part 20

190 35 48
                                    


دکتر جئون به زحمت جونگکوکو راضی کرده و برده بود توی دفترش، تا حالا ندیده بود کوک اینطوری بی¬مقدمه از چیزی بترسه. همون طور که قربون صدقه-ی پسرش می¬رفت رو به سرپرست هان توپیده بود که بره یه آرامبخشی چیزی براش بیاره. دکتر هان با یه شربت آرامبخش برگشته بود. رئیس جئون هول در شربتو باز کرده بود و چند قاشق به خورد پسرش داده بود، بعدم رو به روش نشسته بود تا ببینه چه خاکی به سرش شده آخر عمری؛ کوک اما حرف نمی¬زد. خیره شده بود به یه نقطه¬ی نامعلوم و لب از هم باز نمی¬کرد. دکتر جئون در نهایت مجبور شده بود بلندش کنه، تا پارکینگ ببردش و با ماشین خودش برسوندش خونه ولی حتی با همدستی مادرشم نتونسته بود چیزی از زیر زبونش بیرون بکشه. دست آخر هر دو کمی بهش فرصت داده بودن تا یکم استراحت کنه بعد باهاش حرف بزنن.
نزدیک صبح بود که دکتر جئون از خواب پرید. تموم شبو روی نزدیکترین کاناپه به اتاق کوک خوابیده بود و حالا عضلات گردنش بدجوری گرفته بود. از جا بلند شد. آخی گفت و به طرف اتاق پسرش رفت. آروم لای درو باز کرد و وقتی دید جونگکوک پتوپیچ روی تختش نشسته جا خورد: اصلاً تونستی بخوابی؟
جونگکوک بی¬حرف نگاش کرد. رئیس جئون داخل شد. جلو اومد و روی صندلی چرخدار میز تحریر نشست. چشمای نگرانشو دوخت به صورت پسرش و زمزمه کرد: نمی¬خوای منو از نگرانی دربیاری؟
جونگکوک آهی کشید و چیزی نگفت. رئیس جئون اخمی بین ابروهاش نشوند و پرسید: از چی اون طوری ترسیده بودی؟
کوک سری تکون داد و بعد از هفت هشت ساعت بالأخره حرف زد: بی¬خیالش.
پدرش غرغر کرد: یعنی چی بی¬خیالش؟! من باید بدونم چی تو اون انبار دیدی که اونطوری...
با یادآوری چیزی مکث کرد و بعد چشماش درشت شد: نکنه پرستار لی و اون پسره¬رو تو وضعیت ناجوری دیدی؟
کوک کفری پوزخند زد: آبا من بیست و پنج سالمه، رشته¬مم پزشکیه... به نظرت وضعیتای ناجور می¬تونن فراریم بدن؟
پدرش چشماشو باریک کرد:کدوم وضعیتای ناجور، من که به چیزی اشاره نکردم!
کوک صورتشو توی هم کشید و نالید: الان اصلاً حوصله¬ی بحث ندارم، می¬شه لطفاً تنهام بزارید؟ 
پدرش حرکتی به صندلیش داد و سمجتر از قبل گفت: تا بهم نگی چی شده همین جا می¬مونم.
کوک دستی توی موهاش فرو کرد، نگاهی به پدرش انداخت و گفت: خودت خواستیا.
رئیس جئون زیر چونه¬شو خاروند: می¬شنوم.
جونگکوک چارزانو نشست و خیلی جدی توضیح داد که وقتی بیدار شده از پشت کارتنا چی دیده. سعی کرد همه چیزو همون طوری که دیده بود تعریف کنه، بی-کم وکاست اما انگار یه جای کار می¬لنگید که تو طول حرفاش، صورت پدرش ذره¬ای هم تغییر نکرد. در نهایتم نفس عمیقی کشید و طوری پرسید: تموم شد؟
که کاملاً مشخص بود حتی یه کلمه¬شو هم باور نکرده.
کوک نفسشو پس داد: باور نمی¬کنی نه؟
چشمای پدرش چرخید و افتاد به دیوار سمت چپ، جایی که پر از پوسترای ابرقهرمانای انیمه¬ای بود، با قدرتای ویژه و دور از عقلشون. بعدم مردمکاش توی یه گردش آروم رفت روی شلف بالای تخت، از روی ربوت¬های کوچیک و بزرگ مارول گذشت و دوباره دوخته شد به صورت مات کوک: هزار دفعه بهت نگفتم مغزتو با این شرو ورا پر نکن؟
جونگکوک عصبی غرید: اینا مال هیفده هیجده سالگیمه آبا، من از سال آخر دبیرستان توی خوابگاه زندگی می¬کنم.
رئیس جئون کوسنو از پشتش بیرون کشید، پرت کرد به طرفش و عصبانی گفت: ضمیر ناخودآگاهت که این چیزا حالیش نیست!
بعدم بلند شد و با یه غرغر حسابی در مورد اینکه بی¬خود و بی¬جهت زهره ترکم کردی از اتاقش بیرون زد. کوک نگاهی به پوسترای روی دیوار انداخت و صورتشو فرو کرد توی کوسن و مشت محکمی به روتختی زد. باید فیلم می-گرفت!
                                       --------------  
جی¬ایون با صدای زنگ در بیدار شد. گیج سر جاش نشست و یه نگاهی به خودش انداخت. لباساش تنش بود، پس چرا هنوز احساس برهنگی می¬کرد؟ لب گزید و به باعث و بانی این خوابای ناجور لعنت فرستاد. زنگ دوباره به صدا دراومد. خسته بلند شد به طرف در رفت. با این فرض که این وقت صبح کسی جز هانا نمی¬تونه باشه، دستگیره¬رو پایین داد و بازش کرد، اما وقتی تهیونگو دید که با لباسای راحتی دست به جیب تکیه داده به دیوار راه پله، هول کرد و سریع درو بست. پلکی زد و دو دستی موهاشو عقب داد. لعنتی این چی بود دیگه؟ مگه بیدار نبود؟ یه نگاهی به خونه¬ش انداخت و بعد چرخید و دوباره درو باز کرد. تهیونگ سر بالا گرفت و لبخند زد: گود مورنینگ.
بعدم بدون هیچ خجالت یا تعارفی جلو اومد، از کنارش گذشت و داخل خونه شد. جی¬ایون کمی به فضای خالی راه پله خیره موند، بعد برگشت و با عجله دنبالش رفت. تهیونگی که دست به جیب نزدیک پیشخون ایستاده بود و داشت خونه¬رو دید می¬زد، واقعی¬تر از هر توهم یا خوابی بود ولی بازم برا احتیاط دست جلو برد و آستینشو لمس کرد. تهیونگ نگاهی به انگشتاش انداخت و چشماش تا صورت نه چندان خوشحال دختر بالا اومد.
موقعیت دیگه طوری نبود که جی¬ایون بتونه باهاش رسمی حرف بزنه، مخصوصاً حالا و درست بعد از اون رویای عجیب: تو اینجا چه غلطی می¬کنی؟
تهیونگ روی صندلی پایه بلند پشت پیشخون نشست و گفت: آدم با همسایه¬ش اینطوری حرف نمی¬زنه.
جی¬ایون گیج تکرار کرد: همسایه؟!
تهیونگ پاشنه¬ی پاشو به زمین کوبید: طبقه¬ی پایین...
فکری کرد و گفت: حالا که فکر می¬کنم صاحب¬خونتم هستم.
جی¬ایون دستی به موهاش کشید و سعی کرد تمرکز کنه: گیرم که باشی، اینجا چی می¬خوای؟
چشمای تهیونگ دوید روی آشپزخونه و چونه¬شو بالا داد: صبحونه.
جی¬ایون دست به کمر چشماششو درشت کرد: رو چه حسابی باید بهت صبحونه بدم؟
تهیونگ اخم ریزی کرد و گفت: نگران نباش، از بدهیت کم می¬کنم.
بعدم طوری دست به سینه چشم و ابرو اومد به آشپزخونه که انگار اومده رستوران و به عنوان یه مشتری حق مسلمشو می¬خواد. جی¬ایون کفری داخل آشپزخونه شد، چرخی دور خودش زد و در نهایت رفت سراغ یخچال؛ تموم مدتی¬رو که مشغول سر هم کردن صبحونه بود، از دست نگاه خیره¬ی پسر در امون نموند. برشی به رولت تخم مرغ داد و بشقابو با حرص کوبید جلوی دست مهمون ناخونده¬ش.
تهیونگ لبخندی زد. بشقابشو پیش کشید و مشغول خوردن شد. جی¬ایون رو به روش نشست و بی¬اختیار خیره¬ش شد. چطور این پسر بی¬مبالات، با این هودی گشاد و ظاهر شلخته همون مرد جذاب توی خواباش بود؟ حتی فکرشم وحشتناک بود. هنوزم سرمای آب و گرمی دستاشو روی تموم نقاط بدنش حس می¬کرد. انقدر غرق فکر بود که متوجه نشد یه دقیقه¬ی تمومه بهش زل زده. تهیونگ همون طور که مشغول صبحونه¬ش بود گفت: می¬دونم خوش¬قیافه¬م ولی دیگه داری قورتم میدی.
جی¬ایون پوزخندی زد. نگاهشو ازش گرفت و سوپشو هم زد: چرا بدهی منو دادی؟
امیدوار بود این موقعیت غیررسمی کمکش کنه جواب دیگه¬ای بگیره اما تهیونگ به موضع سابقش اصرار کرد: چون بدهیت شامل فعالیتای خیریه¬ی شرکتم می¬شد.     
- اینکه الان صاحب خونه¬می چی؟ اینم شامل فعالیتای خیریه¬ی شرکتت می¬شه؟
تهیونگ اخم ریزی کرد. دست از خوردن کشید و با نگاهی که نمی¬شد گفت جدیه یا فریبنده جواب داد: این برا اینه که ازت خوشم اومده.
بعد کاسه¬ی سوپشو جلو کشید، یه قاشق ازش خورد و خیره به چشمای دختر آروم لب زد: می¬خوام قاپتو بدزدم.
اگه جونگین این حرفو می¬زد مطمئناً قصدش لاس زدن بود، اگه جونگکوک می-گفت پای شیطنت می¬نوشتش و اگه تمین رو به روش نشسته بود بی¬برو برگرد تهدید حسابش می¬کرد ولی راجع به این غریبه¬ی آشنا حسی جز سردرگمی نداشت. هر حرفش، هر حرکتش، هر نگاهش به طرز عجیبی جی¬ایونو گیج می¬کرد. وقتی به این فکر می¬کرد که داره با همون مردی صبحونه می¬خوره که چند هزار سال پیش اسیرش شده، بدنش یخ می¬کرد. حتی همین که جدیداً دیگه فرق چندانی بین خودش و دختر توی خواباش نمی¬دید هم براش اذیت کننده بود.
فکرش انقدر مشغول بود که تا به خودش بیاد توی بیمارستان سر شیفتش بود ولی حتی یادش نمی¬اومد چطور خودشو رسونده سر کار... هانا حواسش بود که جی-ایونِ امروز جی¬ایون هر روز نیست ولی به طرز واضحی از نزدیک شدن بهش طفره می¬رفت. از صبح جی¬ایون چند بار نزدیکش شده بود تا سر حرفو باهاش باز کنه ولی هر دفعه یه جوری پیچونده بودش. احساس گناه نمی¬ذاشت نزدیکش بشه. وقتی از دفتر رئیس زنگ زدن و جی¬ایونو خواستن به ذهنش رسید شاید بهتر باشه بره و درخواست بده توی یه بخش دیگه مشغول به کار بشه، هر جایی دور از جی¬ایون!
                                      --------------
رئیس جئون به زور تونسته بود جونگکوکو به دفترش بکشونه و نگهش داره تا سرو کله¬ی جی¬ایون پیدا بشه. دکتر هان بیشتر از اینکه حواسش به جلسه باشه، مات این دو نفر شده بود. چطور تا حالا متوجه نشده این تازه¬کار پسر رئیسشه؟ تنها چیزی که توی وجود این دو نفر شبیه هم بود، تخسی¬شون بود که تشخیصش تو برخوردای اول اصلاً آسون نبود. به خصوص که کوک امروز نسبت به همیشه چند درجه آرومتر و ساکتتر بود. از وقتی اومده بود روی همون صندلی نشسته بود و از جاش جم نخورده بود. پدرش طوری هشدار دهنده بهش چشم دوخته بود که جرئت نمی¬کرد بگه دوست نداره به این زودیا با جی¬ایون رو به رو بشه. هنوز اتفاقات عجیب دیروز جلوی چشمش رژه می¬رفت. نمی¬تونست به این زودیا افکارشو سرو سامون بده. وقتی در باز شد و صدای جی¬ایون توی اتاق پیچید چنگ زد به دسته¬ی مبل، شونه¬هاشو بالا داد و فقط و فقط به خاطر نگاه خیره¬ی پدرش سر جاش نشست وگرنه کاملاً آمادگی اینو داشت که همین الان بلند بشه مثل گلوله بزنه به چاک! جی¬ایون با لبخند برای رئیس سر خم کرد. جونگکوکو از پشت سر شناخت ولی وقتی کنارش جا گرفت نتونست صورتشو ببینه چون کوک به طرز عجیبی رو ازش گرفته بود و حاضر نبود حتی به اندازه¬ی یه احوالپرسی کوتاهم باهاش چشم تو چشم بشه. جی¬ایون چشم دوخت به رئیس جئون که بدجوری داشت دکتر جوونترو می¬پایید. انگار مسئله¬ای بینشون بود، یه چیز ناخوشایند!
دکتر هان گلویی صاف کرد و گفت: بهتره بریم سر اصل مطلب رئیس.
رئیس جئون سری تکون داد. لبخندی به جی¬ایون زد و گفت: دلیل اینکه گفتم بیایید مربوط می¬شه به اتفاق دو هفته پیش.
جی¬ایون ابرو بالا داد: دو هفته پیش؟
دکتر جئون سر تکون داد: همون قضیه¬ی پرستار نام و دکتر کیم.
جی¬ایون آهایی گفت و بی¬اختیار یه نگاه دیگه به کوک انداخت که روی صندلی خودشم تا حد ممکن کنار کشیده بود و همچنان از نگاه کردن بهش طفره می¬رفت.
رئیس جئون نفسشو بیرون داد و اضافه کرد: اتحادیه گزارش مارو پیگیری کرده و چون این مسئله یه جرم اجتماعیه ارجاعش داده به دادگستری، دادستان پرونده¬م وقت دادگاهو برای آخر هفته تعیین کرده.
جی¬ایون مکثی کرد و پرسید: چه کاری از دست من برمیاد؟
دکتر جئون یه چشم غره¬ی دیگه به کوک که هنوز داشت درو دیوارو نگاه می¬کرد رفت و گفت: من از شما دو نفر می¬خوام که توی دادگاهش حضور داشته باشید.
جی¬ایون سر تکون داد و جونگکوک با مشت پدرش روی میز بالا پرید و نگاهش کرد: شنیدید دکتر جئون؟!
کوک یکم توی صندلیش فرو رفت و خفه زمزمه کرد: بله.
رئیس جئون دستاشو توی هم حلقه کرد و رو به جی¬ایون گفت: پرستار لی می-تونی یه صحبتی با پرستار نام بکنی؟ حدس می¬زنم این موضوع براش سخت باشه.
جی¬ایون دستی به موهاش کشید و زمزمه کرد: حتماً.
جونگکوک انگار منتظر همین بود، نیمخیز شد و سریع گفت: اگه دیگه کاری ندارید من میرم.
پدرش اما کفری جواب داد: من با شما کار دارم دکتر جئون!
جی¬ایون نگاهشو بین این دو نفر که امروز عجیب مشکوک شده بودن، تاب داد و بعد پرسید: ما دقیقاً چرا باید توی دادگاه باشیم؟
رئیس جئون سر تکون داد: فقط برای محکم کاری.
جی¬ایون که سر به زیر انداخت، کمی خودشو جلو کشید و پرسید: چرا؟ نمی¬تونی باهاش چشم تو چشم بشی؟
جی¬ایون نفس عمیقی کشید و به محض اینکه سر بلند کرد، کوک تکونی خورد و چشماشو ازش دزدید. دختر مکثی کرد و جواب داد: نه، اتفاقاً خودم می¬خوام بیام.
دکتر جئون چرخید به طرف کوک، جونگکوک خودشو با رنگ پریدگی روی دسته¬ی صندلی مشغول کرده بود، خیلی دلش می¬خواست بپرسه "چه مرگت شده پسر؟" اما موقعیتش بهش اجازه نمی¬داد. این چندمین بار بود که تو این روز مزخرف صداشو بالا می¬برد: حواستون با ماست دکتر جئون؟!
جونگکوکم چندمین بارش بود که از جا می¬پرید و گیج سر تکون می¬داد. جی¬ایون حواسش به دکتر هانم بود که مدام لب¬هاشو بهم فشار می¬داد. نمی¬فهمید قضیه چیه ولی انگار همه چیز مربوط به همون مسئله¬ی ناخوشایند، منتها بین هر سه¬شون!
                                       --------------
کیبوم دستی به یقه¬ی روپوشش کشید و از دیدن قیافه¬ی تکراری و خسته¬ی خودش روی درای شیشه¬ای آسانسور کلافه شد. از صبح حداقل به نصف آدمایی که برخورده بود گیر داده بود. مریضا، دکترا، پرستارا، حتی به نظافتچیام رحم نکرده بود. اصلاً نمی¬فهمید مردم چطور می¬تونن با این حجم از وقت¬کشی به زندگیشون ادامه بدن؟
در آسانسور که باز شد، تکونی به خودش داد و غر زد: می¬میری یکم تندتر حرکت کنی!
بعدم با خلق تنگ پا روی پشت بوم بیمارستان گذاشت. امیدوار بود اینجا دیگه کسی مزاحمش نشه ولی مزاحمش از قبل روی یکی از نیمکتا نشسته و غرق منظره¬ی شهر شده بود. کیبوم نفسشو پس داد و با خودش فکر کرد هر کیه انقدر بهش گیر میده تا دکش کنه. تجربه بهش ثابت کرده بود آدما از هیچی به اندازه¬ی انتقاد فراری نیستن. جلوتر که رفت، نیمرخ رئیسشو تشخیص داد. با حیرت کنار تمینی که موهای دو رنگش تضاد عجیبی با شخصیتش داشت نشست و زمزمه کرد: ارباب؟
تمین سر چرخوند و بی¬اعتنا نگاهش کرد. کیبوم نیشخندی زد و با طعنه پرسید: مدل جدیده؟
تمین نگاهشو برگردوند روی شهر و حرفی نزد. درسته این عجیبترین استایلش تو این سالا بود و کیبوم می¬تونست حداقل تلافی یه گوشه از تموم گیر دادناشو دربیاره ولی جو طوری نبود که بخواد سر به سرش بذاره. تا جایی که یادش می-اومد همیشه تمینو جدی و عبوس دیده بود ولی این دفعه فرق داشت. رئیسش به طرز عجیبی ساکت بود. چیزی توی نگاهش، توی وجودش بود که مثل هاله¬ای از غم دور تا دورشو گرفته بود و هر کسی که بهش نزدیک می¬شدو هم به خودش گرفتار می¬کرد.
تمین از اتفاقی که افتاده بود شوکه نبود ولی انتظارشو هم نداشت تمایلاتش تا حدی با هم ادغام بشن که روی ظاهرش تأثیر بذارن. بارها و بارها گذشته¬رو مرور کرده بود ولی این روزا گذشته طور دیگه¬ای سراغش می¬اومد. مثل یه تیغ توی گلو یا بهتی که ناگهانی تو وجودش جاری شده بشه، مثل ترسی که نمی¬فهمید چرا و چطوری یه دفعه بدنشو گرفته. جی¬ایون حداقل از وقتی که نامزدیشونو زیر پا گذاشته و رفته بود چیزی جز یه خائن نبود. یه اشتباه، یه آشغال که حقش بود زیر پا لگدمال و دور انداخته بشه. تموم این زمان طولانی¬رو به این امید منتظر مونده بود که سرنوشت یه بار دیگم هر سه نفرشونو توی یه دوره قرار بده، روی یه مدار تا تلافی کنه. تک تک رنج¬ها و زخم¬هاشو بیرون بکشه، تازه کنه و مثل زهر بپاشه به زندگی این دو نفر... غیر از این بود که این دو نفر زندگی شادشو ازش گرفته بودن و بهش یه عمر طولانی داده بودن تا حالا حالاها درد بکشه؟ دور خودش پیله بکشه و توی تنهایی بی¬رحمانه¬ش بارها و بارها کینه¬هاشو از نو ببافه. حرف یه شب و دو شب نبود. حرف یه نفرو دو نفر نبود. حرف یه زندگی بود که به بدترین شکل ممکن باخته بودش. فقط توی چند هفته¬ی جهنمی از خوشبخت¬ترین مرد قلمروشون تبدیل شده بود به نحس¬ترین آدم روی زمین... انگار طلسمی، جادویی به سیاهی شب سایه انداخته بود روی بخت سفیدش، روی آرزوهای پاکش، روی معصومیتی که حتی یه بارم فکرشو نکرده بود با زنی جز جی¬ایون از دستش بده. کجای دنیا می¬شد همچین احساساتی¬رو درک کرد؟ کدوم یکی از خدایان سنگی توی معبد می¬تونستن جوابی برای سوالاش پیدا کنن یا مرهمی باشن برای سکوتش؟ کی این دستای تاول زده¬رو می¬بوسید و نوازش می-کرد؟ کدوم بچه¬ای به صورتش لبخند می¬زد؟ دیگه کدوم هیاهویی از تنهایی درش می¬آورد؟
یه ماه از اون حمله¬ی بی¬رحمانه گذشته بود. تعداد انگشت شماری از آدمای شهر زنده مونده بودن و تقریباً همشون از ترس پنهون شده بودن. یه عده هم فرار کرده بودن. دو سه روز بعد که دیده بودن دیگه خبری از اون موجودات نفرت انگیز نیست، جونشونو برداشته بودن و فرار کرده بودن. بماند که تعداد زیادیشون مستقیم رفته بودن به سمت مرگ، چون اجنـه تا یه هفتـه بعدم داشتن به قلمروگشایی بی¬معنی خودشون ادامه می¬دادن، منتها دیگه کسی نبود که خبر بیاره تو شهرای دیگه چه اتفاقی افتاده. توی پایتخت فقط یه نفر مونده بود که بی¬ هیچ ترسی خونه به خونه پیش می¬رفت، مرده¬هارو از پستوی خونه¬ها بیرون می¬کشید و توی حیاط همون خونه¬ها دفن می¬کرد. کسی ازش نخواسته بود اینطوری خودشو عذاب بده ولی این کار رفته رفته تبدیل شده بود به یه واکنش عجیب که نمی¬دونست برای چی داره بروزش میده فقط می¬دونست که نمی¬تونه انجامش نده.
هر چی آدمای بیشتری¬رو خاک می¬کرد، گریه¬هاش کمتر می¬شد. اشکاش جمع می-شدن و بعد با دیدن جنازه¬ی یه آشنا یا جسد بچه¬ها فوران می¬کردن اما دست نمی-کشید، حتی بعد از یه ماه که جسد تقریباً یک سوم از آدمای شهرو دفن کرده بود هم راضی نبود دست بکشه.
تعفن، تدفین و لباس سفید عزاداری تنها چیزایی بود که از زندگی براش باقی مونده بود. شده بود روح شبگردی که شب و روز بدون خستگی داره خونه به خونه پیش میره و خودشم نمی¬دونه بین این مرده¬ها دنبال چی می¬گرده. شایدم یه جایی توی اعماق قلب تاریکش یه امید نیمه¬جون زیر خراوارها خاک و خاکستر داشت نفسای آخرشو می¬کشید که دست برنمی¬داشت از این عذاب خودخواسته. می¬دونست جی¬ایونو بردن به جنگل ولی هنوز جرئتشو نداشت دنبالش بگرده. نمی¬تونست بره و ببینه بدن عزیزترین آدم زندگیش یه گوشه از همین جنگل کوفتی داره تجزیه و تبدیل به خاک می¬شه. شبا تو اوج سکوت رعب انگیز شهر به حیوونای وحشی فکر می¬کرد. به اینکه چطور خوراک حداقل چند ماهشون بدون هیچ دردسری براشون آماده شده ولی بعد یاد حرفای جینکی می¬افتاد. یاد گزارش¬هایی که از مرگ حیوونا و پرنده¬ها و ماهیا به دستش رسیده بود. کی می-دونست؟ شایدم همه¬ی دنیا مرده بودن و فقط خودش زنده مونده بود. اما آخه تاوان کدوم گناهی انقدر سنگین بود؟ چیکار کرده بود که به این زجر گرفتار شده بود؟ فقط یه ماه گذشته بود اما روزای خوبش، خاطره¬هایی که تو گوشه گوشه¬ی این شهر داشت، طوری از بین رفته بودن که انگار هیچوقت وجود نداشتن. اصلاً بعد از همچین فاجعه¬ای چی می¬تونست وجود داشته باشه؟ کدوم خاطره¬ای قدرتشو داشت که بعد از این طوفان هنوز سر جاش مونده باشه؟ این اتفاق مثل تندبادی که از جهنم وزیده باشه ریشه¬ی همه¬ی چیزای خوب روی زمینو سوزونده بود.
شبا وقتی زیر آسمون سیاه و بی¬ستاره¬ی شهر دراز می¬کشید، هر قدر عمیقتر فکر می¬کرد کمتر جی¬ایونو به یاد می¬آورد. خاطره¬هاش مثل شبحایی که وقت مرگشون رسیده باشه، دور تا دورش می¬چرخیدن و کم¬کم محو می¬شدن. با خودش فکر می-کرد شاید روزی برسه که دیگه چهره¬شو به یاد نیاره، اسمش توی این سکوت بد فراموش بشه و خاطره¬هاش از بین بره اما درد از دست دادنش چی؟ آخرین کلمات پدرشو با اینکه توی خواب و بیداری شنیده بود اما مثل نقشی که به سنگ حک شده باشه، یه گوشه از قلبش نگه داشته بود. چرا باید جی¬ایون با پای خودش می¬رفت؟ چی توی دنیا ارزششو داشت که یه نفر با علمِ به مرگ به استقبالش بره؟ مگه کم دوستش داشت؟ مگه کم عاشقش بود؟ مگه کم می¬مرد براش؟ مگه کم با هم خوشبخت بودن؟ اصلاً چطوری تونسته بود همه چیزو بزاره و بره؟
هیچی توی دنیا دیوونه¬کننده¬تر از این نبود. بدن بی¬جون جی¬ایون شاید می¬پوسید و از بین می¬رفت ولی ردی که روی روح خسته¬ی تمین به جا مونده بود هیچوقت از بین نمی¬رفت. شایدم این بزرگترین حماقت بشره که فکر می¬کنه با تموم شدن یه عشق، نفرت جاشو می¬گیره. هیچ کس نمی¬فهمه این عشقای نیمه کاره¬ان که باعث نفرت می¬شن. تمین اینو زندگی کرده بود. کینه¬اش از این عشق ناتموم مثل درختی بود که ریشه¬ش سال¬ها از نفرت خالص آب خورده باشه. حتی اگه بر فرض محال می¬تونست این کینه¬ی لعنتی¬رو از سینه¬ش بیرون بکشه هم توی کل زمین جایی به این بزرگی نبود که بتونه این انزجارو توی خودش جا بده. برای زجری که کشیده بود، برای تنهاییش و برای تموم درد و عذابش حتی مرگ همه¬ی این آدمای شهرم کافی نبود. تنها دلیلی که باعث شده بود هنوز دست نگه داره تهیونگ بود. قضیه قاعده¬هایی بودن که تمین یه عمر انتظار کشیده بود تا به بدترین شکل ممکن بشکندشون.
                                       ------------- 
تهیونگ گشتی توی خونه زد. کاناپه¬ی درب و داغون پذیرایی، آشپزخونه¬ای که توی کابینتاش چیزی جز داروهای گیاهی و ادویه¬های کهنه پیدا نمی¬شد و یه تلوزیون قدیمی که حداقل مال سی سال پیش بود، تموم زار و زندگی صاحب پیر خونه محسوب می¬شد که در ازای یه چک چند صد میلیونی مثل آب خوردن ازشون دل کنده بود و رفته بود تا آخرین سالای عمرشو توی رفاه کامل خوش بگذرونه. تنها خوبی خونه این بود که فقط یه طبقه با جی¬ایون فاصله داشت. تهیونگ می¬تونست اینجا روی این صندلی بشینه و صدای قدماشو بشنوه که این طرف و اون طرف میره، یا از روی صدای تلوزیونش بفهمه داره کدوم کانالو تماشا می¬کنه. به خاطر این مزیت¬های استثنائیم که شده بود، فعلاً شکایتی از سرو وضع داغون خونه نداشت. تا وقتی نمی¬فهمید طلسم جی¬ایون چیه و کجا پنهون شده، مجبور بود به روش آدما پیش بره. داشت فکر می¬کرد بعد از این همه وقت ممکنه بازم از این مدل زندگی کردن خوشش بیاد یا نه که صدای زنگ بلند شد. پلکی زد و با این فکر که توی این ساختمون فقط یه نفر دیگه جز خودش زندگی می¬کنه، هیجان مثل خون توی رگاش دوید. بی¬معطلی بلند شد رفت درو باز کرد ولی با دیدن زن پشت در، اخماش توی هم رفت.
هرا نگاهی به گوشه کنار خونه انداخت و بعد چشماشو برگردوند روی تهیونگ که بیشتر از نیم دقیقه بود دست به سینه زل زده بود بهش.
- فکر نمی¬کردم کسی مثل تو پا توی همچین خونه¬ای بزاره.
پسر کوچکترین تغییری به حالتش نداد: چرا باید یه خدا پا بزاره توی خونه¬م؟
هرا شونه بالا انداخت: خودت می¬گی خدا، اینجام یه گوشه از دنیای منه، چرا نباید پا بزارم توش؟
تهیونگ سر تکون داد: جوابمو نگرفتم.
هرا بازم طفره رفت: زندگی میون آدما سخت نیست؟
تهیونگ بدون هیچ حرفی خیره¬ش موند. هرا کمی خودشو جلو کشید و کوتاه اومد: اومدم بهت هشدار بدم.
- چه هشداری؟ 
فکر نمی¬کرد حرف زدن با تهیونگم به اندازه¬ی حرف زدن با تمین سخت باشه ولی انگار بود، حتی سختتر: اون کینه¬ی بدی از هر دوی شما به دل گرفته، اگه نزدیک این دختر بمونی ممکنه اتفاقی برای هر دوتون بیفته.
تهیونگ که کلافه نگاهشو گرفت و توی خونه چرخوند، هرا کمی خودشو باخت. انتظار نداشت هر دوشون با دلایل مشابهی ردش کنن ولی انگار تهیونگم توی سماجت فرق چندانی با تمین نداشت: من این همه سال صبر نکردم که به اون ببازمش. اگه به خاطر همچین چیز بی¬موردی تا اینجا اومدی بهتره برگردی. خودم می¬تونم ازش مراقبت کنم. در بدبینانه¬ترین حالت هر قدرتی که اون داره¬رو منم دارم. 
                                       -------------
لیان پوزخندی زد و گفت: باید بهش می¬گفتی دشمنش قویتر از چیزیه که فکر می-کنه.
سویو نگاهی به هرا انداخت و زمزمه کرد: واقعاً هست؟
هرا نگاه ناامیدانه¬شو کشوند روی هه¬سان و سر تکون داد. هه¬سان نفس عمیقی کشید و گفت: اینطور که بوش میاد دوباره قراره شاهد اتفاقای ناخوشایندی باشیم.
هرا چیزی نگفت. گوشش هنوز از قاطعیت و کلمات تحقیرآمیز پسر پر بـود. هشدارش برای تهیونگ انقدر بی¬معنی بود که فقط به خنده نمی¬انداختش و بس ولی برای هرایی که اون بـرق وحشی¬رو توی چشمای تمین دیده بـود این حرفـا شوخی نبود. تمین می¬تونست همون قدری بد باشه که تهیونگ یه زمانی بود. تهیونگ اگه به خاطر جی¬ایون قسم خورده بود دیگه هیچ انسانی¬رو نکشه، تمین به همین خاطر می¬تونست قسم بخوره که تموم آدمای این شهرو می¬کشه. این دو نفر دو روی یه سکه¬ بودن. سکه¬ای که چند هزار سال پیش به هوا پرتاب شده بود و هنوز داشت روی هوا چرخ می¬خورد، مشخص نبود که وقتی بالأخره زمانش برسه و سکه پایین بیفته، کدوم یکی بازی رو می¬بره؟
                                       -------------
جی¬ایون چرخی توی محوطه¬ی بیرون دادگاه زد و برای بیست و شیشمین بار شماره¬ی هانارو گرفت اما مثل دفعه¬های قبل به بوق سوم چهارم نرسیده تماسش ریجکت شد. نگاهی به عکس هانا رو صفحه¬ی گوشیش انداخت و نفسشو پس داد. اشتباه کرده بود که صبح نرفته بود دنبالش؛ گوشی¬رو توی جیبش برگردوند و نزدیک دکتر جئون و جونگکوک شد. کوک به محض اینکه جی¬ایون نزدیکتر اومد بلند شد و چند قدم دورتر خودشو با تماشای مناظر اطراف سرگرم کرد. جی¬ایون با مکث کنار رئیس جئون نشست و چیزی نگفت. دکتر جئون نگاه خیره-شو از روی پسرش برداشت و دوخت به یه سمت دیگه¬؛ کمی دورتر جونگین کت و شلوار پوشیده، همراه با چند نفر دیگه وارد سالن ورودی دادگاه شد. دکتر جئون پووفی کشید، نگاهی به جی¬ایون انداخت و پرسید: حاضری؟
جی¬ایون بی¬حرف سر تکون داد. رئیس جئون بلند شد، سراغ کوک رفت و دست روی شونه¬ش گذاشت. جونگکوک یکه خورد و ترسیده نگاش کرد. این روزا از سایه¬ی خودشم می¬ترسید. رئیس جئون لبخند پرحرصی زد و گفت: باید بریم داخل دکتر جئون!
تا رسیدن به سالن دادگاه جی¬ایون بازم تلاششو کرد با هانا تماس بگیره اما موفق نشد. توی ورودی دادگاه با هشدار مأمور امنیتی سالن مجبور شد گوشیشو خاموش کنه و داخل بشه. سالن نه چندان بزرگ دادگاه زیاد شلوغ نبود. هیئت منصفه، ناظران اتحادیه و تیم دو سه نفره¬ای که همراه جونگین بودن، تقریباً نصف صندلیارو پر کرده بودن. جی¬ایون کنار دست رئیس جئون نشست. کمی جلوتر از ردیف صندلیای حضار دو تا صندلی وجود داشت که برای وکلای مدافع دو طرف بود. وکیلی که دکتر جئون شخصاً ازش خواسته بود وکالت هانارو به عهده بگیره، چرخید سری براشون خم کرد و دوباره شق و رق سر جاش نشست. جی-ایون نگاه خیره¬شو از جونگین گرفت و دوخت به وکیلش که با دو تا دستیارش آهسته مشغول پچ¬پچ و بررسی مدارکشون بودن. خیلی دلش می¬خواست بدونه چی برای دفاع از همچین آدمی دارن؟ لرزش عصبی پاش یکم روی اعصاب رئیس جئون بود اما از اون بدتر پسر خودش بود که به زور روی صندلیش بند بود. درسته تا همین یه هفته¬ی پیش خوشش نمی¬اومد جونگکوک دور و بر جی¬ایون بپلکه اما حالا حاضر بود یه چیزیم بهش بده تا پسر خل و چلش برگرده به حالت عادیش!
قاضی درست سر تایمی که دادگاه شروع می¬شد، وارد سالن شد و به طرف جایگاهش رفت. پشت میزش نشست و جلسه¬رو رسمی اعلام کرد. بعد به دستیارش اشاره کرد متن شکایتو بخونه. زن نگاهی به کاغذاش انداخت. تریبونو جلو کشید و شروع کرد به خوندن: در تاریخ بیست آگوست شکایت مشترکی از بیمارستان بزرگ منطقه¬ی سئوچوهانگ و کمیته¬ی انضباطی اتحادیه پزشکان به دادگستری رسیده مبنی بر اینکه دکتر کیم جونگین، به پرستار نام هانا تعرض جنسی کرده، شواهد و قراینی که امروز در این جلسه بررسی می¬شن صحت یا نادرستی این ادعارو مشخص خواهند کرد.
قاضی سر تکون داد و رو به وکیل مدافع بیمارستان اعلام کرد شروع کنه.
وکیل سانگ بلند شد، با احترام سر خم کرد، سراغ مانیتور رفت و به طرف حضار چرخید: حدوداً دو هفته¬ی پیش پرسنل بیمارستان شاهد بودن که پرستار نام هانا با وضع آشفته¬ای از دفتر دکتر کیم بیرون اومده و پا به فرار گذاشته، طبق اقرار غیررسمی موکل من در همون روز پیش دوستانش و همین طور جلساتی که با مشاور بیمارستان داشته، دکتر کیم جونگین با تکیه بر جایگاهش به عنوان یه پزشک و ارشد اقدام به آزار جنسی خانم نام هانا کردن...
وکیل جونگین از جا بلند شد و بین حرفش دوید: اعتراض دارم، وکیل مدافع خانم نام دارن با ادعاهای بی¬اساس چهره¬ی موکل منو خدشه¬دار می¬کنن.
وکیل سانگ نزدیک میزش شد، برگه¬ای رو از لای برگه¬هاش بیرون کشید و به طرف قاضی رفت: این گواهی مشاور و روانشناسی هست که خانم نام تحت درمانشونه.
قاضی گواهی¬رو گرفت، نگاهی انداخت و داد دست دستیارش، رو به وکیل جونگین پرسید: وکیل چو مدرکی دارید که خلاف این گزارش باشه؟
وکیل چو شونه بالا انداخت و با لحن مطمئنی گفت: من از محضر دادگاه تقاضا دارم که خود خانم نام شخصاً این ادعارو تأیید یا تکذیب کنن. 
جی¬ایون بی¬اختیار پوزخند زد و رئیس جئون با اخم چشم دوخت به قاضی که داشت می¬پرسید: خانم نام در این جلسه حاضر هستن؟
وکیل سانگ زیر نگاه طعنه آمیز رقیبش مکثی کرد و گفت: خیر ایشون به زودی بهون ملحق خواهند شد.
وکیل چو بلافاصله گفت: تا اون موقع، لطفاً اجازه بدید من از موکلم دفاع کنم.
قاضی نفس عمیقی کشید و گفت: بفرمایید.
مرد بلند شد، جلو اومد و با اعتماد به نفس بالایی شروع به دفاع کرد: موکل من، دکتر کیم، قبل از اینکه یک پزشک باشن، یک انسان به شدت قانون مدار و با اخلاق هستن. شاهد این ادعام همکارا، تعداد زیادی از پرسنل بیمارستان و مریضای تحت درمان ایشونه که همگی به اخلاق خوب و حرفه¬ای موکلم شهادت دادن.
همزمان با این حرفش برگه¬ای رو زیر دست قاضی گذاشت. رئیس جئون بی¬اراده نیم¬خیز شد و از نگاه گیجی که با وکیل سانگ ردو بدل کرد پیدا بود خبر نداشته، یه نفر زیر گوشش دوره افتاده بین پرسنلش و برای اثبات بی¬گناهی جونگین امضاء جمع کرده. هر چند حدسش زیاد سخت نبود فکر کی بوده، حتی جونگکوکی که همش یکی دو ماه بود تو بیمارستان مشغول به کار شده بود هم می¬تونست حدس بزنه کار، کار سرپرست پارکه.
جی¬ایون دستی به پیشونیش کشید و با استرس به چهره¬ی قاضی و دستیارش نگاه کرد که داشتن برگه¬رو بررسی می¬کردن و کمی دورتر وکیل چو با یه لبخند سرشار از اعتماد به نفس نگاهشون می¬کرد. حتی وکیل جونگینم به اندازه¬ی خودش رو اعصابش بود ولی فعلاً چاره¬ای جز تحملش نبود.
وکیل چو چرخی وسط محوطه¬ی دادگاه زد و ادامه داد: اتفاقی که بین این دکتر شریف و خانم نام افتاده مطلقاً یه سوءتفاهم یک سویه بوده که امیدوارم خود خانم نام هم بهش اعتراف کنن.
رئیس جئون بلند شد و چیزی زیر گوش وکیل سانگ پچ¬پچ کرد. وکیل سانگ سری تکون داد و به طرف هیئت قضاوت برگشت: با کمال احترام تیم قضاوت و هیئت منصفه باید این نکته¬رو در نظر داشته باشن این اولین باری نبوده که یه پرستار زن تحت آزار و اذیت ایشون قرار می¬گرفته، پرستار لی جی¬ایونم یکی دیگه از قربانی¬ها بودن که شاهد این رفتار زشت...
وکیل چو صداشو بالا برد: اگر پای قربانی دیگه¬ای هم وسط بود اونم قبل از این ماجرا چرا شکایتی صورت نگرفته؟ به علاوه پرستار لی رسماً نامزد دکتر کیم بوده و سر یه سری مسائل مالی با موکل من به مشکل برخورده و نامزدیشونو بهم زدن. به نظرتون مغرضانه نیست که همین حالا و در لحظه بخوان همچین ادعای پوچی¬رو بدون هیچ سند و مدرکی پیش بکشن؟ این توهین به محضر دادگاه محسوب می¬شه وکیل سانگ!
وکیل سانگ، رئیس جئون و جی¬ایون همه نگاه غضبناکی به چهره¬ی پر اطمینان وکیل چو انداختن و سکوت متشنج بینشون با صدای در بهم خورد. هانا با تردید داخل شد و سر خم کرد. جی¬ایون نفسشو پس داد و رئیس جئون با امیدواری نگاهش کرد. وکیل سانگ بدون اتلاف وقت رو کرد به قاضی و گفت: جناب قاضی اجازه بدید باقی جلسه¬رو با حضور موکلم در جایگاه شاهد ادامه بدیم.
قاضی به علامت موافقت سر تکون داد. وکیل سانگ خودش شخصاً جلو رفت و بازوی هانارو گرفت و به طرف جایگاه شاهد برد. هانا چشماشو از نگاه¬های مشتاق سمت چپش و نگاه¬¬های تهدیدآمیز سمت راست دادگاه گرفت و سر پایین انداخت. وکیل سانگ با انرژی رو به هانا گفت: لطفاً خودتونو معرفی کنید.
هانا با صدای خفه¬ای گفت: نام هانا هستم، پرستار بیمارستان سئوچوهانگ.
دستیار قاضی گفت: وکلای مدافع سوالاتشونو بپرسن.
وکیل سانگ چرخید سمت هانا و گفت: خانم نام لطفاً حقیقت ماجرایی که بین شما و دکتر کیم جونگین رخ داده¬رو توضیح بدید.
هانا با مکث سر بلند کرد، نگاهی به صورت خونسرد جونگین انداخت و گفت: من و پرستار لی توی یه ایستگاه کار می¬کنیم، علاوه بر این دوستم هستیم. اون روز جی¬ایون به دلایلی پیداش نبود، من نگرانش شده بودم. هر چی به گوشیش زنگ می¬زدم جواب نمی¬داد، برای همین گفتم برم دنبالش و چون پرستار لی و دکتر کیم نامزد بودن فکر کردم شاید توی دفتر دکتر کیم پیداش کنم...
هانا مکثی کرد، گوشه¬ی لبشو گزید و ادامه داد: رفتم دفتر دکتر کیم تا ببینم پرستار لی اونجاست یا نه...
وکیل سانگ کفری از این وقفه¬های غیرضروری بین جملات دختر گفت: مشتاقیم ادامه¬شو بشنویم.
هانا نفس عمیقی گرفت. با استرس موهاشو عقب زد و ادامه داد: جی¬ایون داخل اتاق دکتر کیم نبود. وقتی دکتر کیم متوجه شد من دارم دنبال نامزدش می¬گردم ناراحت شد. گوشیشو بیرون کشید تا به جی¬ایون زنگ بزنه ولی من بهش گفتم جواب نمیده، دکتر کیم مکثی کرد و گفت اگه حقیقتو بهش بگم به جی¬ایون چیزی نمی¬گه.
وکیل سانگ نگاهی به قیافه¬ی گیج رئیس جئون انداخت و پرسید: چه حقیقتی؟
هانا چشماشو از نگاه پرسوال جی¬ایون دزدید و زمزمه کرد: این حقیقت که جی-ایون داره بهش خیانت می¬کنه.
پچ¬پچ غیرمنتظره¬ای سالنو برداشت. بین پوزخندای وکیل چو و جونگین، صورت رنگ پریده¬ی جی¬ایون، نگاه مات رئیس جئون و وکیل سانگ، جونگکوک بود که بلند شد و عصبی گفت: این درست نیست، لحظه¬ای که پرستار نام اومد و گفت دکتر کیم قصد تعرض داشت من خودم اونجا بودم، می¬تونم شهادت بدم!
وکیل چو صداشو بالا برد: اعتراض دارم، ایشون به عنوان مستمع توی این جلسه حضور پیدا کردن نه یه شاهد.
جونگکوک کفری غرید: لازم باشه به عنوان شاهدم حضور پیدا می¬کنم.
قاضی چکششو روی میز کوبید: نظم دادگاهو بهم نزنید.
بعدم رو کرد به صورت شوکه¬ی وکیل سانگ و گفت: ادامه بدید.
وکیل سانگ کمی کاغذاشو زیرو رو کرد و رو به هانا گفت: خانم نام ممکنه لطفاً دقیقتر توضیح بدید این گفت و گو چه ربطی به ادعای شما در مورد تعرض داره؟
هانا پلکاشو روی هم گذاشت، نفس عمیقی گرفت و بعد خودشو خلاص کرد: تعرضی در کار نبوده!
هر چند به هیچ وجه احساس خلاصی نداشت. وکیل سانگ مبهوت به طرف دکتر جئون چرخید. از صورت درهم پیرمرد پیدا بود که به اندازه خودش غافلگیر شده، وکیل چو از بهت رقیبش استفاده کرد و بدون اینکه حتی به خودش زحمت بلند شدن بده پرسید: پس قبول دارید که با ادعای کذب موجب هتک حرمت موکل من شدید؟
سیبک گلوی هانا بالا و پایین شد و آروم سر تکون داد. وکیل سانگ کفری به طرفش برگشت: لطفاً حقیقتو بگید خانوم نام، همون طور که به دوستان و مشاورتون اقرار کردید!
هانا چشماشو روی صورت مات جی¬ایون چرخوند و زمزمه کرد: من فقط از روی غرایز شخصی اون حرفارو زدم. گفت و گوی بین من و دکتر کیم چیزی جز یه بحث لفظی نبود.
وکیل سانگ دستی به پیشونی عرق کرده¬ش کشید و پرسید: به خاطر یه بحث لفظی گریون از اتاقش بیرون زدید؟
اخمای دختر توی هم رفت: نه، از چیز دیگه¬ای ناراحت بودم.
وکیل چو سر کج کرد و پرسید: از چی ناراحت بودید؟
هانا لب تر کرد و با وجود احساس گناهی که توی تک تک حرکاتش موج می¬زد به این دروغ تن داد: از این ناراحت بودم که دکتر کیم دست رد به سینه¬م زده.
اعترافش انقدر دور از عقل بود که حتی رئیسشم از جا پرید و صداش بالا رفت: چقدر تهدیدت کردن که مجبور شدی این دروغارو سر هم کنی؟
قاضی چپ چپ نگاهش کرد. وکیل سانگ نزدیکتر اومد و زیرلب گفت: لطفاً خونسردیتونو حفظ کنید.
دکتر جئون نگاه دلخوری به هانا انداخت و آهسته¬تر غرید: داره دروغ می¬گه!
وکیل سانگ دستی به بازوی دکتر کشید و با نگاهش ازش خواست آروم باشه. دکتر جئون ناچار سر جاش نشست و دست به سینه زل زد به صورت عرق کرده¬ی هانا.
وکیل سانگ دوباره رو به روی هانا ایستاد. تا حالا براش پیش نیومده بود موکلش تو جبهه¬ی مخالفش قرار بگیره. مکثی کرد و پرسید: دارید می¬گید به دکتر کیم علاقه¬مند بودید؟
هانا آهسته سر تکون داد و بعد میون بدترین خجالتی که توی عمرش تجربه کرده بود، لب باز کرد به بزرگترین دروغ عمرش: جی¬ایونم مثل من یه پرستار ساده¬ بود ولی توجه یه دکتر متخصصو بـه خودش جلب کرده بود. همـه¬ی پرستارا و پرسنـل بیمارستان می¬دونستن. به علاوه من نزدیکترین دوستش بودم، همیشه بهم می¬گفت این علاقه یه طرفه¬ست. بحث من با دکتر کیم سر این بود که چرا به این عشق یه طرفه اصرار می¬کنه... وقتی می¬دونه که من...
دستی به گردن خیسش کشید و جون کند تا جمله¬شو کامل کنه: بهش علاقه دارم.
این بار دیگه رفیق خودش بود که از کوره در رفت. از جا بلند شد و با غیظ گفت: به چشمای من نگا کن و بگو داری راستشو می¬گی هانایا...
هانا رو برگردوند و تند تند پلک زد. وکیل سانگ سعی کرد جی¬ایونو آروم کنه، اما موفق نشد. قاضی داشت هشدار می¬داد یبار دیگه کسی اختلال ایجاد کنه اخراج می¬شه، وکیل جونگینم صداشو بالا برده بود که چرا این بی¬نظمی¬هارو تموم نمی-کنید، جی¬ایون اما هیچ کدومو نه می¬شنید، نه می¬دید. چشماش میخ چشمای به اشک نشسته¬ی هانا شده بود. حاضر بود به هر چیز و هر کسی قسم بخوره که داره دروغ می¬گه. هر چیزی¬رم که می¬تونست تحمل کنه، این یکیو نمی¬تونست.
- بهشون بگو داری دروغ می¬گی. بگو که این عوضی و دارو دسته¬ش تهدیدت کردن، بهشون بگو این کثافت چقدر پسته! بگو هانایا... بگو...!
قبل از اینکه هیئت قضاوت وارد قضیه بشن، خود وکیل سانگ دخالت کرد. هلش داد ته سالن و سپردش دست مأمورای امنیتی سالن، اما تا بسته شدن در صدای بلند جی¬ایون به گوش می¬رسید که مدام تکرار می¬کرد: راستشو بگو.
سکوت بهتناک دادگاه با آه وکیل سانگ شکست: می¬تونیم ادامه بدیم جناب قاضی؟
قاضی سر تکون داد. هانا اشکاشو پاک کرد و سعی کرد صاف بایسته، هر چند صاف ایستادن زیر نگاه تیز دکتر جئون و جونگکوک آسون نبود. وکیل سانگ نفسشو پس داد و سعی کرد موقعیت دخترو بهش یادآور بشه: خانم نام امیدوارم متوجه باشید که با این اعترافات، دکتر کیم می¬تونه اعاده حیثیت بکنه.
هانا نگاهی به جونگین انداخت و سر جنبوند. صداش از ته چاه در می¬اومد: متوجهم.
وکیل سانگ چرخید نگاه ناامیدانه¬ای با رئیس جئون رد و بدل کرد و بعد رفت پشت میزش نشست. دیگه چیزی برای گفتن نمونده بود. وکیل چو بلند شد و رو به قاضی گفت: فکر می¬کنم اظهارات شاکی برای بی¬گناهی موکل من کافی بوده باشن...
                                       -------------
توی راهرو جی¬ایون به زور روی یکی از صندلیا آروم گرفته بود. هر دو پاش لرز گرفته بود و داشت مشتشو گاز می¬زد که در سالن باز شد و جونگکوک بیرون اومد. آب دهنشو قورت داد و تا وقتی که کوک کنارش بشینه خیره¬ش شد. جونگکوک نفس عمیقی کشید و بدون اینکه نگاهش کنه گفت: دارن قضیه¬رو جمع می¬کنن.
جی¬ایون پرسید: یعنی چی؟
کوک نگاش کرد: یعنی اعتراف هانا انقدر معتبر هست که احتیاج به بررسی دوباره نباشه.
جی¬ایون چنگی به موهاش زد و حس کرد تموم وجودش مثل قطعه¬های لگو از هم وا رفته. سرشو بین دو دستش گرفت و نالید: چرا این کارو کرد؟ چطور تونست همچین دروغی بگه؟
جونگکوک نفسشو پس داد. اعترافش سخت بود اما هم پدرش و هم جی¬ایون ضربه¬ی خوش خیالی¬شونو خورده بودن. همین که خودشونو برنده¬ی بی¬چون و چرای این دادگاه می¬دونستن باعث شده بود به هیچ چیز دیگه¬ای توجه نکنن. کوک مردد بود دست روی شونه¬ی دختر بزاره یا نه که در سالن باز شد و همه بیرون اومدن. جی¬ایون زود بلند شد تا بلکه هانارو ببینه و باهاش حرف بزنه اما هانا داشت از دست دکتر جئون در می¬رفت. طوری با عجله بیرون زد و پیچید توی راهرو که با جی¬ایون حتی چشم تو چشمم نشد. وکیل سانگ بازوی رئیس جئون¬و گرفت و نذاشت دنبالش بره. جی¬ایون اما با بدترین حس دنیا اونجا ایستاد و به هانایی نگاه کرد که داشت با قدمای سریعی از همه¬شون فرار می¬کرد. وقتی جونگین بیرون اومد، لبخندی به صورت سرخش زد و دست به جیب دور شد، طوری خونش به جوش اومد که حس کرد اگه همین الان یکی نزنه تو گوشش سکته می¬کنه!
هنوز کلمه¬ای از دهن رئیس جئون و بقیه بابت این افتضاح بیرون نیومده بود که جی¬ایون دندوناشو بهم سایید و به طرف جونگین خیز برداشت: هی عوضی...؟!
جونگین چرخید و با دیدن نامزد سابقش که عین یه حیوون افسار پاره کرده داشت بهش هجوم می¬آورد هول کرد. چند قدم مونده به استارت یکی از سختترین دعواهای راهروهای این دادگاه، جونگکوک بود که خودشو رسوند، بازوی دخترو گرفت، کشید سمت خودش و محکم بغلش کرد. پدرشو دید که با صورت مچاله داره نگاش می¬کنه ولی جرئت نکرد به صورت جی¬ایون نگاه کنه. حالا دیگه بیشتر از هر وقت دیگه¬ای از برق عجیب دور مردمکاش می¬ترسید. گرفتن و نگه داشتن جی¬ایون بین بازوهاش شجاعانه¬ترین کاری بود که توی زندگیش انجام داده بود!
جی¬ایون با حرص به جونگینی نگاه کرد که حالا دیگه به قدماش سرعت داده بود و داشت دور می¬شد. برق دور مردمکاش تحت تأثیر عطر آغوش کوک کم¬کم فروکش کرد و خاموش شد.
دکتر جئون نفس پر حرصی کشید، جلو اومد و فقط به گفتن اینکه؛ اینجا جای این کارا نیست، اکتفا کرد و از کنارشون گذشت. از دیدن وجه بالغ پسرش هم شوکه شده بود هم نگران ولی خب بهتر از این بود که پسرش عین جن¬زده¬ها از یه دختر فرار کنه!
جی¬ایون تکونی خورد و خودشو عقب کشید. کوک سر به زیر انداخت و نفس عمیقی کشید. جی¬ایون چنگی به موهاش زد. عقب رفت، روی نزدیکترین صندلی نشست و زد زیر گریه؛ هیچی با اینکه تنها دوستشو توی همچین فضاحتی از دست داده بود، براش قابل مقایسه نبود. حتی حضور گرم و حمایتگر کوک هم نمی¬تونست این دردو تسکین بده. هانا تنها دوستش بود. حالا دیگه تنهای تنهای تنها بود!
جونگکوک نگاهی بهش انداخت، بی¬اختیار ازش فاصله گرفت و تکیه داد به دیوار راهرو، کی باید راجع به اون هاله¬ی عجیب نورانی توی چشماش و اتفاق چند روز پیش باهاش حرف می¬زد؟  
                                       -------------
جی¬ایون با غصه به صندلی خالی هانا چشم دوخته بود. توی بیست ساعت گذشته حتی یه دقیقه¬م خواب به چشماش نیومده بود. مثل دیوونه¬ها طول و عرض راهروی بیمارستانو بالا و پایین رفته بود و تا خود صبح حتی یـه ثانیه¬م از فکر هانا بیرون نیومده بود. می¬دونست همه¬ی اینا زیر سر جونگینه با این حال نتیجه¬ی دادگاه در مقابل اتفاقی که برای دوستی¬شون افتاده بود، تقریباً هیچی نبود. جونگین بدترین کار ممکنو در حقش کرده بود. تنها همدمش، تنها دوستش و تنها دلخوشی-شو ازش گرفته بود. دیگه داشت توی تنهایی غریب استیشن غرق می¬شد که رئیس جئون و سرپرست هان پیداشون شد. از چشمای به خون نشسته¬ی پیرمرد پیدا بود شب راحتی نداشته. جی¬ایون بلند شد و براش سر خم کرد. رئیس جئون نگاهی به صندلی خالی هانا انداخت و پرسید: خبری از پرستار نام نشد؟
جی¬ایون آهی کشید و گفت: نه، از دیروز گوشیش خاموشه.
رئیس جئون سری تکون داد و با خودش زمزمه کرد: این دختر چه¬ش شده؟ چرا همچین کرد؟
جی¬ایون دستی به پیشونیش کشید و سرپرست هان نگاهشو بین هر دوشون رد و بدل کرد. به طرز احمقانه¬ای داشت هوش و حواسشو جمع می¬کرد ببینه جی¬ایونم ربطی به رئیس جئون داره یا نه که از گوشه¬ی چشم متوجه¬ی چیز مهمتری شد. سر چرخوند و با حیرت جونگین و سرپرست پارکو دید که از سر راهرو پیداشون شده بود، دستی به بازوی رئیسش زد و گفت: اونجارو...!
رئیس جئون بی حوصله سر چرخوند و چشمای ریزش با دیدن جونگین درشت شد. هیچ کدوم تا لحظه¬ای که جونگین پیش بیاد و توی چند قدمی¬شون بایسته چیزی نگفتن. جی¬ایون با خشم چشم دوخت به روپوش سفید جونگین و این سفیدی مثل خار داشت فرو می¬رفت توی قرنیه¬هاش.
جونگین دست توی جیب شلوارش فرو کرد و بدون هیچ حس واضحی برای رئیسش سر خم کرد. دکتر جئون نگاه پر از غضبی به صورت سرپرست پارک انداخت و رو به چهره¬ی خونسرد جونگین غرید: چطور جرئت کردی اینجا آفتابی بشی؟
جونگین ابرو بالا انداخت: چطور مگه؟ این مسیر همیشگی من برای رفتن به دفترمه!
پیرمرد نفس عمیقی کشید و عصبی یادآوری کرد: کسی مثل تو هیچ جایی توی بیمارستان من نداره، تو اخراجی.
جونگین کمی به طرفش خم شد و گفت: جداً؟ به چه دلیلی اخراجم؟
جی¬ایون زیرلب غرید: دلیلش از روزم روشنتره!
جونگین نگاهشو بین صورت هر دوشون تاب داد و به طعنه گفت: اوه پس دوباره هوس رفتن به دادگاه به سرتون زده... ببینم می¬تونید پای شکایت من به اتحادیه وایسید یا دوست دارید مثل دیروز سنگ روی یخ بشید؟ 
فک جی¬ایون منقبض شد. جونگین کمی ابروهاشو توی هم کشید. نگاهی به جای خالی هانا انداخت و اضافه کرد: راستی دوست عزیزت کجاست پرستار لی؟
دکتر جئون توی یه حرکت غیر قابل پیش¬بینی چنگ زد به یقه¬ش و  هم مرز با چشمای لعنتی خونسردش غرید: نمی¬ذارم حتی یه روز توی این بیمارستان بمونی!
جونگین ابرو بالا داد: منتظرم حکم اخراجم می¬مونم...
دستای پیرمردو از روی یقه¬ش پس زد و با دز مشابهی از دشمنی اضافه کرد: تا اون موقع میرم به مریضام برسم.
گفت و از جلوی چشمای عصبی هر سه¬شون دور شد. سرپرست پارکم مثل شغالی که دنبال گرگ راه افتاده باشه، عقبش رفت. برای هر سه وضع ملتهبی بود اما پیرترین فرد، زودتر واکنش نشون داد. رئیس جئون دست روی قفسه¬ی سینه¬ش گذاشت و رنگ از صورتش پرید. سرپرست هان هول زیر بازوشو گرفت و به جی¬ایون توپید: یکم آب بیار.
جی¬ایون سریع سراغ یخچال کوچیک گوشه¬ی استیشن رفت، یه بطری آب بیرون کشید و نگاهش بی¬اختیار برای یه ثانیه گره خورد به عکس دو نفره¬ی خودش با هانا روی در یخچال.
روزای اول کارشون این عکسو گرفته بودن. هانا از آزمون آخرشون توی دانشکده شرط کرده بود اگه جی¬ایون کمکش کنه و این امتحانشم گند نزنه، با اولین حقوقش می¬بردش بیرون و هر چی خواست براش می¬گیره. جی¬ایون اون روز چند دست لباس با کلی کتاب و خنزر پنزر برای تزئین خونه¬ش خریده بود و همه¬رم با کارت هانا حساب کرده بود. بعد دلش براش سوخته بود و یه بستنی مهمونش کرده بود. اینم از ویژگیای فوق¬العاده¬ی هانا بود که بعد از همچین خسارت مالی شدیدی، با یه بستنی هم می¬تونست همه چیزو فراموش کنه. وقتی اون عکسو گرفته بودن جی¬ایون از ته دل خوشحال بود. وجود هانا باعث شده بود تنهایی زندگی کردن توی همچین شهر بزرگی نه تنها سخت نباشه بلکه لذتبخشم باشه.
اما حالا چی؟ حالا پشت در خونه¬ی رفیقش ایستاده بود و به خاطر یه مشت دروغ مسخره انگشتش بالا نمی¬اومد دوباره زنگو فشار بده. انگار بینشون هزاران هزار کیلومتر فاصله افتاده بود، اصلاً کی وقت کرده بودن انقدر با هم غریبه بشن که مادر هانا زل بزنه توی چشماش و به دروغ بگه دخترش رفته پیش خواهرش، اونم وقتی جی¬ایون از توی کوچه سایه¬ی هانارو پشت پرده¬ی اتاقش دیده بود. یه ربع از این مکالمه گذشته بود اما هنوز مثل مجسمه سر جاش ایستاده بود، به این امید که شاید هانا درو به روش باز کنه، دست دور گردنش حلقه کنه و بزنه زیر گریه؛ ولی هانا دورتر از این حرفا بود. جسمش به فاصله¬ی سی چهل متر کز کرده بود گوشه¬ی اتاقش روحش اما حداقل هزاران مایل از نزدیکترین دوستش فاصله گرفته بود. دیگه محال بود بتونه توی چشمای جی¬ایون نگاه کنه.
                                       --------------  
مطمئناً وجود یه بنز چند صد میلیونی توی همچین محله¬ی درب و داغونی قابل توجیه نبود ولی تهیونگ کسی نبود که اهمیتی به این چیزا بده. راننده¬ش که جلوی در خونه ایستاد، کلاه هودیشو بالا داد و پیاده شد. یه ثانیه بعد از حرکت ماشین و یه لحظه قبل از اینکه بچرخه سمت خونه، کسی توی تاریکی اون طرف کوچه پوزخند زد. تهیونگ چشماشو ریز کرد روی سایه¬ی تاریکی که روی جدول نشسته بود، چند قدمی جلو رفت وقتی مطمئن شد سایه جی¬ایونه، کامل از عرض کوچه گذشت و دست به جیب بالای سرش ایستاد: چرا عین بی¬خانمانا تو کوچه نشستی؟ 
جی¬ایون چیزی نگفت. ذهنش شلوغتر از اون بود که جوابی برای این طعنه¬ها داشته باشه. تهیونگ کنارش نشست، اخمی کرد و چند تار از موهای مزاحم دخترو پشت گوشش زد: می¬خوای به نادیده گرفتنم ادامه بدی؟
جی¬ایون خیره به رو به رو پرسید: چرا چکارو از اون عوضی خریدی؟
بازم اون بحث تکراری! تهیونگ نفسشو پس داد و قبل از اینکه برای چندمین بار تکرار کنه چه آدم خیرخواهیه، دختر غرید: هیچ آدم عاقلی برای یه فعالیت خیریه¬ی تک نفره یه میلیارد خرج نمی¬کنه.
تهیونگ زیرلب گفت: خودت می¬گی عاقل.
جی¬ایون چند ثانیه¬ای به تاریکی سیال مقابلش زل زد و بعد زمزمه کرد: توام یکی مثل اونی؟ یه دمون؟
تهیونگ با بهت سر چرخوند به طرفش، صورت پوزخنددار دخترو وجب به وجب از نظر گذروند و بی¬اختیار ابروهاش بهم گره خورد. انتظارشو داشت جی-ایون همه چیزو بدونه ولی بازم صحبت کردن در موردش آسون نبود: می-دونستی؟
جی¬ایون آروم سر جنبوند و چند باری کف دستشو به پیشونی داغش کوبید. تهیونگ خیره به نیمرخش بی¬حوصله طعنه زد: خوبه حداقل مشکلت با اون چکا حل شد.
جی¬ایون تلخند زد: چطور تونستی اون کارو باهام بکنی؟
از خیر اینکه با تهیونگم سر اینکه جی¬ایونِ گذشته، هیچ ربطی به آدمی که الان کنارش نشسته نداره، بحث کنه گذشت. تهیونگ اما هنوز تو مود انکار بود: کدوم کار؟
جی¬ایون با حرص نگاهش کرد: می¬دونی منظورم چیه.
تهیونگ دستی به موهاش کشید و بعد با صدای خفه¬ای جواب داد: تو زن من بودی، انتظار داشتی باهات چیکار کنم؟ 
جی¬ایون پوزخند زد: من... یعنی اون فقط معشوقه¬ت بود.
تهیونگ هیچ واکنشی جز پلک زدن نشون نداد. جی¬ایون بلند شد، بند کیفشو روی شونه¬ش انداخت، چند قدمی جلو رفت اما با صدای پسر ایستاد.
- اولش معشوقه¬م بودی...
سر چرخوند و سوالی نگاش کرد. تهیونگ بلند شد، مکثی کرد و جمله¬شو کامل کرد: بعد زنم شدی.
ذهن دختر بی¬اختیار رفت و توی خواباش پرسه زد. چند شبی بود دیگه هیچ خوابی نمی¬دید. هرا بهش گفته بود دیگه چیز زیادی از گذشته نمونده ولی حالا چشمای تهیونگ چیز دیگه¬ای می¬گفت. پشت این تیله¬های سرد یه چیزی بیشتر از اون چندتا خواب یا شایدم خاطره¬ی رمانتیک وجود داشت. زمزمه وار پرسید: منظورت چیه؟
گوشه¬ی لب پسر از شدت کلافگی بالا رفت: داستانی که از من برات تعریف کرده ناقصه.
ذهن جی¬ایون به قدری درگیر کلمه¬ی ناقص شد که تا به خودش بیاد تهیونگ رفته بود داخل خونه. می¬خواست بهش بگه کسی چیزی براش تعریف نکرده، خودش همه چیزو دیده اما یاد صورت مطمئن هرا افتاد. هرا کسی بود که اون رویای دنباله¬دارو بهش داده بود، وقتی قدرتشو داشت همچین چیزی¬رو بهش بده مطمئناً این قدرتم داشت که هر جارو لازم می¬بینه تغییر بده یا طوری تمومش کنه که جی¬ایون در کمال حماقت فکر کنه همش همین بوده!

DemonWhere stories live. Discover now