ذهنی می¬تونست گذشته و حالو از هم جدا کنه وقتی سایه¬ی گذشته انقدر سنگین روی همه چیز افتاده بود؟ کی می¬تونست ادعا کنه به یاد آوردن زندگی قبلیش اثری توی زندگی فعلیش نداره و از همه مهمتر چطور می¬شد گذشته¬ای که هنوز تموم نشده بودو تموم شده فرض کرد؟
آسمون با سرخی غروب و پس زمینه¬ی سرمه¬ایش روی سطح آب استخر منعکس شده بود و اولین ستاره¬ها داشتن سوسو می¬زدن. جی¬ایون غرق سکوت، روی صندلی¬های حصیری کنار استخر نشسته بود و داشت به هرا فکر می¬کرد. اون زن بزرگترین نشونه¬ی دنیارو براش به جا گذاشته بود. حالا دیگه هر جایی از این دنیا می¬تونست سر بالا بگیره و یادش بیفته. کاش فقط همین بود. یاد هرا مساوی بود با سیلی از خاطره¬های خوب و بد گذشته؛ اشتباه بود که فکر می¬کرد با گذر زمان با این قضیه کنار میاد. هر چی بیشتر توی گذشته غرق می¬شد، جدا شدن ازش سختتر به نظر می¬رسید. شایدم این سرنوشتش بود، به هر حال مرگ عجیبی می¬شد. دفن شدن زیر آوار خاطره¬هایی که نباید یادآوری می¬شدن!
سکوت مطلق حیاط خلوت با صدای قدمای کسی که از راه پله¬ی باریک اون سمت حیاط بالا می¬اومد شکسته شد. هانا عادت نداشت از این راه بیاد سراغش، احتمالاً دوباره مهمون داشت، یه آشنای دیگه... نگاهشو از سطح آب برنداشت. صدای قدما نزدیکتر شد، مکثی کرد و بعد انعکاسی از تهیونگ با یه پالتوی بلند، موهای حالت دار و چهره¬ای خونسرد روی سطح آب افتاد. جی¬ایون با مکث چشماشو بالا کشید و دوخت به مردی که توی یه زندگیش شوهرش بود، تو یه زندگی دیگه عاشقش و حالا سوهان روحش!
تهیونگ با حوصله استخرو دور زد و اومد رو به روش نشست. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: خونه¬ی قشنگی داری.
جی¬ایون حرفی نزد. فقط نگاهش کرد. تهیونگ کامل تکیه داد و چند ثانیه¬ای براندازش کرد. باورش سخت بود این همون جی¬ایون باشه، هر چند هنوزم جذاب بود ولی یه تغییر اساسی باعث شده بود حالت صورتش، چشماش، حتی طرز نشستنشم به کل فرق کنه. دکتر مان بهش گفته بود همه¬ی اینا ممکنه شوک ناشی از تجاوز باشه ولی به نظر تهیونگ یکم احمقانه بود کسی به خاطر یه شب، شبیه بازمانده¬های سقوط هواپیما بشه؛ رنگ پریده، شوکه و ساکت، خیلی ساکت!
- فکر می¬کردم سر عقل اومدی بی¬خیال شکایت شدی ولی رئیست می¬گفت افسرده شدی.
جی¬ایون نگاهشو ازش گرفت و دوخت به آب، تهیونگ یکم ساکت موند، بعد کمی خودش و صندلیشو جلو کشید و آروم گفت: بی¬خیال کسی این دور و بر نیست، خودت باش.
جی¬ایون واکنشی نشون نداد. تهیونگ آروم زمزمه کرد: بازی جدیده هوم؟ یه مدت افسرده می¬مونی و بعد که ثابت کردی آسیب روحی دیدی به همه می¬گی چی شده، آره؟
جی¬ایون بی¬توجه به گوشه و کنایه¬هاش توی همون حال ابرو بالا داد و با صدای خفه¬ای گفت: می¬دونی چند نفرو کشتی؟
چهره¬ی تهیونگ توی هم رفت. جی¬ایون سر چرخوند و چشم تو چشمش اضافه کرد: سربازات تموم مردم مارو کشتن... خونه به خونه... به هیچکس رحم نکردن!
پوزخند بی¬مقدمه¬ش باعث شد تهیونگ یکم عقب بکشه.
- بعد همشون دیوونه شدن، دیوونه شدن و افتادن به جون قلمروی خودتون... اما خب چه فایده، من تو چنگت بودم... توی اون سرداب کوفتی... مجبورم کردی به نامزدم خیانت کنم...
تهیونگ مات و مبهوت به اشکایی که از چشمای دختر جاری شده بود، نگاه کرد. یه قسمت از وجودش داشت وا می¬داد که باورش بشه ولی هنوزم بعید به نظر می¬رسید این اشکا واقعی باشن.
- من دوستش داشتم... هیچکسو به اندازه¬ی اون دوست نداشتم ولی تو... تو ازم گرفتیش... همه چیزو ازم گرفتی... خونواده¬مو... زندگیمو... سرزمینمو... حتی جونمو... تو منو کشتی... دوست داشتی پدر بشی ولی من نمی¬تونستم بچه¬تو نگه دارم... برای همینم مردم... مثل خواهر بزرگم... بهت گفتم از اونجوری مردن وحشت دارم... ولی گوش نکردی...
تهیونگ کلافه نگاهی به اطراف انداخت، بلند شد، جلو اومد و رو به روی دختر زانو زد. آروم دستاشو توی دست گرفت و گفت: نشنیدی چی گفتم؟ لازم نیست این کارارو بکنی... لازم نیست جلوی منم نقش بازی کنی.
جی¬ایون بینی¬شو بالا کشید و تلخند زد: ولی می¬دونی بعدش یه جورایی تاوان پس دادی... تو زندگی¬ای که من اجازه نداشتم عاشق کسی بشم تو می¬مردی برای من!
به اینجا که رسید اخمی کرد و بعد انگار چیزی یادش افتاد: راستشو بخوای همین جورم شد... به خاطر من مردی... سرشتتو دادی به من!
تهیونگ فشاری به انگشتاش آورد و عصبی گفت: هیچ معلوم هست چی می¬گی؟
جی¬ایون خودشو جلو کشید و توی صورتش زمزمه کرد: مرگ قشنگی داشتی، خیلی قشنگ!
تهیونگ با حرص رهاش کرد، بلند شد، چنگی به موهاش زد و گفت: یکم دیگه ادامه بدی بهشون می¬گم پاک خل شدی، باید ببرنت تیمارستانی چیزی.
جی¬ایون خندید. تهیونگ با ترکیبی از ترس و گیجی نگاهش کرد. جی¬ایون مچ هر دو دستشو بهم چسبوند، بالا آورد و با خنده گفت: دستام بسته بود... مثل اولین باری که توی اتاقت بودم و منو بوسیدی.
تهیونگ بی¬اختیار نیم قدم عقب رفت و با ترحم نگاهش کرد. چی کار کرده بود باهاش؟ یعنی واقعاً تا این حد بهم ریخته بود؟ به خاطر یه شب کارش به چرت و پرت گفتن رسیده بود؟ مات زمزمه کرد: تمومش کن، خواهش می¬کنم!
صورت جی¬ایون به ثانیه نکشیده جدی شد، با ترس این طرف و اون طرفشو نگاه کرد و آروم گفت: اونا ازم می¬خوان بچه¬مو بکشم... ازش می¬ترسن... می¬گن اونم مثل باباش خطرناکه.
تهیونگ سر بالا گرفت. دور از چشم دختر قطره اشکی که توی چشماش جمع شده بودو پاک کرد و بعد دوباره بهش نزدیک شد. رو به روش زانو زد و گفت: جی¬ایونا من معذرت می¬خوام... اوکی؟ نباید به زور باهات می¬خوابیدم، عقل از سرم پریده بود.
دوباره دستاشو گرفت، فشرد و گفت: می¬شنوی، ها؟ حاضرم هر جور که بخوای جبرانش کنم. می¬دونم ناراحتت کردم، اصلاً می¬خوای... می¬خوای بزن تو گوشم؟
جی¬ایون کمـی نگاهش کرد. یا نمی¬شنید تهیونگ چی می¬گـه یا می¬شنید و اهمیتی نمی¬داد. فکرش آشفته¬تر از این حرفا بود. با بغض گفت: می¬دونم باید انجامش بدم... ولی چه جوری؟ چه جوری بچه¬ی خودمو بکشم؟
تهیونگ پلکی زد و اشکاش چکید روی دست دختر، زیر لب غرید: لعنت به من... لعنت!
جی¬ایونی که مثل یه بچه¬ی بی¬پناه بهش خیره شده بودو بغل کرد. چند ثانیه¬ی طولانی توی آغوشش نگه داشت و گفت: نترس دوباره خوب می¬شی... خوب می¬شی... باید بشی.
جی¬ایون سر برگردوند و نگاهشو دوخت به سویو که اون طرف استخر ایستاده بود و داشت منتظر نگاهش می¬کرد. از اون شب به بعد هفته¬ای چند بار بهش سر می¬زد. حرفی نمی¬زد، فقط می¬ایستاد و تماشاش می¬کرد. می¬دونست کاری که ازش می¬خواد با اجبار یا هر چیز دیگه¬ای ممکن نیست. جی¬ایون خودش باید این تصمیمو می¬گرفت. درست مثل دفعه¬های قبل که با اختیار خودش از همه چیز گذشته بود.
تهیونگ هنوز داشت ذکر خوب می¬شی¬رو زیر گوشش نجوا می¬کرد که جی¬ایون آهی کشید و گفت: آخرین بار بهم گفتی بزارم عاشقم باشی...
تهیونگ کمی خودشو عقب کشید و نگاهش کرد. جی¬ایون ادامه داد: گفتی حتی اگه این عشق یه طرفه بودم، بزارم عاشقم باشی.
تهیونگ خواست چیزی بگه که دختر سر چرخوند، نگاهی به اون طرف استخر انداخت و کمی ابروهاش توی هم رفت.
- از چی حرف می¬زنی؟
دوباره نگاهشو برگردوند روی صورت پسر لبخندی زد و مثل یه شبح، مثل یه خواب درجا ناپدید شد! تهیونگ نفس حبس شده توی سینه¬شو بیرون داد، با حیرت به دستای خالیش که توی هوا خشک شده بودن نگاه کرد، بعد سکندری خورد و روی زمین نشست. شوکه به صندلی خالی رو به روش نگاه کرد، دستاشو تند تند به یقه و سینه¬ش کشید و دوباره نگاهشون کرد. چطور ممکن بود؟ تا همین چند ثانیه¬ی پیش جی¬ایون توی بغلش بود و حالا یه دفعه غیبش زده بود. نشسته عقب رفت، میز و صندلی کنار استخرو چپه کرد و وحشت زده به جای خالی جی¬ایون نگاه کرد.
--------------
باد سردی که موهای جی¬ایونو بهم می¬ریخت مثل آب روی آتیش تبشو تسکین می¬داد. چند ثانیه بعد از اینکه از حس آغوش تهیونگ جدا شد، آروم پلکای بهم چسبیده¬شو باز کرد و خودشو توی یه کوچه¬ی آشنا دید. کمی دورتر سویو ایستاده بود و داشت نگران نگاهش می¬کرد. نگاهی به اطراف انداخت، همه چیز عادی به نظر می¬رسید، فقط هوا یکم روشنتر بود. انگار تازه عصر شده بود. سویو با احتیاط نزدیکش شد و پرسید: خوبی؟
جی¬ایون سر تکون داد: اینجا کجاست؟
سویو به ته کوچه اشاره کرد: یه کوچه بالاتر از خونه¬ت.
- خونه¬م؟
چند دقیقه¬ی بعد رو به روی خونه¬ش ایستاده بود و با اینکه هیچ تغییری توی ظاهر خونه به وجود نیومده بود، اما حس عجیبی داشت. سویو چشمی اطرافش چرخوند و گفت: چرا معطلی؟ برو جلو دیگه.
جی¬ایون گیج پرسید: برم تو یعنی؟
سویو سر تکون داد: باید بریم تو که بتونیم جیونو پیدا کنیم دیگه.
- مگه نمی¬دونی کجاست؟!
سویو نفس عمیقی کشید و گفت: نه، ما فقط وقتی خارج از این دنیاییم می¬تونیم روش کنترل داشته باشیم. داخلش اگه بخوام از قدرتم استفاده کنم اون می¬فهمه.
جی¬ایون مکثی کرد و پرسید: توی دنیای واقعی نمی¬فهمه از قدرتتون استفاده کردین؟
سویو کلافه توضیح داد: نه، توی دنیای واقعی می¬تونیم زمانو دست کاری کنیم ولی اینجا اگه این کارو بکنیم همه چیز بهم می¬ریزه.
جی¬ایون با اوقات تلخی غر زد: نمی¬تونستین یه دنیای بهتر بسازین؟
و بدون توجه به پوزخند سویو جلو رفت، صفحه¬ی رمز درو بالا داد و رمزو وارد کرد. سیستم ارور داد. مکثی کرد و دوباره رمزو زد اما بازم سیستم ارور داد. نگاهی به سویو انداخت و پرسید: مگه نگفتی خونه¬ی خودمه؟
سویو مکثی کرد و گفت: چرا ولی نگفتم صاحب خونه خودتی!
جی¬ایون پلکی زد و چند ثانیه¬ای طول کشید تا بفهمه چی به چیه: نگو که هانا رئیسمه؟
سویو سر کج کرد: رئیس که نه... یه جورایی خدمتکارشی.
جی¬ایون یه نگاه دیگم به خونه انداخت و ناباورانه نفسشو بیرون داد. با توجه به شخصیت هانا حدسش سخت نبود رمز در تاریخ تولدش باشه. ساختمون خونه همون بود ولی دکوراسیونش زمین تا آسمون با دنیای واقعی فرق می¬کرد. خونه با مجسمه¬های پر زرق و برق کج و کوله شلوغ شده بود، دیوارا سبز دودی بودن و از همه شوکه کننده¬تر تابلوها بود. تقریباً هر طرف که سر می¬چرخوندی یه عکس از هانا وجود داشت، کوچیک، بزرگ، خیلی بزرگ! از همه بدتر پرتره¬ی بزرگ توی سالن بود که توش مثل زنای قرون وسطایی لباس پوشیده بود، لباشو غنچه کرده بود و یه چتر توریم دستش بود. نگاه کردن بهش خارج از تحمل جی-ایون بود: سویو شی احیاناً هانا توی این دنیا آیدول که نیست، هست؟
سویو سرشو به معنی نه جنبوند: نه نه، تو این دنیا مدیر یه خط تولید لوازم آرایشیه.
جی¬ایون پلک زد. سویو اضافه کرد: همین طور مالک لوته دیوتی فری.
چشمای جی¬ایون هر کدوم شدن اندازه¬ی یه پرتقال: چی؟!
سویو خواست بیشتر توضیح بده اما با صدای باز شدن در و پیچیدن صدای قدمای کسی توی راهرو هول کرد. زود پشت جی¬ایون قایم شد و با استرس چشم دوخت به دیوار بین راهرو و سالن، الان اگه جیون پیداش می¬شد، همه چیز خراب می¬شد ولی خب یه ثانیه¬ی بعد که سرو کله¬ی هانا پیدا شد، یه نفس راحت کشید. جی¬ایون اما نتونست جلوی چسبیدن فکشو به کف سالن بگیره. این هانا اصلاً اون هانا نبود. به کل عوض شده بود. استایلش توی کلمه¬ی فشن نمی¬گنجید، یه پیرهن دکلته¬ی حریر تنش بود که یه طرفش بلندتر بود و باقی قسمتاش جایی روی رونش نامرتب قیچی شده بود. بوتای بلند نقره¬ای پوشیده بود. موهاشو دم اسبی بسته بود و آرایش تندش با اون لنزای سبز موجود غریبی ازش ساخته بود. تموم اینا به غیر از دستبندا و گردنبندای کوتاه و بلندش بود. برعکس جی¬ایون که هنوز داشت با دهن باز نگاهش می¬کرد، هانا اصلاً از دیدنش جا نخورد. در عوض نگاهشو داد به سویو و با حالت طلبکارانه¬ای پرسید: این دیگه کیه؟
جی¬ایون مکثی روی سویو کرد و به لکنت افتاد: این... خب... عا... خا... خاله-مه.
هانا همون طور که به طرف یکی از اتاقا می¬رفت ابرو بالا داد. حتی سر ابروهاشم یه بلایی آورده بود که تا این حد بالا می¬رفتن: خاله؟!
جی¬ایون سر تکون داد. هانا دم در اتاق ایستاد و دست به کمر ترش کرد: از کی تا حالا وقتی خونه نیستم فامیلاتو برمی¬داری میاری خونه جیون شی؟
جی¬ایون نفسی گرفت و به سختی تونست بگه: ببخشید.
هانا انگشت اشاره¬شو که با ناخن مصنوعیاش بلندتر شده بود بالا گرفت و تأکید کرد: ببخشید هانا شی!
جی¬ایون یکم چپ چپ نگاهش کرد و بعد با تشر سویو زیر لب تکرار کرد: ببخشید هانا شی.
هانا داخل اتاق شد و درو پشت سرش نیمه باز گذاشت. جی¬ایون سرک کشید و با دیدن تخت صدفی شکل توی اتاق که کلی مراورید از تاجش آویزون بود، درجا بی¬خیال کنجکاویش در مورد دکور اتاقا شد، یه قدم عقب اومد و سر جاش ایستاد. یه دقیقه¬ی بعد هانا با مدارکی که دنبالش بود از اتاق بیرون زد و همون طور که سرش توی برگه¬ها بود گفت: دفعه¬ی آخرت باشه بدون اجازه کسیو میاری خونه-ها.
جی¬ایون نگاهی به سویو انداخت و با اکراه گفت: چشم هانا شی.
هانا کاغذارو زیر بغلش زد و گفت: باید برگردم شرکت، شب دیر میام... شام درست نکن.
جی¬ایون برای چند لحظه یادش رفت اینجا یه دنیای دیگه¬ست، بهت زده پرسید: با این لباسا می¬خوای بری شرکت؟
هانا تفهیم نشده نگاهش کرد. جی¬ایون آب دهنشو قورت داد و لب گزید. قبل از خراب شدن اوضاع سویو قدم جلو گذاشت و گفت: منظورش اینه که این استایل برای شرکت عالیه، شما همیشه انقدر خوش لباسید هانا شی؟
هانا پشت چشمی نازک کرد و گفت: معلومه، مگه چندتا دختر خودساخته¬ی میلیاردر توی این شهر هست؟
نگاه تحقیرآمیزی به جی¬ایون انداخت و اضافه کرد: بالأخره باید یه فرقی بین منو بقیه باشه دیگه.
سویو سر تکون داد و جی¬ایون فقط تا چند ثانیه بعد که هانا توی راهرو غیبش زد، تونست این وضعو تحمل کنه. به محض اینکه هانا از خونه بیرون زد، رو به سویو غرید: نگو که این زندگیو از روی آرزوهای هانا ساختین!
سویو دستی به گردنش کشید و بحثو عوض کرد: وقت نداریم باید هر چی زودتر بفهمیم جیون کجاست.
جی¬ایون پووفی کشید. نگاهی به اطرافش انداخت و پرسید: اتاقش کجاست؟
سویو همون طور که مشغول سرک کشیدن به اتاقا شده بود، زمزمه کرد: نمی-دونم.
جی¬ایون عصبی پرسید: پس شما چی می¬دونید؟
سویو در یه اتاقو باز کرد، چشمی داخلش چرخوند و با توجه به نرمال بودن دکور داخلش گفت: گمونم پیداش کردم.
جی¬ایون جلو اومد، یه نگاه به اتاق جمع و جور و ساده¬ای که سویو درشو باز نگه داشته بود انداخت و قانع شد که اینجا اتاق خودشه. جلو رفت. گشتی توی اتاق زد. کتابای توی قفسه¬رو یکم پس و پیش کرد و بعد چشمش افتاد به لپ تاپ روی میز، بازش کرد. اولین پسوردی که به ذهنش می¬رسیدو زد و با دیدن بک¬گراند که عکس ساده¬ای از خودش کنار رودخونه¬ی هان بود، چند ثانیه¬ای خشکش زد. بعد اما با تشر سویو خودشو جمع و جور کرد، چتروم روی سیستمو باز کرد و لیست مخاطبارو بالا و پایین کرد. روی اولین اسم کلیک کرد و چندتا پیام آخرو خوند.
"- جدی می¬گی؟!
- آره فردا شب قراره با هم شام بخوریم.
- رئیست چی؟
- خونه نیست.
- ته¬با فکر کن اون هانای از خود راضی بفهمه مخ جانشین تی¬اکس¬بلو رو زدی."
جی¬ایون صفحه¬ی چتو بست، مرورگرو باز کرد و سرچ کرد تی¬اکس¬بلو؛ نتایج جستجو خیلی زود بالا اومد. روی ویکی پدیای کمپانی واردات و صادرات تی-اکس¬بلو کلیک کرد، توضیحاتشو رد کرد و کمی پایینتر رسید به عکسی از لی سانگمون، یه سطر پایینتر چشمش افتاد به جدول مدیران ارشد و اولین اسمی که جلوی این قسمت نوشته شده بود؛ لی تمین!
مردد روی اسمش کلیک کرد و عکسا و خبرای مربوط به جانشین و مدیر ارشد کمپانی تی¬اکس¬بلو به عنوان یکی از جوونترین مدیرای سئول روی صفحه بالا اومد. سویو نگاهی به اخمای توی هم رفته¬ی دختر انداخت و برای چندمین بار تکرار کرد: باید عجله کنیم.
جی¬ایون نفس عمیقی کشید. صفحه¬ی مربوط به تمینو بست و از روی صفحه¬ی کمپانی آدرس شرکت اصلی¬رو برداشت. لپ تاپو بست و گفت: بریم.
--------------
جیون در حالی که دل تو دلش نبود در شیشه¬ای شرکتو هل داد، جلو رفت. رو به منشیای توی لابی لبخند زد و رفت سمت آسانسور، دکمه¬شو فشرد و داخل شد. توی آینه¬ی جیبیش یه بار دیگم خودشو چک کرد. لباشو بهم فشرد تا رژ لبش خوشرنگتر بشه. دستی به پیرهن نسبتاً کوتاهش که از دوستش قرضش گرفته بود کشید و با استرس چشم دوخت به شماره¬ی بالای در، آسانسور توی آخرین طبقه ایستاد و درش باز شد.
با مکث جلو رفت. در سالن انتظارو هل داد و لبخندی به منشی شخصی تمین زد: آقای لی هستن؟
منشی بلند شد، در دفتر تمینو براش باز کرد و گفت: نه جلسه دارن ولی به زودی میان، می¬تونید داخل دفتر منتظر باشید.
جیون براش سر خم کرد و داخل دفتر شد. یه نگاهی به فضای اداری و شیک دفتر انداخت و قند توی دلش آب شد. آروم به طرف پنجره¬های سرتاسری دفتر رفت و نگاهی به منظره¬ی سئول انداخت. ارتفاع انقدر زیاد بود که برای چند لحظه سرش گیج رفت. چند قدم عقب اومد و نفس عمیق کشید. بیرون توی سالن انتظار، منشی به محض سر رسیدن تمین بلند شد و گفت: خانوم لی تو دفترتون منتظر هستن.
تمین ایستاد. نگاهی به معاونش انداخت و با حرکت سر مرخصش کرد. چشماش دوید روی در دفترش، گره¬ی کراواتشو لمس کرد و جلو رفت. آروم درو باز کرد و با دیدن جیونی که با لبخند به سمتش برگشت، کل خستگی امروز از تنش در رفت. چی توی وجود این دختر بود که تا این حد مجذوبش می¬کرد؟
جیون جلو دویید و دستاشو دور کمر پسر حلقه کرد: اوپا...!
تمین دست برد، درو پشت سرش بست و با یه اخم ریز دخترو یکم از خودش جدا کرد: خیلی منتظر موندی؟
جیون سر تکون داد. تمین سر جلو برد، یه بوسه¬ی آبدار از لباش گرفت و گونه-شو نوازش کرد: پس یکم صبر کن تا کارامو بکنم بعد بریم.
جیون روی پاشنه¬ی پا بلند شد، بوسه¬ای روی گونه¬ش گذاشت و گفت: هر چی تو بگی.
--------------
با رسیدن به خیابونی که برج تی¬اکس¬بلو توش واقع شده بود، مسیریاب ماشین بوقی زد و گفت: به مقصد نزدیک شدید.
جی¬ایون ماشینو کنار کشید، پارک کرد و نگاهی به برج بلند شرکت انداخت: مطمئنی همین جاست؟
اپراتور مسیریاب که هنوز روشن بود، دوباره تکرار کرد: به مقصد نزدیک شدید.
جی¬ایون با حرص خاموشش کرد، نگاهی به ماشین نازنینش که حالا به لطف هانا کاورای چرمی بنفش داشت انداخت و غرغر کرد: دختره¬ی عنتر رسماً گند زده به زندگیم.
سویو مکثی کرد و گفت: باید بریم داخل.
جی¬ایون سری تکون داد و در سمت خودشو باز کرد تا پیاده بشه سویو اما مچشو گرفت و نگهش داشت: صبر کن، اگه جیون اون تو باشه چی؟
جی¬ایون اخم کرد، به اینش دیگه فکر نکرده بود. سویو داشبردو باز کرد، یکم زیرو روش کرد و یه ماسک پیدا کرد گرفت جلوی صورتش. چند دقیقه¬ی بعد هر دو وارد لابی شرکت شدن در حالی که طرح زرافه و خرس ماسک جی¬ایون هر چشمیو دنبال خودش می¬کشوند. منشیای لابی داشتن با تعجب به این منظره¬ی نادر نگاه می¬کردن که جی¬ایون جلو رفت، سر خم کرد و گفت: من با آقای لی قرار داشتم، لی تمین شی!
منشی اولی کنجکاو پرسید: اسمتون؟
جی¬ایون نگاهی به سویو انداخت، ماسکشو برداشت و گفت: لی جی¬ایون.
دختر پشت کانتر ابرو بالا داد و گفت: ولی شما که همین چند دقیقه¬ی پیش با آقای لی رفتین بیرون.
جی¬ایون لبخند نصف و نیمه¬ای زد و گفت: خب... آره... ولی یه مسئله¬ای پیش اومد که از هم جدا شدیم.
دختر منشی پلکی زد و بیشتر گیج شد: یعنی شما با هم رفتید، از هم جدا شدید و بعد دوباره اومدید اینجا که مدیر لی¬رو ببینید؟
جی¬ایون چند ثانیـه¬ای هنگ نگاهـش کرد، بعد لبخنـد احمقانـه¬ای زد و گفت: فقط می¬خواستم یه کوچولو سوپرایزش کنم... می¬دونید... سوپرایز!
دخترای منشی نگاهی بهم انداختن و قبل از اینکه کار بیخ پیدا کنه، سویو مچ دست جی¬ایونو چسبید و کشوندش به طرف در.
بیرون توی خیابون، جی¬ایون لگد محکمی به سطل آشغال توی پیاده¬رو زد و غرید: عالی شد، حالا چه غلطی بکنیم؟
سویو تکیه داد به بدنه¬ی ماشین و گفت: باید یه راه دیگه پیدا کنیم.
جی¬ایون کمی این طرف و اون طرف رفت و بعد چیزی ته ذهنش جرقه زد. سریع در ماشینو باز کرد و گفت: سوار شو.
کمی خیابونای اطرافو گشت تا یه گیم¬نت پیدا کرد. با عجله داخل شد و بعد یادش افتاد هیچ پولی نداره، برگشت و به سویو اشاره کرد پیاده بشه. چند دقیقه¬ی بعد صاحب کافی¬نت داشت زیر ذره بین سکه¬ی قدیمی¬ای که سویو به عنوان پول بهش داده بودو بررسی می¬کرد و چپ چپ به مشتریای دردسرسازش که پشت یکی از کامپیوترا نشسته بودن نگاه می¬کرد. سویو کلافه از این نگاه، روی صندلی کنار جی¬ایون جا گرفت و پرسید: راهی پیدا کردی؟
جی¬ایون بدون اینکه چشم از صفحه¬ی کامپیوتر برداره گفت: اگه شانس بیاریم یه راهی هست.
- چه راهی؟
جی¬ایون نفسشو پس داد: یه سری از پاپاراتزیا اطلاعات آدمای مشهورو می-فروشن، اگه یکیشونو گیر بیارم می¬تونم آدرسشو بگیرم.
سویو نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، نزدیک هشت بود. داشت دیر می¬شد. صاحب کافی¬نت سکه¬رو بالا گرفت، یه نگاه دیگم بهش انداخت و بعد کمر راست کرد بره این پول سیاه بی¬مصرفو به صاحبش پس بده ولی اون طرف سالن، جی-ایون پشت سیستم بالا پرید، تند تند یه چیزی تایپ کرد بعدم دست سویو رو گرفت و دویدن به سمت در خروج، صاحب کافی¬نت با سرو صدا دنبالشون دویید ولی نتونست بهشون برسه. پشت سرشون توی خیابون صداشو بالا برد و چند تا فحش حسابی بارشون کرد.
جی¬ایون یه جایی نزدیک رودخونه¬ی هان ماشینو خاموش کرد و اطرافو پایید. سویو نگران پرسید: مطمئنی دروغ نمی¬گه؟
جی¬ایون مکثی روی پسر جوونی که با هودی و کلاه داشت جلو می¬اومد کرد و همزمان که پیاده می¬شد گفت: اگه اینم نشه باید از قدرتت استفاده کنی.
سویو نفسشو بیرون داد. جی¬ایون به پسر نزدیک شد. پسر نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: لی جی¬ایون؟
جی¬ایون سر تکون داد: آوردی آدرسو؟
پسر تیکه کاغذی از جیبش بیرون کشید و گفت: اول پول.
جی¬ایون گنگ نگاهش کرد. پسر با اخم گفت: نداری؟
چرخید بره که جی¬ایون دستشو گرفت و نگهش داشت: صبر کن، صبر کن.
دست برد گردنبند هرا رو باز کرد و جلوی چشم پسر گرفت. پسر مکثی روی پلاک گردنبند کرد، با تردید گرفتش و آدرسو توی دست جی¬ایون گذاشت: طلاست؟
جی¬ایون همون طور که نگاهش به آدرس بود سر تکون داد: آره، گمونم.
پسر گردنبندو توی جیبش گذاشت، کمی به جی¬ایون نزدیک شد و گفت: حواست باشه این یارو یکم اخلاقش سگیه، خوشش نمیاد کسی مزاحمش بشه.
جی¬ایون سر تکون داد. پسر اخمی کرد و گفت: در ضمن اگه گرفتنت اسمی از من نمیاری.
جی¬ایون نفس عمیقی کشید و جدی گفت: برو خدارو شکر کن که این دنیا واقعی نیست وگرنه جای نخاله¬هایی مثل تو گوشه¬ی زندانه نه این بیرون.
پسر پوزخندی زد. کلاهشو پایین کشید و با یه نگاه پر از فحش دور شد. جی¬ایون برگشت و سوار شد. باید زودتر راه می¬افتادن، داشت دیر می¬شد.
--------------
خونه¬ی تمین یه ویلای شیک بود توی یه محله¬ی کوه پایه¬ای، جایی انقدر خوش آب و هوا که جی¬ایونو به فکر می¬انداخت بپرسه؛ همچین محله¬ای توی دنیای واقعیم هست یا نه؟ ولی خب فکرای بی¬شمارش فرصت پرسیدن این سوالای ساده-رو نمی¬دادن." اون که واقعی نیست، هست؟" این مهمترین سوالش بود. بزرگترین امیدش برای اینکه بتونه از پس همچین کار دور از عقلی بربیاد. اگه آدمای این دنیا از جنس خیال بودن یا خواب، اونوقت شاید می¬شد یه طوری وجدانشو قانع کنه که یه چاقورو تا دسته توی شکم یه دختر بی¬گناه فرو ببره.
- آدمای این دنیام دردو احساس می¬کنن؟
سویو با مکث نگاهشو از چراغای خاموش ویلا گرفت و به صورت جی¬ایون دوخت، کمی اخماشو توی هم کشید و گفت: تنها فرق این آدما با واقعیت اینه که نمی¬دونن واقعی نیستن.
جی¬ایون زمزمه کرد: پس درد مردنو می¬فهمن.
سویو عصبی یقه¬شو صاف کرد و گفت: اون فقط یه کپی از توئه، چرا باید نگران یه کپی باشی؟ به محض اینکه کارتو انجام بدی این دنیا ناپدید می¬شه. دیگه چه فرقی می¬کنه که درد بکشن یا نه؟
جی¬ایون آروم سر جنبوند، ساکت سر جاش نشست و دیگه چیزی نپرسید. سویو چند لحظه¬ای بهش خیره موند و بعد آروم گفت: به چشم یه تله بهش نگاه کن، شاید اون دختر درد بکشه ولی وقتی اون بچه تازه وارد بدنش شده، توی ضعیفترین حالتشه. اگه امشب نکشیش دیگه نمی¬تونیم کاری بکنیم.
جی¬ایون نفس عمیقی کشید و چشم دوخت به خیابون تاریک رو به روش؛ هر چقدرم دیوونه¬وار این کاری بود که باید انجامش می¬داد. توی این یه ماه، لحظه¬ای نبود که به درست و غلط بودن این کار فکر نکرده باشه. شاید کشتن کسی، گرفتن شانس زندگی ازش در ظاهر وحشیانه¬ترین کار دنیا به نظر بیاد ولی در مقایسه با فاجعه¬ای که بعداً ممکن بود اتفاق بیفته، این کار تقریباً هیچی به حساب نمی¬اومد. اگه همون طور که فرشته¬های محافظ می¬گفتن اون بچه به دنیا می¬اومد و تموم قدرتای پدر و مادرشو به ارث می¬برد، دیگه هیچکس و هیچ چیز نمی¬تونست جلوشو بگیره.
سویو با نزدیک شدن ماشین گرون قیمتی به ویلا، سر جاش جا به جا شد و نگاهشو داد به جی¬ایونی که داشت به همون نقطه نگاه می¬کرد: امیدوارم بدونی امشب چقدر برامون مهمه جی¬ایونا، ما داریم رو آینده¬ی بشریت ریسک می¬کنیم.
ماشین جلو اومد، دوری زد و موقتاً پشت در پارکینگ متوقف شد. جی¬ایون با حیرت چشم دوخت به دختری که نیمرخش با خودش مو نمی¬زد، مدل موهاش، خنده¬ش و حتی طوری که سرشو کج می¬کرد تا تمین نوازش کنه هم همه کپی برابر اصل خودش بود!
سویو دستشو فشرد و گفت: لطفاً ناامیدمون نکن!
پ.ن؛ دیگه حتماً متوجه شدین که جیون نسخه¬ی فیک آیو توی دنیای موازیه، جی¬ایون نسخه¬ی اصلیش از دنیای واقعیه. به املاشون دقت کنید که گیج نشید.
پ.ن؛ قسمت سی و چهارم فردا آپ می¬شه. از همین حالا شل کنید که درد قسمت فردا با هیچ پارتی قابل مقایسه نیست.
پ.ن؛ آی کنت بیلیو، دمون داره تموم می¬شه :(
YOU ARE READING
Demon
Fanfiction[کامل شده] - با یه خدای بد چطوری؟ ژانر؛ اسمات/ استریت/ سوپرنچرال خلاصه؛ وقتی مرز دنیای جنها و انسانها با یه عشق ممنوعه شکسته میشه؛ مردم جمع میشن تا برای جلوگیری از کشتار وحشیانه خودشون دختراشونو به جنها پیشکش کنن؛ آیو نامزد دوست داشتنی تمین...