گربه یه ناله¬ی دیگه کرد و باز رئیسش بود که غرید: می¬دونم بی¬هوشه.
مرد کنار جی¬ایون نشست، یه نفس عمیق کشید و نگاهِ گربه کرد که با چشمای پر از التماس بهش زل زده بود. سر چرخوند، اتاقو یه بررسی دیگه کرد. با خرخر گربه دندوناش بهم قفل شد، لبه¬ی شنلشو گرفت کشیدو تو یه چرخش صد و بیست درجه¬ای به فاصله¬ی یه ثانیه هر سه رو تخت یکی از اتاقای خونه¬ی خودش بودن. مرد بلند شد، نگاهی به پیشکار چشم آبیش انداخت و بی¬اعتنا به دختر که هنوز بی¬هوش بود خط و نشون کشید: وای به حالت بفهمم به هوش اومده و بهم خبر ندادی.
جکونگ مطیع سر تکون داد و زود بلند شد تا شنل رئیسشو از روی شونه¬ش برداره، تمین با یه نگاه تحقیرآمیز شونه¬هاشو عقب داد و شنل روی دستای جکونگ افتاد. با قدمای آروم به سمت در رفت و قبل از اینکه تنهاشون بزاره اضافه کرد: به خدمتکارا بگو اتاق قرمزم آماده کنن.
برقی مثل شعله آتیش ته چشماش درخشید و اتاقو ترک کرد. به محض بسته شدن در جکونگ روی تخت وا رفت و با بهت به جی¬ایون نگاه کرد. نمی¬تونست بزاره کسی که سی سال تموم مثل بچه¬ی خودش مراقبش بوده، کارش به اون اتاق جهنمی برسه. زود بلند شد، شنل رئیسشو با احترام روی جا لباسی گذاشت، در کمدو بی سرو صدا بست و پاورچین پاورچین به طرف پنجره¬ی اتاق رفت. پنجره¬رو باز کرد، نیم نگاهی به جی¬ایون انداخت، بعد برگشت از لبه¬های سنگی پنجره گرفت و بیرون پرید، یه ثانیه بعد یه کلاغ سیاه به زحمت خودشو توی آسمون بالا کشید، بال زد و دور شد.
حدوداً هزار متر دورتر، توی قسمت شرقی قلعه، آشپز پیر و زرنگ عمارت داشت با وسواس یه برگ از گلدونای سبزی تازه¬ی پشت پنجره می¬چید که کلاغی پشت پنجره نشست و به شیشه نوک زد. چشمای مارون از روی سبزی¬ها بالا رفت و با دیدن چشمای آبی کلاغ چین و چروکای بیشتری به خودش گرفت. هول برگشت یه چهارپایه¬ی کوتاه پیدا کرد آورد، روش ایستاد و پنجره¬رو باز کرد. کلاغ بال زد اومد توی آشپزخونه و به زمین ننشسته تبدیل به جکونگ شد. مارون با اخم نگاش کرد: چی شده؟
جکونگ با اضطراب گفت: ارباب می¬خوان اتاق قرمزو آماده کنیم.
مارون هول از روی چهارپایه لیز خورد و با کمک یکی از دستیاراش تعادل خودشو حفظ کرد تا زمین نخورد. وحشت زده پرسید: اتاق قرمز برای چی؟
جکونگ آشفته سر تکون داد: اون اینجاست.
مارون هول یه نگاهی به اطراف انداخت و بلند داد زد: عصاره¬ی رزماری، یکی اون عصاره¬ی رزماریو بیاره.
نیم ساعت بعد هر دو داشتن پیشاپیش چرخای غذایی که خدمتکارا توی راهروی بلند قعله هل می¬دادن با استرس جلو می¬رفتن. بوی رزماری حتی از زیر درپوشای استیل غذا هم بیرون می¬زد و راهرو رو پر می¬کرد. چند قدم مونده به سالن غذاخوری، جکونگ ایستاد. رو کرد به مارون و پرسید: مطمئنی جواب میده؟
مارون نامطمئن به در چوبی و بلند سالن نگاه کرد. زمزمه¬وار جواب داد: رزماری همیشه جواب میده ولی... امیدوارم!
جکونگ یه قدم کنار کشید، یکی از پنجره¬های بلند راهرو رو باز کرد: من باید برگردم پیشش.
بعد بالا پرید، تبدیل به یه پرنده سیاه شد و پر کشید رفت. مارون نفس عمیقی کشید با سر به یکی از پیشخدمتا اشاره کرد پنجره¬رو ببنده و خودش راه افتاد. داخل یکی از مجللترین و بزرگترین سالنای قلعه شد. موازی با میز طویلش بالا رفت و غذاهایی که ساعت¬ها وقت صرف آماده کردنشون کرده بودو با سلیقه روی میز چید. بعد از گذاشتن آخرین ظرف صدای شیهه¬ی اسب اربابشو شنید. نفسی گرفت و کنار کشید. خدمتکارا با اشاره¬ش زود سالنو ترک کردن و درست یه ثانیه بعد در دیگه¬ی سالن باز شد و تمین با لباسای سوارکاری داخل شد. مارون با احترام براش سر خم کرد. تمین نگاه بی¬تفاوتی بهش انداخت و یه راست رفت سراغ صندلیش، پایه¬های صندلی عقب رفت و بعد از نشستنش دوباره برگشت سرجای اولش. دستمال سفره¬ی سفید زیر بشقابو بیرون کشید، نگاهی به مارون انداخت و پارچه¬رو روی پاش انداخت. مارون جلو اومد. درپوش اولین ظرفو برداشت و بوی رزماری توی هوا پخش شد. زیر نگاه سنگین تمین آب دهنشو قورت داد و با احتیاط ظرفو جلوی دستش گذاشت. تمین چنگالشو فرو کرد توی یه لوبیا، بالا آورد و با دقت نگاهش کرد. چشماش که روی مارون برگشت پیرزن تند گفت: رزماریا تازه بودن حیف بود توی غذا ازشون استفاده نکنم.
تمین ظرفو پس زد و با جدیت نگاهش کرد: اون جکونگ احمق بهت خبر داد؟
مارون دستاشو بهم پیچوند: ارباب خواهش می¬کنم، خودتونم می¬دونید که اون گناهی نداره.
تمین صندلیشو با حرص عقب داد و غرید: اتاق قرمز آماده¬ست؟
مارون آب دهنشو قورت داد. اربابش بلندتر تکرار کرد: آماده¬ست یا نه؟
پیرزن سر تکون داد. تمین یه قدم به طرف در برداشت و بعد ایستاد. سر چرخوند طرف آشپزش و گفت: برا خشم و نفرتی که اون توی قلب من کاشته، کل رزماریای روی زمینم کافی نیستن.
با اینکه عصبانی بود اما ترجیح داد بیخیال تلپورت بشه و تا پشت در اون اتاق لعنتی¬رو پیاده بره. به هر حال ته گوشش داشت می¬شنید که جکونگ داره باهاش کلنجار میره، هنوز برا عصبانی شدن زود بود.
---------------
جکونگ دوری توی اتاق زد و رو به جی¬ایونی که تازه به هوش اومده بود گفت: نباید عصبانیش کنی می¬فهمی؟
جی¬ایون گنگ به دور و برش نگاه کرد، به نظرش تو لوکیشن یه فیلم تاریخی بود یا شایدم یه کاخ موزه¬ی اروپایی، هر چیه خواباش دیگه زیادی عجیب غریب شده بودن. یه نگاه به مردی که سرتا پا مشکی پوشیده بود انداخت و گیج پرسید: اینی که می¬گی کیه؟
جکونگ جلو اومد. اولین چیزی که توی صورتش دیده می¬شد، چشمای آبیش بودن که مثل دریا داشتن موج برمی¬داشتن از نگرانی.
- ارباب ما، کسی که سی ساله سایه¬ش رو زندگیته.
جی¬ایون مکثی کرد و گیجتر از قبل گفت: من که هنوز ندیدمش، چطور ممکنه عصبانیش کنم؟
جکونگ دستی به صورت خودش کشید و پریشونتر شد: عصبانیش می¬کنی، با صورتت، صدات، طرز ایستادنت... با همه¬ی وجودت عصبانیش می¬کنی!
بعد تیز سـر بلند کرد، گوش داد و صدای قدماییـو شنید کـه خوب می¬دونست دارن به کجا نزدیک می¬شن. هول بلند شد، دست جی¬ایونو گرفت، بلندش کرد و همون طور که دورش می¬چرخید تند تند گفت: یادت باشه، یادت باشه من... من سی ساله تموم... مراقبت بودم... ولی دیگه... دیگه خودت... خودت باید به داد خودت برسی!
جی¬ایون که از این همه تشویش بی¬دلیل جا خورده بود با ته رنگی از خنده پرسید: چت شده؟
جکونگ دوباره گوش داد و بعد تقریباً داد زد: داره می¬رسه، باید بری.
دستاشو بالا برد و به محض اینکه پایین آورد جی¬ایون حس کرد یه چیز سنگین وارد بدنش شده، به خودش که نگاه کرد یه لباس سرخ بلند تنش بود. خواست بپرسه چطوری این کارو کردی؟ اما نتونست چون جکونگ هلش داد به طرف یه در و جی¬ایون حس کرد پاش رفته روی یه تیکه یخ، لیز خورد رفت سمت دری که بدون هیچ نیروی خارجی خود به خود باز شده بود. یه جیغ نصف و نیمه کشید و چشماشو بست. چند ثانیه بعد اما به طرز معجزه¬آسایی تونست تعادل خودشو حفظ کنه و سر جاش بایسته. چشم که باز کرد با یه اتاق فوق¬العاده رو به رو شد که تموم اسباب و اثاثیه¬ش بدون استثناء قرمز بودن. با بهت جلو رفت و نگاهشو روی دکور کلاسیک و گرون اتاق که یکرنگیش باعث عجیب شدنشم شده بود چرخوند. از پرده¬های حریری که به سبکی توی دست باد رها بودن تا کمدای چوبی و حتی تخت بزرگ کنار پنجره با پرده¬های ویکتوریایی دورش همه به طرز حیرت انگیزی زیبا بودن.
آهسته به طرف میز آرایش رفت. دست روی چوب مرغوبش که بویی مثل صنوبر می¬داد کشید و نگاش توی آینه به خودش افتاد. با این لباس سرخ، صورت آرایش کرده و تاجی که رو موهاش بود فوق¬العاده به نظر می¬رسید. آروم دست جلو برد، تصویر خودشو توی آینه¬رو لمس کرد و بی¬اختیار زمزمـه کرد: کاش تـو بیداریتم همین شکلی بودی لی جی¬ایون.
توی راهرویی که به اتاق می¬رسید، تمین پوزخند زد. نگاهشو دوخت به در قرمز ته راهرو و چشماش دوباره به سیاهی شب شد. همون طور که جلو می¬رفت لباساش توی تنش تغییر مدل دادن و به یه شلوار تنگ و یه پیراهن سبک که یقه-ش تا روی شکم باز بود تبدیل شدن. چند قدم مونده به اتاق یه شنل قرمزم از روی شونه¬ش مثل پرده¬ی کوتاهی پایین افتاد و رنگ بقیه¬ی لباساشم به سرخی خودش کرد.
جی¬ایون هنوز محو آینه بود که با باز شدن در سر چرخوند. مردی که توی قاب در ایستاد فقط با یه کلمه توصیف می¬شد، خیره کننده!
قد متوسطش، پاهای تراشیده¬ش، خط سینه¬ی تقریباً عمیقش، صورت کوچیک و خوش ترکیبش با موهای بلوندی که یکم بلند بودن همه به طرز نفسگیری جذابش کرده بودن. تمین چند قدمی جلو اومد، نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و در بلافاصله بسته شد. چشمای عمیقشو از کلاغ سیاه پشت پنجره گرفت و به صورت دختر داد. هرچند سی سال زمان زیادی تو عمر چند هزار ساله¬ش به حساب نمی-اومد اما بازم حاضر نشده بود تا سه دهه چشمش به این صورت بیوفته، ولی حالا اینجا بود تو چنگش و به طرز آزاردهنده¬ای شبیه اون بود. در واقع خودش بود. فقط یه بار دیگه به دنیا اومده بود. با همون قیافه، همون نگاه و البته همون صدا: شما باید همونی باشید که ارباب صداش می¬زنن!
جی¬ایون لباشو بهم فشرد و به این فکر کرد که اصلاً منطقی نیست یه مرد تا این حد خوش قیافه باشه. تمین که جلوتر اومد، متوجه¬ی جزئیات بیشتری شد. لبای قلوه¬ای و خوش حالتش، مردمکای سیاهش و قوس خاص کنار چشماش، مثل اینکه جادو شده باشه نمی¬تونست چشماشو ازش بگیره و زیر لب زمزمه نکنه: چطور انقدر خوشگله؟
گوشه¬ی لب مرد سرخپوش بالا رفت. چند قدم فاصله¬ی بینشونو از بین برد و نزدیکش ایستاد، سینه به سینه¬ش و جی¬ایون دوباره همون گرانشیو حس کرد که تو خواب قبلش حس کرده بود. داشت با خودش فکر می¬کرد ممکنه این آدم همون تندیس باشه که مردمکای تمین چرخید و افتاد بـه شونه¬ش، جایی که رد لبای ملتهب جونگین هنوز روش باقی مونده بود. جی¬ایون بالأخره صداشم شنید: داشت بهش خوش می¬گذشت!
رد نگاهشو زد و با دیدن قرمزی سرشونه¬ش صورتش توی هم رفت. تمین پوزخندی زد و طوری نگاش کرد انگار خوندن عمیقترین افکارشم کاری براش نداره: برا تو اما مثل یه زهر فلج کننده بود.
جی¬ایون زیرلب و بی¬اختیار گفت: ازش خوشم نمیاد.
تمین دست روی شونه¬ش گذاشت. درست روی همون نقطه و با دو سه قدم آروم دورش زد. پشت سرش ایستاد و زیر گوشش گفت: نبایدم خوشت بیاد، یعنی من همچین اجازه¬ای بهت نمیدم.
جی¬ایون مات به رو به روش نگاه کرد. با فشار دست مرد چرخید و باهاش چهره به چهره شد. تمین با پشت دست گونه¬شو نوازش کرد: این صورت خوشگلت قرار نیست برا کسی باشه. تو تنها به دنیا اومدی، تنهام قراره از دنیا بری. مثل یه عروسک قشنگ که هیچوقت مال کسی نمی¬شه.
جی¬ایون مسخ شده نگاش کرد. تمین لبخند کمرنگی زد، انگشتاش پایینتر رفت و به لبای سرخ دختر نشست، خیره تو چشماش زمزمه کرد: بوسه¬شو دوست نداشتی نه؟ حس می¬کردی جونت داره بالا میاد آره؟ ناراحت که نشدی گند زدم به شب به خصوصت با اون یارو؟
بعد جلوتر اومد، لباش رفت سمت گوش جی¬ایون و آهسته ادامه داد: فکر کردی می¬تونی مثل بقیه زندگی کنی؟ بری تو تخت یه مرد، بزاری لمست کنه، ببوستت و شکاف خالی قلبتو پر کنه؟
دوباره عقب کشید و نفس گرمش خورد تو صورت دختر: تو عروسک تنهای منی، مگه من مرده باشم کسی بتونه نزدیکت بشه و از این حس بد خلاصت کنه.
جی¬ایون مکثی کرد و آهسته پرسید: از من بدت میاد؟
تمین پلکاشو لحظه¬ای روی هم گذاشت و وقتی بازشون کرد چشماش عمق گرفت. مثل یه چاه که تا قعر زمین می¬رفت و کسی که بهش خیره می¬شدو هم با خودش می¬برد.
- نه...
موهاشو آروم لمس کرد: من ازت متنفرم.
جی¬ایون پلک زد. تمین شونه¬شو گرفت، برش گردوند طرف آینه و نگهش داشت. موهاشو از روی شونه¬ش پس زد، صورتشو پایینتر آورد و گونه¬شو با گونه¬ی سرد دختر مماس کرد. از توی آینه نگاش کرد.
- خودتو نگاه کن، چشمات، لبات، پیشونیت، موهات...
دستاشو از روی پهلوش بالا آورد و زیر سینه¬ش نگه داشت. جی¬ایون حس کرد داره خفه می¬شه. صداشو همزمان با حرکت لباش کنار گونه¬ش شنید: بدنت... همشون به طرز تنفر برانگیزی زشتن.
یکم سرشو عقب داد و با اخم نگاش کرد. چشمای جی¬ایون بی¬اختیار به سمتش کشیده شد.
- چطور تا حالا تو همچین بدنی زندگی کردی؟
جی¬ایون با کلمه¬ی آخرش حس کرد خون سیاه ریختن توی قلبش، حق با این غریبه بود. با این همه عیب و ایراد چطور هنوز زنده بود؟
تمین اخم ریزی کرد و سر تکون داد: نـه نـه نـه، قرار نیست خودتـو بکشی، نمی¬ارزه بـه خاطر همچیـن چیزای بی¬ارزشی خودتو بکشی.
فشار خفیفی به برجستگی زیر سینه¬ش آورد و گفت: فقط قراره از خودت متنفر باشی، از خودت و تموم مردایی که ازت خوششون میاد. قرارمون اینه آب خوش از گلوت پایین نره، هوم؟
جی¬ایون مطیع سر تکون داد. تمین مکثی کرد. دستاش بالا اومد، از یقه¬ی دکلته¬ش گذشت و نشست به پوست لخت سینه¬ش.
- چطوره سی سالگیت یکم فرق داشته باشه؟ بخوای اما نزارم.
جی¬ایون منظورشو نفهمید اما متوجه شد که یه چیزی توی وجودش شکست. از وسط به دو نیم شد و دردش اومد. تمین لبخند زد: بیشتر...
دختر نیشتر بدیو تو قفسه¬ی سینه¬ش حس کرد. تمین از توی آینه نگاش کرد و با لذت تکرار کرد: بیشتر...
جی¬ایون دیگه نتونست مقابل دردش طاقت بیاره، دست روی دست تمین گذاشت و حس کرد اگه انگشتاشو از پوستش جدا نکنه بدنش از همون نقطه سوراخ می¬شه. تقلا کرد از دستش خلاص بشه اما تمین محکم نگهش داشته بود. نفس نفس زد و نالید: خواهش می¬کنم، دارم می¬میرم، خواهش می¬کنم!
تمین نگاهشو رو صورت دختر چرخوند و پرسید: چی می¬خوای؟
جی¬ایون با درد نالید: نمی¬دونم.
تمین با خشونت برش گردوند سمت خودش: چرا می¬دونی، کافیه نگام کنی.
جی¬ایون دست روی قفسه¬ی سینه¬ش گذاشت و نگاش کرد. حتی وقتی داشت از درد دیوونه می¬شد هم نمی¬تونست نافرمانی کنه. چشماش که به سینه¬ی لخت تمین افتاد، سوخت.
تمین ابرو بالا داد: بالاتر...
جی¬ایون چشماشو بالاتر برد و با دیدن سیبک گلوش حس کرد داره دیوونه می¬شه. تمین پوزخندی زد و زمزمه کرد: بازم بالاتر...
مردمک چشمای جی¬ایون بالاتر رفت و به محض اینکه افتاد به لباش، کنترل خودشو از دست داد. تقریباً به طرفش هجوم برد اما تو یه سانتیش متوقف شد. تمین نگاهشو رو چشمـای سیاه دختر کـه عطش خواستن آتیششون زده بـود چرخوند و گفت: داری می¬میری آره؟ داری می¬میری که بالأخره یه نفرو ببوسی؟
جی¬ایون با درد نالید: التماست می¬کنم.
برعکس خودش که بند بند وجودش داشت از هم می¬پاشید، این غریبه انگار سرحالتر شده بود.
- التماس بدون گریه به چه دردی می¬خوره؟
پلکاشو محکم بهم فشرد و کل سلولاشو بسیج کرد برا پیدا کردن چند قطره اشک، بالأخره وقتی اون آب شور روی صورتش ریخت، مانع نامرئیش از بین رفت و تونست جلو بره. صورت مردی که هنوز اسمشو هم نمی¬دونست تو دستاش گرفت و دیوونه¬وار شروع به بوسیدنش کرد. هر چـی بیشتر می¬بوسید، بیشتـر عطش پیـدا می¬کرد. هر چـی عمیقتر می¬بوسید و محکمتر مک می¬زد تشنه¬تر می¬شد. شهوت مثل آتیشی که زیر بارونی از بنزین قرار گرفته باشه لحظه به لحظه بیشتر توی وجودش شعله می¬کشید و بیشتر دیوونه¬ش می¬کرد. وحشتناک بود. حتی بعد از اینکه توی اتاق خودش چشم باز کرد بازم اون شرر توی وجودش حس می¬شد. یه چیزی مثل مار زیر شکمش پیچ می¬خورد و تنشو به درد می¬آورد. هیچوقت همچین چیزیو تجربـه نکرده بود. بدیشم این بود که تموم نمی¬شد. از وقتی چشم باز کرده بود حتی یه لحظه¬م راحتش نذاشته بود.
با حال افتضاحی زل زده بود به برد داروهایی که به دیوار ایستگاه پرستاری چسبونده بودن و داشت فکر می¬کرد دیگه باید از کدوم به خودش تزریق کنه تا یکم از دردش کم بشه، که هانا سر رسید. متعجب نگاهش کرد و معلوم نبود از صورت مچاله¬ش چی فهمید که زود جلو اومد و گفت: نگو که دیشب کارتو ساخته!
جی¬ایون گیج نگاش کرد. لب گزید و با بیچارگی گفت: دارم می¬میرم از درد هانایا، یه کوفتی پیدا کن آرومم کنه.
هانا هول کیفشو کنار گذاشت: باشه، باشه.
یه صندلیو جلو کشید و کمکش کرد بشینه.
- علایمت چیه؟
جی¬ایون دو دستی خودشو چسبید: نمی¬دونم دلپیچه، دل درد، یه حس بد مثل اینکه دلم می¬خواد یه کاری بکنم اما نمی¬دونم چی.
هانا شوکه عقب کشید، یه نگاهی به دور و بر انداخت و بعد آروم پرسید: نکنه نذاشته به ارگاسم برسی؟
جی¬ایون به خودش پیچید: چی؟
هانا شونه¬هاشو گرفت و بیشتر توضیح داد: دکتر کیم دیگه، مگه دیشب باهاش نخوابیدی؟
جی¬ایون سرشو به علامت منفی تکون داد و هر چی فکر کرد نفهمید تا کجای اتفاقات دیشبو بیدار بوده. قبل از اینکه هانا بتونه دلیل دردشو تشخیص بده یکی از پرستارای تازه کار بخش خودشو به پیشخون رسوند و گفت: پرستار لی، دکتر کیم گفتن همین الان برین اتاقشون.
جی¬ایون تکونی به خودش داد، همون طور دولا بلند شد و قبل از اینکه بره سراغ کابوس بیداریش، کفری غرید: سگ تو روح دکتر کیم.
پرستار ابرو بالا داد و با چشمای گرد دنبالش کرد. هانا هول خندید، دستی توی هوا تکون داد و پرسید: تازه اومدی؟ اولین باره می¬بینمت!
---------------
جی¬ایون پشت در اتاق جونگین زور زد صاف وایسه. منشیش نبود. بهتر دخترک اعصاب خردکن. تقه¬ای به در زد و بازش کرد. جونگین به محض دیدنش از پشت میز بلند شد. جلو اومد و همزمان که نگران می¬پرسید: خوبی؟
دست برد و درو بست.
جی¬ایون نگاهی به در بسته انداخت و سر تکون داد. حالش بدتر از اونی بود که بخواد حرفی بزنه. جونگین رو به روش ایستاد. با اخم اجزای صورتشو وارسی کرد و فهمید دروغ می¬گه. کلافه پرسید: دیشب کجا غیبت زد؟
جی¬ایون بین پیچش بد شکمش گیج نگاش کرد: چی؟
جونگین با حرص گفت: مادرت می¬گفت تا ساعت چهار برنگشتی خونه.
- نمی¬فهمم چی می¬گی!
واقعاً هم نمی¬فهمید. یادش می¬اومد کـه با جونگین رفت ولـی یادش نمی¬اومد بعدش چی شد. جونگین یه قدم نزدیکش شد و صداشو پایین آورد: اصلاً چطور گذاشتی رفتی؟ سیستم قفل خودکار فعال بود، چطوری رفتی که صدای دزدگیر درنیومد؟
جی¬ایون آب دهنشو قورت داد و نذاشت تعجبش زیاد تو صورتش نمود پیدا کنه: از اینکه رفتم ناراحتی؟
جونگین بازم جلوتر اومد و دخترو مجبور کرد یکی دو قدم عقب بره.
- با خودت چی فکر کردی دختره¬ی احمق؟ فکر کردی از خونه¬م فرار کنی دیگه دستم بهت نمی¬رسه؟
جی¬ایون پلک زد. صدای اون غریبه¬ی مرموز توی قلب خالیش طنین انداز شد و بی¬اراده زمزمه کرد: من تنها به دنیا اومدم، تنهام می¬میرم.
اخمای جونگین توی هم رفت. دست به کمر پوزخند زد: نه بابا، پس فاز زندگی شاعرانه برت داشته؟!
جی¬ایون حس بدی از لحنش گرفت. چیزی که تو چشماش می¬دید هر چی بود، شوخی نبود. هر چی جلوتر می¬اومد بیشتر عقب می¬رفت. پشتش که به در خورد نفسش بند اومد. نگاش رفت پی دستای مردونه¬ی جونگین که جلو اومد، از پهلوش رد شد و کلیدو توی قفل چرخوند. با چشمای گشاد نگاش کرد، جونگین بازوشو کشید و هلش داد سمت تخت معاینه¬ی گوشه¬ی اتاق، روپوششو با حرص از تن کند و غرید: باید می¬فهمیدم از حال رفتن فیلمت بود.
جی¬ایون یه قدم عقب رفت و پهلوش خورد به لبه¬ی تخت، خیلی سعی کرد ترسشو نشون نده اما نتونست. صداش لرزید: زده به سرت؟ می¬فهمی کجاییم؟
جونگین همون طور که دکمه¬هاشو باز می¬کرد، جلو اومد و حق به جانب یادآوری کرد: بهت گفته بودم آخر لجبازیات به کجا می¬رسه.
جی¬ایون پلکاشو رو هم گذاشت و سعی کرد به خودش مسلط باشه: برو کنار.
جوابش "گمشو رو تخت" بود.
یه نگاه پراسترس به صورت عصبی جونگین انداخت و خواست کنارش بزنه اما نتونست. جونگین مچ هر دو دستشو رو قفسه¬ی سینه¬ش گیر انداخت و با یه فشار هلش داد و تقریباً پرتش کرد روی تخت، جی¬ایون صورتشو توی هم کشید و حس کرد شکستگی کمرم به دردای بی¬سرو تهش اضافه شده. جونگین جلو اومد. پرده-ی دور تختو کشید و از شر پیرهنش خلاص شد. جی¬ایون نگاهی به عضله¬های خالص شکمش انداخت و از یادآوری خواب دیشبش اول سرخ شد بعد متعجب، چطور توی خواب دلش می¬رفت برا عضلات اون مرد اما حالا با انزجار به یه صحنه¬ی مشابه نگاه می¬کرد؟ جونگین جلوتر اومد، دست روی شونه¬ی دختر که قصد داشت بلند بشه گذاشت و چسبوندش به تخت، روش خیمه زد و دستاش با نوازشای پر حرصی روی موهای جی¬ایون نشست. لحنش جدی و عصبی بود: جای این جفتک انداختنا یه نگاه تو آینه بنداز، از خودت بپرس غیر از یه قیافه¬ی خوب چی داری که انقدر سفت غرورتو چسبیدی؟
جی¬ایون برای چندمین بار تو این دو روز لعنتی دچار خفگی شد. حس کرد یه دست نامرئی روی گلوش نشسته و داره راه نفسشو بند میاره. چشمای جونگین پایینتر رفت، دستشو از رو موهای دختر برداشت و بی¬مقدمه چنگ زد به حساسترین قسمت بدنش: اینم ازت بگیرم که دیگه هیچی برات نمی¬مونه.
جی¬ایون صورتشو تو هم کشید و یه قطره اشک از گوشه¬ی چشمش بیرون زد. داشت می¬مرد، شک نداشت! ولی آخه این جوری؟ با این فضاحت و توی بدترین وضعیتی که یه نفر می¬تونه توش بمیره؟! لبای جونگین که به گردنش نشست چیزی مثل آتیش توی رگاش جریان پیدا کرد، یه حس عجیب و قدرتمند که کاملاً در اختیار خودش بود. اولش فکر کرد توهم زده ولی بدنش دروغ نمی¬گفت. توی فقط چند ثانیه از ضعف مطلق رسیده بود به یه انرژی زیاد، طوری که فقط با یه حرکت تونست تن سنگین جونگینو از روی خودش کنار بزنه و از رو تخت پرتش کنه پایین! متعجب سر جاش نشست و به جونگینی نگاه کرد که صورتش از درد مچاله شده بود. چند ثانیه¬ای با ناباوری نگاش کرد و وقتی جونگین از جا بلند شد و دوباره بهش هجوم ¬آورد دیگه مطمئن شد خواب نیست. دستاشو تو چند سانتی صورتش گرفت و با قدرت نگه داشت. چشمای گردشو بالا کشید و به مردمکای گشاد جونگین دوخت. خودشم کم متعجب نبود اما خیلی طول نکشید که درگیریشون وارد فاز جدیدی شد. جونگین دستاشو ول کرد، یقه¬شو چسبید، بلندش کرد و دوباره پشتشو کوبید روی تخت، جی¬ایون اما نذاشت زیاد به این پیروزی لحظه¬ییش دلخوش باشه، چرخید و چسبوندش به تخت. جونگین کمی احساس ترس کـرد. شوخـی مسخره¬ای بود ولـی با همـه¬ی زوری کـه داشت نمی¬تونست از پس یه دختر اونم به ظرافت جی¬ایون بربیاد. دوباره که باهاش درگیر شد، پنجه تو پنجه¬ش حس ¬کرد که زور دختر به طرز عجیبی زیاد شده، انقدر زیاد که دیگه از فکر تسلیم کردنش گذشت و دنبال راهی برای دفاع از خودش گشت. یه ثانیه بعد که دست به یقه به هم پیچیدن و هر دو روی زمین افتادن مسئله دیگه سکس نبود، دعوا بود!
---------------
چندتا دیوار اون طرفتر، رئیس بیمارستان داشت به طرف دفتر جونگین می¬اومد که منشیشو دید. براش دست بلند کرد و با یکی از اون لبخندای شیرینش پرسید: دکتر کیم هست یا خبر نداری؟
دختر خندید و سر تکون داد: تا قبل از اینکه از دفتر بیرون بیام که بود.
همزمان دست برد و در دفترو باز کرد. رئیس جئون یه نگاه بهش انداخت و گفت: آیگو منو یاد دخترم میندازی.
هر دو داخل شدن. منشی جلوتر رفت تا به دکتر کیم خبر بده اما وسط دفتر با شنیدن صدایی مثل جر خوردن پارچه، ایستاد. جفت ابروهاش بالا پرید و سر چرخوند سمت رئیس جئون، صدا از داخل اتاق دکتر بود!
---------------
جونگین نفس نفس زد و با بهت به جی¬ایون نگاه کرد. باورش آسون نبود این همون دختریه که می¬شناسه. البته که تا حالا اینطوری باهاش دست به یقه نشده بود ببینه چقدر زور داره ولی غیرطبیعی بود دختری به این ریزنقشی همچین قدرت بدنی داشته باشه. جی¬ایون یه نگاهی به کاپ آستینش که به لطف جونگین جر خورده بود انداخت و با یه حرکت از روی خودش کنارش زد و پرتش کرد اون طرفتر، قبل از اینکه جونگین دوباره به دردش غلبه کنه و آوار بشه رو سرش، بلند شد روی سینه¬ش نشست و دو دستی گلوشو چسبید. جونگین از فرط خستگی پوزخند زد. با ضربه¬ای که به در خورد هر دو تیز سر چرخوندن. صدای منشی اومد: دکتر؟ رئیس جئون اومدن.
و همین طور صدای رئیس بیمارستان: دکتر کیم؟
دستای جی¬ایون شل شد و جونگین نفسشو پس داد. نگاه لعنتیش حتی تو این حالم تهدیدآمیز بود. جی¬ایون سر جلو برد و زیر گوشش غرید: یبار دیگه، فقط یبار دیگه سعی کن بهم نزدیک بشی تا با دستای خودم بکشمت!
با حرص بلند شد. روپوششو برداشت و پرت کرد توی سینه¬ش. جونگین نفس نفس زد. به زحمت بلند شد و رفت پشت پرده تا پیرهنشو بپوشه. جی¬ایون نگاهشو با نفرت از پرده گرفت، یه دستی به موهای نامرتبش کشید و به طرف در رفت. بازش کرد و با یه لبخند شیک به صورت دوست داشتنی¬ترین رئیس دنیا گفت: ببخشین منتظر موندین رئیس.
بعد با احترام سر خم کرد. لبخند رئیس با دیدن شکافتگی پشت آستین دختر برا یه ثانیه کمرنگ شد و وقتی سر بالا آورد دوباره به همون حالت قبل برگشت. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، دستی به بازوش زد و گفت: حواسم هست روز به روز داری خوشگلتر می¬شی¬ها!
جی¬ایون خندید، وسط خنده¬ش یه نگاه بد به منشی جونگین انداخت و از جلوی در کنار رفت.
- روز بخیر.
با قدمای آروم تا دم در رفت و به محض اینکه پاش به راهرو رسید شروع به دویدن کرد.
رئیس نگاهشو از راهرو گرفت و دوخت بـه دخترک منشـی، انگشت اشاره¬شو بالا آورد و هیس کشید.
داخل اتاق جونگین پرده¬ی دور تختو کنار زد و پرانرژی گفت: رئیس! بفرمایید تو لطفاً.
رئیس جئون چرخید و لبخند گرمشو پاشید به صورت یکی از بهترین جراحای بیمارستانش و داخل اتاق شد.
---------------
هانا داشت دُز داروهای مریض جدید بخشو به یکی از پرستارا توضیح می¬داد که جی¬ایون سراسیمه سر رسید، مثل باد از پشت سرش گذشت و پشت در رختکن ناپدید شد. هانا ابرو بالا داد، نگاشو برگردوند روی صورت پرستار و گنگ پرسید: کی بود؟!
جی¬ایون درو پشت سر خودش بست. نفس نفس زد و با بهت به آینه¬ی ته رختکن نگاه کرد. هنوز عقلش سرجاش نیومده بود که هانا درو هل داد و اومد تو، نگاهی به سر تا پاش انداخت و پرسید: چته؟ چرا رنگت پریده؟
قبل از اینکه جی¬ایون لب باز کنه، دست برد سمت پارگی آستینش: لباست چرا پاره شده؟
جی¬ایون یه قدم عقب رفت و نالید: هانایا فکر کنم دارم دیوونه می¬شم.
هانا پلک زد و گیج نگاش کرد. ده دقیقه¬ی بعد توی ایستگاه نشسته بودن و همون طور که داشت درز پاره¬ی فرم جی¬ایونو می¬دوخت، ذهنش درگیر حرفای عجیب و غریب دوستش شده بود.
- مطمئنی خودت برنگشتی خونه؟
جی¬ایون آه کشید: نه، وقتی چشم باز کردم تو اتاقم بودم.
هانا ته نخو با دندونش پاره کرد.
- چطوری آخه؟
جی¬ایون روپوششو گرفت. پوشید و کلافه سر تکون داد: همینو بگو.
هانا یکم حرفی که نوک زبونش نگه داشته بودو مزمزه کرد و آخر به زبون آورد: می¬گم می¬خوای یه روانشناسو ببینی؟
جی¬ایون با صورت آویزون نگاش کرد. هانا دست روی شونه¬ش گذاشت: باور کن منظورم این نیست که...
- اون تندیسه...
هانا ساکت شد. جی¬ایون ادامه داد: دیشب دوباره خوابشو دیدم، خواب خودشو نه تندیسش.
نفسشو که پس داد و چنگ زد به موهاش هانا حس کرد می¬خواد یه چیزی بگه، پرسید: خب؟
جی¬ایون لب گزید: دوباره بوسیدمش، عین یه حیوون وحشی بهش هجوم بردم و بوسیدمش. هر چی بیشتر می¬بوسیدمش بیشتر حریص می¬شدم. پاک زده بود به سرم، دلم می¬خواست قورتش بدم.
هانا صورتشو مچاله کرد و لحنش پر از تأسف شد: بفرما انقد سینگل موندی که ناخودآگاهت رد داده، داره خودشو با خوابای ناجور تخلیه می¬کنه.
جی¬ایون یکم ذهنشو زیرو رو کرد و گفت: گفت اجازه نمیده از کسی خوشم بیاد.
- کی مسجمه¬هه؟
- نخیر پسره...
با صدای جونگین جفتشون یکه خوردن: پرستار نام؟
هانا زود از جا بلند شد: بله دکتر.
جونگین یه نگاه بد به جی¬ایون انداخت و گفت: پرونده¬ی بیمار اتاق شصت و سه.
هانا زود مشغول گشتن بین پرونده¬ها شد. جی¬ایون زیر نگاه سنگین جونگین بلند شد، رفت داخل رختکن و یه جوری سر خودشو گرم کرد تا بیشتر از این باهاش چشم تو چشم نشه.
کل روزو با یه حس نامشخص که ترکیبی بود از ترس و وهم گذروند. وقتی شیفتش تموم شد حس کرد بالأخره می¬تونه نفس بکشه. اما خیلی طول نکشید که با دیدن کفشای مادرش تو ورودی کوچیک خونه¬ش اخماش تو هم رفت. زود دمپاییای راحتیشو پوشید و جلو رفت. مادرشو توی آشپزخونه پیدا کرد. توی راهرو ایستاد و متعجب صداش زد: اوما؟!
مادرش چرخید و به رسم عادت پرسید: اوه اومدی؟
جی¬ایون دستی به موهاش کشید و گیج گفت: از کی اینجایی؟
- دیشب... کجا بودی تو؟ جونگین طوری نگران بهم زنگ زد که مجبور شدم کل راهو تا اینجا خودم رانندگی کنم، اونم دوی نصف شب!
جی¬ایون عقب رفت. روی کاناپه نشست و دم دستی¬ترین دروغو تحویلش داد: با دوستام بیرون بودم.
مادرش اخم کرد. جلو اومد، روی میز کوتاه وسط سالن نشست و طبق معمول باز رفت توی فاز نصیحت: کی می¬خوای یه فکری به حال خودت بکنی؟ یه نگاهی به دور و برت بنداز، اینم شد زندگی که برا خودت ساختی؟ تنها همکلاسی مجردتم پارسال ازدواج کرد، اونوقت تو حتی یه قرار درست و حسابیم تا این سن نذاشتی. همه¬ی اینا به کنار، با جونگین چرا بدی؟
جی¬ایون برخلاف همیشه که زود از کوره در می¬رفت ساکت نشست و زل زد بـه مادرش، حالا دیگه به لطف این حرفا نمی¬تونست به هیچی جز خوابای عجیبش فکر کنه.
خانم لی یکم سر جاش جا به جا شد و گفت: می¬دونم جونگین آتیشش تنده ولی آدم که نمی¬تونه شوهرشو سفارش بده براش بسازن، باید با این اخلاقاش کنار بیای دیگه.
جی¬ایون زهرخندی زد و بی¬حوصله گفت: کدوم اخلاق اوما؟ می¬دونی امروز می-خواست باهام چیکار کنه؟
- چیکار می¬خواست بکنه؟ می¬خواست باهات بخوابه؟
جی¬ایون اخمی به پیشونیش نشوند و ترجیح داد لال بشه وقتی مادرش انقدر مصممه.
- گوش کن تو دیگه بچه نیستی، سی سالته. خوب باید بدونی یه چیزایی بین زنا و مردا هست که نمی¬شه کنترلشون کرد.
جی¬ایون پلک زد و تصویر بوسه¬ی شرم¬آورش با اون مرد ته ذهنش جون گرفت. مادرش خواسته نخواسته دست گذاشته بود رو همون چیزی که کل روز هوش و حواسشو از کار انداخته بود.
- اینکه با این قصد بیاد جلو، به این معنی نیست که تموم هدفش از با تو بودن همینه.
باز همون بحث تکراری، کی می¬خواست تموم بشه این حرفا؟
- راست می¬گی اوما من بزرگ شدم. انقدر بزرگ شدم که بفهمم یه وقتایی عقل آدم درست کار نمی¬کنه. یه حرکتایی ازش سر می¬زنه که بعداً هرچی بهشون فکر می¬کنه می¬بینه هیچ معنی¬ای براش ندارن.
مادرش اما مطلقاً نفهمید منظورش چیه: بس کن این بهونه تراشیدنارو، جونگین بچه نیست که بخواد پشیمون بشه.
جی¬ایون نفسشو پس داد، از جا بلند شد و یادآوری کرد: منم بچه نیستم.
مادرش مچ دستشو گرفت، یکم به صورتش خیره شد و تیر خلاصو زد: اگه این شانستم از دست بدی، من دیگه خودمو مادرت نمی¬دونم.
صورت دختر توی هم رفت. خانم لی بلند شد ایستاد: تا آخر هفته اینجا می¬مونم، یا تو این چند روز تکلیفتو با جونگین مشخص می¬کنی یا میرم و دیگه برنمی¬گردم.
گفت و به آشپزخونه برگشت. دخترش عصبی دنبالش اومد و با حرص پرسید: باهاش بخوابم تکلیفم روشن می¬شه؟
خانم لی از کوره در رفت: آره... یه نگاه به من بنداز، می¬خوای به حال و روز من بیوفتی؟ فکر کردی زندگی شوخیه یا جوونیت تا ابد برات موندگاره که هر کی میاد سمتتو پس می¬زنی؟ دنبال کی هستی؟ حتماً باید یه نفر از تو آسمون بیوفته وسط زندگیت تا راضی بشی باهاش بری تو یه اتاق؟
جی¬ایون با بغض نالید: اوما...
مادرش جلو اومد: این دفعه دیگه بهت آسون نمی¬گیرم جی¬ایونا، همین امشب زنگ می¬زنم و با جونگین قرار میزارم، تو خونه¬ی خودت!
جی¬ایون بی¬حرف نگاش کرد. مادرش با مکث چرخید و رفت سراغ غذاش، صدای بغض کرده¬ی دخترش قلبشو به درد آورد اما منطقش نذاشت احساساتی بشه.
- ممنون که انقدر برات مهمم!
با حرص سوپشو هم زد و چیزی نگفت. جی¬ایون تقریباً زد زیر گریه: فکر کردی من نمی¬خوام از این تنهایی خلاص بشم؟ فکر کردی دوست ندارم یکیو دوست داشته باشم؟ فکر کردی بچه¬م که بیای پشت در اتاقم بشینی و حواست باشه که از زیر خوابیدن با اون دکتر عوضی در نرم؟
- پس چه مرگته؟ چه مرگته که حتی به همچین مرد کاملی¬ام راضی نمی¬شی؟
فریادش سکوت بدیو به دنبال داشت. جی¬ایون نفسشو پس داد. گونه¬هاش یکم بالا رفت و با درد خندید. سر تکون داد و گفت: بهش زنگ بزن، بگو بیاد. همین امشب... دیگه خسته شدم از توضیح دادن.
خانم لی با عذاب وجدان رفتنشو نگاه کرد. چرخید، مشتشو به میز کوبید و با اینکه دلش از شکستن قلب دخترش شکسته بود اما برا برداشتن گوشی و گرفتن شماره¬ی جونگین یه ثانیه¬م تردید نکرد.
پنج دقیقه مونده به قرارش با جونگین کار چیدن میزو تموم کرد. می¬دونست نه دخترش، نه دوست پسر اجباریش یه امشبو اهمیتی به غذا نمیدن ولی این تنها کاری بود که از دستش برمی¬اومد. البته بعد از اون تماس خجالت آور، شایدم به خاطر طلاق افتضاحش از پدر جی¬ایون بود کـه ته مونده¬ی غرورشو زیر پا گذاشت و دست به کاری زد که می¬دونست چقدر اشتباهه.
گوشیشو از روی میز برداشت. ژاکتشو پوشید. یه نگاه دیگه به خونه انداخت و بیرون زد. پله¬هارو نفس نفس زنون پایین رفت و از آپارتمان کوچیک دو طبقه¬ای که یه طبقه¬ش اجاره¬ی دخترش بود و طبقه¬ی دیگش مال صاحب پیرش، بیرون اومد. ماشین جونگینو دید که پیچید داخل کوچه، نفسشو پس داد و جلو رفت.
جونگین سمت دیگه¬ی خیابون پارک کرد و چشم دوخت به خانم لی که داشت جلو می¬اومد. زن که درو باز کرد و کنارش نشست، لبخندی زد و سعی کرد حال گرفته¬شو زیر یه احوالپرسی گرم پنهون کنه: آجوما، کی اومدید؟
خانم لی خسته لبخند زد: دیشب.
جونگین که مکث کرد، لب گزید و گفت: باید ببخشی، این دختر تنها چیزی که برات داره دردسره.
جونگین سرشو به معنی نه تکون داد: مشکلی نیست.
خانم لی دست جلو برد، انگشتای پسرو گرفت و فشرد: جونگینا می¬دونم برات عجیبه که به عنوان یه مادر همچین چیزی ازت بخوام، ولی بزارش پای نگرانیم برا دخترم...
صورت جونگین کمی توی هم رفت. خانم لی مکثی کرد و بالأخره غده¬ی بدخیم ته گلوشو بالا کشید و به زبون آورد: می¬شه ازت بخوام باهاش بخوابی؟
جونگین چشماشو دزدید و ابروهاش بالا پرید. خانم لی دستشو محکمتر فشرد: می¬دونم همچین مکالمه¬ای بین من و تو چقدر زشت و دور از انتظاره، ولی خواهش می¬کنم... رابطه داشتن با مردا برا جی¬ایون همیشه بزرگترین وحشت زندگیش بوده.
سیبک گلوی جونگین بالا و پایین شد و نتونست به این فکر نکنه که وحشت چقدر می¬تونـه به آدم قدرت بده، اونـم به دختر ظریفی مثل جی¬ایون، خانم لی ادامه داد: برو و خلاصش کن، می¬دونم چقدر سخته ولی ازت خواهش می¬کنم یه بار برا همیشه از دست این ترس لعنتی خلاصش کن، می¬ترسم اینطوری زندگیشو نابود کنه.
جونگین بی¬حرف سر تکون داد. خانم لی لبخند تلخی زد. درو باز کرد و گفت: من امشبو توی یه متلی جایی می¬مونم، تا صبح پیشش بمون.
جونگین بدون اینکه نگاش کنه تعارف کرد: می¬خواین برین خونه¬ی من؟
خانم لی سر تکون داد: نه اینطوری راحتترم.
بعد پیاده شد و با قدمای آرومی دور شد. جونگین از آینه¬ی وسط رفتنشو نگاه کرد. چشمای عصبیش دوید روی پرده¬ی اتاق جی¬ایون و یه نفس عمیق کشید. گوشی و سوئیچشو برداشت. قبل از اینکه پیاده بشه، داشبردو باز کرد و دستبندی که توش بودو هم برداشت.پ.ن؛ پشت تقریباً همه¬ی رفتارای غیرمعمول و افراطی کاراکترا یه دلیل محکم هست که به مرور متوجهشون خواهید شد.
YOU ARE READING
Demon
Fanfiction[کامل شده] - با یه خدای بد چطوری؟ ژانر؛ اسمات/ استریت/ سوپرنچرال خلاصه؛ وقتی مرز دنیای جنها و انسانها با یه عشق ممنوعه شکسته میشه؛ مردم جمع میشن تا برای جلوگیری از کشتار وحشیانه خودشون دختراشونو به جنها پیشکش کنن؛ آیو نامزد دوست داشتنی تمین...