part 9

259 51 85
                                    


سرپرست پارک مخ هانارو خورده بود، انقدر از ورود دراماتیک سرمایه گذار جدید بیمارستان گفته بود که هانا ندیده می¬خواست سر به تن این غریبه¬ی خرپول نباشه. داشت برای بار چهارم به اطلاعات دست و پا شکسته¬ای که سرپرست از اینور و اونور جمع کرده بود گوش می¬داد و پیش خودش فکر می¬کرد یعنی چقدر وراجی کرده که دکتر هان تصمیم گرفته از تیم استقبال کننده¬ها خطش بزنه ولی خب فرقی به حال ماجرا نداشت، در هر صورت مجبور بود فوران هیجان آقای پارکو تا وقتی که فکش درد بگیره، تحمل کنه.
جی¬ایون در به در دنبال این بود ببینه درست دیده، اون پسره¬ی جین آبی واقعاً تمین بوده یا توهم زده که سر از بخش خودشون درآورد. از حالتی که سرپرست تکیه زده بود به پیشخوان حدس زد از اون روزا باشه ولی قبل از اینکه عقبگرد کنه و در بره، سرپرست پارک متوجهش شد. براش دست بلند کرد و انگار که از خدا یه آدم بی¬خبر خواسته باشه، با حرارت گفت: جی¬ایونا، خبرارو شنیدی؟
جی¬ایون یه قدم عقب گذاشت و به طرفش چرخید: نه... چی شده؟
یه ربع بعد هر چند پچ¬پچای سرپرست داشت ته مونده¬ی صبرو تحملشم می¬پروند ولی ایده¬ی خوبی بود که بیان و دورادور یه سروگوشی آب بدن. به هر حال اگه این اتفاق می¬افتاد، بزرگترین سرمایه¬گذاری خصوصی بیمارستان انجام می¬شد و با اینکه هیچ تغییر محسوسی توی زندگی سرپرست پارک ایجاد نمی¬کرد ولی تا دلت بخواد دوران کاریشو درخشان می¬کرد، لااقل از نظر خودش که اینطور بود.
توی یکی از راهروی¬های شیشه¬ای مرکز بیمارستان بودن. یه حیاط مربع تو ضلع شرقی بیمارستان وجود داشت که مهمترین کاربردش علاوه بر جاذبه¬ی معماری، منظره¬ی دلبازی بود که به اتاقای مرکزی بیمارستان می¬داد. درست وسط این حیاط نقلی دکتر جئون همراه اکیپی از سرشناسترین دکترای بیمارستان داشت یه چیزاییو برای سرمایه گذار جوونش توضیح می¬داد. مرتب به اطراف اشاره می-کرد و از اون لبخندای شیرینی می¬زد که دل سنگم آب می¬کرد. هر چند پسره ری-اکشن خاصی نشون نمی¬داد. عینک آفتابیش چشمای بی¬تفاوتشو پوشونده بود ولی بازم طرز ایستادنش، پاهای خوش تراشش توی شلوار تنگش و پیرهن جین آبیش که اصلاً انگار برا همین هیکل دوخته بودن، همگی بیش از حد به دمون می-خورد. حتی موهـای صاف و پرپشتشـم با کابوسای هر شب جی¬ایون مو نمی¬زد.
تمین حضورشو همین نزدیکیا حس می¬کرد ولی مشکل اینجا بود که آدمای احمق و مشتاق رو به روش خیال نداشتن به همین راحتیا دست از سرش بردارن. توی فکر بود چطور یه استراحت چند دقیقه¬¬ای به خودش بده که دکتر جئون قدم جلو گذاشت، مچ دستشو گرفت و گفت: باید باقی قسمتارم ببینی.
تمین مکثی روی مچ دستش کرد و گفت: این دور و بر جایی برای شستن دستا نیست؟
دکتر جئون عقب کشید و گفت: چرا.
رو کرد به سرپرست هان: راهو نشونش بده.
سرپرست هان جلوتر راه افتاد و مسیرو براش مشخص کرد. دکتر جئون با لبخند رفتنشونو نگاه کرد و بعد چشمش افتاد به دستش. با خودش فکر کرد چی تو غذای بچه¬های امروزی می¬ریزن که انقدر غرور دارن؟ یه ثانیه بعد اما با این فکر که با پول همین بچه پولدار قراره یه دستی به سرو روی بیمارستانش کشیده بشه، دوباره شارژ شد و لبخند زد.
                                    ---------------
سرپرست هان قصد داشت حسابی از این خلوت دو نفری استفاده کنه، می¬خواست هر طوری شده تمینو قانع کنه بیمارستان بیشتر از هر چیزی احتیاج به تأسیس چندتا کلینیک جدید داره که تمین یه دفعه ایستاد. نگاهی به تابلوی دبلیوسی ته راهرو انداخت و بعد چرخید سمت دکتر هان، سرد گفت: تا کجا می¬خواین دنبال من بیاین؟
سرپرست هان دست پاچه گفت: راحت باشید... من توی سالن بغل منتظر می¬مونم.
انتظار نداشت تمین دوباره سنگ روی یخش کنه ولی این کارو کرد.
- لازم نیست، راهو بلدم.
دکتر هان سری تکون داد و بی¬حرف چند قدمی ازش دور شد. تمین چرخید، تا ته راهرو رفت، در سرویس بهداشتی¬رو باز کرد و از اونجا که می¬دونست جی¬ایون پشت دره، با مکث بستش. یه لبخند شیک به چشمای بهت زده¬ی دختر زد. جی-ایون مات زمزمه کرد: خودتی، جدی جدی خودتی!
تمین به سمت روشویی رفت. شیر آبو باز کرد و با اینکه ضرورتی نداشت اما دستاشو شست. جی¬ایون با احتیاط نزدیکش شد و پرسید: بقیه¬م می¬بیننت؟
تمین از توی آینه نگاهش کرد: چرا از خودشون نمی¬پرسی؟
جی¬ایون فکری کرد و بعد با احتیاط پرسید: چرا اینجایی؟
تمین چند قدم از فاصله¬ی بینشون کم کرد و چشمک زد: خودت که می¬دونی، برا عذاب دادنت!
گفت و دخترو تنها گذاشت. جی¬ایون به قدری شوکه بود که نمی¬دونست خوابه یا بیدار، نمی¬فهمید تمین چطور می¬تونه انقدر آزادانه به محل کارش بیاد. وقتی به این فکر می¬کرد این آدم، گوبلین یا هر موجودی که هست چقدر خطرناکـه، بیشتر احسـاس ناامنـی می¬کرد. باید جلوشـو می¬گرفت. نمی¬دونست چطوری ولی یه حسی بهش می¬گفت باید هر جوری شده از اینجا دورش کنه.
سرپرست پارک داشت همون اطراف دنبال جی¬ایون می¬گشت که با دیدن تمین خشکش زد. انگار الهه¬ی زندگیش بهش نازل شده باشه، یا بیشتر فرابشری¬ترین موجود روی زمینو با چشمای خودش دیده باشه، سر جاش میخکوب شد و فقط تونست این همه زیباییو با چشماش ببلعه. مردمک چشماش تا جایی که امکانش بود دنبالش رفت. بعد از دیدن همچین آدم کاملی مسلماً از اینکه بلافاصله چشمش افتاد به پرستار داغون تازه نامزد کرده¬ی بخش، یکم اوقاتش تلخ شد ولی بزرگوارتر از این حرفا بود که به روش بیاره. جی¬ایون نزدیکش شد و پرسید: ندیدی کدوم وری رفت؟
سرپرست بی¬حوصله گفت: کی؟
جی¬ایون بی¬هوا غرید: تمین...
بعد که دید ابروهای آقای پارک داره بهم گره می¬خوره، درستش کرد: لی تمین شی!
سرپرست ابرو بالا داد: اسمش اینه؟
سر چرخوند به طرف راهرو و بی¬اراده گفت: حتی اسمشم بوی اشرافیت میده!
جی¬ایون صورتشو توی هم کشید و سرپرست پارکو به حال خودش گذاشت. خودش باید پیداش می¬کرد. یکم گیج اون دور و بر چرخید و سر یکی از راهروها با صدای دورگه¬ی آشنایی خشکش زد. زود خودشو کشید پشت دیوار و لب گزید. پاک نامزدشو فراموش کرده بود. جونگین همراه یکی از دستیاراش از توی بخش قلب بیرون اومد و صدای دکتری که همراهش بود شنیده شد: یه سر به کلینیک پوست بزن، شاید یه چیزی بهت بدن دردشو کم کنه.
جونگین سر تکون داد و بی¬حوصله گفت: اگه دردش نبود، نمی¬تونستم امشبو بیدار بمونم.
دستیارش دستی به بازوش زد: به هر حال یه استراحتی به خودت بده، عمل سختی بود.
جونگین سر تکون داد، ماسکشو از صورتش کند، انداخت توی سطل آشغال و برا پوشوندن سرخی گونه¬شم که شده بود یکی دیگه به صورت زد. انقدر خسته بود که به هیچ وجه متوجه¬ی جی¬ایونی که پشت ردیف صندلیای راهروی بغل روی زمین نشسته بود و مثل بی¬خانمانا توی خودش مچاله شده بود نشد. جی¬ایون صبر کرد انعکاس قدمای جونگین توی راهروی خالی به اندازه¬ی کافی دور بشه بعد بلند بشه و به جستجوش ادامه بده.
                                      ---------------
جونگکوک خسته از کمبود خوابی که با هیچی جز یه شب راحت جبران نمی¬شد داشت از راهروی پشت سالن کنفرانس می¬گذشت که متوجه¬ی سرو صدایی شد. آروم نزدیک در شد، کمی بازش کرد و نگاهش افتاد به پدرش و چندتا دیگه از دکترای بیمارستان که رو به روی پسر جوونی ایستاده بودن و داشتن با ذوق و شوق از پتانسیل بالای بیمارستان برای گسترش هر چه بیشترش می¬گفتن. سالن کنفرانس دو طبقه بود و ردیف صندلیای بی¬شمارش که چینش پله¬ای داشت یه جورایی شبیه سالن اوپرا بود. دکتر هان داشت می¬گفت می¬تونن این سالنو برای راحتی بیمارا به سینما تبدیل کنن و عوضش توی فاز جدید یه سالن بزرگتر و مجهزتر بسازن. طرز فکرش برای جونگکوک جالب بود، اینکه با سن و سالی مشابه پدرش داشت همه¬ی تلاششو می¬کرد تو اوج یه بحث اقتصادی همچنان آدم شریفی به نظر بیاد بدجوری مایه¬ی تفریح بود.
کوک هنوز داشت دزدکی به بحث گوش می¬داد که صدای آروم دوتا پرستارو از پشت سرش شنید. دخترا از دیدن قیافه¬ی کوک که شب قبل صدای خنده¬اش پارکو روی سرش گذاشته بود، یکم پیش خودشون خجالت کشیدن ولی از اونجایی که به شدت کنجکاو بودن غریبه¬ی خوشتیپ امروزو دید بزنن، آروم گفتن: می¬شه داخل شیم؟
جونگکوک کنار کشید و گذاشت برن داخل، با اینکه اینجا یه جورایی مال پدرش بود ولی هنوز انقدر آدم مزخرفی نشده بود که بخواد سر این چیزا به بقیه زور بگه. پرستارا آروم از کنارش گذشتن و ساکت تکیه دادن به دیوار، نگفته هم می-دونستن نباید سرو صدا کنن. جونگکوک از در فاصله گرفت برگرده سر پستش که با دیدن جی¬ایون سر جاش ایستاد. کنجکاو بود ببینه چی به اینجا کشوندتش اما جی¬ایون نگاهشم نکرد. صاف رفت توی سالن و برخلاف اون دوتا موش فضول اهمیتی به اینکه بقیه متوجهش بشن نداد. با قدمای محکم جلو رفت و همه جرئتشو به خرج داد تا ضعفی از خودش نشون نده. دکتر هان وسط صحبتش متوجهش شد، یه نگاه گیج به رئیس جئون انداخت و متعجب منتظر موند ببینه چی می¬خواد. دکتر جئون که ذاتاً اهمیتی به پارازیت افتادن به هیچ برنامه¬ی مهمی نمی¬داد، خونسرد پرسید: چیزی شده پرستار لی؟
جی¬ایون زیر چشمی نگاهی به تمین انداخت و گفت: می¬شه با این آقا تنها صحبت کنم؟
درخواستش غیرمعمولتر از اون بود که حتی رئیس مهربونشو هم قانع کنه.
- الان وسط بحث مهمی هستیم.
جی¬ایون اصرار کرد: حرف منم مهمه، خواهش می¬کنم.
سرپرست هان نگاهی به تمین انداخت و وقتی آثار کلافگیو توی صورتش دید، خودش برای بیرون کردن این مزاحم پیشقدم شد: نشنیدی رئیس چی گفتن؟ کارتو بزار برای یه وقت دیگه!
بعدم با سر به مسیر خروج اشاره کرد. جی¬ایون مکث کرد. درسته عجله داشت ولی نباید اینطوری بی¬فکر عمل می¬کرد. یه نگاه سرخورده به تمین انداخت و برگشت. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که کشش عجیبی رو توی وجودش حس کرد. پاهـاش برخلاف دستـوری کـه از مغزش می¬گرفتن، هیچ تمایلی به دور کردنش از اونجا نداشتن. دکتر هان بحثو از سر گرفته بود ولی از اینکه می¬دید جی¬ایون هنوز اونجاست عصبی بود. دست آخرم نتونست تحمل کنه، یه لبخند خجالت زده به تمین زد و خودش شخصاً سراغ جی¬ایون اومد. دستش که به بازوی دختر نشست، جی¬ایون پسش زد، چرخید و کل وجودش مثل آهنربا به سمت تمین کشیده شد. سریع پله¬هارو پایین رفت و رو به روش ایستاد. به چشماش نگاه کرد و همون یه ذره خودداریشم از دست داد. همین قدر فهمید که قدم جلو گذاشت، دستاش صورت تمینو قاب گرفت و شروع به بوسیدن لباش کرد. تمین یکم خودشو عقب کشید و ابروهاش بالا پرید.
مسئله در نهایت غیر منتظره بودنش، خیلی زود جمع شد. هر چند خیلی صحنه¬ی مسخره¬ای بود دکترای سن و سال دار بیمارستان عین بچه¬هایی که گند خورده باشه به بازیشون، آویزون یه پرستار جوون بشن تا از یه بوسه¬ی غیرمنطقی منصرفش کنن، ولی تقریباً هیچکس توی سالن از این اتفاق خنده¬ش نگرفت. حتی تمینی که به خواسته¬ش رسیده بود هم کاملاً شبیه غریبه¬یی بود که یه نفر بی¬مقدمه بوسیده باشدش!
                                     ---------------
سرپرست هان اتاق خودشو در اختیار تمین گذاشته بود و بعد از کلی معذرت تنهاش گذاشته بود تا به قضیه رسیدگی کنه. دکتر جئون توی دفترش با اخمای پررنگی پشت میزش بود. خط کش بلندشو با ریتم یکنواختی هر چند ثانیه یه بار به گردنش می¬کوبید و چشمای کسلش روی پرسنلی که توی سالن کنفرانس حضور داشتن می¬چرخید. منتظر بود یه نفر لب باز کنه تا منفجر بشه. با اینکه از این اخلاقا نداشت ولی بدجوری از این آبروریزی کفری شده بود. فکرش سخت مشغول این بود چه جوری این گندو جمع کنه که کسی به در زد. سرپرست هان و پشت سرش جونگکوک و دوتا پرستار بی¬سرو صدا داخل شدن. دکتر جئون نگاهشو دوخت به پسرش و زیر لب غر زد: همینو کم داشتم!
سرپرست هان جلو اومد و توضیح داد: گفتین هر کس که توی سالن بودو جمع کنم.
جونگکوک چرخید و یه چشم غره¬ی جزئی رفت به دخترا که قیافشون داد می¬زد بدجوری دوست دارن خبرای داغ امروزو با بقیه به اشتراک بذارن. با صدای پدرش سر برگردوند. دکتر جئون از تعداد بالای پرسنلی که ممکن بود ازش حق السکوت بخوان شاکی شده بود: دکتر هان، مگه من نگفتم سه نفرم کافیه؟
با خط کشش بقیه¬ی دکترارو نشون داد: این همه آدمو برا چی دنبالمون راه انداختی؟
دکتر هان دستاشو بهم پیچوند و دمغ گفت: من فقط می¬خواستم پرستیژ بیمارستانو بالا ببرم.
رئیس جئون یه جوری نیم¬خیز شد که سرپرست هان ترسید جدی جدی اولین کتک زندگی کاریشو بخوره.
- الان پرستیژ بیمارستان بالا رفت؟!
دکتر هان سر پایین انداخت و چیزی نگفت. رئیس جئون نگاهی به چشمای سرد پسرش انداخت و زیرلب یه چیزی غرغر کرد که هیچکس متوجه¬ی معنی دقیقش نشد. بعد بلند شد و با جدی¬ترین حالتی که توی سی سال اخیر داشت توی اتاق قدم زد و غرید: وای به حالتون اگه بفهمم کلمه¬ای از این اتفاق جایی درز کرده!
نگاهشو روی ده دوازده تا آدم بالغی که پلکاشون مثل بچه¬های شیش هفت ساله پرت پرت می¬کرد چرخوند و در کمال آشفتگی سعی کرد همشونو متوجه¬ی حساسیت موضوع بکنه: بیاید عاقل باشیم هوم...؟ این دختر همش یه روزه نامزد کرده، صرف نظر از کار عجیبش، دکتر کیم اگه بفهمه چه اتفاقی افتاده ضربه¬ی بدی می¬خوره، خود مام همین طور... بعد از کلی نامه نگاری و درخواست تونستیم نظر یه سرمایه گذار خصوصیو جلب کنیم اونوقت همه¬ی پیشرفتی که می¬تونیم با این موقعیت بکنیمو باید فدای یه اتفاق غیرمنتظره بکنیم. 
سکوت عمیق اتاق می¬گفت ظاهراً همه قانع شدن، همه به غیر از جوونترین دکتر که بی¬تفاوت منتظر بود تا این جلسه¬ی اجباری تموم بشه. هرچند ظاهر جونگکوک نشون نمی¬داد اما وقتی سخنرانی احساسی پدرش تموم شد و همه از اتاق بیرون زدن، تنها کسی بود که با دلسوزی به جی¬ایون نگاه کرد. برای اولین بار توی عمرش از دیدن یه دختر که سر پایین انداخته بود و داشت از خجالت فرو می¬رفت توی کاناپه¬ی اتاق انتظار، قلبش بدجوری گرفت. سر چرخوند، یه نگاهی به دوتا دختری که داشتن سریع دور می¬شدن انداخت و با عجله دنبالشون رفت. هر چند بیشتر از ده نفر شاهد وجود داشت ولی از نظر کوک این دوتا خطرناکتر از بقیه بودن. باید خودش شخصاً از بسته موندن دهنشون مطمئن می-شد.
جی¬ایون توی خلسه¬ی جهنمی خودش فرو رفته بود که با صدای سرپرست هان به خودش اومد: رئیس می¬خواد ببینتت.
نگاهی به در انداخت و بلند شد، پاهای بی¬جونشو جلو کشید و با هر قدم آرزو کرد کاش زمین دهن باز کنه و همین حالا ببلعدش. دکتر جئون مثل پدرش بود. توی تموم مدتی که می¬شناختش حتی یبارم ازش ناملایمتی ندیده بود. اینکه حالا اینطوری باعث سرافکندگیش شده بود، براش دست کمی از مرگ نداشت.
وقتی آروم داخل اتاق شد و درو بست، رئیس حتی سر بالا نیاورد نگاش کنه، فقط با اوقات تلخی گفت: بشین.
جی¬ایون بی¬حرف جلو رفت و نشست. دکتر جئون مکثی کرد و ذهنشو گشت تا بحثو از یه نقطه¬ی امن شروع کنه: ازت می¬خوام صادقانه جواب بدی...
جی¬ایون سر بلند کرد. رئیس سر کج کرد و پرسید: مشکلی با دکتر کیم داری؟
                                     ---------------
چندتا دیوار اون طرفتر تمین خونسرد پا روی هم انداخته بود و منتظر بود یکی بیاد و دلیل این رفتار عجیبو بهش توضیح بده. هر چند خودش بهتر از هر کسی می¬دونست چه اتفاقی افتاده ولی بازم احتمال نمی¬داد به این زودیا جی¬ایونو برای معذرت خواهی بفرستن.
دکتر هان مسئول آوردن این پرستار بی¬ملاحظه بود. درو باز کرد و کنار کشید تا جی¬ایون داخل بشه. نگاه سنگین و سرزنشگرش به دختر هشدار می¬داد تا با چشمای خودش نبینه از تمین معذرت می¬خواد بی¬خیال نمی¬شه. جی¬ایون اما بیشتر برای اینکه بتونه درخواست یه صحبت خصوصیو داشته باشه، غرورشو زیر پا گذاشت و جلو رفت. رو به روی تمین زانو زد، سر پایین انداخت و زمزمه کرد: بابت حرکت زشتم معذرت می¬خوام.
غیظ محسوسش باعث پوزخند تمین شد. نگاهی به چهره¬ی عصبی دکتر هان انداخت. اون حتی بیشتر از خودش می¬خواست همچین صحنه¬ایو ببینه ولی بازم دلیل نمی¬شد مزاحم نباشه.
- می¬شه تنهامون بذارید؟
می¬دونست اگه جی¬ایون بخواد سرپرست قبول نمی¬کنه، پس خودش محترمانه بیرونش کرد. در که بسته شد، جی¬ایون نفسشو پس داد و سر بالا آورد. با نفرت زل زد بهش و حیف که می¬ترسید دکتر هان گوش ایستاده باشه وگرنه حتماً فریاد می¬زد، آروم غرید: چی از این کارا گیرت میاد؟
تمین شونه بالا انداخت و طوری به درو دیوار اتاق نگاه کرد انگار تو بدترین لوکیشن عمرشه: نمی¬فهمم چطوری حوصله¬تون سر نمیره توی این محیط تکراری؟
جی¬ایون منتظر نگاش کرد. می¬دونست پشت هر چرخش پلک تمینم یه معنی هست، ولی همیشه دیر متوجهشون می¬شد.
- نظرت چیه یکم زندگیو برای آدمای اینجا هیجان انگیز کنیم؟
چونه دختر منقبض شد. تمین یه لبخند دیگه زدو اضافه کرد: من و تو...
جی¬ایون یه نفس بلند کشید، بی¬اختیار چنگ زد به دامن روپوشش و پرسید: چی تو سرته؟
نگاش با تمین که بلند شد و نزدیکتر اومد، جا به جا شد. تمین نزدیکش نشست. انگشتش جلو اومد و زخم لبشو لمس کرد: می¬دونی احمقانه¬ترین رفتار آدما چیه؟
جی¬ایون حرفی نزد. تمین نگاهشو داد به لبای دختر و زخم کم¬کم زیر انگشتش شروع به محو شدن کرد: اینکه عادت ندارن حرفشونو تو روی هم بزنن...
دستشو بالاتر کشید، روی گونه¬ی کبود جی¬ایون گذاشت و پوست دختر خیلی زود به رنگ طبیعی خودش برگشت.
- ترجیح میدن یه شایعه¬ی مزخرفو هزار بار توی خلوت خودشون مرور کنن، بهش شاخ و برگ بدن اما توجهی به حقیقت نداشته باشن.
یه لبخند دیگه زد، بلند شد و جی¬ایونم همراه خودش بالا کشید. نگاهی به چشماش انداخت و سرشو نزدیکتر آورد. زمزمه¬ش مثل یه دود نامرئی از گوشای دختر پایین رفت و به قلبش نشست: این بدترین نقطـه اشتراک ماست جی¬ایونـا... هر چند شمـا آدما نمی¬خواین قبول کنین چقدر به این دروغای بد علاقه دارین ولی من بهت نشون میدم دور و بریات تا چه حد از شکستنت لذت می¬برن.
                                      ---------------
کلینیک چشم پزشکی یه مریض ویژه داشت، جونگینی که اصرار داشت یه بلایی سر چشماش اومده. هر چند چشم پزشک چیز غیرطبیعی¬ای نمی¬دید ولی بازم اصرارش باعث شده بود سه بار معاینه¬ش کنه و آخرش بازم به نظر اولیه¬ش اصرار کنه.
جونگین اما این حرفا تو کتش نمی¬رفت. نمی¬فهمید اگه چشماش واقعاً سالم بودن پس اون برق طلایی که دو بار تو چشمای جی¬ایون دیده بود چی بود؟ شایدم ایراد از چشمای نامزدش بود. ولی آخه کجای علم پزشکی همچین بیماریی وجود داشت؟ اینکه گرد طلا بپاشن به چشمای یه نفر، زورش ده برابر جثه¬ش بشه و از همه عجیبتر مثل آب خوردن غیبش بزنه! هیچ چیز این قضیه با عقل جور در نمی¬اومد. به کلی گیج شده بود. تو گیر و دار این اتفاقات عجیب باکره نبودن جی-ایون بیشتر از هر چیزی بهش برخورده بود. با وجود تموم چیزایی که قبلاً ازش دیده بود یه قسمت از ذهنش درگیر این بود که نکنه بازم یه دروغ دیگه سر هم کرده باشه یا بدتر اینم یکی از اون شیرین کاریای عجیبش باشه. به هر حال قصد داشت هر چی سریعتر تکلیفشو باهاش روشن کنه. با اینکه بعد از عمل امروزش می¬تونست برگرده خونه ولی عمداً توی بیمارستان مونده بود تا یکم ذهنشو جمع و جور کنه. ساعت ده شب بود که بلند شد و راهی استیشن شد.
                                     ---------------
جی¬ایون از وقتی اومده بود یه گوشه¬ی ایستگاه رفته بود تو لاک خودش و هر چی هانا مزه می¬پروند فایده نداشت. نمی¬خواست برگرده خونه، به قدری از بلایی که سرش اومده بود شوکه بود که فقط می¬خواست همین جا بشینه و فرو بره تو خلسه¬ی تنگ و تاریک خودش، بعد از چند ساعت هانا دیگه بی¬خیالش شده بود. به زور که نمی¬شد یه مرده¬ی متحرکو خندوند! تنها چیزی که قدرتشو داشت دوست افسرده¬شو از اون صندلی بِکنه، حضور نامزدش بود. چشم هانا که به دکتر کیم افتاد بی سرو صدا جمع کرد و از ایستگاه بیرون زد. جونگین چند قدمی جلو اومد و دقیقاً رو به روش ایستاد. جی¬ایون از روی عطرش شناختش. بلافاصله بعد از اینکه ذهنش درک کرد این بو متعلق به کیه قلبش توی سینه¬ش فرو ریخت. حتماً فهمیده بود. حتماً یکی خبرارو به گوشش رسونده بود. حتی جرئت نکرد سر بالا بگیره، زل زد به دکمه¬ی چهارم روپوش جونگین و مرد و زنده شد تا صداشو شنید.
- پاشو بیا رختکن کارت دارم.
ته قلبش این امید جون گرفت که شاید هنوز چیزی نمی¬دونه. اگه می¬دونست بیمارستانو روی سرش خراب می¬کرد. با قدمای سست دنبالش رفت. می¬خواست درو نیمه باز بذاره که نامزدش غرید: کامل ببندش. 
با دستای لرزون درو کیپ کرد و به طرفش چرخید. بازم به صورتش نگاه نکرد. به هیچ وجه جرئتشو نداشت. جونگین نگاهی توی رختکن چرخوند و بی¬مقدمه پرسید: چیزی از اون اتفاق یادته؟
جی¬ایون گیج نگاش کرد. با لکنت گفت: کـ....کدو...م... اتـ....فاق؟
- دزدیده شدنت.
جی¬ایون فشاری به مغزش آورد و سرشو به معنی نه تکون داد. جونگین عصبی جلو اومد: یعنی چهار روزِ تموم بی¬هوش بودی بدون اینکه حتی یه لحظه هشیار بشی؟
این مسلماً سوال نبود، یه جور هشدار بود. یه جور خط و نشون که قرار نیست همچین چیز احمقانه¬ایو باور کنه با این حال می¬دونست اگه جواب نده زودتر از اون چیزی که فکرشو می¬کرد کارشون به جاهای باریک می¬کشه، برای همین زمزمه کرد: گفتم که... هیچی یادم نمیاد.
جونگین لب به دندون کشید و گفت: به هر حال برای تکمیل پرونده باید بریم اداره¬ی پلیس، جایی که توش به هوش اومدیو که دیگه یادته؟
جی¬ایون نمی¬خواست اعتراف کنه ولی ترسید: هوم.
برای خودشم عجیب بود که چقدر زود تنفر جای خودشو به ترس داده، فقط و فقط به خاطر یه اتفاق احمقانه!
جونگین نگاه دیگه¬ای بهش انداخت. باید بابت سیلی ازش توضیح می¬خواست ولی اون درخشش طلایی رنگ مستأصلش کرده بود. معمولاً عادت نداشت آدم بی-تفاوتی باشه اما قبل از هر تردید یا توضیحی، یه قسمت از دیگه از وجودش بود که باید ارضا می¬شد؛ خوی تلافی¬گرش! جی¬ایونم مثل بقیه¬ی آدمای زندگیش باید می¬فهمید هیچوقت چیزیو بی¬جواب نمی¬ذاره. ذهن دختر هنوز درگیر حرفای چند لحظه پیش بود که سیلی جونگین روی صورتش نشست. محکم، دردناک و کاملاً ناگهانی!
دو دستی گونه¬شو چسبید و انقدر حس بدی پیدا کرد که حتی سر بالا نیاورد بهش نگاه کنه. جونگین نیم قدم بهش نزدیک شد و زیر گوشش غرید: بار آخرته جلوی غریبه¬ها وحشی بازی درمیاری. دفعه¬ی بعد فقط به تلافی سر به سر قانع نمی¬شم، کاری می¬کنم آرزوی شکستن دستتو بکنی.
جی¬ایون لباشو بهم فشرد و با اخم چشم دوخت به زمین، حیف که همش چند ساعت از بدترین گند عمرش می¬گذشت و حالش خرابتر از اونی بود که بتونه جلوش بایسته. واقعاً مادرش چی فکر کرده بود پیش خودش که اعتقاد داشت جونگین بهتر از پدرشه؟ بیشتر از اینکه گونه¬ش درد کنه، از این دردش گرفته بود که تموم سرسختیشم برای مقابله با این آدم و شخصیت غیر قابل کنترلش کافی نبود. اگه می¬فهمید، اگه فقط باد به گوشش می¬رسوند چه آبروریزیی بیخ گوشش به راه بوده... حتی شایعه¬شم می¬تونست بکشدش چه برسه به حقیقتش!
جونگین که دست به کمرش برد، زیرچشمی نگاش کرد و نفسشو پس داد. با بغض گفت: اینجا نمی¬شه.
جونگین دکمه¬شو باز کرد: تو لازم نیست جاشو تعیین کنی.
نزدیکتر شد. پشت دخترو به در چسبوند و همون طور که زیپشو پایین می¬کشید، چونه¬شو چسبید و گفت: انقدر چموش بازی درآوردی که آخرشم ته¬مونده¬ت نصیبم شد.
جی¬ایون پلک روی هم گذاشت و قلبش لرزید. جونگین آدمی نبود که حرفاش اهمیت چندانی داشته باشه ولی خب این یه حس درونی بود. صدایی که از بچگی توی گوشش خونده بود ارزش هیچیو نداره و حالا توی سی سالگی به اوج خودش رسیده بود.
جونگین یکم دیگه با پایین تنه¬ش ور رفت و با غیظ اضافه کرد: اما نترس، بلدم حقمو بگیرم.
انگشتاش فشاری به فک دختر آورد و باعث شد اشکای جمع شده توی چشماش آسون روی صورت سرخش بریزه.
- تا وقتی نفهمم کی جرئت کرده با من همچین شوخیی بکنه، فقط با دهنت سرویس میدی.
دست سنگینش که روی شونه¬ی جی¬ایون نشست، زانوهای دختر بی¬هیچ مقاومتی خم شد. چه حقارت بدی... این چندمین بار بود که برای شهوت این مرد زانو می-زد؟ چرا هر بار سختتر می¬شد؟ چرا نمی¬مرد خلاص بشه؟ زبونش تازه به پوست داغ جونگین نشسته بود که حس کرد یه چیزی راه گلوشو بسته. اون درد وحشتناک دوباره برگشته بود، با همون شدت و قدرت قبل ولی جی¬ایون حتی جرئت نداشت بگه چه حال بدی داره. گیرم که تو همین لحظه¬های افتضاح کارش تموم می¬شد، بازم بهتر از ادامه دادن زندگی¬ای بود که لحظه به لحظه بیشتر داشت رو به تباهی می¬رفت، نبود؟
چند تا دیوار اون طرفتر، راهروی بیمارستان، سالن انتظار، ورودی اصلی، حیاط و حتی پشت بوم انقدر خلوت و آروم بود که انگار نه انگار یه نفر درست تو دل همین مکان داره بدترین لحظه¬های عمرشو تجربه می¬کنه. شایدم بزرگترین مهارت زندگی سرپوش گذاشتن رو درد آدماییه که اگه صداشون به گوش بقیه برسه هیچکس نمی¬تونه به زندگی عادیش ادامه بده، تمین اینو تجربه کرده بود. بیشتر از چند هزار سال پیش وقتی نعره¬هاش تو پیچ و خم کوه¬ها گم شده می¬شد و هیچکس از رنجی که می¬کشید خبردار نمی¬شد.
روی پشت بوم بیمارستان بود. نسیم روی موهاش می¬نشست و پیرهنشو تو تنش می¬لرزوند. خس خس سینه¬ی دردآلود جی¬ایونو می¬شنید که بدون هیچ فیلتری بالا می¬اومد و به گوشش می¬رسید ولی هنوز زود بود. می¬خواست تا جایی که تحمل داره عذاب بکشه. غرق تماشای شهر بود که خلوتش با صدای زنونه¬ای بهم خورد. آجومای ویلچری دست پشت کمرش گذاشته بود و قدم زنون داشت نزدیکش می¬شد: کنجکاو بودم ببینم کی دوباره منو به اینجا کشونده!
تمین چرخید نگاهی به سر تا پاش انداخت و با اینکه فهمید با یه موجود عادی طرف نیست اما علاقه¬ای برا آشنایی بیشتر نشون نداد. سرد گفت: یادم نمیاد پیغامی برا کسی فرستاده باشم.
زن لبخند زد، چشم به آسمون دوخت و گفت: دلم برای زمین تنگ شده بود.
تمین پوزخند زد. زن نگاهشو روی سرشونه¬هاش چرخوند و گفت: شماها موجودات وسوسه کننده¬ای هستین، یه وقتایی ازتون خوشم میاد.
تمین برگشت بی¬هیچ حرفی از کنارش بگذره که زن صداشو بالا برد و جدی گفت: لابد می¬دونی که ما از گناهای بزرگ آسون نمی¬گذریم...
از مکث پسر استفاده کرد و یه قدم بهش نزدیک شد: تحملشو نداری ببینی برای یکی دیگست؟
تمین خیره به رو به رو جواب داد: راه¬های بهتری برای عذاب دادنش سراغ دارم.
زن یه نفس عمیق کشید و گفت: چیزای خوبی برات نمی¬بینم.
تمین سر چر خوند و خیره به عمق چشمای زن جواب داد: منم دنبال چیزای خوب نیستم.
تعجبی نداشت وقتی بعد از چند هزار سال سکوت از تاریکی بیرون اومده بود، این خداهای مفلوک یکی بعد از اون یکی سر راهش سبز بشن و بخوان بهش اخطار بدن ولی چیزی که هیچ خدایی نمی¬دونست این بود که زمان هیچ تأثیری روی بعضی از دردا نداره. برعکس هر چی بیشتر با یه رنج خلوت کنی، هر چی بیشتر توی سکوت بهش فکر کنی فقط قدرتشو بیشتر کردی. کی می¬دونه این زمان طولانی چه بلایی سر آدم میاره؟ چند بار خاطره¬های بد آدمو از گوشه و کنار ذهنش بیرون می¬کشه و تکرار می¬کنه؟ مردن مگه چقدر می¬تونه بدتر از زندگی کردن با دردی به این کهنگی باشه؟ هیچکس نمی¬فهمید، توقعیم نداشت کسی بفهمه. این درد برای خودش بود و انقدر ژرف با وجودش عجین شده بود که به کسی اجازه نمی¬داد نزدیکش بشه. خودش، فقط و فقط خودش بود که این بازیو پیش می¬برد.
                                      ----------------
جی¬ایون یه جایی تو پارک نزدیک بیمارستان به عق زدن افتاده بود. روی چمنا زانو زده بود و سعی می¬کرد هر طوری شده اون حس بدو از ته گلوش بالا بکشه و بیرون بریزه اما نمی¬تونست. هنوزم حس می¬کرد داره اون کار شرم¬آورو انجام میده. چه توقعی داشت واقعاً، اینکه به این زودیا خلاص بشه یا عادت کنه؟ از پس هیچ کدوم برنمی¬اومد. دلش می¬خواست خودشو بکشه ولی دیگه این عذابو نکشه. هنوز داشت سرفه می¬کرد که یه دستمال سفیدو جلوی صورتش دید. سر بالا آورد و با صورت بی¬تفاوت تمین که رو به رو شد، یکه خورد و به عقب پرید. دیگه چی از جونش می¬خواست؟ تمین دستمالو رها کرد و پارچه هنوز به زمین نرسیده، آتیش گرفت و ناپدید شد. جی¬ایون نفس بلندی کشید، لباشو با پشت دست پاک کرد و گفت: چرا من؟
صداش با داد بلندی بالا رفت: چرا همتون پیله کردید به من؟
سکوت تمین هم بهش جرئت می¬داد بیشتر خودشو خالی کنه، هم وحشت زده¬ش می¬کرد با این حال گریه تنها کاری بود که یکم آرومش می¬کرد: چرا داری این کارو با من می¬کنی؟ من حتی نمی¬دونم تو کی هستی، چیکارت کردم که تمومش نمی¬کنی؟
انقدر حالش بد بود که نمی¬تونست خودداری کنه یا حداقل صداشو یکم پایین بیاره، سر پایین انداخته بود و داشت بلند بلند حرفای دلشو بیرون می¬ریخت، خبر نداشت تمین چند ثانیه پیش غیبش زده و به چشم اون چند نفر پرسنلی که داشتن خسته به طرف ایستگاه اتوبوس می¬رفتن ممکنه چقدر دیوونه به نظر برسه. وقتی سر بلند کرد و دید تنهاست چنگی به یقه¬ش زد و بلند بلند گریه کرد. محض رضای خدا، آخه چه جوری این کابوس تموم می¬شد؟
                                     ---------------
کوک شیفت شب نبود و با اینکه می¬تونست تخت بگیره بخوابه اما از هجوم افکاری که تو ذهنش چرخ می¬خورد بی¬خواب شده بود. حس مزخرفی بود کل شبو به خاطر یکی دیگه نتونی بخوابی و مدام بهش فکر کنی، انقدر که ذهن پریشونت بلندت کنه، توی راهروها سرگردونت کنه و برسوندت به خلوت دو پرستاری که همین چند ساعت پیش ازت حق السکوت گرفتن. پرستارا وقتی جونگکوکو دیدن متعجب شدن، چون با وجود تموم علاقه¬شون به موضوع داغی مثل جی¬ایون و سرمایه¬گذار جدید، هیچی به هیچکس نگفته بودن. لااقل فعلاً که چیزی از دهنشون در نیومده بود. ولی کوک به خاطر اضطراب ناشناخته¬ی خودش بهشون سر زده بود. یه گوشه نشسته بود و بی¬حوصله از هر دری حرف زده بود. انقدر راجع به مسائل مختلف حرف زده بودن که می¬شد گفت فقط توی چند ساعت رابطه¬شون از یه همکار ساده فراتر رفته بود. هیچی به اندازه¬ی یه هم¬صحبت خوش¬تیپ و در عین حال صمیمی مثل جونگکوک نمی¬تونست شیفت شبو برای دخترا آسون کنه. اولین بار بود که یکی از دکترا غرورشو کنار می-گذاشت و باهاشون هم¬صحبت می¬شد. حتی اگه دلیلش جی¬ایونم بود بازم دخترا انقدر از این رفتار خوششون اومده بود که خود به خود تصمیم گرفته بودن انسانیت به خرج بدن و دهنشونو ببندن. البته تا قبل از اینکه یکی از همکارا سر صبحی با یه خبر داغ پیداش بشه و بگه دیشب نامزد دکتر کیمو توی پارک دیده اونم توی چه وضعی! دخترا وقتی شنیدن جی¬ایون مثل دیوونه¬ها، توی پارک با خودش حرف می¬زده، گریه می¬کرده و فریاد می¬کشیده بیشتر از روی تعجب بود که از دهنشون پرید: لابد مال قضیه¬ی دیروز بوده!
حدس و گمانای بعد از این جمله ساده بود، انقدر ساده که باقی پرستارا حتی بدون دونستن اتفاق عجیب دیروزم می¬تونستن حدس بزنن قضیه از کجا آب می¬خوره ولی خب حیف نبود قصه¬ای به این جذابی ناقص بمونه؟ حیف نبود همشون به عنوان یه همکار ندونن چه بلایی سر پرحاشیه¬ترین دختر بیمارستان اومده؟ اصلاً شاید دفعه¬ی بعد خودشون به همچین وضعی می¬افتادن؟ کی می¬دونه، بعضی از حرفا باید گفته بشن، نه به این خاطر که گفتنشون باعث ارضای یه عادت قدیمی می¬شه بیشتر به این خاطر که هر کسی حق داره بدونه تو محل کارش چه خبره!
پچ¬پچ¬ها خیلی زود کل بیمارستانو گشتن. دهن به دهن، توی استیشن¬ها، سرویسای بهداشتی، اتاق بیمارا و از همه بیشتر توی سلف، هر کس یه چیزی می¬گفت. 
- شاید جدی جدی دیوونه شده وگرنه چه دلیلی داره با وجود نامزدی مثل دکتر کیم یکی دیگه¬رو ببوسه؟ 
- من شنیدم اون موقع که از بیمارستان غیبش زد یکی یه بلایی سرش آورده، صورت خوشگل خیلی وقتا مایه¬ی بدبختی آدمه!
- چی می¬گـی، یعنی همـه¬ی کسایی کـه خوشگلن دیوونـه می¬شن؟ نمی¬فهمم چطور اون موقع که نشسته بود زیر پای دکتر کیم عقلش سر جاش بود، حالا که بهش رسیده زده به سرش؟
- کسی چه می¬دونه، شاید خانوم به یه جراح قلبم قانع نیست، می¬خواد یه سرمایه گذار شکار کنه.
- نکنه از ایناست که دوست داره همزمان با چند نفر باشه؟
- به قیافه¬ش که نمی¬خوره ولی همیشه باید از کسایی که خیلی آرومن ترسید.
- ولی من دلـم می¬خواد این پسره¬رو ببینم، می¬خوام ببینم چه شکلیه که بی¬خیال تیکه¬ای مثل دکتر کیم شده!
- چی دارین می¬گین واسه خودتون؟ مگه نمی¬گفت نصف شب داشته توی پارک مثل دیوونه¬ها داد می¬کشیده و گریه می¬کرده، شاید واقعاً مشکلش روانیه!
- روانی؟ مشکلش روانیه و هر روز با یکی لاس می¬زنه، همین چند شب پیش بود با یکی از دکترای تازه وارد تو همون پارک می¬گفت و می¬خندید!
- یکی دیگه؟ جدی؟ یعنی همزمان با سه نفره؟
- ما فقط این سه تارو می¬دونیم، کی می¬دونه واقعاً با چند نفره؟
- بیچاره دکتر کیم، این همه مدت تو نخش بود ببین دختره چه هیولایی از آب در اومد!
- اصلاً تقصیر همون دکتر کیمه، اگه انقدر بهش رو نمی¬داد یه پرستار ساده انقدر دور برنمی¬داشت که تو روز روشن دوره بیفته و با آبروش بازی کنه!
- حالا درسته من به دختره حسودیم می¬شد ولی ته دلم خوشمم می¬اومد مثل فیلما یه دکتر عاشق یه پرستار شده، اما حالا با این وضع کی دیگه به ما پرستارا نگاه می¬کنه؟ همین یه نفر آبروی همه¬مونو برده!
- یا... تو بیشتر از اون دکتر کیم بدبخت آسیب دیدی؟ ها... به خاطر همین چیزاست که می¬گن هر کس باید با یکی تو حد و اندازه¬ی خودش ازدواج کنه.
یکی از پرستارا با سر به جونگینی اشاره کرد که تازه داخل سلف شده بود و بی-خبر از همه چیز و همه کس داشت برای خودش غذا می¬کشید و همزمان به حرفای یکی از دکترا گوش می¬داد.
- ببین یه مرد چقدر می¬تونه نجیب باشه که با وجود همچین آبروریزیی بازم چیزی بروز نده، حیف اسم و رسمش که بخواد به خاطر یه پرستار ساده لکه¬دار بشه!
یکی دیگه از پرستارا با حرص گازی به ساندویچش زد و آهسته غرید: من که می¬گم آخر نامزدیشو بهم می¬زنه، حالا ببینین کی گفتم!
                                     ---------------
جونگین تازه غذاشو تموم کرده بود که سرپرست پارک پیداش شد و گفت باید برا یه جلسه¬ی فوری بره اتاق رئیس جئون، خودسر اومده بود به جونگین خبر بده وگرنه توی جلسه هیچ حرفی از حضور جونگین زده نشده بود ولی خب چون سرپرست پارک از خیلی چیزا بی¬خبر بود، از روی دونسته¬های قبلیش احساس کرده بود یه جور تبانی در کاره و اگه پای دکتر بخش خودشو به جلسه نکشونه خدا می¬دونه باقی بخشا چه نقشه¬ای واسه توسعه¬ی بیمارستان بکشن. اگه جونگین می¬رفت توی جلسه، خودشم اجازه پیدا می¬کرد یه گوشه پیش باقی سرپرستا بشینه و در جریان همه چی باشه.
دکتر جئون وقتی اسم جونگینو پشت خط از زبون منشیش شنید چند ثانیه¬ای هنگ کرد. یه نگاه مات به چهره¬ی چندتا دکتری که سر میز کنفرانس نشسته بودن انداخت و با صدای آرومی گفت: بفرستش تو.
گوشیو سر جاش گذاشت و طوری گفت دکتر کیمه که بقیه حساب کار دستشون بیاد نباید چیزی حـول و حوش آبروریزی دیروز بپرونن. از ثانیه¬ای که جونگین پاشو گذاشت توی اتاق جلسه رسماً رفت روی هوا، چون اصلاً موضوع این بود که بعد از اتفاق دیروز چطور باید دوباره با سرمایه گذار جدیدشون وارد بحث بشن. رئیس جئون مصلحت آمیزترین لبخند عمرشو به جونگین زد و گرم گفت: چه خوب که اومدی!
زیرچشم نگاهی به سرپرست پارک که داشت با غرور ابلهانه¬ای باقی سرپرستارو می¬پایید انداخت و دوباره سر جاش نشست. جونگین با بقیه احوال پرسی مختصری کرد و رو به رئیسش گفت: بابت تأخیرم عذر می¬خوام.
قبل از اینکه نگاه¬های معنی¬دار باقی دکترا به شک بندازتش رئیس جئون موضوعو جمع کرد: نه، تقصیر من بود که دیر فرستادم دنبالت.
به جمع نگاه کرد و بی¬حواس پرسید: چی داشتیم می¬گفتیم؟
پلک چپ دکتر هان پرید و با مردمکای گشاد سریعترین دروغو دست و پا کرد: داشتین می¬گفتین که... که باید... باید... بودجه¬ی خصوصیو صرف ساخت کلینیک کنیم یا نوسازی بخشای قدیمی¬تر؟!
دکتر جئون سری تکون داد و گفت: البته که بخشای قدیمی¬تر...
چشماش که به جونگین افتاد پرسید: دکتر کیم تو چی فکر می¬کنی؟
جونگین متعجب انگشتاشو توی هم حلقه کرد و از اونجایی که تا حالا تو اینجور بحثا شرکت نکرده بود، گفت: اگه منظورتون راجع به بخش قلبه که من فکر می-کنم اگه توسعه¬ش بدیم خیلی بهتر می¬شه ولی بعضی از سالنام احتیاج به نوسازی دارن.
رئیس سری تکون داد و گفت: حق با جونگینه، باید بودجه¬رو به موازات خرج کنیم.
حرفش باعث شد دکتر لی که از دکترای قدیمی¬تر بیمارستان بود یه نفس عمیق بکشه و دیگه بیشتر از این به خودش زحمت تحمل نده: می¬بخشید جناب رئیس، ولی فکر نمی¬کنید اول باید تکلیف بودجه¬رو مشخص کنیم! ما هنوز با این سرمایه¬گذار جدید به توافق نرسیدیم. با شایعاتیم که جدیداً توی بیمارستان پیچیده گمون نمی¬کنم دیگه توافقی در کار باشه.
گفت و یه نگاه منزجر به جونگین انداخت. دکتر لی جزو کسایی که قرار بود رازدار باشن نبود ولی دیروز از زبون یکی از همکارا شنیده بود یه پرستار ساده چطور با آبروی چند و چند ساله¬شون بازی کرده. امروزم که توی این جلسه همه چیز تأیید شده بود، البته قبل از رسیدن جونگین، وقتی همچیـن گندی زده شده بود دیگه ملاحظه¬ی بی¬خبری یه دکتر جوون چه اهمیتی داشت؟
رئیس جئون می¬دونست شخصیت دکتر لی همین قدر رک و جدیه ولی بازم نمی-تونست اجازه بده انقدر ناگهانی به احساسات یکی دیگه از دکتراش حمله بشه، برای همین خودشو جلو کشید، یه لبخند گرم زد و گفت: آیگو لازم نیست انقدر نگران باشین دکتر لی، سرمایه گذار جدیدمون با شخصیت¬تر از این حرفاست که بخواد بخاطر یه مشت شایعه¬ی بی¬اساس توافقمونو زیر سوال ببره.
ته دلش ذره¬ای به حرفی که می¬زد اطمینان نداشت، چون اصلاً هیچ فرضیه¬ای نداشت که تمین قراره چه برخوردی با قضیه داشته باشه. ولی خب دکتر لی رئیس جئون نبود که همه چیزو با خوشرویی رفع و رجوع کنه، همین که تکیه زد به صندلیش و با پوزخند تکرار کرد: شایعه!
جونگین دستش اومد داره طعنه می¬زنه. معمولاً عادت نداشت تو جمع همکاراش گستاخی کنه ولی نمی¬تونست هم تحمل کنه کسی بهش توهین کنه یا براش قیافه بگیره، برای همین پرسید: عذر می¬خوام دکتر... کدوم شایعات؟
لحظه¬ی سنگینی بود، انقدر سنگین که حتـی رئیس جئونو هم چند ثانیه¬ای توی شوک فرو برد و بعد از یه کشمکش درونی باعث شد پیرمرد بی¬خیال وجه¬ی کاریش بشه و علناً دروغ بگه: چیز مهمی نیست، دیروز یکی از مریضای بی-احتیاط مزاحم آقای لی شد که البته می¬خواست شوخی کنه ولی دکتر لی نگرانن که نکنه جدی تلقی بشه.
جونگین سری تکون داد و با اینکه خیلی توضیح قانع کننده¬ای نبود اما ساکت شد. دکتر جئون خیلی زود از زیر جو عجیبی که به وجود اومده بود شونه خالی کرد، بلند شدو با گفتنِ؛ خب دیگه فکر کنم برا امروز کافی باشه.
رسماً جلسه¬رو تموم کرد. امیدوار بود با تموم کردن جلسه بتونه جلوی اتفاقات بد آینده¬رو بگیره اما خبر نداشت هر کسم از کنار این قضیه آسون بگذره، یه نفر توی این اتاق هست که عاشق این حرفاست.
                                       ---------------
سرپرست پارک دوره افتاده بود تو بیمارستان و مثل سگ بو می¬کشید تا یه حرف مشکوک پیدا کنه. به اسم سرکشی از همه¬ی استیشنا سر در آورده بود و از هر کس که مثل خودش سابقه¬ی وراجی داشت پرس و جو کرده بود ولی خب قضیه مربوط می¬شد به حس کلی¬ای که بقیه¬ی پرسنل ازش می¬گرفتن. با اینکه بازار شایعه توی بیمارستان داغتر از هر وقت دیگه¬ای بود اما هیچکس از آدم فضولی مثل سرپرست پارک که یه جورایی استاد این خاله زنک بازیا محسوب می¬شد خوشش نمی¬اومد. یعنی خب بقیه اگه حرفی می¬زدن یا پشت کسی بد و بیراه می-گفتن آدمای معمولی¬ای بودن که حوصله¬شون از وظایف طولانی و سختشون سر رفته، جایگاه سرپرست پارک خیر سرش چند درجه بالاتر بود. هیچ تناسبی نداشت که یه سرپرست انقدر دنبال حرفای بیخود باشه. با این حال سماجتش مثل همیشه جواب داد. وقتی یقه¬ی یکی از پرستارای تازه واردو گرفت و کشید توی یکی از راهروها و بهش قول داد سفارششو پیش سرپرست بخش بکنه، بند آب رفت! 
این عجیبترین داستانی بود که آقای پارک تو طول دوره¬ی کاریش شنیده بود. حتی خودشم خیلی از احساسی که داشت سر در نمی¬آورد. از یه طرف همین امروز شستش خبردار شده بود یه خبرایی زیر گوشش هست و این حرفا کاملاً با حرفای توی اتاق دکتر جئون جور در می¬اومد. از یه طرفم جی¬ایون مال بخش خودش بود. قاعدتاً خودش اول از همه باید می¬فهمید چه اتفاقی افتاده اونم دقیقاً بیخ گوشش ولی خب با وجود عصبانیتش هنوز از یه چیزی هیجان زده بود؛ اینکه جونگین نشسته رو قله¬¬ی این حرفا و روحشم از هیچی خبر نداره. البته سرپرست پارک آدمی نبود که فقط سر یه حرف بخواد با زندگی کسی بازی کنه ولی خب حالا که خبردار شده بود راحت می¬تونست از زیر زبون بقیه¬م حرف بکشه. این دفعه وقتی برگشت سر وقت باقی پرستارا یه پوزخند گوشه¬ی لبش بود که داد می¬زد از همه چی خبر داره و فقط منتظر تأییده. برخلاف دفعه¬ی قبل کسی جرئت نمی¬کرد به شعور نداشته¬ی رو اعصاب¬ترین سرپرست بیمارستان توهین کنه. برا همین این سری دیگه دست روی هر کی گذاشت آسون موقور اومد، وضعیتی که می¬تونست تا ماه¬ها بهش احساس قدرت بده. با لبخند برگشت بخش خودشون و یه لحظه قبل از اینکه بره سراغ جونگین، جی¬ایونو دید که از اتاق یکی از بیمارا بیرون زد و با قدمای سست دور شد. آدمی نبود که سر دوراهیای سخت اخلاقی قرار بگیره فقط یه ترحم جزئی از دیدن جی¬ایون پیدا کرد که اونم خیلی زود با این استدلال که خودش باید حواسش به کاراش می¬بود، از سرش باز کرد. داخل دفتر جونگین شد و از منشیش خواست بهش خبر بده. هر کسیم بود بین جونگین که یه جراح خوش آتیه محسوب می¬شد با جی¬ایونی که بزرگترین افتخارش نامزدی با همین جراح بود، جونگینو انتخاب می¬کرد. جی¬ایون لیاقت دکتر کیمو نداشت، این آخرین فکری بود که از ذهنش گذشت. جونگین مشغول بازبینی و یادداشت برداری از فیلم آخرین جراحیش بود که سرپرست پارک داخل شد و سلام داد. با سر بهش تعارف کرد بشینه. سرپرست دستاشو بهم پیچوند و گفت: همین طوری راحتم.
جونگین با ابروی بالا رفته نگاش کرد. فیلمو استپ کرد و دقیقتر نگاش کرد: چیزی شده؟
آقای پارک گردنشو کج کرد و لباشو بهم فشرد. کمتر پیش می¬اومد از گفتن چیزی معذب باشه، همینشم جونگینو به شک انداخت. خودکارشو پرت کرد روی میز، تکیه زد و جدی تکرار کرد: چی شده؟
سرپرست پارک دستی به گردنش کشید و گفت: راجع به حرفایی که امروز توی جلسه گفتن تحقیق کردم.
- خب؟
نفسشو پس داد و گفت: قضیه مربوط می¬شه به لی جی¬ایون.
جونگین با مکث خودشو جلو کشید و ابروهاش توی هم رفت، سرپرست پارک لب گزید و گفت: مثل اینکه این روزا حالش زیاد خوب نیست.
جونگین بلند شد، میزو دور زدو وقتی رو به روش ایستاد انقدر جدی بود که ترسوندش.
- حرف می¬زنی یا خودم از زیر زبونت بکشم؟
                                      ---------------
هانا داشت سرم یکی از مریضارو عوض می¬کرد که در اتاق با دیوار یکی شد و جونگین با صورتی سرخ از عصبانیت غرید: جی¬ایون کدوم گوریه؟ کجاست؟
با داد دومش از شوک در اومد و ترسیده جواب داد: نمی¬دونم به خدا.
جونگین که عصبی رفت سراغ باقی اتاقا، هانا تکیه داد به دیوارو دست روی سینه¬ش گذاشت. خبر نداشت چه اتفاقی افتاده ولی این اولین باری بود که دلش به حال جی¬ایون سوخت. هول کارشو تموم کرد، گوشیشو از جیبش بیرون کشید و با جی¬ایون تماس گرفت ولی برنداشت. چند بار دیگم تماس گرفت اما انگار بازم گوشی لعنتیشو گذاشته بود رو سایلنت، زیر لب فحشی داد و بدو از اتاق بیرون زد. باید می¬فهمید چی شده که جونگینو تا این حد عصبی کرده. 
                                      ---------------
جی¬ایون با رسیدن به ایستگاه محله¬ی خودشون چنگ زد کیفشو برداشت و از اتوبوس پیاده شد. بند کیفشو روی شونه¬ش محکم کرد و راهشو کشید سمت خونه-ش. از قشنگیای رابطه¬ش با مادرش این بود که حتی نمی¬دونست کی برگشته گوانگجو، همین که دیگه کفشاش تو ورودی خونه نبود بزرگترین لطفو بهش کرده بود. با قدمای بی¬حالی جلو رفت. کیفشو یه گوشه پرت کرد و اصلاً ندید که صفحه¬ی گوشیش برا شونزدهمین بار روشن شده و داره بی¬صدا زنگ می¬خوره. سراغ یخچال رفت، یه نوشابه¬ی خنک بیرون کشید و یه نفس همرو بالا داد. از دیشب نتونسته بود به چیزی لب بزنه. حال مریضی¬رو داشت که هنوز کامل درمان نشده از بیمارستان فرار کرده. تقریباً یه روز تموم هیچی نخورده بود ولی بازم گشنه¬ش نبود. دلش خواب می¬خواست، یه خواب عمیق که هیچ کابوسیو به خودش راه نده. دست توی جیب ژاکتش کرد، یه شیشه کوچیکو بیرون کشید و روی پیشخون گذاشت. طبق دستوری که روش نوشته بود، چند میلی¬لیتر ازشو توی یه سرنگ کشید. یه عمر کارش بود وقتی مریضاش از درد شکایت داشتن با تزریق دارو آرومشون کنه ولی حالا می¬ترسید سوزن سرنگو توی دست خودش فرو کنه. نگاهی به ساعت انداخت، تازه هشت شب بود. سر بالا گرفت و چشمش افتاد به در بسته¬ی اتاقش، یه حسی بهش می¬گفت تا پا بذاره توی اون اتاق کوفتی بازم دمون آوار می¬شه رو زندگیش. کاناپه رو به اتاق ترجیح داد. چند لحظه¬ای منگ روش نشست و بعد دید نه نمی¬تونه با این همه فکرو خیال حتی یه لحظه بخوابه. آستینشو بالا داد، سوزنو توی پوستش فرو کرد، ابروهاش از درد موج برداشت و به فاصله¬ی چند ثانیه بی¬حال روی کاناپه وا رفت. سرنگ هنوز توی دستش بود. قوطی نوشابه کج روی میز آشپزخونه افتاده بودو ته مونده¬ش داشت از لبه¬ی میز چکه می¬کرد. صفحه¬ی گوشیش هی خاموش روشن می¬شد و به میس کالای جونگین و هانا اضافه می¬شد. همه چیز در سکون مطلق بود جز دنیای بی-رحمی که بیرون از این خونه¬ی محقر داشت خیز برمی¬داشت تا دوباره و دوباره بهش حمله کنه.

پ.ن؛ هر چند پارتای اول یکم سنگین و گیج کننده بودن ولی رفته رفته مسائل براتون روشنتر میشه.

پ.ن؛ دست دوستای اکسوال، آرمی و مولتی فنتونو بگیرید بیارید دور هم از قصه لذت ببریم. قراره خیلی خیلی جذاب بشه، تکخونی نکنید خلاصه. (داخل پرانتز وقتی می¬گم خیلی خیلی جذاب، یعنی یه چیزی ورای تصورتون، تذکرمو جدی بگیرید)

DemonWhere stories live. Discover now