part 29

162 34 83
                                    

فضای قصر پر از سکوتی بود که هیچکس جز ندیمه¬ها تمایلی به شکستنش نداشت. خدمه دسته دسته گوشه و کنار قصر دور هم جمع شده بودن و داشتن در مورد اینکه پادشاه حتی اجازه¬ی عزاداریم نداده، پچ پچ می¬کردن. هیچکس نمی-دونست چی به سر پرنس و عروسش اومده. حدس و گمان مثل قاصدک توی شهر دهن به دهن می¬چرخید ولی مردم جرئت نمی¬کردن جز توی خلوت خودشون حرفی در این مورد بزنن. وجود نگهبانایی که شب و روز توی معابر شهر رژه می¬رفتن، دلیل محکمی بود به این ادعا که بعد از اون همه جار و جنجال پادشاه تصمیم گرفته فراموش کنه. چقدر طول می¬کشید تا این قصه¬ی تلخ از خاطره¬ها محو بشه، فقط خدا می¬دونست. مردم اما در واکنش به این داغ تازه و زخمی که هنوز می¬سوخت، ترجیح داده بودن تا جای ممکن این قصه¬رو حفظ کنن. آیندگان باید می¬فهمیدن چه اتفاقی افتاده. یه گوشه از تاریخ باید نوشته می¬شد که چه اتفاقی برای کوچکترین شاهزاده¬ی قصر افتاده. هر چند هیچکس جرئت نداشت قلم برداره و چیزی بنویسه. شاید بعد از مرگ پادشاه کسی دور از چشم بقیه این کارو می¬کرد ولی حالا خیلی زود بود. فقط چند روز از ناپدید شدن عروس شاهزاده می¬گذشت و هنوز هیچ کشاورزی، هیچ نگهبانی نتونسته بود اثری ازش پیدا کنه. پیش روی پایتخت جنگل با همه¬ی گستردگیش مردمو به خودش فرا می¬خوند، ولی هیچکس جرئت نداشت دنبال زنی بگرده که پادشاه اعلام کرده بود نفرین شده¬ست. این بدترین انگی بود که به پیشونی دختر زده بودن. وزنش انقدر سنگین بود که حتی وقتی توی جنگل خالی از انسان هم قدم برمی¬داشت احساسش می¬کرد. انگار درختا چشم داشتن و بهش خیره می¬شدن، انگار یکی همین دور و بر تو کمینش بود. با وحشت به اطرافش نگاه می¬کرد و با کوچکترین صدایی تحریک می¬شد و به سرعت قدماش اضافه می¬کرد. انقدر آشفته بود که بعد از چهار روز هنوزم فکر می¬کرد یه لشگر آدم دارن دنبالش می¬گردن. روزی که به همسری شاهزاده در اومده بود هر فکری می¬کرد جز این پایان غم انگیز؛ کی فکرشو می¬کرد کارش به جایی برسه که جونشو برداره و بدون گفتن حتی یه کلمه به کسی فرار کنه. خستگی داشت از پا درش می¬آورد. تشنگی بی¬حالش کرده بود و وزن سنگین بچه¬ی توی شکمش خارج از توان پاهای ضعیفش بود. صدای بم همسرش توی گوشش زنگ می¬خورد. توی آخرین ثانیه¬های زندگیش وقتی بین درد و خون یقه-شو توی مشتش فشرده بود و آخرین حرفاشو بهش زده بود. چه حرفای تلخی خدایا... می¬تونست با عذابی که توی تک تک جملاتش نهفته بود، همین جا وسط این جنگل گور خودشو بکنه.
-  تا وقتی برای من بودی فکر نمی¬کردم دوست داشتن نیمه¬ی تاریکی هم داشته باشه اما کاش انقدر دیوونه وار عاشقت نبودم. تو تنها کسی بودی که توی دنیا برام مونده بود، آدما وقتی فقط یه نفر تو دنیا براشون می¬مونه، به طرز وحشتناکی تنها می¬شن. تو تنهایی من بودی، گریه¬ها و رنجی بودی که هر شب برای فراموشی می¬کشیدم اما نمی¬تونستم ازت دل بکنم. حتی همین حالام یه قسمت از وجودمو تو وجودت جا میزارم و ترکت می¬کنم. قول بده اونو هم همون قدری دوست داشته باشی که منو دوست داشتی.
جی¬ایون با یادآوری آخرین حرفاشون به خودش پیچید، بازوشوها به سینه¬ش فشرد و بلند بلند هق زد. نفس سنگینی گرفت و حتی بعد از اینکه کارگردان پشت بلندگو گفت: کات! 
هم به گریه¬ی دردآلودش ادامه داد. هانا که با خودخوری کنار تیم فیلمبرداری ایستاده بود، زود جلو دویید، بطری آبی دستش داد و زیر گوشش آروم گفت: تموم شد، پلانت تموم شد.
جی¬ایون سر بالا گرفت. اشکاشو پاک کرد و با تکون دادن سرش برای همه¬ی عواملی که حین جمع کردن تدارکات به بازی فوق العاده¬ش واکنش نشون می-دادن، اخلاق حرفه¬ایشو نشون داد. هانا دستی برای منیجر جانگ تکون داد و بهش اشاره کرد ونو آماده کنه. باید هر چی زودتر از این جهنم بیرون می¬رفتن. نگاه نسبتاً سرزنش آمیزی به جی¬ایون انداخت و گفت: حالا دیگه بفرما بریم این لباسای نحسو از تنت دربیار.
جی¬ایون بینی¬شو بالا کشید و نفسشو با دلخوری پس داد. چشماش دوید روی کارگردان که با یه لبخند رضایت آمیز داشت نزدیکشون می¬شد و همزمانم به افتخار این همکاری فوق العاده دست می¬زد: آیوشی، مثل همیشه عالی بودی! نمی¬دونم چطور باید این حجم از احساسو توی بازیت توصیف کنم.
جی¬ایون لبخندی زد، اشکایی که هنوز از چشماش جاری بودنو پاک کرد و گفت: ممنون از اعتمادتون کارگردان هان.
کارگردان دستی به شونه¬ش زد و رو به هانا که خالی از هر تحسینی شاهد این گفت و گو بود گفت: می¬بینی؟ به این می¬گن بازیگر... اشکاش حتی بعد از تموم شدن پلانشم بند نمیاد.
هانا سری تکون داد و مصنوعی¬ترین لبخند عمرشو تحویل این مرد خوش خیال داد تا بلکه زودتر گورشو گم کنه. بعد بازوی جی¬ایون چسبید و زیرلب غرید: راه بیفت بریم خانوم بازیگر!
بیست دقیقه¬ی بعد جی¬ایون گریمشو پاک کرده بود، از دست اکستنشنای آزاردهنده¬ش خلاص شده بود، حتی لباسارم تحویل استایلیست داده بود ولی هنوز دست از گریه برنداشته بود. غده¬ی اشکاش انگار دچار مشکل شده بود چون اشکاش بند نمی¬اومد. هانا روی صندلی جلوی ون جا خوش کرده بود و فقط یه ذره¬ی دیگه مونده بود کاسه¬ی صبر و تحملش سریز بشه که خب با وضع موجود خیلی زود این اتفاق افتاد. نفس پرحرصی گرفت و زیرلب غرید: بس می¬کنی یا نه؟ برای همین نمی¬خواستم سریال تاریخی برداریا... خودت کم افسرده¬ای مدامم دنبال اینجور پروژه¬هایی!
نگاه چپ چپ جی¬ایونو از توی آینه¬ی وسط شکار کرد: پروژه نگیرم از کجا بیارم حقوق تورو بدم؟
هانا چشماشو درشت کرد و با غرغری که بیشتر بوی دوست داشتن می¬داد تا حسادت، جواب داد: نه که نداری! با پولی که الان داری می¬تونی ده تا کمپانی بزنی ولی تا بحث سریال تاریخی پیش میاد با کله شیرجه می¬زنی توش، انگار نه انگار دکترت گفته از اینجور کارا دور بمونی.
جی¬ایون کمی خودشو جلو کشید و غرید: من هنرمندم خیر سرم، اگه قرار باشه از هر چی که ناراحتم می¬کنه دوری کنم که دیگه کاری برام نمی¬مونه.
منیجر جانگ یه نگاهی به هر دوشون انداخت و فرمونو سفتتر چسبید. امیدوار بود این جر و بحث اعصاب خوردکن زودتر تموم بشه ولی هانا بعد از چند ثانیه سکوت دوباره از اول شروع کرد: این رمال آخریه بهم گفت روحت هنوز تو دوره چوسان و اینا گیر کرده¬ها من باور نکردم.
جی¬ایون نفسشو پس داد: دفعه¬ی بعد که رفتی پیشش ازش بپرس من چرا تورو اخراج نمی¬کنم؟!
هانا قری به گردنش داد و بی¬صدا اداشو درآورد. جی¬ایون چشماشو درشت کرد و گفت: هوی دارم می¬بینمتا!
هانا سر برگردوند سمت پنجره و موقتاً رفت روی حالت قهر، منیجر جانگ آروم دست برد سمت صفحه¬ی تاچ ماشین و آیکون تی¬وی شو لمس کرد. صدای گزارشگر توی سکوت قهرآلود ون پیچید، اما نه جی¬ایون، نه هانا کوچکترین نگاهیم به صفحه¬ی تلوزیون ننداختن.
- امروز اینجاییم تا گزارشی از پایان فیلمبرداری سریال جدید بازیگر، خواننده و ترانه¬سرای محبوبمون، آیو آیدولی که برای هفتمین سال متوالی با عملکرد فوق العاده¬ی خودش لقب خواهر کوچک ملتو به خودش اختصاص داده، تهیه کنیم. سریال تاریخی "تا ابد کنار تو" در حالی هفته¬ی بعد روی آنتن جی¬تی¬بی¬سی میره که امروز بازیگر زن نقش اصلی فیلمبرداریشو تموم کرده. انتظار میره این پروژه¬ی بزرگ، با بازی ستاره¬هایی مثل هانگ جون هان، کانگ هانول و آیو یکی از بهترین دراماهای امسال باشه. همون طور که می¬بیند من کنار یوئناهای پر شور و شوق منتظرم که پایان فیلمبرداری سریالو به این هنرمند دوست داشتنی تبریک بگم...
ادامه¬ی حرفای گزارشگر توی جیغ صدها طرفداری که جلوی کمپانی منتظر بودن گم شد. منیجر جانگ از سرعتش کم کرد و ون خیلی زود تو هجوم طرفدارا محاصره شد. دوتا بادیگارد هیکلی کمپانی به زور راهشونو از بین جمعیت باز کردن، جلو اومدن تا مراقب ارزشمندترین آرتیستشون باشن. جی¬ایون نفس عمیقی کشید، در کشویی ونو کنار داد و با لبخند پیاده شد. فلش دوربینا، هیاهوی طرفدارا، دسته گلای کوچیک و بزرگی که از پشت سر بادیگاردا به دستش می-رسید، حتی نامه¬هایی که بهش می¬دادن هیچکدوم براش تازگی نداشتن ولی اگه فقط یه دلیل وجود داشت که این زندگی¬رو ادامه بده همین سیل عشق و علاقه¬ای بود که وقت و بی¬وقت باهاش مواجه می¬شد و تا حد زیادی حالشو جا می¬آورد. یعنی خب کدوم آدمی بدش می¬اومد هر جا که پا می¬ذاره اسمشو فریاد بزنن و از شوق دیدنش اشک بریزن؟ سوای سالن جوایزی که توی ساختمون همین کمپانی داشت و هر سال پربارتر از سال قبل می¬شد، بزرگترین نعمت زندگیش عشق و علاقه¬ی طرفداراش بود. چند قدم جلوتر، پشت حفاظی که کمپانی برای تیم خبری گذاشته بود، کنار دست گزارشگر ایستاد و با اینکه هنوز درگیر اشتیاق تموم نشدنی طرفداراش بود اما رو به دوربین لبخندی زد و تموم سوالای گزارشگرو در کمال حوصله و خوش خلقی جواب داد.
کل این روند دلپذیر برای هانایی که اینجور مواقع نقش بادیگاردو پیدا می¬کرد، یه جورایی مثل جهنم بود. داخل لابی خلوت کمپانی که شدن، دستی به موهای نامرتبش کشید و زیرلب غرید: گمونم جهنم پر از دخترای دبیرستانی¬ییه که همشون فکر می¬کنن من بایسشونو دزیدم!
جی¬ایون لبخندی به صورتش زد و گفت: نگران نباش، دیر یا زود می¬فهمی چه جوریه.
همزمان وارد آسانسور شد، ابرو بالا داد و منتظر به هانا نگاه کرد. هانا لعنتی به شیطون فرستاد و جلو رفت. البته اگه شیطون کسی غیر از اینی بود که کنارش ایستاده بود! 
درای آسانسور توی طبقه¬ی پنجم باز شد و هر دو از انبوه کادوها، دسته گل¬ها و پیامای ریز و درشت حمایت آمیزی که راهرو رو پر کرده بود، پوکر شدن. جی-ایون دست به سینه نگاهشو داد به هانا و هانام با در هم کشیدن صورتش واکنش نشون داد: من چیکار کنم طرفدارای جنابعالی دست برنمی¬دارن؟
جی¬ایون نفسشو پس داد: می¬تونی به عنوان مدیر اجرایی من برای هزارمین بار بهشون بگی که من احتیاجی به اینا ندارم، هوم؟ 
هانا کلافـه از توی آسـانسور بیرون زد و غرغر کـرد: باشـه بابا، نمی¬خوایشون خودم می¬برمی¬دارمشون. 
انگشتش اولین دسته گلو لمس نکرده بود که دستی پشت یقه¬شو گرفت و نگهش داشت.
- همرو می¬فروشی پولشو میدی خیریه، مدیر نام!
هانا سر برگردوند و زمزمه کرد: همش؟
جی¬ایون سر تکون داد. هانا نفس عمیقی کشید و از گفتن اینکه تا حالا احتمالاً بخش بزرگی از سالن خونه¬شم پر از کادو و سبد گل شده، صرف نظر کرد. خدارو چه دیدی، شاید می¬تونست یه فرصتی گیر بیاره و خودش همرو بپیچونه. 
ته سالن، از پشت چند تا سبد گل که روی جعبه¬های بزرگ کادو چیده شده بودن، رئیس جئون سرک کشید و با انرژی گفت: جی¬ایونا... اومدی؟
جی¬ایون لبخندی زد و جلو رفت. رئیسش بازوهاشو از هم باز کرد، پدرانه بغلش کرد و با افتخاری که دیگه از حد و اندازه خارج شده بود گفت: آیگو ستاره¬ی درخشان کمپانی ما روز به روز داره پرنورتر می¬شه.
جی¬ایون آروم عقب کشید و با خجالت تشکر کرد. رئیس جئون با نوک پاش دو سه تا از کادوهای سر راهشو کنار زد و همون طور که به گرمی ازش تعریف می¬کرد، هدایتش کرد داخل دفتر... این سر راهرو، هانا دست به کمر نفس عمیقی کشید و به نظریه¬ی جدیدی در مورد جهنم¬های پنهون توی این دنیا فکر کرد. جهنمی که می¬تونست تو همسایگی یه بهشت به وجود بیاد، درست مثل زندگی خودش که نمی¬فهمید چرا باید دیوار به دیوار زندگی کسی مثل جی¬ایون باشه!
با صدای بلند رئیس جئون که گفت: مدیر نام دوتا قهوه بیار.
آهی کشید و روی پاشنه¬ی پا چرخید به سمت نزدیکترین دستگاه قهوه¬سازی که توی این طبقه پیدا می¬شد.
داخل اتاق، رئیس جئون پشت میزش نشست و با لبخند به منظره¬ی پشت سرش که نمایی از خیابون بود، اشاره کرد: طرفدارات از صبح زود اینجا بودن.
جی¬ایون لبخندی زد و گفت: نمی¬دونم به چه زبونی ازشون تشکر کنم.
رئیس جئون با سرخوشی سر تکون داد: همین که داری بهترین تلاشتو می¬کنی خودش بزرگترین تشکره.
جی¬ایون زیرلب زمزمه کرد: امیداورم همین طور باشه.
رئیس جئون صفحه¬ی گوشیشو بالا و پایین کرد و گفت: کارگردان هان بعد از سکانس آخر بهم زنگ زد، گفت امیدواره توی کارای بعدیشم باهات همکاری کنه. اینم گفت که هیچکس به اندازه¬ی تو نمی¬تونست این نقشو انقدر عالی دربیاره.
لبخند جی¬ایون این بار کمرنگتر بود. سکوت کوتاهی که بینشون برقرار شد، رئیس جئونو به صرافت انداخت عمیقتر ازش تشکر کنه: می¬دونم چقدر این ژانر برات سخته، با این حال هم من، هم هیئت مدیره فکر کردیم اگه ازش فرار کنی وضعیتت ممکنه بدتر بشه. 
جی¬ایون نفسی گرفت و آشکارا بحثو عوض کرد: راستی امروز چرا انقدر خلوته؟
رئیس جئون دستی توی هوا تکون داد و گفت: تیم کارگردانی که رفتن سر صحنه¬ی فیلمبرداری مون¬شاین، مدیرای اجراییم فعلاً چند روزی توی ماکائو مشغولن، قراره خبرای خوب به طرفدارات بدیم.
همزمان هانا با دوتا لیوان قهوه داخل اتاق شد و گفت: رئیس ما که همیشه داریم خبرای خوب بهشون میدیم.
اخم رئیس جئون به چهره¬ی همیشه شادش سنگینی کرد: همش به خاطر این دختره، من با اعتماد بهش بزرگترین شانس عمرمو به دست آوردم.
هانا خسته از این تعریف و تمجیدای مداوم طعنه زد: چطوره یه شبکه¬ی اینترنتی برای ستاره¬مون راه بندازیم و صبح تا شب ازش تعریف کنیم؟
جی¬ایون ابرو بالا داد و رئیس جئون با یه مکث چند ثانیه¬ای جدی گفت: فکر بدیم نیست.
هانا فقط به خاطر فیش حقوقی بالای این کار جلوی خودشو گرفت که سرشو به میز جلوی دستش نکوبه.
                                       -------------
صدای ملایم آهنگ با خاموش شدن ماشین توی پارکینگ خونه قطع شد. هانا از آینه¬ی وسط نگاهش کرد و گفت: پاشو رسیدیم. 
جی¬ایون کش و قوسی به خودش داد و پیاده شد. زیرلب تشکری کرد و خسته رفت سمت دری که با راهرویی می¬رسید به طبقه¬ی همکف خونه؛ هانا چند لحظه بیشتر توی ماشین موند و درست وقتی داشت فکر می¬کرد شام چی سفارش بده؟ یادش افتاد امروز صبح به مستخدم اجازه داده کادوهایی که به آدرس خونه فرستاده شدنو قبول کنه و همرو توی سالن اصلی خونه بچینه. زود در ماشینو باز کرد، عقب جی¬ایون دوید و با فکر اینکه اون پسره¬ی عاشق این دفعه حداقل یه کامیون کادوی ریز و درشت براش فرستاده، آینده¬ی کاری خودشو نابود شده فرض کرد. تا همین دو سه ساعت پیش یادش بود یکیو بفرسته قبل از برگشتنشون خونه¬رو پاکسازی کنه¬ها ولی بعد تو بحبوحه¬ی برنامه¬ی شلوغ امروز فراموش کرده بود.
وقتی رسید جی¬ایون وسط سالن خشکش زده بود و داشت به عجیبترین کادویی که تا حالا سر از پذیرایی خونه¬ش درآورده بود نگاه می¬کرد. هانا آروم جلو رفت و با دهن باز به گلدونی که درختچه¬ای به بزرگی یه درخت گیلاسو توی خودش جا داده بود، خیره شد. حتی توی موزیک ویدئوهاشونم انقدر ولخرجی نمی¬کردن که یه درخت مصنوعی به این بزرگی رو با این همه¬ رز صورتی بسازن، اونم با آویزای جور واجوری که به نظر می¬رسید بعضیاشون مراورید اصل باشن. جی-ایون سر برنگردوند، یعنی خب نمی¬تونست چشماشو از این کادوی خیره کننده بگیره. تو همون حال پرسید: هیچ ایده¬ای نداری که چه جوری سر از خونه¬ی من درآورده؟
هانا گلویی صاف کرد و سر تکون داد: خودت که می¬دونی بعضی از طرفدارا چه نفوذی دارن.
جی¬ایون چشماشو چرخوند. جلو رفت، کارت کوچیکی که به یکی از شاخه¬های درخت آویزون بودو کند و بازش کرد. توی کارت با خط خوش و البته آشنایی نوشته بود؛ با آروزی موفقیتی محسور کننده برای دارامات... جی، کی. 
هانا داشت آماده می¬شد با اولین اشاره به جونگکوک بزنه به چاک که جی¬ایون چرخید و پرسید: تو آدرس خونه¬ی جدیدمو بهش دادی؟
منیجرش مثل دزدی که سر صحنه جرم دستگیر شده باشه، مقاومت کرد. تند تند سر تکون داد و گفت: نه... نه... معلومه که نه!
جی¬ایون نفسشو پس داد و غرغر کرد: این عنتر مگه چقدر درآمدشه که اینطوری شور همه چیو درمیاره؟
هانا صاف ایستاد و نتونست از یادآوری اینکه؛ بنگتن امسال پرفروش¬ترین اکت تاریخ موسیقی شده، خودداری کنه.
جی¬ایون نگاه دیگه¬ای به هدیه¬ی چشم نوازش انداخت و گفت: بندازش دور.
پشت سرش هانا چشماشو تا جایی که امکانش بود گشاد کرد: زده به سرت؟ می-دونی چقدر...
با چشم غره¬ی جی¬ایون تن صداشو پایین آورد ولی خب جمله¬شو کامل کرد: پولشه؟!
- شنیدی چی گفتم.
هانا یه نگاه حسرت آلود به کادوی جونگکوک انداخت و برای حداقل هزارمین بار این بحثو پیش کشید که؛ آخه این بدبخت چه هیزم تری بهت فروخته؟
جی¬ایون همزمان که به سمت آشپزخونه می¬رفت گفت: منظورت از بدبخت، مکنه¬ی پرفروش¬ترین اکت تاریخ موسیقیه دیگه؟
هانا با لب و لوچه¬ی آویزون گفت: می¬دونی این چندمین باره داری درخواست همکاریشو رد می¬کنی؟ به گوش فندومشون برسه یه جمعیتی حدوداً سه برابر کره برا همیشه ازت متنفر می¬شن!
جی¬ایون در یخچالو بست و به تقلید از خودش گفت: اگه قبول کنمم، چیزی حدود شیش برابرش قصد جونمو می¬کنن.
هانا دوباره رفت توی مود انکار: آرمیا انقدر بی¬شعور نیستن وقتی ببینن بایسشون به آرزوی چندین و چند ساله¬ش رسیده، اذیتش کنن.
جی¬ایون پلکی زد و دو به شک گفت: نگو که آرمیم شدی؟
هانا گلویی صاف کرد و بیشتر رفت روی اعصابش: حالا شده باشم چی می¬شه مثلاً؟
جی¬ایون سر بالا گرفت، نفسشو با غرش خفه¬ای پس داد و بعد کفری گفت: چطوریه که منیجر شخصی من طرفدار عالم و آدم هست غیر از خودم؟
هانا عمداً قیافه¬ی منگلارو به خودش گرفت: نمی¬دونم از چی حرف می¬زنی.
جی¬ایون تهدیدآمیز جلو اومد و چند تا از خیانتای تپلشو به رخش کشید: تو نبودی داشتی غش می¬کردی با آیرین دست بدی؟
هانا قدمی عقب رفت و سرشو به معنی نه تکون داد. جی¬ایون با حرص غرید: تو نبودی سه ساعت منو توی اتاق گریم کاشتی تا بری با گاتسون عکس یادگاری بگیری؟
هانا اخم کرد. جی¬ایون انگشت اشاره¬شو بـالا آورد: اون آبروریزی جلـوی اکسورو چی می¬گی؟
با این یکی دیگه تسلیم شد، زود دست بالا گرفت و گفت: اوکی، اوکی... اصلاً بیا راجع به گذشته حرف نزنیم.
جی¬ایون لبخندی زد و بعد جدی گفت: یا همین الان این درخت مسخره¬ی عجیب غریبو میندازی دور یا طوری پای چشمتو کبود می¬کنم که تا آخر عمرت یه کبودی بنفش خوشرنگ رو صورتت داشته باشی!
                                       -------------
هانا در حیاطو باز کرد، از شاخه¬های درختچه گرفت و کشون کشون بیرونش آورد. یه نگاهی به آویزای قشنگ درخت که جرنگ جرنگ صدا می¬دادن انداخت و به بی¬لیاقتی جی¬ایون لعنت فرستاد. گوشیشو از جیبش بیرون کشید، عکسی از درختچه انداخت و با کپشن "واقعاً متأسفم" فرستادش برای اکانت شخصی جونگکوک. گوشیشو توی جیبش برگردوند. یه چشمی اطرافش چرخوند و وقتی دید کسی نیست، چنگ انداخت یه مشت از مرواریدای درختو کند توی جیبش بذاره ولی با صدای بلند جی¬ایون پشت آیفون یکه خورد.
- بذارشون سر جاش!
هانا نفس عمیقی کشید. مرواریدارو پرت کرد روی درخت، دوباره شاخه¬هاشو چسبید و با تقلا بردش تا بندازدش توی نزدیکترین سطل مکانیزه، ولی خب از حق مطلب نگذشت و تا سطل آشغال حداقل صد تا فحش جدید برای کمک به بشریت ساخت.
                                        ------------- 
جونگکوک با زنگ گوشیش بالا پرید، صفحه¬ی چتشو بالا کشید و با دیدن پیام هانا آهش بلند شد. گوشیو چند باری به پیشونیش کوبید و غر زد: لعنتی، لعنتی، لعنتی!
تهیونگ که دقیقاً کنار دستش نشسته بود و چرت کوتاهش از سرش پریده بود صورتشو توی هم کشید و گفت: باید حتماً بزنه توی گوشت تا بس کنی؟
جونگکوک اما مثل تموم وقتایی که پای کراشش وسط می¬اومد، دیگه هیچی جلودارش نبود. با عزم راسخ از جا بلند شد و گفت: باید با بنگ پی¬دی¬نیم حرف بزنم.
سوکجین صدای تلوزیونو بلند کرد و گفت: یا یا تیزر سریال جدیدش اومد!
از اونجایی که یه ماه بود این شوخی بی¬نمکو وقت و بی¬وقت باهاش می¬کرد، این بار کوک دستی توی هوا تکون داد و حتی برنگشت یه نگاه به تلوزیون بندازه، مستقیم رفت سمت در خروج... جین نگاهشو داد به تهیونگ و یه ثانیه بعد هر دو از خنده ترکیدن! چون تلوزیون جدی جدی داشت تیرز جدید سریـال "تا ابد کنار تو"رو نشون می¬داد. رو صحنه¬ای که جی¬ایون داشت اشک می¬ریخت، تهیونگ ابرویی بالا انداخت و گفت: ولی جدا از اخلاق گندش، کارش تو گریه حرف نداره¬ها، با یه بشکن اشکاش پایین می¬ریزه.
جین سری تکون داد و با اینکه هنوز آثار خنده از سرو صورتش پاک نشده بود، گفت: این تیزری که من می¬بینم تا سه چهار ماه این بچه سرویس می¬کنه.
تهیونگ سری تکون داد و کانالو عوض کرد.
                                       -------------
هانا دوری تو پشت صحنه¬ی عکسبرداری زد و دستاشو توی جیب شلوار جینش فرو برد. از عکسبرداری خوشش نمی¬اومد، حداقل توی نصف عکسبرداریایی که همراه جی¬ایون بود، پرش به پر یکی می¬گرفت. اینم از قوانین نانوشته¬ی این کار بود که منیجرا عموماً روی اعصاب کارگردانا، مدیرای هنری، استایلیستا و مسئول هماهنگی بودن. ولی خب از اون طرفم اگه هانا نبود، هر کدوم از این آدما انقدر کارشونو طول می¬دادن که جی¬ایون عملاً به هیچکدوم از برنامه¬هاش نمی¬رسید. در واقع یه جورایی جزو وظایفش بود که مدام روی اعصاب همه یورتمه بره تا زودتر کارو جمع کنن. با این حال روزایی مثل امروز کاملاً در جریان بود که چرا هنوز هیچی نشده کلی چشم غره¬ی ریز و درشت از طرف بقیه دریافت می¬کنه. اگه قانونی بود که منیجرارو از حضور تو صحنه¬ی عکسبرداری منع کنه، هیچکدوم از این آدما لحظه¬ای برای اجراش تردید نمی¬کردن. ولی خب اینم از اون چیزایی بود که مردم عادی هیچوقت نمی¬فهمیدن. برای اینکه یه نفر از همه لحاظ دوست داشتنی باشه باید یه موجود دوست نداشتنی سایه به سایه¬ش حضور داشته باشه و مثل اسفنج بدیای زندگی اون یه نفرو به خودش جذب کنه. هانا سایه¬ی جی¬ایون بود، سایه¬ای از جنس اسفنج!
کمی دورتر مدیر هنری آخرین مشورتاشو هم با کارگردان کرد و بدو رفت تا خودشو به اتاق گریم یکی از دو ستاره¬ی عکسبرداری امروز برسونه. جایی که جونگین زیر دست استایلیست داشت آخرین مراحل حالت دهی به موهاشو می-گذروند و همزمان چشمش به گوشیش بود و آخرین پیامای بابلشو از نظر می-گذروند. مدیر هنری که از لای در سرک کشید داخل و گفت: سونبه¬نیم پنج دقیقه¬ی دیگه.
استایلیستم کارشو تموم کرد و رفت تا به همکارش توی گریم جی¬ایون کمک کنه. جونگین به محض بسته شدن در، رو به منیجرش پرسید: اومده؟ اینجاست؟
منیجرش انگشت روی بینی¬ش گذاشت، پاورچین پاورچین رفت درو باز کرد و بعد از اینکه مطمئن شد کسی پشت در نیست، برگشت و سر تکون داد: آره بابا، چند دقیقه¬ی پیش رسید.
جونگین یه نگاه دیگه توی آینه به خودش انداخت و با وسواسی که فقط توی اینطور مواقع پیدا می¬کرد پرسید: این گریمه کافیه؟ نباید یکم بیشتر کانسیلر می-زدن؟
منیجرش، ته¬وو سری تکون داد و گفت: بدون کانسیلرم خوبی بابا، چرا انقدر استرس گرفتی؟ به خاطره پارتنرته؟
جونگین یکم دیگه صورتشو از زاویه¬های مختلف بررسی کرد، بعد تکونی به صندلی چرخدارش داد و چرخید به طرف ته¬وو، کلافه گفت: نمی¬فهمم آخه بلک یاک عقلش رسید ما با هم عکسبرداری داشته باشیم، اونوقت گوچی دست روی دست گذاشته!
ته¬وو سری تکون داد و گفت: اگه انقدر مشتاقی چرا خودت پیشنهادشو نمیدی؟  
جونگین بلند شد، یقه¬شو میزون کرد و گفت: زده به سرت؟ من باکلاس¬ترین آرتیستشونم.
ته¬وو ابرو بالا داد. جونگین مکثی کرد و گند زد به نگاه تحسین آمیزش: ولی بازم خودشون باید عقلشون برسه، هر جور حساب می¬کنم این به نفع خودشونه! 
ته¬وو درو براش باز کرد و کنار ایستاد. جونگین بیرون زد و همزمان چشمش افتاد به جی¬ایون که داشت می¬رفت سر صحنه؛ لبخندی زد. جلو رفت و با بهترین تن صدایی که توی خودش سراغ داشت، گفت: سونبه؟
جی¬ایون چرخید و براش سر خم کرد: اوو کای شی! حالتون خوبه؟
جونگین سر تکون داد: ممنون، شما خوبی؟
جی¬ایون با لبخند سر تکون داد. هانا نگاهی به هر دوشون انداخت و لباشو بهم فشرد. چند لحظه بعد هر دو با هم همقدم شده بودن و آروم داشتن به سمت صحنه می¬رفتن.
جونگین نگاهی به استودیو انداخت و گفت: دکور امروزشون خیلی خوبه.
جی¬ایون نگاهشو روی صحنه چرخوند و تأیید کرد: هر بار یه مرحله بهترش می-کنن، باید بابت کار خوب دیزاینرا ممنونشون باشیم اینطوری مام بهتر به نظر میایم.
جونگین لبخندشو عمیقتر کرد: موافقم اما فکر می¬کنم جلوی دوربین باید تواضعو کنار بذاریم.
جی¬ایون آروم خندید: این یه توصیه¬ی غیرمستقیم بود؟
جونگین ابرو بالا داد: چطور؟
جی¬ایون سر کج کرد: همینجوری حس کردم داری بهم اخطار میدی.
جونگین چشماشو درشت کرد ولی خوشرویی¬شو از دست نداد: به خودم اجازه نمیدم بهت اخطار بدم.
جی¬ایون لبخندی زد و گپ کوتاهشون با صدای کارگردان که گفت: لطفاً سر جاتون قرار بگیرید.
کوتاهتر شد. خیلی زود تیم جمع شد پشت دوربین و فرایند عکسبرداری شروع شد. ژستای دو نفره اول گرفته شد. هر دو جدی رو به روی لنز دوربینا قرار گرفتن و برای حداقل ده دقیقه بی¬خیال صحبت شدن. هر چند خنده¬های گاه و بی-گاهشون فضارو تا حد زیادی تلطیف کرد و باعث شد حتی از چشمای کارگردانم قلب بیرون بزنه ولی خب جی¬ایون همیشه همین طور بود. این رفتارو با همه¬ی همکاراش در پیش می¬گرفت. یه جورایـی بهش ثابت شده بود وقتی بـا دیگران توی مود خوبی باشـه، بهتر می¬تونـه توانایی¬هاشو بروز بده.
هر چند این رفتارا از نظر هانایی که مثل یه دوربین مداربسته صبح تا شب مراقبش بود، دورویی محض به حساب می¬اومد ولی خب جی¬ایون بیشتر از ده سال اینطوری توی این صنعت دووم آورده بود. اگه خودشو مجبور نمی¬کرد آدم خوش برخوردی باشه، هیچکدوم از موفقیتاشو هم به دست نمی¬آورد. با این حال چطوریه که آدم حتی از زندگی به این خوبی هم می¬تونه خسته بشه؟ انگار پای یه شوخی بد وسطه یا یه توهم قوی، از یه جایی به بعد زندگی همش یه بازی به نظر میاد. انگار هیچی واقعی نیست. انگار رفتی توی جلد یه نفر دیگه، تموم چیزایی که می¬شنوی، تموم محبتا، تحسینا و لبخندایی که به طرفت سرازیر می¬شن به طرز بی¬رحمانه¬ای فقط در سطح قلبت باقی می¬مونن و هیچکدوم تا عمق فرو نمیرن. نمی¬تونی معنی واقعی خوشبختی¬رو بفهمی. نمی¬تونی عمیقاً احساس کنی که به اندازه¬ی کافی خوب هستی. طرفدارات هر چقدرم زیاد اینجا توی قلبت نیستن که این فضای خالی¬رو پر کنن، این شکافو که دهن باز کرده تا قورتت بده!
چرا این حرفا از ذهنش پاک نمی¬شدن؟ بیشتر از شیش سال از شبی که جونگهیون توی استودیوی خودش صادقانه باهاش درد و دل کرده بود می¬گذشت ولی جی-ایون هنوز نتونسته بود فراموشش کنه. سه سال بعدشو جونگهیون جزو بهترین دوستاش بود اما حیف که عمر این دوستی به اندازه¬ی عمقش نبود. مرگ جونگهیون، براش یه شوک سنگین بود. تا چندین ماه منگش کرده بود ولی بعد... بعد که یکم از فاجعه¬ی از دست دادن یکی از بهترین آدمایی که می¬شناخت گذشت و تونست ذهنشو جمع و جور کنه، دید که تقریباً تموم حرفاشو واو به واو توی ذهنش نگه داشته. حافظه¬ی بدی نداشت اما دکترش معتقد بود که این یه جور مکانیزم دفاعیه. مغزش برای اینکه بتونه تا حد امکان اون آدمو توی زندگیش حفظ کنه این کارو کرده؛ کاش اینطور بود. برعکس خاطرات جونگهیون که همرو به روشنی به یاد می¬آورد، خاطره¬های جینری (سولی) به مرور محوتر و محوتر می¬شد. چقدر زمان می¬بره تا یه نفر بتونه با جاهای خالی زندگیش کنار بیاد؟ اصلاً توی زندگی¬ای که دوتا شکاف به بزرگی گسل دهن باز کرده پایینت بکشه، جایی برای فراموشی هست؟
هانا تند تند وسایلشو توی کیفش چپوند و همون طور که جلو جلو می¬رفت تا درو باز کنه، گفت: بقیه¬ی روز برنامت خالیه، صبح به مربی شنات خبر دادم شاید امروز برای تمرین بریم.
جی¬ایون در عقبو کنار داد، روی یکی از صندلیا جا گرفت و دست به سینه چشماشو بست. هانا نگاهی به صورت منیجر جانگ انداخت و دوباره گفت: شنیدی چی گفتم؟
جی¬ایون چشم بسته نفسشو پس داد و تسلیم دلِ تنگش شد: بذارش واسه یه روز دیگه، برو معبد جی¬هون.
هانا پلکی زد و گفت: اونجا دیگه چرا؟ همین ماه پیش رفته بودی معبد!
جی¬ایون نفس عمیقی کشید و چشم باز کرد: جنابعالی مرخصی... برگرد خونه، برو به زندگیت برس.
هانا با اخم سربرگردوند، سفت سر جاش نشست و با اخم و تخم رو به منیجر جانگ گفت: راه بیفت.
جی¬ایون ساکت چشم دوخت به خیابون و دوباره به فکر فرو رفت. هانا تا رسیدن به معبد یکم چرت زد ولی جی¬ایون پلک روی پلکم نذاشت. معبد کمی بالاتر از دامنه¬ی یه کوه سرسبز ساخته شده بود و حالا توی این روزای بهاری قشنگتر از همیشه بود. هر چند این قشنگی با احساسی که جی¬ایون از اینجا می¬گرفت در تضاد بود.
سالن یادبود توی حیاط شرقی بود. داخل ساختمون یه طبقه¬ی طویلی که با قفسه-های شیشه¬ایش ردیفی از یادبودهای خونواده¬های سرشناسو توی خودش جا داده بود. البته با شخصیتی که جونگهیون داشت جی¬ایون بعید می¬دونست از اینجا بودن احساس خوشحالی کنه. اما خب خاکستر آدما که احساس نداره، داره؟ این از اون سوالایی بود که هر وقت اینجا می¬اومد از خودش می¬پرسید. خیلی چیزای دیگم از خودش می¬پرسید ولی به محض اینکه رو به روی عکس خندونش می¬ایستاد دیگه دست برمی¬داشت. تموم این سوالای آزاردهنده فقط تا وقتی ادامه پیدا می¬کردن که برسوننش اینجا، از اینجا به بعد دیگه فقط گریه بودو اشکایی که فقط وقتی اینجا از چشماش سرازیر می¬شدن قلبشو سبک می¬کردن. با این همه چه دلِ تنگی، چه فاصله¬ی دوری!
                                        -------------
هانا سنگریزه¬ای که پیش پاش بودو شوت کرد و گوشیشو بیرون کشید تا برای پونزدهمین بار به جی¬ایون پیام بده؛ "مثل اینکه یادت رفته دو نفرو این بیرون کاشتی¬ها." می¬دونست اگه زنگ بزنه برنمی¬داره. هنوز پیامو نفرستاده بود که منیجر جانگ ضربه¬ای به شیشه زد و به مسیر سربالایی که از سمت راست معبد تا قله¬ی کوه امتداد پیدا می¬کرد، اشاره کرد. هانا صاف ایستاد و چشم دوخت به دو تا مردی که زیر سایه¬ی درختا داشتن پایین می¬اومدن، یکم که جلوتر اومدن تونست چهره¬ی تمینو تشخیص بده. لعنت به این زمان بندی! اگه بر حسب اتفاق جی¬ایونم همین الان به سرش می¬زد دل از سالن یادبود بکنه محشر می¬شد، حداقل تا عصر عین تیر چراغ برق همین جا می¬کاشتنش! 
تمین چند قدم مونده به ون سیاهی که مشخصه¬ی آدمایی از جنس خودش بود، چشماشو ریز کرد و رو به منیجرش پرسید: می¬شناسیش؟
منیجرش سر تکون داد: نام هاناست، منیجر آیو.
تمین ابرویی بالا داد و نزدیکتر رفت. با خوشرویی سلام داد و پرسید: شما اینجا چیکار می¬کنید؟
لبخند هانا شبیه تیک عصبی آدمایی که دچار فلج عضلات صورت شده باشن، بود. داشت فکر می¬کرد چه جوری بپیچوندش که صدای آیورو از پشت سرش شنید: تمین شی؟
تمین برگشت و رو به چشمای سرخ اما شفاف دختر لبخند زد: نمی¬دونستم اینجایید.
جی¬ایون پله¬های کوتاه معبدو پایین اومد و رو به روش ایستاد: یه دفعه تصمیم گرفتم بیام، ببخشید که خلوتتونو بهم زدم.
تمین سر تکون داد: اینطور نیست...
مکثی روی چشمای ملتهب جی¬ایون کرد و همون پیشنهادیو داد که هانا ازش می-ترسید: می¬خواید یکم قدم بزنیم؟ اینجا هوای خوبی داره.
جی¬ایون لبخند زد: حتماً، خوشحال می¬شم.
نگاهی به هانا انداخت و گفت: تو ماشین منتظرم بمون، زیر آفتاب پوستت می-سوزه.
هانا پوزخندی زد و کفری دور شدنشونو تماشا کرد. یکم که فاصله¬شون بیشتر شد، رو کرد به منیجر تمین و گفت: چیکار می¬کنی اگه یه پاپاراتزی این دور و بر باشه و مچشونو بگیره؟ 
                                       -------------
فضای سرسبز کوهستان، با این هوای تمیز حتی این وقت روزم دلپذیر بود. تمین همون طور که مراعات پاشنه¬های بلندشو می¬کرد و به آرومی کنارش قدم برمی-داشت، راجع به بلندی کوه و مسیر خوبش برای پیاده¬روی حرف می¬زد. جی¬ایون اما قلبش درگیرتر از این حرفا بود که این بحثو ادامه بده. دست آخرم بعد از این حرف تمین که گفت همیشه با مینهو میاد اینجا، مکثی کرد و ایستاد.
- خسته شدی؟
سر تکون داد: نه، فقط یکم برای پیاده¬روی کسلم.
تمین معذب شد: می¬خوای برگردیم؟
جی¬ایون به صخره¬ای که از لا به لای درختا به چشم می¬خورد اشاره کرد: نه، فقط بیا یکم استراحت کنیم. 
تمین سر تکون داد و همراهیش کرد. جی¬ایون بوته¬هارو کنار زد، جلو رفت و روی تخته سنگ نشست. منظره¬ی سرسبز این اطراف با پس زمینه¬ی شهر دیدنی بود. تمین به آرومی کنارش جا گرفت و جلوی خودشو گرفت که بهش خیره نشه. جی¬ایون لبخندی زد و گفت: اینجا خیلی حس آشنایی داره.
تمین با سر تأیید کرد: اگه وقتشو داشتم حتماً به اینجا اومدن معتاد می¬شدم.
جی¬ایون کمی به رنگ سبز و زنده¬ی بهار خیره موند و بعد بدون هیچ مقدمه¬ای گفت: اون بهترین دوستم بود.  
تمین سر برگردوند و نگاهش کرد. با همین یه جمله¬م لبخند از لباش پر کشیده بود. جی¬ایون مکثی کرد و ادامه داد: وقتی ازش خواستم تو نوشتن اون آهنگ کمکم کنه، فکرشم نمی¬کردم بشه یکی از بهترین کسایی که توی این حرفه می¬شناسم.
تمین نفسشو پس داد: دوستش داشتی؟
جی¬ایون آروم سر تکون داد، بعد که متوجه¬ی منظورش شد، اخم ریزی کرد و گفت: نه اونجوری که فکر می¬کنی.
تمین زمزمه کرد: چه جوری پس؟
جی¬ایون شونـه بالا انداخت: نمی¬دونم... اون صادقتر از چیزی بود کـه توی نگاه اول می¬دیدی. انگار هیچ مرزی بین چشماش و قلبش وجود نداشت. یکم تلخ بود ولی انقدر روراست که نمی¬شد جذبش نشد. 
تمین آه کشید: هنوزم یه وقتایی فکر می¬کنم همین جاست.
نگاهشو به صورت غمگین جی¬ایون داد و پرسید: راجع به وضعیتش بهت گفته بود؟
جی¬ایون آروم سر تکون داد: انتظار شنیدنشو داشتم، برای همینم اشتباه کردم و دلداریش دادم ولی وقتی زل زد توی چشمام و پرسید تو هیچوقت اینجوری نشدی، خیلی خجالت کشیدم.
تمین نگاهشو سر داد روی علفای تازه¬ی کنار تخته سنگ: خجالت چرا؟
- چون وضع من بهتر بود، سرم با طرفدارام، با پروژه¬هام گرم بود. انقدر که حتی یادم نمی¬افتاد غذا بخورم. بعد از اون اتفاق همش به خودم می¬گفتم چرا؟ چرا یکم عمیقتر به حرفاش گوش ندادم؟
تمین کمی خودشو جلو کشید و زمزمه کرد: اگه بگم تموم این مدت فکر می¬کردم دوستش داری، ناراحت می¬شی؟
جی¬ایون بین گریه، تلخندی زد و اشکاشو پاک کرد. یه نگاهی به لبخند رنگ و رو رفته¬ی تمین انداخت و گفت: گفتم که ما فقط دوست بودیم.
تمین سر جنبوند: دوستای خوب!
لبخند جی¬ایون پررنگتر شد: آره، دوستای خوب.
تمین نگاهشو ازش گرفت و داد به رو به رو، با دلخوری ساختگی¬ای گفت: باید زودتر بهم می¬گفتی.
جی¬ایون گنگ پرسید: چرا؟
تمین نگاهش نکرد. مکثی کرد و گفت: اینطوری زودتر جرئتشو پیدا می¬کردم.
جی¬ایون اخم کرد: از چی حرف می¬زنی؟
تمین چند ثانیه¬ای به چشماش خیره موند و بعد زمزمه کرد: از دوست داشتنت.
جی¬ایون ساکت نگاهش کرد. یکم عجیب بود، تا حالا به این چشم نگاهش نکرده بود.
تمین سر پایین انداخت و اعترافشو ادامه داد: قصه¬ش یکم طولانیه، مال وقتیه که با هم استیج داشتیم.
جی¬ایون با حیرت گفت: اون که مال سیزده سال پیشه!
تمین سر تکون داد: آره، اون موقع هر دومون هم بچه بودیم، هم تازه کار.
جی¬ایون لبخند به لب پرسید: خب بعدش چی؟
تمین با یه دسته از علفای بلند روی زمین کلنجار رفت. همزمان که داشت بی¬هدف تیکه تیکه¬شون می¬کرد، گفت: بعدی نبود. یعنی خب امیدوار بودم باشه ولی این دنیارو که می¬شناسی، فرصت نفس کشیدنم بهت نمیده. با این حال امیدوار بودم بازم به پست هم بخوریم. هرچند وقتی با هیونگ صمیمی شدی کارم راحتتر شده بود ولی رفته رفته ترسیدم آدم اشتباهی باشم. بعدم دیگه خودمو قانع کردم دوستش داری.
جی¬ایون آروم دستشو لمس کرد و گفت: حداقل می¬تونستی بهم بگی.
تمین سر تکون داد: اطمینان از حسایی که آدم توی سن کم پیدا می¬کنه خیلی سخته، ولی خب حسم به تو هیچوقت از بین نرفت، فقط سعی کردم نادیده¬ش بگیرم.
جی¬ایون مکثی کرد و پرسید: از بین چند نفر؟
تمین گیج نگاهش کرد: چی؟
جی¬ایون چشماشو ریز کرد: از بین چند نفر احساست به من هیچوقت از بین نرفت؟
تمین نگاهشو دزدید و با شیطنتی که نمی¬تونست بروز نده گفت: دقیق نمی¬دونم ولی از بین همشون تو موندگارترین بودی.
جی¬ایون دست به سینه به لبخندش پوزخند زد، سکوتی کرد و بعد گفت: وقتی فکر می¬کنم بیشتر از چهارده ساله توی این کارم، ترس برم میداره. با خودم می¬گم اگه زمانی که رو به رومه هم انقدر سریع بگذره چی؟ تو چهل سالگی چی دارم برای خودم؟
تمین آروم گفت: تو بهترینِ خودتو انجام دادی، انقدر خوب بودی که کسایی مثل منم ترغیب کردی رشد کنیم.
جی¬ایون لبخندی زد و گفت: اووو تمین شی، داری تلافی ده دوازده سالو توی ده دوازده دقیقه درمیاری¬ها.
تمین با خنده سر تکون داد: شاید.
بعد مکثی کرد و گفت: این یعنی... می¬تونم امیدوار باشم که یه روز با هم قرار بزاریم؟
جی¬ایون نگاهشو دوخت به رو به روش و زمزمه کرد: اگه بعد از قرارم حرفاتو تو خودت نریزی... شاید بتونم یه کاری برات بکنم!
تمین هیجان زده پرسید: جدی؟
جی¬ایون با سر تأیید کرد. تمین لباشو محکم بهم فشرد و با لبخندی که از همیشه درخشانتر بود گفت: تموم تلاشمو می¬کنم.
جی¬ایون با خنده مشتشو بالا گرفت: فایتینگ تمین شی!
حسابش از دستش در رفته بود چند بار اینجوری با مقدمه یا بی¬مقدمه بهش اعتراف شده. وقتی سنش کمتر بود خیلی توی اینجور موقعیتا هول می¬کرد. از یه طرف قند توی دلش آب می¬شد، از یه طرفم می¬ترسید مثل باقی همکاراش توی این صنعت قربانی نفرت بی¬دلیل مردم بشه. هر چند رئیسش همه جوره هواشو داشت و نمی¬ذاشت هیچکدوم از قراراش لو بره ولی خب حتـی امن¬ترین قرارهاشم هیچوقت بیشتر از چند مـاه طول نمی¬کشید. اولش قشنگ بود، پیامای محبت آمیز، کادوهای ریز و درشت و غافلگیریای کوچیک اما پر احساس ولی بعد رفته رفته خسته می¬شد. اکثر مواقع خودش بهم می¬زد. یه جایی تو اعماق وجودش به این نتیجه رسیده بود شاید بلد نیست برای مدت طولانی عاشق کسی بمونه. شایدم این تقصیر بقیه بود که توی همون قرار اول هر چی احساس، هر چی عاطفـه داشتنو رو می¬کردن، بـه هر حال بعد از چند ماه دیگه هیچکدوم از رابطه¬هاش لطفی براش نداشتن. یه مدت طولانی خود به خود قرار گذاشتنو برای خودش قدغن کرده بود، بهونه¬شم این بود که باید خودشو وقف هنرش بکنه. همین کارم کرد، توی یه سال هیجده تا از مهمترین جوایزی که یه هنرمند می¬تونست همزمان بهشون برسه¬رو گرفت ولی بازم کمبود یه رابطه¬ی عاطفی اذیتش می¬کرد. بعد تصمیم گرفت آدم متواضع¬تری باشه و به هیچکدوم از پیشنهادایی که بهش می¬شه چشم بسته نه نگه. اما خب انگار یه قانونی، یه اصلی توی قرار گذاشتن وجود داشت که هر بار ناخواسته زیر پاش می¬ذاشت و همه چیز خراب می¬شد. ولی خب با وجود عملکرد نه چندان خوبش توی قرار گذاشتن، راجع به تمین خیلی ظرافت به خرج داده بود که در جا رد یا قبولش نکرده بود. به هر حال اینم یه راهش بود. می¬تونست قبل از هر قولی یکم وقت بذاره و طرفشو بشناسه.
                                        ------------
وقتی به خونه برگشتن، هانا انقدر خسته بود که حتی حوصله نداشت مثل هر شب چند دقیقه¬ای به جونش غر بزنه، مثل گربه¬ای که فقط بالششو بخواد، مستقیم رفت به طرف اتاقش و یکی دو ثانیه بعد از افتادن روی تخت از خستگی بی¬هوش شد.
جی¬ایون لباساشو عوض کرد، دوش گرفت، دوری توی خونه زد و بعد دلش نیومد هانارو به حال خودش بذاره. پاورچین پاورچین تا اتاقش رفت، جوراباشو از پاش درآورد، یه پتوی سبک روش انداخت. آروم در اتاقشو بست و برای چند صد هزارمین بار به این فکر که اگه این موجود غرغروی همیشه نگرانو نداشت، زندگیش چقدر بی¬معنی و کسل کننده می¬شد. بعد مثل تموم آدمای ارزشمند زندگیش این ترس سراغش اومد که اگه یه روزی از دستش بده چی؟ می¬دونست این فکرا زیر سر مکانیزم دفاعی مغزش در برابر اتفاقات تلخ زندگیشه ولی بازم دور کردن این فکرا از ذهنش سختتر از چیزی بود که دکترش می¬گفت. چند وقتی بود که دوباره به جلسات روان درمانیش برگشته بود. حرف زدن با دکتر، تخلیه¬ی احساساتش و آسون گرفتن زندگی یه وقتایی جواب می¬داد و آروم می¬شد ولی خیلی وقتام مثل امشب از دلتنگی لبریز می¬شد. وجودش مثل ظرف بزرگی که لبالب پر شده باشه از گریه، به یه اشاره بند بود تا بشکنه و سیل راه بندازه. کی خالی می-شد؟ کی احساس سبکی می¬کرد؟ اصلاً این غم لعنتی از کجا اومده بود و سرازیر شده بود توی قلبش؟
بیشتر اوقات وقتی به این سنگینی عجیب و غریب دچار می¬شد، فقط نوشتن آرومش می¬کرد. ترانه¬هایی¬رو می¬نوشت که تقریباً همه خوب بودن ولی نمی-تونست باهاشون کنار بیاد. اگه این نتارو وارد کامپیوتر می¬کرد و اسپیکرا اون غم سوزناکو به شکل یه ترانه تحویلش می¬دادن، قدرت اینو داشت که شنونده¬هاشو تا مرز خودکشی ببره. ولی برای این هنرمند نشده بود. پا به دنیای پر زرق و برق سلبریتی¬ها نذاشته بود که با استعدادش احساسات بد مردمو تشدید کنه. وقتی خودش توی همچین زندگی بی¬نقصی انقدر با غم درگیر بود، مردم عادی چی می-کشیدن پس؟ شبا که توی هیاهوی پرنور شب بیخوابی به سرش می¬زد و از روی پشت بوم خونه¬ش به تماشای شهر می¬نشست، خیلی به این قضیه فکر می¬کرد. به اینکه چرا زندگی همه جوره¬ش سخته؟ قبلاً، خیلی وقت پیش وقتی خونواده¬ش درگیر فقر بودن و خودش بچه¬تر از اونی بود که بتونه کمکی بهشون بکنه، تجربه کرده بود که یه زندگی عادی چه دردی داره. خوب می¬دونست برای آدمای عادی بی¬پولی یه غده¬ی بدخیم توی گلوئه که نمی¬ذاره نفس بکشن. به خاطر همینم وقتی کم¬کم مزه¬ی ثروتو چشید، پا روی طمعش گذاشت و فعالیتای خیریه¬شو شروع کرد. هر سال بیشتر از سال قبل به خیریه می¬بخشید و طی یه فرآیند تقریباً جادویی تموم پولی که می¬بخشید چند برابر می¬شد و دوباره به خودش برمی¬گشت. اولش خوب بود، انقدر خوب که گاهی وقتا از این حس خوب گریه¬ش می¬گرفت ولی بعد، حتی این جادوی شیرینم مزه¬شو از دست داد. اگه خوشبختی نه به پول بود، نه به شهرت، نه به محبوبیت و نه حتی به عشق پس اصلاً معنی حقیقیش چی بود؟ دیگه باید به کجا می¬رسید که دست از این احساسات ناامید کننده برمی-داشت؟ گاهی از فرط بی حوصلگی زیر نور ستاره¬ها ترانه¬هاشو زیرلب زمزمه می¬کرد، شاید توی یکی از این کلمات چیزی بود که از قلم انداخته بود. حسی، معنایی، مفهومی فراموش شده ولی هیچکدوم جز تکرار تموم چیزایی که تا به امروز نوشته بود، نبود. انگار توی یه تقلای بی¬نتیجه برای به چنگ آوردن سایه-ی خورشید باشه، اصلاً سایه¬ای بود؟ نه دنیاش تاریکتر از این حرفا بود. یه وقتایی پیش خودش فکر می¬کرد وجودش مثل یه شب بی¬انتهاست. تاریک، وسیع و پر از رمز و رازایی که کشف همشون عمر تموم آدمای روی زمینو می¬طلبید. مثل همین آسمون که امشبم با تموم ستاره¬هاش بهش لبخند می¬زد، بعضی وقتا تو هجوم فلش دوربینا، جیغ و فریاد طرفدارا و نگاه تحسین آمیز آدم¬های دور و برش احساس ارزشمند بودن می¬کرد، احساس زیبایی، احساس دوست داشتنی بودن اما هیچکدوم از این لحظه¬های نسبتاً خوب انقدر طولانی نبودن که حداقل برای یه روز حالشو خوب کنن. انگار یه چیزیو گم کرده بود، یه بخش بزرگ از زندگیش که تو یه سری رویاهای تکرارشونده، به شکل یه بچه ظاهر می¬شد و جی¬ایونو به سمت خودش می¬کشید. هر چی تندتر به سمتش می¬دویید، اون سریعتر ازش فرار می¬کرد. شایدم اصلاً تکون نمی¬خورد ولی با هر قدم دورتر و دروتر می¬شد.
- قبلاً که گفتم اون مثل بقیه¬ی خوابام نیست، حسش خیلی واقعی¬تر از یه خوابه. انگار... انگار واقعیه ولی من... من نمی¬تونم بهش برسم. حتی انگشتمم بهش نمی¬خوره، بعضی شبا انقدر دنبالش می¬دوئم، انقدر دور می¬شه که مثل یه لکه توی تاریکی گم می¬شه.
دکتر مان عینکشو روی بینیش جا به جا کرد و گفت: از کجا می¬دونی اون تورو می¬خواد؟ شاید تویی که دنبال اونی؟
جی¬ایون سر تکون داد: نه، نه... همیشه از اون شروع می¬شه. قبل از اینکه من اولین قدممو به سمتش بردارم اونه که این جریان قوی رو ایجاد می¬کنه. حرف نمی¬زنه ولی به وضوح حس می¬کنم ازم می¬خواد که بهش نزدیک بشم. 
دکتر مان آهی کشید و خودکارشو بی¬هدف بین انگشتاش چرخوند: قبلاً که بهت گفتم عزیزم ذهن، مخصوصاً ضمیر ناخودآگاه تمایل زیادی به سمبل ساختن از اتفاقات زندگی داره. اوج این تمایل توی خواب خودشو نشون میده. شاید این بچه-ای که می¬بینی یه خواسته¬ست، یه هدف یا آرزو که تو اعماق وجودت مدفون شده.
جی¬ایون نفسشو پس داد و معذب از این تشخیص تکراری روی مبل گرون اما راحت مطب روانپزشکش وا رفت. دکتر مان بی¬توجه به اینکه حداقل ده پونزده بار این حرفارو تحویلش داده ادامه داد: تو زندگی پرفشاری داری، استرس زیادیو تحمل می¬کنی ولی بیا واقع بین باشیم تا وقتی عمیقاً توی وجود خودت کنکاش نکنی هیچ پزشک یا روان پزشکی نمی¬تونه قطعاً بهت بگه چرا چند ساله داری یه خواب مشابه¬و می¬بینی...
جی¬ایون بی¬حوصله بین حرفش رفت: اینارو خودمم می¬دونم دکتر، ولی اگه این خواب همون طور که شما می¬گید سمبل هدفی باشه که من گمش کردم، اون وقت می¬شه بی¬معنی¬ترین تعبیر ممکن، نمی¬خوام آدم مغروری به نظر برسم ولی آخه دیگه چه کاری مونده که من از پسش برنیومده باشم؟ همه¬ی هدفا و آرزوهایی که یه روزی داشتم، به واقعیت تبدیل شدن. دیگه حسرتی نمونده که به شکل یه بچه دربیاد و خوابمو ازم بدزده!
خانم مان لباشو بهم فشرد و با اینکه ضروری نمی¬دونست اما به ناچار گفت: چطوره یه مدت دارو مصرف کنی؟ 

پ.ن؛ ووت یادتون نره.

DemonWhere stories live. Discover now