part 15

221 36 196
                                    


جی¬ایون تکونی خورد و بدن خسته¬شو به زور از تشک سفت بازداشتگاه کند. آروم سر جاش نشست و از دیدن محیط ناآشنای اطرافش برای چند لحظه جا خورد. بعد اما در کمال هوشیاری یادش اومد چرا اینجاست. کلافه بلند شد، جلو رفت و نگاهی به راهروی خالی و خلوت اداره¬ی پلیس انداخت. چشمش خورد به مردی که توی سلول رو به رویی هنوز خواب بود. حتی نمی¬دونست ساعت چنده. با اینکه زندگیش همچین آش دهن سوزیم نبود ولی دیگه زندونی شدن توی یه سلول کوچیک، بدون اینکه حتی بدونی کی میان سراغت، بیشتر از ظرفیتش بود. وقتی دید پشت میله¬ها ایستادن و زل زدن به راهرو فایده¬ای نداره، برگشت و روی تخت نشست. زانوهاشو بغل گرفت و به خواب دیشبش فکر کرد. انقدر اهل تاریخ نبود که بدونه همچین اتفاقی واقعاً توی تاریخ نوشته شده یا نه ولی کم¬کم ته دلش داشت یه احساساتی نسبت به این قضیه پیدا می¬کرد. حتی اگه تموم چیزایی که می¬دید فقط یه سری خواب دنباله¬دار بودن بازم نمی¬تونست جلوی خودشو بگیره و دلسوزی نکنه. اینجا بودن با آینده¬ی نامعلومی که فعلاً تو دست عوضی-ترین مرد زندگیش بود، در مقایسه با حال اون دخترا که می¬دونستن دیگه به آخر زندگی رسیدن، انقدرام ناراحت کننده نبود. هر چند با عقل در نمی¬اومد آدم به خاطر یه خواب، خیال یا وهم همچین قوت قلبی به خودش بده ولی واقعیت این بود که تازگیا دیگه زیاد احساس درهم شکستگی نمی¬کرد. شایدم زندگیش انقدر از شکست و بدبیاری اشباع شده بود که دیگه داشت نسبت به هر دردی کرخت می-شد. هر چی که بود، دیگه خبری از اون عجز مطلق نبود. گیرم که جونگین قصد می¬کرد بیشتر از این پیش بره، آخرش که چی؟ بالأخره یه جایی می¬برید. رو یه نقطه¬ای بالأخره دست می¬کشید، همون طور که از شدیدترین هوسش دست کشیده بود. این اتفاقی بود که می¬افتاد. گذر زمان هر چقدرم کُند، بازم تأثیر زیادی روی این بی¬تفاوتی نمی¬ذاشت. جی¬ایون دست شسته بود. از تموم چیزایی که یه عمر فکر می¬کرد حقشه اما توی این مدت کوتاه بهش ثابت شده بود چه سی سال بگذره، چه یه عمر، توقع بی¬خودیه مدام از دشمنی به اسم زندگی شاکی باشی، این حرفا هیچوقت دردی ازش دوا نکرده بودن. هر چند یه ماه اخیرش با اختلاف فاحشی بدترین دوران زندگیش محسوب می¬شد ولی بازم دووم آورده بود. درسته پرتش کرده بودن گوشه¬ی یه تنهایی ناعادلانه ولی هنوز زنده بود و جزئی از این بازی!
                                     ---------------
هانا دوری توی بیمارستان زد و برای چندمین بار سر از راهرویی که منتهی می¬شد به خوابگاه دکترای تازه¬کار درآورد. خواست برگرده که با کوک سینه به سینه شد. جونگکوک با یه اخم نسبتاً غلیظ، پرسید: خبری از جی¬ایون نشد؟
هانا آهی کشید و سرشو به معنی نه جنبوند. نگاهی به چهره¬ی نگران کوک انداخت و گفت: من... راستش... وضعیت مالیم اونقدرا خوب نیست که بتونم کمکی بهش بکنم... تو چی؟
کوک پلکی زد، با یادآوری پدر بدعنقش آهی کشید و زمزمه کرد: منم همچین پولی ندارم.
هانا سری تکون داد. زیرلب روز بخیری گفت و راهی بخش خودشون شد. هنوز پا توی استیشن نذاشته بود که مردی به اسم صداش زد: نام هانا شی؟
هانا برگشت: خودمم.
- یه نفر می¬خواد باهاتون صحبت کنه.
چند دقیقه بعد توی کافه تریای بیمارستان بودن. آقای کیمو می¬شناخت. هنوز انقدری از نامزدی باشکوه جی¬ایون و جونگین نگذشته بود که فراموشش کنه. خوب یادش می¬اومد اون شب حتی حسرت پدرشوهر با ابهتی که گیر دوستش اومده بودو هم خورده بود ولی حالا از خودش شرمنده بود. آقای کیم نگاهی به قهوه¬ی جلوی دست دختر انداخت و گفت: مطمئن نیستم قابل خوردن باشه ولی بازم شاید آرومت کنه.
هانا که از شباهتای پدر و پسر مضطرب شده بود، گوشه¬ی لبشو جوید و گفت: حرفتونو بگید باید برگردم سر کارم.
آقای کیم سر تکون داد: اوه آره کارت...
چشماش دور و بر کافه تریا چرخید و پرسید: تا حالا به یه کار بهتر فکر کردی؟
هانا اخم کرد. آقای کیم با اصول معامله¬گرانه¬ی خودش پیش رفت: یا یه خونه¬ی بهتر؟
دختر پلکی زد و با بدبینی پرسید: چرا باید به همچین چیزایی فکر کنم؟
آقای کیم حق به جانب پرسید: چرا نباید فکر کنی؟
هانا لحظه¬ای رو چشمای مرد مکث کرد و بعد از جا بلند شد. عصبی گفت: اگه فکر کردید با همچین چیزایی می¬تونید گندی که پسرتون زده¬رو جمع کنید، با کمال احترام کور خوندید!
آقای کیم نفسی گرفت و گفت: بهتره قبل از اینکه لگد بزنی به بختت یکم فکر کنی، دفعه¬ی بعد منو انقدر بخشنده نمی¬بینی.
هانا دندوناشو بهم سایید و غرید: منم تمایلی ندارم دوباره ببینمتون آجوشی!
با شونه¬هایی که هنوز از خشم می¬لرزیدن برگشت استیشن، یه بطری آب از توی یخچال بیرون کشید و یه نفس سر کشید. چشمش که به عکس خودش و جی¬ایون روی یخچال افتاد، لب گزید و بغض گلوشو فشرد. مشتی به در یخچال کوبید و برای هزارمین بار به خودش لعنت فرستاد. چطور تونسته بود تموم وقتایی که جی¬ایون از شخصیت بد جونگین پیشش شکایت می¬کرد، قضاوتش کنه؟ وقتی خودش که دوست صمیمیش بود درکش نمی¬کرد، دیگه از بقیه چه توقعی می¬شد داشت؟
                                     ---------------
اولین روز بازداشت تو اداره پلیس انقدر طول کشید که جی¬ایون کم¬کم به این نتیجه رسید شاید روشنایی چند روزو بهم گره زدن و ازش روزی به درازای حداقل یه هفته ساختن. مگه می¬شد زمان انقدر طولانی بگذره، انقدر کند و با حوصله؟! شب دوم هیچ خوابی ندید. نه که ندید، دید ولی نه از اون خوابایی که انتظارشو داشت. کل شبو تو رویاهای بهم ریخته¬ای که ترکیبی از واقعیت و دروغ بود، دست و پا زد و صبح به محض بیدار شدن، دیگه پلک روی هم نذاشت. تقریباً یه عمر طول کشید تا افسر زنی پیداش شد و در سلولشو باز کرد. هیجان زده پرسید: می¬تونم برم؟
زن پوزخند زد: کجا؟
جی¬ایون نگاهی به در بازداشتگاه انداخت و با اینکه دلش گواهی می¬داد احمقانه-ست اما زمزمه کرد: خونه.
افسر ابرو بالا داد و گفت: موقتاً منتقل می¬شی زندان تا دادگاهت تشکیل بشه.
ته دل دختر با شنیدن این کلمه خالی شد. مگه به همین راحتی بود؟ اصلاً چیکار کرده بود که باید سر از اونجا در می¬آورد؟ یه قدم به عقب برداشت و ترسیده پرسید: او... اونـ....جا چرا؟
زن تلخند دیگه¬ای زد و گفت: توقع نداری که تا روز دادگاه توی بازداشتگاه اداره نگه داریمت؟
حسش چیزی شبیه این بود که تموم عمر به خودت امید داده باشی زندگی الانت روی بد سکه¬ست و بالأخره یه روزی ورق برمی¬گرده اما درست سر بزنگاه متوجه¬ی این حقیقت بشی که اون روی سکه بدتر از چیزیه که تا حالا داشتی تحملش می¬کردی!
هرچند رقت انگیز اما جی¬ایون تموم مسیر انتقالش از بازداشتگاه به زندانو، داشت سعی می¬کرد روی کلمه¬ی موقتاً تمرکز کنه تا زندان، این تنها کاری بود که از دستش برمی¬اومد. ولی خب وقتی مسئول زندان توی اتاق بازرسی یه بسته لباس نخودی رنگو کوبید تخت سینه¬ش با دیدن بلوز و شلوار شماره گذاری شده¬ی زندان، دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره. حتی اگه این کابوس فقط چند روز طول می¬کشید بازم تحملش آسون نبود. در و دیوار، نگاه¬ها، صداها، حتی پارکت رنگ و رو رفته¬ی زیر پاشم یه حسو بهش منتقل می¬کرد... اسارت!
انگار بند بند وجودشو به زنجیر کشیده بودن، وقتی هلش دادن توی یه سلول خاکستری، دیگه نفسش بالا نمی¬اومد. هر چند دوتا زن دیگه هم اون مکانو باهاش شریک بودن اما هیچوقت اینقدر احساس تنهایی نکرده بود. اینجا اصلاً خود جهنم بود وگرنه دلیلی نداشت که دیوارا انقدر بهش نزدیک باشن، طوری که انگار بخوان لهش کنن.
یکی از زنا با چشمای سردی نگاش می¬کرد. اون یکی اما یه ذره ترحم ته مردمکاش به چشم می¬خورد. برای جی¬ایونی که هیچوقت جلوی چشم دوتا غریبه نشکسته بود این لحظه حالا حالاها فراموش نمی¬شد. هق هق طولانیش و احساس بی¬کسی¬اش انقدر شدید بود که داشت دیوونه¬ش می¬کرد. در نهایت کارش به جایی رسید که زن دوم با وجود اینکه حتی اسمشو هم نمی¬دونست، جلو اومد، دست رو شونه¬اش گذاشت و جی¬ایون توی آغوشش بلندتر هق زد.
ساعت¬ها طول کشید تا هوا تاریک بشه و تموم این مدت حتی پاشو هم از دیوار میله¬ای سلولش اون طرفتر نذاشت. ترجیح می¬داد گرسنگی بکشه تا بره بیرون و چشمش به آدمایی بیفته که واقعیت حال حاضرو بیشترو بیشتر توی ذوقش می-زدن. آخر آخرای شب به این نتیجه رسید که خریت کرده، نباید پا روی دم جونگین می¬ذاشت. نباید باهاش بد تا می¬کرد. هر چند حال و روز هانا قلبشو به درد آورده بود ولی آخه چرا همیشه باید بار بقیه¬رو به دوش می¬کشید؟ خودش کم مشکل داشت، کم با زمین و زمان درگیر بود، که بقیه¬م هی هیزم این آتیشو بیشتر می¬کردن؟ هر چند خوابیدن با همچین افکار بهم ریخته و قلب سنگینی توی همچین شبی تقریباً براش غیر ممکن بود اما بالأخره پلکاش گرم شد و روی هم افتاد.
احتمالاً تو کل زندان آخرین نفری بود که خوابش برد، اما درست وقتی که خواب مثل یه مه سنگین چشمای همرو به بی¬خبری فرو برد، تمین از یه گوشه داخل سلول شد، نگاهی به اطراف انداخت و نزدیک جی¬ایون شد. چند لحظه¬ای به صورتش زل زد و بعد بدون اینکه کوچکترین تغییری توی دنیای اطراف وجود بیاره، مثل یه سایه¬ی بی¬اهمیت خزید داخل رویاش و ساکت مشغول تماشای خوابی شد که دختر داشت پشت پلکای بسته¬ش می¬دید.
                                      ---------------
جی¬ایون شنل کلاهشو پایینتر کشید و با احساس لرزش زمین زیر پاش، دوید سمت دیوارای کاهگلی نزدیکترین کوچه و پشتشو چسبوند به یه در چوبی، فقط چندتا کوچه با قصر فاصله داشت. سرو صدای سم اسبا روی زمین بیشتر شد. مردم همه پا به فرار گذاشتن و هر کدوم از پشت یه پناهگاه یا دیوار به سربازای اسب سواری که گاری¬هایی به بزرگی یه قفس سیرکو دنبال خودشون می¬کشیدن نگاه کردن و از وحشت شکاری که داخل قفسا بود، به گریه افتادن. جی¬ایون قدمی جلو گذاشت و خیره خیره به دخترایی که مثل حیوون چپونده شده بودن توی اون قفسای چوبی نگاه کرد و انقدر از دیدنشون جا خورد که متوجه نشد کلاه شنلش عقب رفته و هر آن ممکنه هویتش به عنوان یه دختر لو بره. سربازا با سرعت به سمت قصر تاختن طولی نکشید کـه گاری¬ها پشت دروازه¬های غول پیکر قصر گم شدن. مردمی که اون حوالی بودن همگی با ترس و لرز بیرون اومدن، به زانو افتادن و مشغول گریه و زاری شدن. جی¬ایون با دلسوزی نگاهشون کرد. قبل از اینکه دست ترحمش رو شونه¬ی یه زن بی¬قرار بشینه، ندیمه کیم بود که مچشو گرفت و با لحنی که همزمان هم ترسیده بودن، هم خشمگین غرید:  ¬باید برگردیم خونه خانوم.
جی¬ایون مقاومتی نکرد. انرژیش با دیدن این صحنه¬ها ته کشیده بود. با قدمای بی-جونی پشت سر ندیمه¬ی نامزدش پا توی حیاط گذاشت و تا کلون چوبی در پشتش انداخته شد، تمین هراسون از اتاقش بیرون زد و پا برهنه به سمتش دوید. بدن لاغرشو به آغوش کشید و سرو صورتشو بوسید. انقدر ترسیده بود که تا چند ثانیه بعدم هنوز نفسش سر جاش نیومده بود، برعکس جی¬ایون که یه جور کرختی عجیب بهش دست داده بود. نامزدش وقتی بالأخره تونست حضورشو باور کنه، عقب کشید و با حرص غرید: چرا تنهایی رفتی بیرون؟ نمی¬بینی توی شهر چه خبره؟
جی¬ایون لب به دندون کشید و بلافاصله چشماش پر از اشک شد: اونا... ارباب... اونا...
صدای تحلیل رفته¬ش توی کوبش¬های محکم مشتی به در حیاط گم شد. ندیمه کیم هول کلون پشت درو کشید. جینکی سراسیمه داخل حیاط شد و بلند بلند پدرشو صدا زد.
ارباب لی و همسرش هول از صدای بلند پسرشون در اتاقشونو کنار دادن و پدرش پرسید: چی شده؟
جینکی نفس نفس زد: بهمون حمله شده، دشمن دست به کشتار جمعی زده، دیشب اهالی یه روستا نزدیک مرزای شرقی کشته شدن.
خانم لی چنگی به صورتش انداخت و شوهرش نگاه هراسونشو رو چهره¬ی ترسیده¬ی بچه¬هاش چرخوند: پادشاه چی؟ ایشون چی دستور دادن؟
جینکی دست روی قلب ناآرومش گذاشت و نالید: ایشون به وحشت افتادن، همین امروز صبح دستور فوری دادن تموم خونه¬هارو بگردیم و باقی دخترای شهرو پیدا کنیم، می¬خوان هر چه زودتر با یه مراسم مذهبی دخترارو پیشکش کنن.
جی¬ایون قدمی جلو گذاشت و تکرار کرد: پیشکش؟!
ارباب لی، نگاه نسبتاً شرمنده¬شو روی دختر چرخوندو دم بر نیارود. همسرش اما با آشفتگی تموم به تقلا افتاد: باید هر چه زودتر از اینجا برید، ندیمه کیم بگو گاریو آماده کنـ...
حرفش با نشستن دست پسر بزرگترش رو شونـه¬ش نیمه کاره مونـد. جینکی گفت: نمی¬تونیم شب راهیشون کنیم. ممکنه توی راه اتفاقی براشون بیفته.
مادرش نالید: پس چیکار کنیم؟ بذاریم همین جا بمونن تا...
چشمش که به چهره¬ی نگران و شوکه¬ی تمین افتاد باقی حرفشو خورد. سکوت کوتاه اما آزاردهنده¬ی خانواده با صدای پدر شکست: حق با جینکی¬ئه، نمی¬تونیم شب راهیشون کنیم. مقدمات سفرشونو آماده کنید، صبح اول وقت می¬فرستمشون بندر مونیونگ، پیش یکی از دوستان مورد اعتمادم.
ارباب لی که پشت میزش برگشت و با شونه¬هایی افتاده سر جای همیشگیش نشست، جینکی به ندیمه کیم اشاره کرد بره سراغ مادرش. ندیمه جلو رفت، زیر بازوی خانم لی¬رو گرفت و بردش حیاط پشتی تا کمی آب خنک از چا¬ه بیرون بکشه و کمکش کنه دست و صورتش بشوره.
تمین نگاه خیره¬شو با صدای برادرش از جی¬ایونی که مبهوت سر جاش خشکش زده بود گرفت.
- تمینا، نامزدتو ببر اتاقت. دیگه نباید تو انبار بمونه، مأمورا اولین جایی که می-گردن انباره.
تمین سری تکون داد. آروم نزدیک جی¬ایون شد. بازوشو گرفت و رفتن سمت دیگه¬ی حیاط؛ امشب اولین شبی بود که تو نور پنجره¬ی اتاقش سایه¬ی یـه دخترم به چشم می¬خورد. اولین شبی که اجازه داشت جی¬ایونو کنار خودش توی اتاقش داشته باشه اما حیف که این خوشبختی بزرگ تو بدترین زمان ممکن سراغشون اومده بود. هر دو به قدری ناراحت و سردرگم بودن که جز نشستن رو به روی هم به هیچ چیز دیگه¬ای فکر نمی¬کردن. شمع می¬سوخت، نور زردش فضای اتاقو به طرز شاعرانه¬ای روشن می¬کرد ولی امشب عشق و علاقه¬ی بین این دو نفر تحت تأثیر نگرانیای بزرگتر فروکش کرده بود. تمین به این فکر می¬کرد که چطور باید خودشونو به اون شهر بندری برسونن و بعد از اون کجا برن. جی-ایونم غرق حسی عجیبی بود که موقع دیدن اون دخترا بهش دست داده بود. چه دخترایی که دو روز پیش دیده بود، چه اونایی که چند ساعت پیش توی اون قفسای چوبی زندونی شده بودن، فکر تک تکشون رهاش نمی¬کرد. نمی¬فهمید این چه غمیه که یه دفعه تموم قلبشو گرفته و حتی ذره¬ای جا برای شادی نگذاشته اما نمی¬تونست بی¬تفاوت باقی بمونه. اگـه همه¬ی اون دخترا می¬مردن چی؟ مثل مردم دهکده¬ای که جینکی می¬گفت. اگه اون دشمن نامرئی همشونو به یه چشم بهم زدن می¬کشت چی؟ خونواده¬هاشون چی می¬شدن؟ فکرای توی سرش انقدر به چرخیدن ادامه دادن که در نهایت حس کرد اگه همین حالا بیرون نره و یه هوایی به سر و کله¬ی داغش نخوره، حتماً یه بلایی سرش میاد. تمین نیم ساعتی بود که تسلیم خواب، داشت چرت می¬زد. جی¬ایون آروم و بی¬سرو صدا در اتاقو کنار داد و بیرون رفت. توی هوای خنک شب نفسی کشید و قبل از اینکه برگرده داخل صدایی توی گوشش افتاد.
موازی با سکوی خونه جلو رفت و با احتیاط از پشت دیوار سرک کشید. جینکی-رو دید که هنوز لباس دو رنگ گارد سلطنتی تنش بود. غلاف شمشیرشو محکم توی مشتش می¬فشرد، سر پایین انداخته بود و قطراتی که از چشماش پایین می-ریخت، در کمال تعجب اشک بود! رو به روی پدرش ایستاده بود و با گریه حرف می¬زد. جی¬ایون کمی خودشو جلوتر کشید تا شاید شانس بیشتری برای شنیدن داشته باشه اما هر چی گوش تیز کرد نفهمید دارن در مورد چی صحبت می¬کنن. نگاهی به ستونای کوتاه چوبی زیر خونه انداخت. این طرف و اون طرفشو پایید و چهار دست و پا رفت زیر اسکلت چوبی خونه که فقط نیم متر از سطح زمین ارتفاع داشت. هر وقت دیگه¬ای بود چه اینجا، چه خونه¬ی پدرش سخت بابتش تنبیه می¬شد ولی حسی بهش می¬گفت امشب با همه¬ی شبای زندگیش فرق داره. آروم خودشو جلو کشید و نزدیکتر رفت. با انزجار تار عنکبوتای دور و برشو پس زد و چشم دوخت به اون بیرون. از اینجا فقط زانو به پایین ارباب لی و جینکی¬رو می¬دید. اما خب صدای هر دوشونو واضح می¬شنید.
- نباید چیزی از این موضوع بهشون بگی.
داشت فکر می¬کرد پدر و پسر قصد دارن چیو پنهون کنن که جینکی توی یه تصمیم احساسی زانو زد و کف دستاشو روی زمین گذاشت.
جی¬ایون هول کرده جلوی دهنشو گرفت و نفسشو حبس کرد. ترسید لو بره اما کنجکاوی امونشو بریده بود. چی باعث شده بود صورت برادر شوهرش اینطوری خیس اشک بشه؟ جینکی سر بالا گرفته بود و به نظر درخواست مهمی داشت که با اون چشمای ملتمس زل زده بود به پدرش: خواهش می¬کنم پدر، اگه الان بریم شاید بتونیم نجات پیدا کنیم.
صدای ارباب لی بالا رفت: ما چه فرقی با مردم عادی داریم؟ فکر کردی دشمنی که فقط توی یه شب تونسته سیصد نفرو بکشه نمی¬تونه پیدامون کنه و مارو هم بکشه؟
جینکی با گریه سر تکون داد: تموم نجیب زاده¬ها دارن فرار می¬کنن، ممکنه حتی تا صبحم دووم نیاریم. اگه اونا برسن دیگه هیچ چیز و هیچ کس جلو دارشون نیست.
صدای پدرش کمی آرومتر شد: خودتو کنترل کن پسر، می¬دونم وحشت زده¬ای ولی نمی¬شه از سرنوشت فرار کرد.
جی¬ایون آروم خودشو عقب کشید، از قسمت زیرین خونه بیرون اومد و لباساشو تکوند. نگاهی به اتاق تمین که امشب اتاق خودشم بود انداخت و قدمای آرومشو به سمت در کشید. در حالی که نمی¬تونست جلوی ریزش بی¬صدای اشکاشو بگیره. حق با پدرشوهرش بود، نمی¬شد از سرنوشت فرار کرد ولی سرنوشت این مردم واقعاً چی بود؟
                                     ---------------
از همه لحاظ صبح روز بعد مهمترین روز در قلمرو بود. چه برای پادشاهی که چشمشو روی قتل عام همزمان سه تا روستا تو شب گذشته بسته بود و داشت با لباسای یکدست سفیدی می¬رفت به معبد توی جنگل تا دست به دعا برداره و مردمشو نجات بده. چه برای جونگهیونی که چند شب بود مثل دیوونه¬ها آواره¬ی کوچه¬ها شده بود تا شاید دختر توی نقاشی¬هاشو پیدا کنه و بهش التماس کنه تمومش کنن. چه برای تمینی که به محض چشم باز کردن با جای خالی نامزدش مواجه شده بود و چه برای نگهبانایی که چند ساعت پیش در کمال تعجب دروازه-رو برای تنها دختری که با پای خودش اومده بود تا جزو پیشکش بزرگ پادشاه باشه، بالا داده بودن. برای تموم مردم روز بزرگ و غمباری بود. قفسایی که هر کدوم به بزرگی یه اتاق بودن، دخترای جوونو تو خودشون جا داده بودن و شکل یه کاروان پشت سر هیئت سلطنتی¬ای کـه داشتن برای دعا به جنگل می¬رفتن راه افتاده بود. توی سکوت مردمی که با چشمای گریون شاهد این صحنه بودن فقط صدای گریه، ناله و التماسای دست جمعی دخترا شنیده می¬شد که به درو دیوار قفسا چنگ می¬انداختن و از هر نگاهی عاجزانه درخواست کمک می¬کردن. نگهبانای پیاده¬ای که کارناوالو ساپورت می¬کردن گهگاهی با یه ضربه¬ی تازیانه به دیواره¬ی قفسا ساکتشون می¬کردن ولی بازم به طرز عجیبی گوش شهر پر شده بود از صدای ضجه و التماس، هر از گاهی یه نفر از بین جمعیت پیداش می¬شد که به نگهبانا حمله می¬برد و اسم دخترشو صدا می¬زد ولی دست هیچکس به اون پیشکشی¬های بی¬گناه نمی¬رسید. نگهبانا نمی¬ذاشتن حتی انگشت مردم به این قربونی¬ها بخوره. تنها کاری که از دست مردم بیچاره برمی¬اومد نگاه کردن بود و نگاه کردن. جونگهیونم مثل باقی مردم بعد از یه شب سگ مستی با دیدن اولین صحنه از این تراژدی بزرگ مستی از سرش پریده بود و با بدن سستی بین مردم ایستاده بود. نمی¬تونست چیزی که می¬بینه¬رو باور کنه. وقتی به این فکر می¬کرد که تموم این آدما قربانی غفلت اون شدن دلش می¬خواست بمیره، کاش حداقل این بار سنگین با مرد بودنش سنگینتر نمی¬شد. کاش می¬تونست جلو بره و خودشو قربونی کنه، هر چند فقط یه زندگی بی¬ارزش داشت، در حالی که زنجیره¬ی این عذاب صدها دخترو گرفتار خودش کرده بود. نه سر این پیشکش معلوم بود نه تهش، معلوم نبود دخترای چندتا دهُ غارت کرده بودن، تعدادشون خیلی زیاد بود. از دختربچه¬های کوچیک ده دوازده ساله گرفته تا دوشیزه¬های جوونی که تا همین یه ماه پیش داشتن زندگیشونو می¬کردن و حالا باید پای عشق ممنوعه¬ی دو نفر دیگه جونشونو فدا می¬کردن، اونم به زور! کدوم عشقی همچین تاوانی داشت؟ اصلاً مگه می¬شد اسم اتفاقی که همچین تبعات فاجعه باری داشت گذاشت عشق؟
جونگهیون با حیرت بی¬انتهایی به کارناوال زل زده بود، به صورتای ترسیده¬ای که حتی نمی¬تونستن فکرشو بکنن دارن پای چه چیز بی¬ارزشی زندگیشونو از دست میدن. با هر چشم اشک آلودی که به طرفش می¬چرخید، با زنگ هر التماسی توی گوشش و هر دستی که به سمتش دراز می¬شد، حس می¬کرد بند بند وجودش داره از هم جدا می¬شه. مرگ چقدر آسون بود پیش حالی که داشت. تا ثانیه¬های طولانی¬ای سر جاش خشکش زده بود و حتی نمی¬تونست نفس بکشه. درست زمانی که داشت فکر می¬کرد استحقاقشو داره تبدیل به یه مجسمه¬ی سنگی بشه یه نگاه آشنا بین اون چهره¬های گریون زانوهاشو شل کرد و به زمین چسبوند. صورت کوچیک و معصوم جی¬ایون که چند ثانیه زودتر جونگهیونو پیدا کرده بود، بین چهره¬هایی که همه فریاد می¬کشیدن و التماس می¬کردن به یه لبخند غم انگیز باز شده بود و با اینکه گریه نمی¬کرد، با اینکه تقلایی برای آزادیش نمی¬کرد اما دیدنش حتی از بقیه¬م دردناکتر بود. انگار اوج این فاجعه تنها و تنها توی وجود این دختر تجلی پیدا کرده بود، مثل نقشی از میدون جنگ که توش فقط چهره¬ی مصیبت زده¬ی یه سرباز مشخص باشه، همونی که لحظه¬ای دست از جنگیدن کشیده و زل زده به چشمات.  
جی¬ایون دید که جونگهیون چطور به نگهبانا حمله آورد و پس زده شد. دید که اون پسر با اینکه فقط دورادور می¬شناختش چطور فریاد کشید و آشفته شد. پریشونی¬شو دید و فکر کرد چه خوب که نامزدش اینجا نیست و بی¬قراریشو نمی-بینه. می¬دونست تمین هیچوقت نمی¬بخشدش. می¬دونست خونواده¬ی خودش، خونواده¬ی همسرش بدترین سرزنش¬هارو تو غیابش فریاد می¬کشن ولی مگه اون چه فرقی با بقیه¬ی دخترا داشت؟ هرچند درکش برای بقیه آسون نبود اما این اولین باری بود که احساس می¬کرد وظیفه داره شبیه دیگران باشه. شبیه تموم دخترایی که امروز جونشونو برای پایان دادن به این مصیبت از دست می¬دادن. درسته حد و حصری برای این اندوه بزرگ وجود نداشت ولی حتی اگه پا به پای بقیه می-مرد هم چندان عادلانه نبود. چون حداقل در مقایسه با بقیه¬ی دخترا جی¬ایون زندگی خوبیو سپری کرده بود. به بزرگترین آرزوش نرسیده بود اما بازم زندگی خوبی داشت. توی خانواده¬ی خوبی به دنیا اومده بود و با آدمای خوبی هم آشنا شده بود. اونم تو دوره¬ای که هر دختری از این شانسا نداشت یه نامزد عاشق پیشه داشته باشه. بین مردمی که به دختراشون فرصت نمی¬دادن قبل از پوشیدن لباس عروسی حتی شوهراشونو ببینن، به جی¬ایون تموم این شانسا داده شده بود. شاید اگه وضعیت طور دیگه¬ای بود هیچ وقت جرئت همچین کاریو پیدا نمی¬کرد اما حالا اوضاع فرق کرده بود. دیشب خیلی به حرفای جینکی فکر کرده بود، انقدر توی ذهنش سبک سنگین کرده بود که آخرش حقیقت براش مسلم شده بود. هر چند تلخ، هر چند آزاردهنده ولی این فرض که ممکنه همه¬ی مردم به دست دشمن بمیرن، از هر احتمال دیگه¬ای قویتر بود. توی دنیایی که نه خونواده¬ی خودش وجود داشت، نه خونواده¬ی تمین، زنده موندن دیگه چه اهمیتی داشت؟ هر چند این فداکاری خودخواهانه اول منحصر به خونواده¬ی خودش بود ولی بعد به دیگران هم فکر کرده بود. مثل خورشیدی که از یه گوشه¬ی جهان شروع به طلوع کنه ذهنش روی تموم آدمایی که ممکن بود جونشونو از دست بدن روشن شده بود. ندیمه¬ها، همسایه¬ها، مردم کوچه و بازار، بچه¬ها، نجیب زاده¬ها، مردم معمولی، همه¬ی سربازا و خدمتکارای توی قصر، تاجرای سرشناس شهر و کارگرای بیچاره¬ای که به سختی چیزی برای خوردن پیدا می¬کردن،  اگه همه¬ی این آدما می¬مردن، دیگه زنده بودن چه فایده¬ای داشت؟ درست کـه همه¬ی این دخترا با بی-رحمی تموم و به اجبار پیشکش می¬شدن ولی اگه این کار می¬تونست جلوی فاجعه-ی بزرگی که در حال وقوع بودو بگیره، ارزششو داشت. جی¬ایون با تموم وجودش تکرار می¬کرد ارزششو داره به خاطر تموم آدمایی که می¬شناخت و نمی-شناخت دست به این کار بزنه.
                                      --------------
خورشید که اولین پرتوهای گرمشو به شهر تابوند، قصیده¬ی غم انگیز دخترا خیلی وقت بود توسط جنگل بلعیده شده بود. سکوت بدی به همه جا حاکم بود. کوچه¬ها خالی از رهگذر بودن. مثل اینکه سم توی هوا پخش شده باشه، مردم همه از ترس چپیده بودن توی خونه¬هاشون و با وحشت مطلق به انتظار نشسته بودن ببینن این سرنوشت شوم به کجا می¬رسه.
شاید تنها تو خونه¬ی ارباب لی بود که همه زیر سقف آسمون سعی می¬کردن جلوی کوچکترین فرزند خونواده¬رو بگیرن. تمین از فکر اینکه جی¬ایونو گرفته باشن، دیوونه شده بود. به درو دیوار چنگ می¬انداخت و قلبش دیگه توی سینه جا نمی-شد. ندیمه کیم، جینکی، مادرش و مباشر پدرش به زور نگهش داشته بودن تا از خونه بیرون نزنه، اما خب فریادای پی در پی¬اش به قدری اوضاعو سخت کرده بود که در نهایت پدرش مجبور شد به مباشرش اشاره کنه از هوش ببردش.
ضربه¬ی مرد که پشت گردنش کوبیده شد، تمین بی¬جون روی دست مادر و برادرش افتاد. دنیا جلو چشماش تار شد و چند ثانیه قبل از اینکه به کل از هوش بره، روی مرز هشیاری مکالمه¬های آخرشونو شنید.
فریاد مادرش: این چه کاریه با پسرم کردید؟
و به دنبالش غرش پدرش: جی¬ایون رفته، با پای خودش رفته جزو پیشکش پادشاه باشه، فکر می¬کنی اگه بفهمه به جون خودش رحم می¬کنه؟
صبح اول وقت یکی از نگهبانای خونه که برای تماشای مراسم رفته بود، برای ارباب لی خبر آورده بود جی¬ایونو بین دخترا دیده، هرچند ارباب لی تموم شبو از ترس بازرسی خونه بیدار مونده بود، اما وقتی خبرو شنید مطمئن شد که جی¬ایون با پای خودش از اینجا رفته. هیچ نیرویی غیر از اراده¬ی خودش نمی¬تونست از اینجا بیرون ببردش. شاید برای همینم غیرمنطقی¬ترین تصمیم عمرشو گرفت. پسرشو غرق در بی¬خبری پشت یه گاری جا داد، روشو با یه پارچه¬ی کنفی کشید و بی¬اعتنا به حال بد همسرش، سپردش دست ندیمه کیم تا از شهر دورش کنه. اگه خبرای بدی که دیشب بهشون رسیده بود حقیقت داشت و مردم همه محکوم به مرگ بودن، تمین این فرصتو پیدا می¬کرد که یه جایی خیلی دورتر از اینجا شاهد این جنگ غیرمنصفانه نباشه. درسته همه¬شون، تک تک این آدما حق داشتن نجات پیدا کنن ولی این کار مثل تیری توی تاریکی بود. یا ندیمه کیم با سرسختی ذاتیش مسیر ناهموار کوهستانو بالا می¬رفت و تمینو به یه پناهگاه امن می¬رسوند یا هر دوشون بدبیاری می¬آوردن و زودتر از بقیه می¬مردن. در هر صورت دنیا دیگه طوری نبود که بشه گفت چی درسته، چی غلط.
                                      ---------------
سکوت معبدی که توی دل جنگل و در محاصره¬ی شاخه¬های بلند درختا غالباً آروم بود، با دعای زیرلب کاهن اعظم شکسته می¬شد. زیر برآمدگی هلالی یه صخره¬ی سنگی، پادشاه به زانو نشسته بود و زیر چشمی به کاهن اعظم و راهباش نگاه می¬کرد که یه رقص عرفانی¬رو توی برکه¬ی کم عمق زیر پاشون شروع کرده بودن. دور تا دور اون مکان پر از خدمتگزاران سفید پوشی بود که دست توی آستین¬های گشادشون فرو برده بودن و توی سکوت برای قبول این پیشکش توسط خدایان دعا می¬کردن. پادشاه، خانواده¬ش، هیئت وزیران و هر کس که توی دربار کاره¬ای بود همه با لباس¬های یه دست سفید زانو زده بودن و با اینکه کاری جز نشستن و تظاهر به پشیمونی از گناهانشون نمی¬کردن، اما همگی سخت مضطرب بودن. همه چیز به ظاهر روی ریتم خاصی پیش می¬رفت تا اینکه کاهن اعظم وسط رقصش ایستاد، زانو زد و دنباله¬ی بلند لباسش رو سطح آب خیس خورد و شناور شد. راهب¬های زیردستش هم آروم عقب کشیدن و برای مهمترین مرحله¬ی دعا تنهاش گذاشتن. حالا دیگه سکوت خالص معبد فقط با صدای چکه¬ی قطره¬های آب می¬شکست.
اما خب قسمت اصلی مراسم جایی دورتر از اینجا بود. چندین هزارمتر اون طرفتر نگهبانا توی جنگل پخش شده بودن و هر قفسو یه گوشه بین درختا رها کرده بودن. بعضیا نزدیک به هم، بعضیام دور از هم، از جایی که جی¬ایون و باقی دخترا رو رها کرده بودن می¬شد صدای فریاد دو دسته¬ی دیگه¬رم شنید. اما مسئلـه¬ی اصلی گریه¬های مداوم و ناله¬های تحلیل رفته¬ی دخترا نبود، مسئله قفل بزرگی بود که به تنها محفظه¬ی قفس زده بودن. محفظه¬ی پنجره مانندی که درست بالای سر دخترا بود و برای باز کردنش باید روی شونه¬های هم می¬ایستادن. در بهترین حالت اگه دستشون به محفظه می¬رسید چیزی نداشتن که باهاش قفلشو باز کنن. جی¬ایون از باقی قفسا خبر نداشت ولی اوضاع خودشون یکم امیدوار کننده بود. دوتا از دخترا که به نظر می¬رسید هم سن و سال خودش باشن با تقلای زیادی از سر و کول چندتای دیگه بالا رفته بودن و دختری که بالاتر بود داشت سخت تقلا می¬کرد که دستش به اون قفل لعنتی برسه.
بقیه منتظر زل زده بودن به انگشتای دختر که هر لحظه داشت به قفل نزدیکتر می¬شد. بعد از لحظاتی که به اندازه¬ی یه عمر طول کشیده بود بالأخره دست دختر به محفظه رسید و همه گریه¬هاشونو فراموش کردن. حالا دیگه روزنه¬ای تو دل تاریکی براشون پیدا شده بود. باقی دخترا به تقلا افتادن تا یه چیز نوک تیز پیدا کنن. در نهایت یه نفر دست برد تو موهای پرپشتش و سنجاق سر میله¬ایشو بیرون کشید. سنجاق سرو به دست دختری که بالاتر از همه بود رسوندن و با استرس دست به دعا برداشتن تا معجزه¬ای اتفاق بیفته و قفل باز بشه. سکوت عمیق و ناگهانی قفس کمک کرد دختر کمی به خودش مسلط بشه و بالأخره بعد از چند بار چرخوندن سنجاق توی قفل، بازش کنه. جیغ ممتدی که دخترا از روی شادی کشیدن لای درختای اون حوالی پیچید و با هشدار یکی که غرید: سرو صدا نکنید، ممکنه نگهبانا برگردن!
یه دفعه خاموش شد. همگی با وحشت سر تکون دادن و ساکت مشغول کار شدن. دو نفر قلاب گرفتن، بقیه یکی یکی بالا رفتن و از قفس خارج شدن. به زحمت از اون نرده¬های چوبی پایین اومدن و تا پا روی خاک نرم جنگل گذاشتن به طرز غریبی احساس آزادی کردن. جی¬ایون جزو آخرین کسایی بود که بیرون کشیدنش و آزاد شد. دختری که سنجاق سر دستش بود، دویید به سمتی از جنگل که صدای کمک می¬شنید، بقیه هم بعد از یه استیصال آنی تنها یا چند نفر چند نفر، هر کدوم از یه طرف رفتن دنبال سرنوشتشون. جی¬ایون چند لحظه¬ای سر جاش ایستاد و به اطراف نگاه کرد. نمی¬دونست چطور باید راهشو پیدا کنه. هیچ وقت توی جنگل تنها نمونده بود. ناچار مثل بقیه قدمای مرددشو کشوند سمت یه مقصد نامعلوم. مسلماً نمی¬شد بین کسایی که فقط و فقط دنبال آزادی بودن، حرفی از احساسات عجیب خودش بزنه. جی¬ایون برای فرار نیومده بود، اما نمی¬تونست هم ببینه بقیه برخلاف میل خودشون پای چیزی می¬میرن که اعتقادی بهش ندارن.
جنگل با درختای بلندش، هوای سرد و فضای نیمه تاریکش مثل معمای بزرگی بود که نمی¬دونست قراره به کجا برسوندش، فقط اینو می¬دونست که مثل بقیه از چیزی فرار نمی¬کنه. لااقل تا قبل از پیچیدن اون صدای عجیب توی گوشش که همچین قصدی نداشت. همش نیم ساعت از وقتی که راهشو از بقیه جدا کرده بود می¬گذشت. مسیری که پیش گرفته بود هیچ فرقی نکرده بود، جز اینکه درختاش کمی از هم فاصله گرفته بودن وگرنه هنوز توی جنگل بود.
بیست دقیقه¬ی قبل دیده بود که اون دو تا دختر در سه تا قفس دیگه¬رو هم باز کردن. به شجاعتشون غبطه خورده بود ولی بازم قصدی که اونا داشتنو نداشت. نمی¬خواست برگرده به دنیایی که همین حالاشم ممکن بود از بین رفته باشه. با وسواس دامنشو بلند کرد. مجبور بود از بین بوته¬های بلند و نیمه خیس سرخس راهی برای خودش باز کنه که با شنیدن یه صدای عجیب سر جاش ایستاد. صدایی مثل نفیر باد که کم¬کم شدت گرفت و تبدیل به یه جیغ ممتد شد. دست فرو کرد توی گوشش و روی زمین نشست. با وحشت به اطرافش نگاه کرد اما چیزی ندید. صدا شدیدتر شد تا جایی که مغزش سوت کشید.
اولین کسایی که اون اشباح سیاهو دیدن، چند تا از همون دخترایی بودن که موفق به فرار شده بودن. شوخی بدی بود ولی هر پنج نفر با چشمای خودشون دیدن که یه چیزی خیلی خیلی سریعتر از باد، بالای سرشون پرواز کرد. چند باری این طرف و اون طرف رفت و یه ثانیه قبل از اینکه جونشون توسط این موجود ناشناس گرفته بشه، صورت محوی از یه چهره¬ی عجیبو دیدن که نیشخند زد.
شایدم کار خدا بود که وقتی کاهن اعظم و باقی دستیاراش بعد از ساعت¬ها فکر بی¬نتیجه به توافق رسیدن که نظر غالب مردمو قبول کنن و برای تموم شدن این وضع از جون دخترای جوون مایه بذارن، متوجه نشدن که خطرناکترین جا برای انجام همچین مراسمی جنگله. تموم این ماجراها از دل جنگل شروع شده بود و از اینجا به باقی جاها کشیده بود. حماقت بود که همگی فکر کردن چون قدیمی¬ترین معبد کشور یه جایی تو دل جنگله پس دشمن به این عقیده احترام می¬ذاره و آسیبی بهشون نمی¬رسونه. معبد از اولین نقاطی بود که مورد حمله قرار گرفت. سایه¬های سریعی دور تا دورش به پرواز در اومدن و فقط توی چند ثانیه همه¬ی حاضرینو فارق از هر جایگاهی به قتل رسوندن و راضی از خونی که داشت آب برکه¬رو سرخ می¬کرد غیبشون زد. همه چیز یه دفعه رخ داد و یه دفعه هم تموم شد. جز چند نفر بقیه فرصت نکردن حتی جیغ بزنن. همه با بدنایی که رد عمیق چنگالی خراشیده بودشون، با چشمایی که از شدت ناباوری از حدقه بیرون زده بود تسلیم مرگ شدن. تنها چیز به ظاهر زنده¬ای که پشت سرشون به جا موند قطره¬های آبی بود که از رطوبت دیوارای سنگی صخره چکه می¬کرد و سرخی خونو مثل جوهر توی آب برکه پخش می¬کرد.
هر چند کسی فرصت نمی¬کرد به این حقیقت پی ببره ولی به چشم اون موجودات این پیشکش واقعاً هدیه¬ی جالبی بود. هر گوشه از جنگل پر از طعمه¬هایی بود که به راحتی دریده می¬شدن و انقدر سریع می¬مردن که خون با تأخیر از زیر لباساشون پدیدار می¬شد. هیچوقت لذتی به این وسعت نصیبشون نشده بود. سایه¬ها همه جا بودن. البته می¬تونستن آرومتر این جنگو پیش ببرن ولـی وقتی می¬شد سریعتر انجامش بدن چرا باید تعلل می¬کردن؟ وقتی می¬تونستن توی کمترین زمان ممکن بیشترین لذتو ببرن چرا باید دست نگه می¬داشتن؟
                                      ---------------
جی¬ایون یه گوشه، تو پناه بوته¬هایی که هیکل نحیفشو بین شاخ و برگشون پوشونده بود، نشسته بود و داشت با وحشت به اتفاقی که رخ می¬داد نگاه می¬کرد. هر از گاهی یه سایه¬ی محو می¬دید که مثل یه پرنده¬ی سیاه توی آسمون پیداش می¬شد و انقدر سریع ناپدید می¬شد که اصلاً نمی¬تونست تشخیص بده این شبحای سیاه واقعاً چی هستن. انقدر از حضور ناگهانیشون ترسیده بود که نمی¬¬تونست از جاش جم بخوره. بدجوری خودشو باخته بود. کاملاً بی¬حرکت مونده بود. فقط در حدی قدرت بدنی براش مونده بود که مردمکاشو اطرافش بچرخونه و نفس توی سینه¬ش گیر نیفته. به غیر از اینا دیگه هیچ کاری از دستش ساخته نبود. اما خب با تموم وحشتش، وقتی یکی از سایه¬ها کمی بیشتر درنگ کرد و درست بالای سرش شروع به چرخیدن کرد، بدنش داشت بهش قول شرف می¬داد اگه همین حالا بلند شه و فرار کنه همه جوره کمکش می¬کنه. خودشم همین قصدو داشت اما نتونست، چون به یه چشم به هم زدن دستی به گلوش نشست و بالا کشیدش. سعی کرد مانعش بشه ولی نتونست. دستی که به گلوش چنگ زده بود، انقدر بالا بردش که پاهاش از سطح زمین جدا شد و توی هوا معلق موند. جدای از خفگی، دختر بیچاره بیشتر از این وحشت کرده بود که فقط یه چهره¬ی محوُ جلوی چشماش می-دید. مثل تصویر تاری که فقط آدمای نیمه کور بهش عادت دارن. نیت این غریبه اما برعکس چهره¬ش کاملاً مشخص بود. می¬خواست بکشدش، جی¬ایون شک نداشت!
با این دستای پرزور و فشاری که روی گلوش بود، دیگه داشت خودشو آماده¬ی مرگ می¬کرد که صدایی مثل یه معجزه از مرگ حتمی نجاتش داد. دوباره همون سوت بود با این تفاوت که این بار به طرز کر کننده¬ای توی فضا پیچید و باعث شد شنواییشو برای چند لحظه از دست بده. پلکاشو هم محکم بهم فشرد اما حس لامسه¬ش هنوز سر جاش بود. به وضوح حس کرد که دستای روی گردنش شل شدن و نفس کشیدن یکم براش آسون شد ولی نفهمید چی شد که به این سرعت تغییر مکان دادن و از ارتفاع حدوداً یک متری روی زمین افتاد. وقتی عقلش سر جاش اومد، دور و برش چندتا دختر دیگه هم دید که همگی با چهره¬های خشک از وحشت نگاش می¬کردن. ترسیده چشمی اطرافش چرخوند. حالا دیگه اون سایه¬ها همه جا بودن و تنگ محاصره¬¬شون کرده بودن. قبل از اینکه بتونه بفهمه چرا نکشتنش، یه چیزی مثل تور از آسمون روی سرشون افتاد و قدرت هر حرکتی¬رو ازشون سلب کرد. خوب یا بد، انگار دشمن یکمم هوس شکار زنده کرده بود!
حمله اما فقط به جنگل ختم نشد. به خاطر هدیه¬ی بزرگی که پادشاه تدارک دیده بود، بوی خون در سرتاسر قلمرو به قدری شدت گرفت که دشمنای ناخونده¬رو جری کرد به وحشی¬گری¬های بیشتر... علاوه بر حمله به تموم روستاهایی که سر راهشون قرار داشت تا پایتخت پیش رفتن و با توجه به هوش زیادی که داشتن خیلی زود فهمیدن اینجا برنامه برعکسه، باید برای پیدا کردن طعمه¬هاشون به گوشه گوشه¬ی خونه¬ها سر بزنن و تا پشت در آخرین اتاق¬ها پیش برن. فریاد اولین قربانی¬ها و باقی مردمی که پا به فرار گذاشته بودن خیلی سریع توی گوش شهر پیچید و همه طوری آشفته شدن که از خونه¬ها بیرون زدن و توی اولین مواجهه با قاتل¬های ناشناسشون به طرز فجیعی مردن. دشمن خونه به خونه به سرعت باد پیشروی کرد و فقط جایی دست کشید که صدای سوتو شنید. هر چند دیگـه مردم زیادی از دستشون در امان نمونـده بود ولی توی رفتن ناگهانی¬شون یه جور وحشت خالص بود که می¬گفت دوباره برمی¬گردن. برمی¬گردن و این بار بدتر از دفعه¬های قبل دست به کشتار می¬زنن.
جنگ حتی نیمروزم طول نکشید، توی فقط چند ساعت هوای تموم قلمرو به بوی خون آغشته شد و توی خیلی از خونه¬ها دیگه کسی نموند که عزادار بقیه بشه. همه مردن؛ کوچیک و بزرگ، پیر و جوون، توی محدوده¬ای که به تسخیر دشمن دراومد تعداد زنده¬ها حتی از سگای ولگرد بین اجسادم کمتر بود. با این وضع می¬شد گفت جونگهیون جزو معدود مواردی بود که از قلب همچین حمله¬ی مرگباری جون سالم به در برد. تنها کسی که با یه محافظ به سرعت برق و باد از شهر دور شد. همه چیز انقدر سریع رخ داد که وقتی چشم باز کرد کیلومترها دورتر از خونه¬ش بود و دلیل این نجات سریع السیر، همون دختری بود که عشقش باعث این ویرانی بزرگ شده بود. جونگهیون اول نتونست تشخیص بده چیزی که می¬بینه واقعیته یا خیال اما وقتی دختر قدم جلو گذاشت و پرسید: خوبی؟
حقیقت مثل پتک به سرش فرو اومد. هراسون ازش دور شد و داد زد: چه بلایی سر مردم آوردین؟
دختر مکثی کرد و جواب داد: بهتون حمله کردن.
جونگهیون صداشو بالاتر برد: کیا؟
صورت دختر غمگینتر شد. با اینکه شرم داشت اما واقعیتو گفت: مردم سرزمین من.
جونگهیون آشفته فریاد کشید: چرا؟ چرا باید مردم شما به ما حمله کنن؟
آه دختر مثل یه بخار جادویی از بین لبای نیمه بازش بیرون زد و صداش آهسته¬تر به گوش پسر رسید: چون شما ضعفید.
- همین؟ چون ضعیفیم باید قتل عاممون کنید؟
وجود دختر از غمی که توی این فریاد دردآلود بود موج برداشت و مثل برگی روی سطح آب لرزید. کمی نزدیکتر شد و گفت: این قانون طبیعته عزیزم، اونی که ضعیفتره قربانی قوی¬ترا می¬شه.
جونگهیون از شدت مسخره بودن این جواب دادی کشید و بعد خندید، یه خنده¬ی تلخ و عصبی: منم یکی از اونا بودم، چرا هنوز اینجام؟
دختر کمی عقب رفت و جوابی نداد. جونگهیون با چهره¬ای سرخ از خشم غرید: جوابمو بده، چرا اینجام؟
دختر لب گزید و چشمای درشتش شدن انعکاسی از مردی که عشقش کورش کرده بود: اینجایی چون من ازت محافظت کردم.
جونگهیون قدمی عقب رفت و با ناباوری سر تکون داد. چند ثانیه¬ای ساکت موند و بعد نالید: توی دنیایی که همه¬ی کس و کار من مردن، محافظت تو به چه دردم می¬خوره؟
دختر مصرانه واقعیتو به رخش کشید: اونا می¬کشتنت، مثل هزاران نفری که امروز کشتن!
اما فایده¬ای نداشت، ذهن جونگهیون هنوز از بهت این اتفاق عجیب خلاص نشده بود: باید می¬ذاشتی می¬مردم. باید می¬ذاشتی منم مثل بقیه می¬مردم!
به قدری آشفته بود که دیگه منتظر جواب دختر نموند، چرخید و دوید به سمت بیابونی که حتی نمی¬دونست مال کدوم خشکیِ روی زمینه، فقط می¬دونست باید از این موجود و محبت شومش فاصله بگیره.
                                       --------------
اولین چیزی که جی¬ایون بعد از بیدار شدن دید، میله¬های یه قفس بود، ولی نه از اونایی که امروز صبح گرفتارشون شده بود. این یکی از یه جور فلز براق نقره-ای رنگ ساخته شده بود، با انحناهای خاصی که نظم عجیبی داشت و جدا از ماهیتش نمی¬شد گفت که زیبا نیست! دخترای دیگه هنوز خواب بودن که تکونی به خودش داد و سر جاش نشست. با حیرت چشم دوخت به دره¬ی سرسبزی که کنگره¬های عجیبی از دل درختاش بیرون زده بود و ازشون دودای رنگی بلند می¬شد. اینجا دیگه کجا بود؟ چشم چرخوند و یه نگاهی به موقعیت خودشون انداخت. پشت سرشون دو تا قفس دیگه هم با شکل و اندازه¬ی مشابه وجود داشت، هر سه قفس با چرخای عجیبی به هم وصل شده بودن و کل این مجموعه با زنجیرای ظریفی به دهنه دوتا اسب که یکم جلوتر یورتمه می¬رفتن بسته شده بود. دیگه خبری از اون سایه¬های موهوم نبود. در عوض دوتا مرد سوار اسبا بودن که عضلات بالاتنه¬ی لختشـون از این فاصلـه هم پیدا بود. اسبـا توی مسیر دره پیش می¬رفتـن. جی¬ایون می¬دونست دارن به اون سمت میرن. هر چی نزدیکتر می¬شدن متوجه¬ی جزئیات بیشتری از وجود یه شهر می¬شد. اما خب خود مسیرم به قدری قشنگ بود که نمی¬تونست نگاهشو از اطراف بگیره. انگار توی یه نقاشی خیره کننده بودن که به طرز عجیبی رنگ واقعیت به خودش گرفته بود. به غیر از تنه-های قطور درختا و شاخ و برگ فراوانشون، بوته بوته گل بود که از هر گوشه و کناری سر بلند کرده بود، با گلای عجیب و براقی که جی¬ایون حتی توی قصر ملکه هم شبیه¬شونو ندیده بود. بوی خوشی که از هر بوته بلند می¬شد به قدری خوب بود که کم¬کم داشت فکر می¬کرد یه جور عطر مخصوص توی هوا پخش شده و همه جارو در بر گرفته. هوا صاف بود و نسیم ملایمی که می¬وزید حالشو حتی تو اوج اسارت هم جا می¬آورد. یکم پایینتر وقتی مسیر سنگفرش شهر پیدا شد، دیگه نتونست به کنجکاویش غلبه کنه، دو دستی از میله¬های قفس گرفت و با حیرت چشم دوخت به درو دیوار خونه¬هایی که همه از یه جور سنگ صاف براق ساخته شده بودن و مثل ستاره¬ها برق می¬زدن. خونه¬هایی که با پله¬ها، ایوان¬ها و پنجره¬های بلند بیشتر شبیه یه خیال خوش بودن تا واقعیت. معابر همه گل کاری شده بودن، پیچکا از دو طرف کوچه دیوارارو احاطه کرده بودن و اون بالا درست از جایی که طاق زده بودن روی مسیر، خوشه خوشه گل خوشبو مثل فانوس ازشون آویزون شده بود که با وزش ملایم نسیم تکون می¬خوردن. یکم جلوتر سرو کله¬ی مردمم پیدا شد. جدا از چهره¬هایی که بلااستثناء هر کدوم یه جوری زیبا بودن، دومین چیزی که خیلی جلب توجه می¬کرد پوشش عجیب و غریبشون بود. لباساشون همه از یه جور پارچه¬ی براق بود که برای زنا با چینای متوالی و روی هم روی هم دوخته شده بود و برای مردا فقط شامل چیزی شبیه شلوار بود. تقریباً هیچکدوم از مردایی که به چشمش خوردن پیرهن نداشتن، بالاتنه¬های عضلانی همشون با آویزای دور گردنشون مثل تندیس¬های متحرکی بودن که از طلا تراشیده باشن.
دور میدونی که با یه حوض بزرگ و فواره¬های بلند، آبی به زلالی اشک چشمو به هوا پرتاب می¬کرد، مردم دسته دسته کنار هم جمع شده بودن. بعضیا گرم حرف و خنده بودن، بعضیام با آوازی که دیگران می¬خوندن می¬رقصیدن. اولین برداشتی که می¬شد از شهر داشت این بود که اینجا خودِ بهشته وگرنه مگه می¬شد همه چیز انقدر عالی، زیبا و بی¬نقص باشه؟ جی¬ایون هنوز محو خونه¬ها و اهالی بود که چشمش به عظیم¬ترین سازه¬ی شهر افتاد. قصری که گنگره¬هاش تا دل آسمون رفته بود و در کمال استحکام زیباترین بنایی بود که به عمرش دیده بود. با این فکر که به اون سمت میرن قلبش گرم توی سینه تپید ولی یکم جلوتر که مردا دهنه¬ی اسبارو کشیدن و مسیر مخالف قصرو پیش گرفتن دوباره ترسش برگشت. فارق از تموم این زیباییا برای چی اینجا بود؟ این مردم کی بودن، چه قصدی داشتن؟ چرا همه چیزشون انقدر عجیب بود؟
سوالاش با پیچیدن به کوچه¬ای که انتهاش می¬رسید به یه صخره¬ی بلند، از سرش پرید. تقریباً تموم حجم صخره با گلای ریز نقره¬ای رنگی پوشیده شده بود و دهانه¬ی غار مانندش مثل شیشه برق می¬زد. دو مرد دم ورودی ایستاده بودن و نگهبانی می¬دادن. وقتی سوارکارا از روی اسب پایین پریدن، جی¬ایون از روی یه ترس غریزی عقب کشید و با تعجب به بقیه نگاه کرد، هنوز همه خواب بودن. یکی از مردا توی صدف طلایی که به گردنش داشت دمید و با اینکه صداش زیاد بلند نبود اما مثل یه جادو خوابو از سر همه پروند. دخترا یکی یکی چشم باز کردن و از دیدن مناظر اطرافشون حیرت زده شدن. زمزمه¬های تحسین آمیزشون تا وقتی که در قفسا باز بشه ادامه پیدا کرد. همگی مسخ شده از توی قفسا بیرون اومدن و خود به خود به سمت ورودی غار کشیده شدن، بدون اینکه حتی فکر کنن چی توی اون سرداب قشنگ انتظارشونو می¬کشه؟
جی¬ایون تنها کسی بود که از دیدن دیوارهای سنگی سرداب با رگه¬هایی از طلا و نقره وحشت کرد. باقی دخترا محو درخششی شدن که توی نور مشعلای روی دیوار چند برابر شده بود. حقم داشتن، نهایت چیزی که بعضیاشون دیده بودن، برق قاشقای نقره بود یا آویز تزئینی دامن اشراف زاده¬ها حالا این همه نور و رنگ و درخشش تقریباً برا همه¬شون دیوونه کننده بود. جی¬ایون اما کاملاً متوجه بود دارن به سمت چیز وحشتناکی میرن. حتی هجوم اون همه بوی خوب توی هوا هم نمی¬تونست قلب بدبینشو آروم کنه. حس می¬کرد مرگ مثل یه هیولای نامرئی پشت این دیوارای براق منتظرشونه تا اونارو هم به سرنوشت بقیه دچار کنه.
یکم جلوتر، سر یه پیچ ناملایم فضای بزرگی مثل یه سالن وجود داشت که چند تا پله می¬خورد و می¬رفت پایینتر. اینجام به قشنگی تونلی بود که ازش داخل اومده بودن ولی روشنتر، زیباتر و شلوغتر. اولین چیزی که توی این فضا به چشمشون خورد یه دسته دختر بود که با لباسایی به نازکی گل، روی یه بلندی سکو مانند نشسته بودن و داشتن چنگ می¬زدن. علاوه بر لباسای خیره کننده¬شون، چهره-هایـی انقدر زیبا داشتن کـه جی¬ایون هیچ جبهه¬ای جز تحسین نمی¬تونست به خودش بگیره. انگشتای ظریف دخترا روی تارهای چنگ به حرکت در می¬اومد و صداهایی که در اثر این برخورد از سازها بلند می¬شد، فقط با یه کلمه قابل توضیح بود، خیال انگیز!
فضای بزرگ سرداب با مشعلای بی¬شمار به روشنی روز بود و نگهبانای زیادی با فاصله¬ی کمی از هم دور تا دورش ایستاده بودن. علاوه بر صدای موسیقی صحبت آروم چند نفر دیگه¬م از سمت چپ غار به گوش می¬رسید، از پشت فضایی که با پرده¬های نفیسی پوشونده شده بود. بخار طلایی رنگی از زیر پرده¬ها بیرون می¬زد که به شدت بوی خوبی داشت و سایه¬ی محو چند نفرم روی پارچه¬ی نسبتاً نازک پرده به چشم می¬خورد. حس خوبی که دخترا از این فضای عجیب اما خوشایند گرفته بودن خیلی زود با تشر نگهبانی که همشونو یه گوشه کنار هم جمع کرد، تبدیل به ترس شد.
یه نگهبان که از بقیه هیکلی¬تر بود رو به روشون ایستاد و غرید: زانو بزنید.
غرشش همرو وادار به زانو زدن کرد. همگی سر پایین انداختن و دیگه جرئت نکردن به چیزی خیره خیره نگاه کنن. جی¬ایون دامنشو چنگ زد و با اینکه حسای بدش تشدید شده بود تصمیم گرفت عاقل باشه و حرکت تحریک کننده¬ای نکنه. زیرچشمی دید که یکی از مردا به طرف پرده رفت و گفت: دستورتون انجام شد پرنس.
پس طرف حسابشون یه شاهزاده بود؟ بهتر از این نمی¬شد! گوش تیز کرد ببینه دیگه چی دستگیرش می¬شه. دایره¬ی دیدش مثل بقیه¬ی دخترا که سر پایین انداخته بودن محدود شده بود اما زیرچشمی دید که مرد نگهبان دور شد، پرده کنار رفت و دیواره¬های سنگی یه حوضچه که آب از لبه¬هاش سرریز شده بود، پیدا شد. یه ثانیه قبل از اینکه مردمکاش بالاتر برن با دیدن پاهای لختی که از حوضچه بیرون اومد زود نگاهشو دزید و سر به زیر انداخت. صدای پر از طعنه¬ی یه نفر به گوشش رسید: پس اون مخلوقات حقیر اینان؟
صدای دیگه¬ای گفت: چرا وقت پرنسو با همچین موجودات بی¬ارزشی می¬گیرید؟
بعد اما تموم این اعتراضات چاپلوسانه با صدای بمی خاموش شد: قبل از اینکه ببریدشون به حضور پدرم باید مطمئن بشم ارزششو دارن یا نه.
خنده¬های تأییدآمیزی که توی سرداب پیچید، خون جی¬ایونو به جوش آورد. دندوناشو بهم فشرد و سعی کرد خشمشو کنترل کنه. اشراف زاده نبود ولی یاد نداشت کسی اینطوری تحقیرش کرده باشه.
سکوت کوتاه فضا با صدای کشیده شدن صندلای پرنس روی زمین بهم خورد. وقتی انقدر نزدیک شد که جی¬ایون دیگه مجبور نبود برای زیرزیرکی دیدنش چشم بچرخونه، دید که یه پوشش نازک و لَخت شبیه پارچه¬ای از طلا ساق پاشو پوشونده ولی همچنان از بالا گرفتن سرش امتناع کرد. یه جور وهم عجیب به فضا حاکم بود که هیچکس جرئت نمی¬کرد سر بالا بگیره. پرنس کمی این طرف و اون طرف رفت. با چوب دستی فلزیش چونه¬ی چندتا دخترو بلند کرد و صورتاشونو بررسی کرد، اما هیچکدوم از دخترا نتونستن نگاهشونو از زانوهاش بالاتر ببرن. صداش شنیده شد که پرسید: چقدر طول می¬کشه بمیرن؟
جی¬ایون دامنشو توی مشتش فشرد و نفس عمیق و بی¬صدایی کشید.
کسی جواب داد: به یه چشم به هم زدن.
صدای پرنس با مخلوطی از ذوق و تعجب بالا رفت: جداً؟
جمله¬ی بعدیش طاقت جی¬ایونو سر آورد.
- باید جالب باشه.
طوری این حرفو زد که انگار داره در مورد چندتا حشره¬ی موذی حرف می¬زنه. انگار نه انگار طرف حسابش دخترایی بود که به زور از زندگیشون، آینده¬شون و همه¬ی آرزوهاشون گذشته بودن تا این جنجالو تموم کنن. پرنس هنوز خیلی فاصله نگرفته بود که دل به دریا زد و غرید: چی از کشتن ما گیرتون میاد؟
سکوت بهت آلود بعد از این سوال به کل جو سردابو عوض کرد. جی¬ایون زیر چشم دید که اون صندلای طلایی برگشتن، رو به روش ایستادن و صاحبشون بعد از یه مکث کوتاه روی زانو نشست. انگار شهامت این دختر یه امتیاز مهم بود که باعث شد برای چشم تو چشم شدن باهاش شخصاً انگشتشو جلو بیاره، زیر چونه¬ی دختر بذاره و با یه فشار مجبورش کنه سر بالا بگیره. 
جی¬ایون نگاهشو روی چهره¬ی خونسرد تهیونگ چرخوند و برای چند لحظه¬ی طولانـی نتونست به تصویری که چشماش به مغزش مخابره می¬کردن اعتماد کنه. مگه می¬شد مردی صورتی به این زیبایی داشته باشه؟ با نگاهی به این فریبندگی! مثل این بود که تو چشمای یه افعی زل زده باشه، برقی ته چشماش بود که نمی¬شد نگاه ازش گرفت. موهای سیاهش کوتاه و مواج روی پیشونیش ریخته بود و عضلات سینه¬ش با آویزای ظریف طلایی چند برابر بیشتر جلوه پیدا کرده بود. انگار جزء به جزء وجودشو با وسواس و در نهایت زیبایی آفریده بودن. ترکیب قویی از مردونگی، اغواگری و زیبایی که جی¬ایون گمون نمی¬کرد متعلق به یه آدم باشه. مردی که رو به روش نشسته بود، هر چی که بود انسان نبود. یه چیزی بیشتر از این حرفا بود.

پ.ن؛ پرنس که معرف حضورتون هستن؟ اگه نیستن معرفیش کنم ؛)

پ.ن؛ حالا کی تا پارت بعد صبر می¬کنه؟

DemonWhere stories live. Discover now