part 23

148 34 38
                                    

تو دو ماه گذشته جونگهیون مثل شمع آب شده بود. انقدر قوای بدنش تحلیل رفته بود که دیگه حتی نمی¬تونست سر پا بایسته. ارورا هر کاری از دستش برمی¬اومد براش کرده بود ولی هیچ جادویی، هیچ دارویی، هیچ ترفندی کارساز نبود. دردش جسمانی نبود که بخواد با دارو یا معجونای عجیب و غریب خوب بشه. رنجی که توی قلبش رسوخ کرده بود داشت از درون می¬خوردش. مثل این بود که اندوه اون چند هزار نفر توی دنیا جا مونده باشه و قلب جونگهیون عین یه آهنربا همرو به سمت خودش کشیده باشه. حتی از این فاصله¬ی دور، از پشت دریاها هم می¬شد فهمید یکی اینجاست که توی تنهایی خودش داره غم هزاران زندگی نیمه تمومو به دوش می¬کشه. وجودش شده بود یه پارچه عذاب و گناه؛ ارورا چه منصفانه، چه غیرمنصفانه پریشون¬ترین موجود روی زمین بود. مدام دور و برش می¬چرخید و از هیچ کدوم از توانایی¬هاش برای بهبود حال پسر دریغ نمی¬کرد. حتی حاضر بود برای نجات جونش به سرزمینش برگرده و هر تنبیهی¬رو به جون بخره اما براش مسلم شده بود دیگه هیچ راهی باقی نمونده. امروز این حس قویتر بود. چون جونگهیون حتی یه کلمه¬م حرف نزده بود. از وقتی چشماشو با اولین پرتوهای خورشید تو پناهگاه جنگلی¬شون باز کرده بود، حسی ته مردمکاش بود که با مرگ مو نمی¬زد. چشمای نیمه بازش خیره مونده بود به یه بوته گل وحشی که از نفسای آرورا شکفته بود. اون گلای درشت آبی براقترین چیزی بود که تا اون روز دیده بود ولی حیف که نمی¬تونست از دیدنشون لذت ببره. دورتادورشو هاله¬ی غلیظی از التماس فرا گرفته بود. بدون هیچ حرفی هم ارورا می¬دونست ذره ذره¬ی وجود پسر داره به مرگ التماس می¬کنه ولی خودخواهی دیوونه¬وارش نمی¬ذاشت به زندگی بدون جونگهیون حتی فکر کنه. اگه قرار بود حقیقت تلخی مثل مرگ سرنوشت پسر باشه، ترجیح می¬داد همراهش بمیره تا اینکه شاهدش باشه، اما مسئله این بود که ارورا سنی نداشت. همش شصت سال از عمرش می¬گذشت، هر چند ظاهر دخترای هیفده هیجده ساله¬رو داشت ولی خب هیچ گوبلینی به این زودی نمی¬مرد. قوانینی که به مرگ و زندگی یه جن حاکم بود، برعکس زندگی آدما بود. جدای از عمر طولانی¬شون که خیلی وقتا از هزار سالم عبور می¬کرد، حتی بعد از این مدتم می¬تونستن زنده بمونن، به شرط اینکه دلیلی برای زندگی داشته باشن. برای ارورا این دلیل لحظه به لحظه بیشتر داشت رنگ می¬باخت. عشق انقدر به قلبش سنگینی می¬کرد که حتی فکر زنده موندن بعد از مرگ جونگهیونم، عذابش می¬داد.
وقتی تصمیم گرفت برگرده، جونگهیون دوباره به خلسه¬ی خودش فرو رفته بود؛ توی چیزی شبیه خواب اما از نوع عذاب آورش.
ارورا تموم سرعتشو به خرج داد تا کمتر از چند دقیقه به خونه¬ی ارباب کیم، پدر جونگهیون رسید. هیچ اثری از هیچ موجود زنده¬ای توی خونه نبود. توی درگاه چوبی خونه، رد کدری  از خون به جا مونده بود که کسی سعی کرده بود پاکش کنه اما کامل از پسش برنیومده بود. ارورا چشماشو بست، ارتفاعشو از سطح زمین بیشتر کرد و سعی کرد تموم هوش و حواسشو به کار بگیره تا ردی از تمین پیدا کنه. دو هفته پیش که اومده بود کاغذای جونگهیونو براش ببره، متوجه شده بود که هنوز یه نفر اینجا زنده¬ست.
شرق شهر جایی تو دامنه¬ی یه تپه، صدای کندن و سابیدن چیزی به گوش می-رسید. ارورا چشم باز کرد و همراه با جریان هوا به اون سمت لغزید.
زیر درخت بزرگی تمین با لباس کنفی کهنه¬ای که کم مونده بود به تنش پاره بشه مشغول سابیدن دوتا سنگ به هم بود. ارورا بی¬سرو صدا پشت سرش فرو اومد. تمین از گوشه¬ی چشم دید که یکی مثل پرنده از آسمون کنارش نشست ولی اهمیتی نداد. بین افکار بی¬سرو تهش این توهما دیگه براش عادی شده بود. 
ارورا قدمی جلو گذاشت و بوی خوش تنش مثل نسیم ملایمی زیر بینی پسر پیچید. مدتها بود که بویی جز خون مشام تمینو پر نکرده بود. مکثی کرد و به طرفش چرخید. ارورا آروم گفت: تو باید دوستش باشی، قبلاً چند بار با هم دیدمتون.
تمین حرفی نزد. ارورا بازم جلوتر اومد. چشماش مثل دوتا زمرد خیس توی صورتش می¬درخشید: اون حالش بده، خیلی بد... من باید کمکش کنم.
تمین گشتی توی مغزش زد و نگاهش رفت روی خونه¬های ساکت شهر که حالا دیگه تموم مرده¬هاش دفن شده بودن. فقط جسد یه نفر از کسایی که می¬شناختو پیدا نکرده بود؛ جونگهیون. مکثی کرد و با صدایی که دیگه حتی به گوش خودشم غریبه بود گفت: اگه قراره بمیره، بزار تو خونه¬ی خودش بمیره.
پیشونی دختر چین برداشت. تمین نگاهش کرد، بی¬حوصله گفت: اونا دیگه خیلی وقته پیداشون نیست.
سنگ توی دستشو زمین انداخت و قدمای خسته¬شو کشوند سمت شهر، از وقتی دفن اجسادو تموم کرده بود عادتش شده بود هر روز بی¬هدف تو کوچه پس کوچه-های شهر پرسه بزنه. اینم یه مدل مردن بود، هر چند هنوز به طرز غیرقابل بخششی سر پا بود و نفس می¬کشید.
چرت چند ساعته¬ی جونگهیون تا تاریک شدن هوا طول کشید. وقتی چشم باز کرد توی اتاق خودش بود. ارورا همه چیزو مرتب و تمیز کرده بود. حتی نقاشی¬هاشو هم روی میز کنار پنجره گذاشته بود. درای اتاقو باز گذاشته بود و بی¬صبرانه منتظر بود وقتی عشقش بیدار شد، نشونه¬هایی از بهبودی یا حداقل خوشحالی از خودش بروز بده. اما اولین حرکتی که از جونگهیون سر زد، اشک ریختن بود. این اتاق یادآور تموم چیزایی بود که از دست داده بود. چطور می¬تونست بازم اینجا احساس خوشحالی بکنه؟
ارورا سرخورده عقب کشید و زمزمه کرد: اگه ناراحتی از اینجا می¬برمت.
جونگهیون لب باز کرد، با صدای ضعیفی گفت: نه، دوست دارم آخرین لحظه-هامو اینجا باشم.
ارورا لب گزید. اون مایع براق دوباره توی چشماش حلقه زد و مثل یه قطره طلا چکید روی زمین. سکوت بینشون با صدای قدمای تنها بازمونده¬ی شهر بهم خورد. بیرون در تمین فانوسشو بالا آورد و صورتش تو پرتوی نور زرد فانوس روشن شد. لبای رنگ پریده¬ی جونگهیون کمی بالا رفت و شکلی از لبخند به خودش گرفت. زمزمه کرد: بیا اینجا.
ارورا کنار کشید و براش جا باز کرد. تمین آروم جلو اومد و کنار رختخواب رفیقش زانو زد. دست بی¬جون جونگهیون که نشست به مچ دستش موجی از غم تو هوای اتاق خیز برداشت، مثل مه لایه لایه روی هم انباشته شد و لمبر زد. چشمای بیمار پسر بزرگتر روی مردمکای بی¬فروغ پسر کوچیکتر گشت و صدا به زحمت از گلوش بیرون اومد: من اونجا بودم وقتی داشتن می¬بردنش.
خیلی وقت بود کسی اشاره¬ای به جی¬ایون نکرده بود. انگار هر چی مربوط به اون می¬شد زیر بستر ضخیمی از فراموشـی دفن شده بود ولـی هم تمین هم جونگهیون هر دو می¬دونستن این احساسات سرکوب شده چه بلایی سر آدم میاره، شاید برای همین بود که بعد از مدت¬ها تمین تصمیم گرفت چیزی بگه: اون با پای خودش رفت هیونگ.
جونگهیون مبهوت نگاهش کرد. دروغ بود، نه؟ اگه نه پس چرا تمین گریه نمی-کرد؟ هنوز لبخند غم¬انگیز جی¬ایونو تو اون صبح شوم فراموش نکرده بود.
هر دو پسر داشتن توی غم و تردید خودشون بهم نگاه می¬کردن که ارورا ازشون فاصله گرفت و تنهاشون گذاشت. از بین تموم کلمات اندوهباری که امشب بین این دو نفر رد و بدل می¬شد، یه چیز بیشتر از بقیه ذهنشو مشغول کرده بود؛ احساس پررنگ تمین وقتی داشتن از کسی به اسم اون حرف می¬زدن!
لحظه¬ها کند می¬گذشتن، پوسته¬ی سختی که این دوران دور قلب تمین ساخته بود ترک برداشته بود و داشت بهش اجازه می¬داد یکم درد بکشه. جونگهیون فاصله¬ی چندانی با مرگ نداشت ولی حتی تو یه قدمی مردنم عزادار تک¬تک آدمایی بود که تمین با دستای خودش دفنشون کرده بود. وجودش مملوء از احساس گناه بود. دیگه هیچ تعلق خاطری به زندگی نداشت ولی می¬ترسید این همه شرمساری حتی بعد از مرگم راحتش نذاره. تمین حرفی نمی¬زد. فقط ماتم زده سر پایین انداخته بود و هر از گاهی اشکی از چشماش می¬چکید رو کفپوش چوبی اتاق، ارورا از دورترین نقطه¬ی حیاط بهش چشم دوخته بود و لحظه به لحظه به تصمیمش مصممتر می¬شد. باید نقشه¬شو عملی می¬کرد، این تنها راهی بود که براش باقی مونده بود، هر چند به خاطر سن کمش ریسک بالایی داشت.
بار سوم که جونگهیون از زور گریه و ضعف از حال رفت، تمین عقب نشست و صورت خیسش تو نور فانوس برق زد. چشماش سنگین بود. دنیا دنیا اشک پشت پلکاش جمع شده بود که اگه به همشون اجازه¬ی فرو ریختن می¬داد، حتماً کور می-شد.
انگشتای سرد جونگهیون هنوز توی دستش بود. به عنوان آخرین خداحافظی فشار آرومی بهشون آورد و بلند شد. فانوسشو برنداشت. آروم از اتاق بیرون اومد. کفشای کهنه¬شو پوشید و قدماشو کشوند سمت در باز حیاط؛ شبا معمولاً ناآرومتر بود. انگار خاصیت تاریکی بود که تموم فکر و خیالای دنیارو تو خودش حل کنه و ذره به ذره به خوردش بده. تقریباً هر شب خواب از سرش می¬پرید. اما امشب محال بود خواب به چشماش بیاد. امشب بعد از دو ماه یه نفر توی این شهر می-مرد و تمین بدون هیچ ضرورتی وظیفه¬ی خودش می¬دونست که صبح برا تدفینش برگرده.
داشت بی¬صدا یکی از کوچه¬های شهرو جلو می¬رفت که حضور کسی¬رو پشت سرش حس کرد. چرخید و توی سیاهی شب ارورارو دید که تاریکی اطرافش هیچ تاثیری روش نداشت. دنباله¬های چند رنگ لباسش مثل بال پروانه¬های شبرنگ می¬درخشید و پوستش انقدر روشن بود که صورت مصممش توی تاریکی به وضوح دیده می¬شد.
تمین حرفی نزد. سکوت عادتش شده بود. ارورا جلو اومد، نه مثل یه انسان، مثل یه پر سبک به سمتش سرازیر شد. چشم تو چشم پسر چرخوند و گفت: باید کمکم کنی.
تمین اخمی به پیشونیش نشوند و گفت: برگرد پیشش، فرصت زیادی نداره.
خواست برگرده راهشو ادامه بده، اما انگشتای ظریفی که روی ساعدش نشست مانع شد.
- برا همین باید کمکم کنی.
بعد از مدت¬ها شانس اینو داشت با یه نفر حرف بزنه ولی بازم به طرز بدی حوصله¬ی غریبه¬هارو نداشت. دست دخترو پس زد و گفت: من فقط می¬تونم برات دفنش کنم.
ارورا بغض توی صداشو پس زد و عجیبترین درخواست دنیارو به زبون آورد: سرشتتو با من عوض کن!
تمین بعد از ماه¬ها پوزخند زد تو صورت ارورا اما کوچکترین تغییری به وجود نیومد. تمین بی¬حوصله چرخید تا ازش دور بشه ولی دختر رو به روش ظاهر شد و ملتمس گفت: من خیلی جاهارو گشتم ولی این اطراف فقط تویی که کینه¬ت با عشق من برابری می¬کنه.
تمین نفس پس داد و به طعنه گفت: خودت می¬گی کینه.
ارورا بازم راهو بهش بست: جنس احساست مهم نیست، شدتشه که مهمه.    
امیدوار بود پسر به امتیازات زندگی یه گوبلین طمع داشته باشه: اینطوری می-تونی تا هر وقت که بخوای زندگی کنی، اصلاً می¬تونی جاودانه بشی... عالی نیست؟!
اما اشتباه می¬کرد، خیلی اشتباه می¬کرد! تمین بی¬تفاوت از کنارش گذشت و سرد گفت: نمی¬خوام جاودانه بشم.
در واقع چیزی که می¬خواست کاملاً برعکسش بود. تا قبل از اینکه ارورا اون کلمه¬رو به زبون بیاره فقط دلش می¬خواست هر چه زودتر بمیره.
- حتی اگه بتونی انتقام بگیری؟
کلمه¬ی انتقام حس عجیبی¬رو تو وجودش بیدار می¬کرد. مثل یه طوفان که می¬افتاد به جون بی¬تفاوتیش و ترغیبش می¬کرد به گزینه¬هایی بیشتر از مردن فکر کنه.
پاهاش که از حرکت ایستاد، ارورا مکثی کرد، جلو اومد. دست روی شونه¬ش گذاشت و زیر گوشش گفت: می¬تونی جای من باشی، می¬تونی مثل اونایی که نامزدتو ازت گرفتن سریع و قدرتمند باشی...
تمین حرفی نزد. زمزمه¬های آروم دختر مثل یه شبح سیاه دور سرش می¬چرخید. از گوشاش پایین می¬رفت و عین مار دور قلبش چنبره می¬زد. می¬دونست نباید به این وسوسه¬ها دل بده ولی چطور می¬تونست بهش گوش نکنه وقتی انقدر اغواگر حرف می¬زد و حرفاش همون فکرایی بود که توی تنهایی بارها و بارها به قلبش خطور کرده بود.
- فکر نمی¬کنی بعد از این عزاداری طولانی حقته حداقل انتقام مرگ یه نفرو بگیری؟ یه نفری که حتی بیشتر از خودت دوستش داشتی.
صدای دختر جادویی بود که دورترین خاطره¬هارو هم جلوی چشمای پسر زنده می¬کرد. شایدم این هنرش بود که اون تصاویرو از ناشناخته¬ترین قسمت¬های قلبش بیرون می¬کشید و جلوی چشماش می¬رقصوند. درسته دیگه هیچی از تمین باقی نمونده بود اما بازم یه بخشی از وجودش تشنه¬ی این بود که بدونه چی به سر عزیزترینش اومد؟ چرا خودش با پای خودش رفت تو دل مرگ و اصلاً دلیل این جنگ نابرابر چی بود؟ به تقاص کدوم گناه نکرده اینهمه آدم مردن؟ یه نفر باید پیدا می¬شد که جواب این سوالارو بدونه... هر چی بیشتر بهش فکر می¬کرد بیشتر داغ می¬کرد. میل دیوونه کننده¬ای وجب به وجب بدنشو تسخیر می¬کرد و قسمتای به خواب رفته¬ی وجودشو بیدار می¬کرد. بعد از این همه رنج حقش نبود بدونه دلیل این اتفاق چی بود؟ به خاطر تموم آدمایی که خاکشون کرده بود، به خاطر همه¬ی بچه¬های کوچیکی که حتی مرگم نتونسته بود معصومیتشونو از بین ببره، به خاطر داغی که به عنوان تنها باقی مونده¬ی این شهر به جون خریده بود باید جواب سوالاشو می¬گرفت. هر چند اعتماد به ارورا احمقانه بود ولی دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت، داشت؟
ارورا فقط یه بار تو عمرش همچین چیزی دیده بود. وقتی پدربزرگش به ضرب و زور یه فرمانده سعی کرده بود سرشتشو با یه انسان عوض کنه و هر دو مرده بودن. اون شبو خوب یادش می¬اومد. چشمای فرمانده لبریز از طمع بود. هیچکس نمی¬دونست چطور تونسته یه انسان پیدا کنه ولی یادش بود که اون موجود بیچاره-رو تو زیرزمین خونه¬ش به بند کشیده بود. اون شب تموم خونواده¬ش گروگان گرفته شده بود تا مبادا فکر فرار به سر پدربزرگش بزنه. پیرمرد بیچاره به محض اینکه سعی کرده بود سرشتشو به اون انسان بده، جونشو باخته بود. ارورا خوب یادش می¬اومد مردی که با ¬یه کتاب بزرگ روی زمین نشسته بود، اصرار داشت این کار خطرناکه؛ دو طرف باید احساساتی به یه اندازه قدرتمند داشته باشن اما فرمانده گوشش بدهکار نبود. فکر اینکه اولین کسیه که از همچین چیزی خبردار می¬شه، دیوونه¬ش کرده بود. با این وجود ارورا بازم می¬دونست کارش چقدر ناشیانه و خطرناکه. می¬دونست این کار ممکنه هم خودشو به کشتن بده هم تمینو اما خب این آخرین راه بود. آخرین شانس برای اینکه بتونه پای عشقش بمیره!
ارورا توی میدون اصلی شهر ایستاد. تمین ساکت و منتظر نگاش کرد. دختر چرخی دور سکوی سنگی و گرد وسط میدون زد و پاهاش از سطح زمین جدا شد. دستاشو کمی از هم باز کرد و سر بالا گرفت. نگاهی به آسمون تاریک شب انداخت و تموم قدرتشو جمع کرد. تمین هنوز داشت هاج و واج نگاش می¬کرد که ارورا مثل باد به سمتش اومد و با سرعت نور شروع کرد به چرخیدن. وجودش کم¬کم تبدیل به تندبادی شد که تمینو در مرکزیت خودش قرار داده بود. با اینکه به خاطر سرعت زیادش اصلاً دیده نمی¬شد، اما بازم تمین حس می¬کرد که این جریان داره تندتر و تندتر می¬شه. گیج کننده بود. حتی وقتی چشماشو ازش می¬دزدید هم چیزی از سرگیجه¬ش کم نمی¬شد. ارورا بی¬هیچ حد و مرزی داشت سریعتر و سریعتر می¬شد. تا جایی که ازش فقط چند رشته نور رنگی دیده می¬شد. تمین احساس می¬کرد داره از زمین کنده می¬شه. کل وجودش داشت از یه نقطه توی سرش به سمت بالا کشیده می¬شد. از بالا که نگاه می¬کردی، ارورا مثل گردابی از نور می¬چرخید و تمینم تحت تأثیر این چرخش داشت وزنشو از دست می¬داد. تجربه¬ش چیزی ورای تمام احساسات زمینی بود. همزمان با سبکی عجیب و غریب بدنش، یه جاذبه¬ی نامرئی¬رم حس می¬کرد که داشت همه چیزو از وجودش بیرون می¬کشید. خاطره¬ها، احساسات، کلمات و تموم چیزایی که باعث می¬شد پاهاش هنوز رو زمین باشه! انگار یکی دست برده بود توی وجودش و داشت همه چیزو پاک می¬کرد؛ غماشو، شادیاشو، غرایزشو، حافظه¬شو... انقـدرم سریع اتفاق می¬افتاد کـه نمی¬تونست مانـع هیچ کدوم بشه. ولی می¬فهمید که کم¬کم داره همه چیزو فراموش می¬کنه. انگار رشته¬های عصبیش یکی یکی و بدون هیچ دردی داشت قطع می¬شد. بدنش سر جاش بود ولی خودش کم¬کم داشت هیچ می¬شد. ارورا هم تجربه¬ی مشابهی داشت، قدرتش به مرور داشت تخلیه می¬شد. تموم توانایی¬هایی که با اونا به دنیا اومده بود و تا به امروز هیچ نقصی توی هیچ کدومشون حس نکرده بود داشتن بهش هشدار می¬دادن تمومش کنه، اما توجهی نمی¬کرد. عشقش قویتر از هر چیز دیگه¬ای داشت به هدف نزدیکتر و نزدیکترش می¬کرد. داشت بهش می¬رسید. به اون مرزی که تغییر مثل یه انفجار رخ می¬داد و بعدش دیگه فقط یه آرامش ابدی انتظارشو می¬کشید. آخرین ثانیه¬هاشو داشت به جونگهیون فکر می¬کرد. همه¬ی دنیا براش محو شده بود و فقط تصویر صورت رنگ پریده¬ی جونگهیون تو ذهنش باقی مونده بود. به خاطر اونم که شده بود باید تحمل می¬کرد. باید وحشت دگرگون شدنو بـه جون می¬خرید. درست مثل تمینی که آخرین رویای پشت پلکاش جی¬ایونی بود که توی جنگل می¬دوید و هر لحظه ازش دورتر می¬شد. تنها دلیلی که هنوز می¬خواست به خاطرش وجود داشته باشه، این دختر بود. می¬خواست دنبالش بره، انقدر سریع و برق آسا که جی¬ایون دیگه راهی برای فرار نداشته باشه. می¬خواست بازوشو بگیره، نگهش داره و ازش بپرسه چرا داره به عشقشون پشت می¬کنه.
هرچند هیچ موجود زنده¬ای اون اطراف نبود که شاهد این اتفاق باشه، اما انرژی حاصل از این چرخش داشت روی محیط اطراف تأثیر می¬ذاشت. زمین تا شعاع چند متری داغ شده بود، درو دیوار می¬لرزید و برگای درختا بهم می¬خورد. تنها چیز به نظر ساکن آسمون بود که توی سکوت داشت نتیجه¬رو دنبال می¬کرد. ارورا بهش رسیده بود، به خودِ مرگ، می¬تونست قسم بخوره دردی که داره همه-ی وجودشو خرد می¬کنه، چیزی جز مرگ نیست. ولی اسمش چه شهامت بود، چه دیوونگی، چه حتی عشق نیروی عجیبی بهش بخشیده بود. تنها نگرانیش تمین بود که از چند ثانیه پیش چشماشو بسته بود و قلبش دیگه هیچ تپشی نداشت. باید سریعتر انجامش می¬داد. قبل از اینکه یه جنازه بمونه رو دستش و انرژی خودشم از دست بده. دیگه آخراش بود. فشار دیگه¬ای به خودش آورد و نعره¬ی بلندش همزمان شد با اوج این حادثه، صدای مهیبی مثل یه انفجار کل شهرو لرزوند، نیروی عظیمی هر دوشونو از هم جدا کرد و هر کدوم پرتاب شدن یه طرف؛ حتی خود ارورا هم نتونست اون لحظه¬رو درک کنه، صدا انقدر بلند بود که تموم حواسشو از کار انداخت. بعد از وقفـه¬ای طولانی، تونست پلکاشو از هم باز کنـه. اما چیزی ندید. می¬تونست بدنی که داخلش بودو حس کنه. حتی می¬تونست کنترلشم به دست بگیره اما چیزی نمی¬دید. وحشت زده دستی به صورتش کشید و بلند شد نشست. سر چرخوند و کم¬کم حس کرد که می¬تونه یه چیزایی¬رو تو تاریکی تشخیص بده. نفسشو پس داد و بلند شد. چند باری پلک زد و چشماش یکم به این کمبود نور عادت کرد اما هنوز حس بدی داشت. انگار این اولین تغییر توی وجودش بود. هیچوقت توی زندگیش پیش نیومده بود چیزیو نبینه، حتی تو تاریکی مطلق! مسئله وقتی ریشه¬دار می¬شد که هر گوبلینی یه قدرتی¬رو از اجدادش به ارث می¬برد و برای ارورا اون قدرت تیزبینی بی حد و حصرش بود. اما حالا بزرگترین موهبتشو از دست داده بود. با این حال خوشحال بود که موفق شده. به هر حال که قصد نداشت به زندگی توی این بدن ضعیف ادامه بده. اول باید چیزیو برای روشن کردن پیدا می¬کرد. کورمال کورمال اطرافشو گشت و یه تیکه چوب پیدا کرد. قسمتی از دامن لباسشو جر داد و بست سر چوب، نفسشو حبس کرد و با قدرت دمید به پارچه اما اتفاقی نیفتاد. خواست دوباره امتحان کنه که یادش افتاد هیچ انسانی از این قدرتا نداره. لعنتی به خودش فرستاد و بلند شد. مثل اینکه باید راهشو توی تاریکی پیدا می¬کرد. قبل از اینکه قدم از قدم برداره سایه¬ای به چشمش خورد. آروم برگشت و نگاهشو روی تمینی که بی¬حرکت روی زمین افتاده بود، چرخوند. حدس می¬زد تحملشو نداشته باشه. در هر حال بعید بود زیر بار اون همه قدرت دووم بیاره. نفس عمیقی کشید، هر چند درست نبود جنازه¬شو اینجوری اینجا رها کنه اما دلش بدجوری شور جونگهیونو می¬زد. زیرلب زمزمه کرد: ببخش، شاید روح آدمایی که دفنشون کردی یکیو برات بفرستن.
گفت و به سمت کوچه¬ای دوید که حدس می¬زد به خونه¬ی ارباب کیم می¬رسه. اگه یه ثانیه بیشتر می¬موند می¬دید که انگشتای پسر داره ریز ریز تکون می¬خوره. 
                                       -------------
این بار که جونگهیون چشماشو باز کرد، وسط جنگل بود. پشت ارابه¬ای که ارورا به زور داشت توی مسیر ناهموار کوهستان پیش می¬بردش. برگای درختا با نسیم ملایم اول صبح می¬لرزید و سرمای آسمون با خورشید در حال طلوع، پس زده می¬شد. ارورا به عمرش انقدر سختی نکشیده بود. تو این چند ساعت از عمر انسانیش متوجه شده بود اصلاً نمی¬¬تونه اینطوری زندگی کنه اما دیگه چیزی نمونده بود. همش ده بیست متر با صخره¬ای که روی اون می¬خواست از زندگی خداحافظی کنه، فاصله داشت. قبلنم خیلی اینجا اومده بود و از دور جونگهیونو تماشا کرده بود. همون روزا که جونگهیون فکر می¬کرد یکی از پشت سر بهش زل زده؛ ارورا اینجا ایستاده بود. نقطه¬ای که بهترین منظره¬رو داشت. علاوه بر اینکه دامنه¬ی وسیعی از جنگلو در بر گرفته بود، انقدر بلند بود که کمی دورتر شهر هم خوب دیده می¬شد. ارورا امیدوار بود جونگهیون حداقل از این یکی خوشش بیاد. کل شب مجبور شده بود ارابه¬رو دنبال خودش بکشه، اونم با این بدن ضعیف تا تو اولین لحظات صبح برسن اینجا؛ دیگه هیچ جونی توی بدن جونگهیون باقی نمونده بود. شعله¬ای بود بندِ یه نسیم تا عمرش سربیاد. با این حال وقتی ارورا زیر بغلشو گرفت و کشون کشون بردش لب صخره، لبخند کمرنگی گوشه¬ی لبش جا خوش کرد. هر چند اشکی که یه ثانیه بعد از چشمش چکید، نمی-تونست دلیلی جز غم داشته باشه ولی بازم ارورا حس کرد که یکم قلبش سبک شده. نگاهشو برگردوند روی خورشیدی که پشت ابرا پنهون بود و پرتوهای سفیدش مثل ستونایی از نور بیرون زده بود. هوا یکم سرد بود ولی به شدت تازه؛ انگار دنیا هنوز از خواب بیدار نشده بود. حس بی¬نظیری بود. سرزمین خودشم کم از این زیباییا نداشت ولی اینجا کنار کسی بود که دوستش داشت. همین برتری می¬تونست تموم خلاءهای زندگیشو پر کنه. چشماشو برگردوند رو نیمرخ جونگهیون که تو نور طلایی خورشید زیباتر از همیشـه دیده می¬شد. آروم زمزمه کرد: این آخرین سپیده¬ی من و توئه، آخرین لحظه¬ای که با هم تجربه می¬کنیم.
جونگهیون مکثی کرد و پرسید: پشیمون نیستی؟
ارورا سری تکون داد و گفت: نه، می¬دونم گناهم بخشیدنی نیست ولی تو ارزششو داشتی.
جونگهیون پلکاشو بهم فشرد و مژه¬هاش با اشکای تازه¬ای خیس شد. تو همون حال زمزمه کرد: زودتر تمومش کن. 
ارورا دلخور نگاهش کرد: هنوز حتی یه کلمه¬ی عاشقانه¬ام به من نگفتی.
جونگهیون چشم باز کرد. این به اصطلاح عشق کاری باهاش کرده بود که حتی تو این آخرین لحظه¬هام نمی¬تونست تنفرشو کنار بذاره، همین طور صداقت آزاردهنده¬شو: چند بار بهت بگم این اسمش عشق نیست، دیوونگیه. دعا می¬کنم دیگه هیچوقت یکی از شما طعم دلبستگی به یکی از مارو نچشه.
ارورا بغض توی گلوشو فرو خورد. خودشو جلو کشید و آروم لبای خشکیده و شور پسرو بوسید. جونگهیون چشم بست و آخرین اشکاشم روی صورتش غلتید. ارورا بعد از مکثی طولانی عقب کشید و گفت: با تموم این حرفا من عاشقتم، تا سر حد مرگ... کاش می¬فهمیدی!
جونگهیون سعی کرد قدمی رو به جلو برداره، دوست نداشت بیشتر از این معطلش کنه. ارورا زیر بازوشو گرفت و با هم جلو رفتن. نگاه دیگه¬ای به صورت خیس پسر انداخت و قدم آخرم برداشت. نه صدای فریادی اومد، نه کسی جیغ زد. فقط صدای برخورد جسمی به صخره¬ها و بعد شکستن شاخ و برگ درختا به گوش رسید که هر دو تو جرنگ جرنگ اول صبح جنگل گم شد. مرگ اون پایین بی¬سرو صدا کار خودشو به سرانجام رسوند در حالی که این بالا خورشید به زیبایی تموم داشت طلوع می¬کرد.
                                        -------------
کسی نشمرد بدن تمین تو اون چند ساعتی که بی¬هوش بود، چند بار ناپدید شد و بعد دوباره ظاهر شد! درست همون جا و روی همون نقطه، وقتی آفتاب به اندازه-ی کافی بالا اومد و سطح زمینو گرم کرد، کم¬کم سطح هشیاریش بیشتر شد. چند ساعتی از روز گذشته بود که بالأخره چشم باز کرد. تکون دردآلودی به بدنش داد و به پشت دراز کشید. از کی تا حالا سقف آسمون انقدر پایین اومده بود؟ این اولین فکری بود که از ذهنش گذشت اما یه ثانیه بعد که حس کرد کل وجودش سرشار از یه جور انرژی عجیب و غریبه، فکرای دیگه¬ای هم به ذهنش سرازیر شد. چشمای نیمه باز جونگهیون، نفسای کندش و زمزمه¬های وسوسه انگیز ارورا... زود بلند شد، سرجاش نشست و به اطراف نگاه کرد. ظاهراً چیزی تغییر نکرده بود اما انگار یه بلایی سر چشماش اومده بود که تا به چیزی خیره می¬شد، اون چیز جلوتر و جلوتر می¬اومد. انقدر جلو که حتی می¬تونست بافتای تشکیل دهنده¬شو هم ببینه. تجربه¬اش برای اولین بار وحشتناک بود. عجیب¬ترین کابوسی که تو این مدت دیده بود. زود از جا بلند شد و دوباره همه چیز به چشماش هجوم آورد. چند ثانیه چشماشو بست تا بتونه تمرکز کنه اما اوضاع بدتر شد. همزمان احساسات چند نفرو توی بدنش داشت. وجودش مثل آبی که به نقطه¬ی جوش رسیده باشه در غلیان بود. یه لحظه عصبانی بود، لحظه¬ی بعد لبریز از ناامیدی. الان حس می¬کرد قدرتمندترین آدم دنیاست و به چشم بهم زدنی بخش وسیعی از وجودش درد می¬کشید. کی فرصت کرده بود اینهمه احساسو توی خودش جا بده؟
چشماشو باز کرد و تموم تلاششو کرد بدون خیره شدن به کوچه¬ی رو به رو نگاه کنه. موفق نشد، هر بار چشماشو به جایی دوخت همون حس بد و عجیبو پیدا کرد. سعی کرد چشم بسته جلو بره. اما به محض اینکه قدم از قدم برداشت بدنش به سطح سفتی خورد. چشماشو باز کرد و خودشو تو قسمت شرقی میدون دید، فقط با یه قدم فاصله از دیوارای یه خونه! حیرت زده به جایی که قبلاً ایستاده بود نگاه کرد. چطور فقط با یه قدم از اینجا سردرآورده بود؟ خواست دوباره حرکتی به خودش بده که متوجه¬ی چیز عجیبتری شد. مکثی کرد و چشماش با تردید چرخید و پایین رفت. نصف پاش داخل دیوار بود ولی آخه چطوری؟
                                       --------------
در بهترین حالت جی¬ایون فقط تونست بیست و چهار ساعت اون تنهایی کشنده¬رو تحمل کنه. تمین سختترین عذاب دنیارو براش در نظر گرفته بود. تنها نشستن بین انبوه فکرایی که هر کدوم پتانسیل دیوونه کردنشو داشتن، از هر شکنجه¬ای بدتر بود. وقتی درو باز کرد کسی توی راهرو نبود. آروم پله¬هارو پایین رفت و نگاهی به سالن خونه انداخت. انگار نه انگار کسی اینجا زندگی می¬کنه. قبل از اینکه برای هزارمین بار به درست یا غلط بودن کارش فکر کنه، در خونه¬رو باز کرد و بیرون زد. اولین نگرانیش جونگکوک بود، باید می¬فهمید اون اتفاق چه بلایی سرش آورده.
تاکسی که جلوی بیمارستان نگه داشت، حتی یه لحظه¬رم تلف نکرد. با قدمای بلند دوید به سمت ساختمون بیمارستان، سالنا، پله¬ها و راهروهارو پشت سر گذاشت تا به خوابگاهش رسید. از چندتا دکتر جوون که حدس می¬زد بشناسنش پرسید؛ کوک برگشته یا نه؟ یکی از پسرا با ترکیبی از تمسخر و حرص جواب داد: اتاق باباشه.
جی¬ایون گنگ تکرار کرد: کجا؟!
                                       --------------
پدرو پسر تازه به بیمارستان رسیده بودن، دکتر جئون هنوز کامل روپوششو نپوشیده بود که جی¬ایون در نزده داخل شد و نفس نفس زنون گفت: باید باهاتون حرف بزنم دکتر.
رئیس جئون اخمی به پیشونیش نشوند و دست به سرش کرد: بذار برا یه وقت دیگه.
جی¬ایون مکثی کرد و نگاهش رفت سمت کوک: منظورم پسرتون بود.
جونگکوک نفس عمیقی کشید، چرخید و زیر نگاه سنگین پدرش از اتاق خارج شد. امروز دومین باری بود که برای بازجویی خواسته بودنش و انقدر ازش سوالای تکراری پرسیده بودن که هنوز مغزش داشت سوت می¬کشید. وقتی توی حیاط رو به روی جی¬ایون ایستاد حوصله¬ی خودشو هم نداشت. جی¬ایون دستی به لباسش کشید و پرسید: اداره¬ی پلیس بودی؟
جونگکوک سنگی که پیش پاش بودو شوت کرد و دست به سینه سر تکون داد. جی¬ایون مکثی رو صورت گرفته¬ش کرد و زمزمه¬وار گفت: فکر کنم بدونم اون چطوری مرده.
کوک با چشمای درشت سر بلند کرد. جی¬ایون لب گزید: یه اتفاقایی هست که تو ازشون خبر نداری، یعنی هیچکس ازشون خبر نداره.
جونگکوک بی¬اراده اخماشو توی هم کشید: چه اتفاقایی؟
دختر آه کشید. به عمرش توضیح دادن چیزی انقدر براش سخت نبود.
                                       -------------
هیچول برای چندمین بار کوچه¬های اطراف خونه¬ی جی¬ایونو گشت و دست از پا درازتر برگشت پیش تهیونگ، شرمنده از اینکه هنوز نتونسته ردی از طلسم جی-ایون پیدا کنه، سر خم کرد و گفت: قربان می¬خواین من بمونم، برگردین خونه استراحت کنین؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: نه، اینجا راحتترم... برو دوباره بگرد.
هیچول سر خم کرد، قدمی به عقب گذاشت و ناپدید شد. تهیونگ چشماشو سر داد روی قاب عکس جی¬ایون و مادرش روی میز؛ حتی از روی عکسم می¬تونست متوجه بشه چه احساسات متناقضی پشت اون لبخند پنهون شده. غرق خیالاتش بود که در خونه باز شد.
جی¬ایون کفشاشو درآورد، آهی کشید و رفت سمت سالن، هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که با سر فرو رفت توی آغوش کسی! پلکی زد، نگاهشو بالاتر کشید و نیمرخ تهیونگو دید. پاک یادش رفته بود یکی اینجا منتظرشه. تهیونگ ازش جدا شد. دست روی شونه¬اش گذاشت و نگران پرسید: خوبی؟ صدمه ندیدی؟
جی¬ایون سرشو به معنی نه تکون داد و آروم یه قدم عقب کشید. هنوز انقدری باهاش صمیمی نبود که معذب نشه. سر پایین انداخت و خسته به طرف کاناپه رفت. تهیونگ چرخید و نسبتاً شاکی گفت: سوالمو جواب ندادی.
جی¬ایون روی مبل ولو شد و زمزمه¬وار گفت: هنوز فکر می¬کنی صاحب منی!
تهیونگ خشکش زد. جی¬ایون کمی خودشو جلو کشید. یه لیوان آب برای خودش ریخت و تلخ گفت: یا شایدم فکر کردی بازم می¬تونی گذشته¬رو تکرار کنی.
تهیونگ جلو رفت. قصد تهدید نداشت ولی مثل اینکه چاره¬ای نبود: چی باعث شده به توانایی¬هام شک کنی؟ 
جی¬ایون سر چرخوند و نگاهش کرد: دیروز یه نفرو توی بیمارستان کشت، همون جوری که سربازای شما اون مردم بی¬گناهو کشتن.
انگشتاشو آروم روی گونه¬ش کشید: با دوتا چنگ عمیق رو صورتش.
تهیونگ کلافه نفسشو پس داد. جی¬ایون لیوان دومم پر کرد: برام تعریف می¬کنی بعدش چی شد، یا برم از خودش بپرسم؟
چند ثانیه¬ای طول کشید تا تهیونگ عقب بکشه و رو به روش بشینه. لیوانی که جی¬ایون براش آورده بودو گرفت و پرسید: چی می¬خوای بدونی؟
جی¬ایون چنگی به موهاش زد و گفت: هرجوری فکر می¬کنم یه جای این قصه می¬لنگه. چطوری اون همه آدمو کشتین، تو نامزد تمینو ازش دزدیدی، به زن خودت پشت کردی و بازم هیچ تقاصی پس ندادی؟ نکنه این چیزام برای شماها معنی نداره؟ 
تهیونگ تلخندی تقریباً نامرئی زد و گفت: از کجا می¬دونی تقاص پس ندادم؟
جی¬ایون بدخلق گفت: نگو انتظار همه¬ی گناهاتو پاک کرده که این جواب من نیست.
تهیونگ دستی به ابروی چپش کشید و با اینکه براش سخت بود اما تصمیم گرفت اقرار کنه: وقتی اون اتفاق افتاد، هیچ کدوم از ما انتظار نداشتیم کشتن آدما انقدر تبعات بدی برامون داشته باشه. اولین نشونه¬ها چند ماه بعد ظاهر شد. وقتی که سربازای حاضر توی اون جنگ یکی یکی به جنون کشیده شدن و طوری عقلشونو از دست دادن که حتی به خونواده¬های خودشونم رحم نکردن...
                                       --------------
از بین مه غلیظی که تا روی جاده پایین اومده بود، سرباز سواره¬ای پیدا شد. چند متر مونده به تهیونگ و باقی فرمانده¬ها دهنه¬ی اسبشو کشید. سر خم کرد و گفت: توی قسمت شرقی خونه خودشو حبس کرده قربان.
تهیونگ نگاهی به سایه¬ی هولناک خونه پشت مه انداخت و غرید: زنده می-خوامش.
سانگوو هم دوستش بود، هم یکی از بهترین فرمانده¬های ارتش پدرش. صبح که بهش خبر داده بودن دیشب تموم اعضای خونواده¬شو کشته و فرار کرده، باورش نشده بود. ولی خب یه هفته¬ای بود که گزارشای وحشتناکی از سربازایی که عقلشونو از دست داده بودن به قصر می¬رسید. مشاور اعظم پدرش حدس می¬زد همه¬ی اینا نتیجه¬ی نفرین انسان¬ها باشه ولی تهیونگ هنوز نتونسته بود با این مزخرفات کنار بیاد. تا امروز صبح مأمورای پادشاهی مجبور شده بودن هیجده¬تا سربازو بکشن و اگه اوضاع به همین منوال پیش می¬رفت مجبور می¬شدن تموم سربازای حاضر توی جنگو بکشن.
خونه¬ای که سانگوو بهش پناه آورده بود یه عمارت متروکه بود وسط یکی از دشتای غربی، دور تا دورش فضای وسیعی وجود داشت که فرار کردنو براش آسون می¬کرد. تهیونگ از روی اسبش پایین پرید، نگاهی به دور و بر انداخت و آرزو کرد کاش سانگوو فرار کنه. کاش دیگه هیچوقت چشم تو چشم نشن و کاش مجبور نشه رفیق خودشو بکشه. نگاهی به سربازای همراهش انداخت و گفت: تا وقتی نگفتم کسی جلو نمیاد.
ریوسان فرمانده¬ی کارکشته¬ش تذکر داد: ممکنه خطرناک باشه قربان.
تهیونگ مصرانه تکرار کرد: همین که شنیدید.
قدم جلو گذاشت و به پله¬های عمارت نزدیک شد. چشماشو روی در و دیوار سیاه و خاک گرفته¬ی خونه چرخوند و بازم جلوتر رفت. سرسرای بزرگ خونه خالی و سرد بود. پله¬ها از چند جا تخریب شده و سنگاش از ریخت افتاده بود. تهیونگ وسط سرسرا ایستاد و بلند گفت: می¬دونم اینجایی، خودتو نشون بده.
تا چند ثانیه¬ی طولانی هیچ صدایی نیومد. بعد حس کرد چیزی از بالای سرش رد شد. سر بالا گرفت و با دقت به زاویه¬های تراش خورده¬ی ستونا نگاه کرد. آروم عقب کشید و رفت سمت پله¬ها.
سانگوو روح سرگردونی بود بین اتاقای بی¬شمار خونه، خودشم نمی¬فهمید از چی داره فرار می¬کنه. صدای آشنای تهیونگو می¬شنید ولی نمی¬تونست بهش اعتماد کنه. به قدری وحشت زده و آشفته بود که از سایه¬ی خودشم می¬ترسید. توی آخرین اتاق بود که تهیونگ گیرش آورد. ترسیده عقب رفت و چسبیده به دیوار داد کشید: جلو نیا، جلو نیا...!
تهیونگ سر جاش ایستاد و دست بالا گرفت. آروم زمزمه کرد: باشه، آروم باش.
سانگوو توی خودش مچاله شد، لرزید و با بی¬اعتمادی محض بهش نگاه کرد. تهیونگ مکثی کرد و گفت: کاریت ندارم، فقط اومدم یکم حرف بزنیم.
سانگوو تند تند سر تکون داد و عصبی گفت: من حرفی با تو ندارم، با هیچکس هیچ حرفی ندارم.
تهیونگ سری تکون داد و گفت: باشه... پس حداقل بهم بگو چه اتفاقی افتاده؟
فک سانگوو منقبض شد. اشکاش روی صورتش راه گرفت و تقریباً داد زد: تو نمی¬دونی...؟ باورم بشه که نمی¬دونی؟!
تهیونگ ناچار اعتراف کرد: تا خودت بهم نگی باورم نمی¬شه.
سانگوو دادی کشید، میز چوبی گوشه¬ی اتاقو برداشت، پرت کرد سمتش و فریاد کشید: رذل بی¬همه چیز... من پدر و مادرمو کشتم... برادرم و زنشو کشتم... حتی به بچه¬هاشونم رحم نکردم... چیو می¬خوای بشنوی؟
تهیونگ گاردشو شکست، چشماشو از روی میز که حالا شده بود چند تا تیکه چوب گرفت و به صورت پریشون رفیقش دوخت. چی باید می¬گفت؟ اصلاً چی می¬تونست بگه؟
سانگوو نفس نفس می¬زد. پوستش هی سرخ و سفید می¬شد و از روی لباساش بخار سیاه رنگی بلند می¬شد. هاله¬ی نفرتش انقدر غلیظ بود که خودشم احساسش می¬کرد. دستای لرزونشو بالا آورد و گفت: می¬بینی با همین دستای خودم... با همینا کشتمشون!
تهیونگ چند ثانیه¬ای ساکت خیره¬ش موند و بعد گفت: باشه، بزار... یه وقت بهتر در موردش حرف بزنیم.
سانگوو چیزی نگفت اما طرز نگاهش تغییر کرد. انگار چیزی توی چشماش زنده شد و شعله کشید. تهیونگ تا به خودش بیاد، سانگوو پریده بود روی قفسه¬ی سینه-ش و با اون چشمای غریبه و شوم قصد جونشو کرده بود.
بیرون از عمارت ریوسان کلافه داشت این طرف و اون طرف می¬رفت که صدای شکستن و فرو ریختن چیزیو شنید. زود چرخید و به سمت عمارت دوید.
تهیونگ شوکه از ضربه¬ای که خورده بود حرکتی به خودش داد و درست به موقع کنار رفت چون یه ثانیه بعد ستون سنگی سرسرا به ضرب روی زمین افتاد و صداش کل خونه¬رو لرزوند. هول از جا بلند شد. دست ریوسانو از روی بازوش پس زد و گفت: مگه نگفتم بیرون بمونید؟
ریوسان معذب نگاهش کرد: ولی...
باقی حرفشو با چشم غره¬ی تهیونگ خورد. عقب کشید و آماده باش ایستاد. تهیونگ به سمت پله¬ها دوید، به سرعت نور خودشو به طبقه¬ی بالا رسوند و دوباره اتاقارو گشت ولی هیچ اثری از سانگوو نبود. از پشت پرده¬ی یکی از پنجره¬ها چشمش افتاد به اسبی که داشت توی دشت پشت خونه دور می¬شد. مرد سوار به اسبو می¬شناخت اما همون طور که به خودش قول داده بود سر جاش موند و به هیچکس اجازه نداد دنبالش بره.
                                        -------------
ماریا سینی عطرایی که خودش ساخته بودو به اضافه¬ی چندتا حوله¬ی تمیز داده بود دست ندیمه¬ش و داشت با ذوق و شوق می¬اومد به استقبال شوهرش، از این و اون شنیده بود که تهیونگ این روزا حتی یه لحظه¬م وقت آزاد نداره. مدام باید بره دنبال سربازای جنون زده و قبل از اینکه دردسری درست بشه بکشدشون ولی خب روزی که زنش می¬شد همه¬ی اینارو پیش بینی کرده بود. می¬دونست همسر یه شاهزاده بودن، با همسر یه نجیب زاده بودن خیلی فرق می¬کنه.
تهیونگ خسته و آغشته به خونای رنگ به رنگی که رو تن و بدنش سنگینی می-کرد، داشت مستقیم می¬رفت سمت سردابه¬ی داخل قصر که ماریا سر رسید و صداش زد: سرورم...
اشاره¬ای به فرمانده¬ها کرد که منتظرش نباشن و خودش بی¬حوصله چرخید به طرف همسرش، ماریا سر خم کرد و گفت: سرورم سلامت باشن.
صدای پسر با سردترین لحن ممکن به گوشش رسید: چی می¬خوای؟
ماریا لبخند هولی زد و به سینی توی دست ندیمه اشاره کرد: یکم براتون عطر آماده کردم، باید خسته باشید.
ندیمه جلو اومد و سر به زیر سینی رو بالا گرفت. تهیونگ نگاهی به شیشه¬های رنگی توی سینی انداخت. یکی¬رو برداشت باز کرد و بدون اینکه بو کنه کج کرد و ریخت روی زمین. ماریا با بهت به عطری که شرشر داشت روی سنگفرش راهرو می¬ریخت نگاه کرد و چیزی نگفت. تهیونگ شیشه¬ی خالی رو به سینی برگردوند. قدمی جلو گذاشت و توی صورتش غرید: بهترین کاری که برام می-تونی بکنی، اینه که جلوی چشمم نباشی.
ماریا تند تند پلک زد، طوری قلبش شکست که حتی نخواست رفتنشو تماشا کنه. چرخید و دست پاچه رو به ندیمه¬ش گفت: بریم.
تموم زورشو هم زد که تا قبل از رسیدن به اتاقش بغضش نشکنه. اینجا اما بوی خوش عطری که روی زمین ریخته شده بود، راهروی خالی رو پر ¬کرده بود.
                                        ------------- 
تهیونگ تا گلو توی آب نیمگرم سرداب فرو رفت و چشماشو بست. تنها چیزی که توی این لحظه می¬تونست آرومش کنه، آغوش جی¬ایون بود ولی می¬دونست الان خوابه. خیلی وقت بود از تاریک شدن هوا می¬گذشت. باقی فرمانده¬ها حمومشونو تو حوضچه¬های مجاور تموم کرده بودن و داشتن به کمک ندیمه¬ها لباس می-پوشیدن که سربازی سراسیمه وارد سرداب شد و خبر داد سانگوو داخل قصر دیده شده.
ریوسان نگاهی به تهیونگ انداخت و هول گفت: نصف سربازارو برای حفاظت از پادشاه و اتاقای مرکزی بفرستید، بقیه¬رو هم چند گروه کنید و وجب به وجب قصرو بگردید.
تهیونگ از حوض بیرون اومد. لباساشو از توی دست ندیمه¬رو چنگ زد و مشغول پوشیدنشون شد.
ریوسان از سر وظیفه شناسی گفت: اگه اجازه بدید خودم بهش رسیدگی می¬کنم قربان. 
تهیونگ اما اعتنایـی بهش نکرد. لباساشـو پوشیده نپوشیده راه افتاد سمت اقامتگـاه جی¬ایون، چند هفته¬ای بود که پدرش دستور داده بود اتاق جی¬ایونو منتقل کنن به یه جایی نزدیک اقامتگاه ندیمه¬ها؛ امیدوار بود با این کار بتونه پسر و عروسشو بهم نزدیک کنه اما اشتباه می¬کرد. تهیونگ نه تنها به ماریا نزدیک نشده بود، بلکه خودشم اکثر مواقع اصلاً توی قصر پیداش نبود.
حالا تنها جایی که تهیونگ احتمال می¬داد توی خطر باشه، همون اقامتگاه جی¬ایون بود. اونجا نزدیکترین محل به جنگل بود و کمترین محافظارو داشت.
وقتی رسید طبق انتظارش جی¬ایون خواب بود. هیچ نگهبانی توی محوطه نبود و تموم مشعلام خاموش بودن. تهیونگ پرده¬رو کنار زد، جلو رفت و نگاهشو گوشه گوشه¬ی اتاق چرخوند. همه چیز سر جای خودش بود. جلوتر رفت. لب تخت نشست و دستی به موهای بلند و خوشبوی معشوقه¬ش کشید. کمی نزدیکش شد و آروم صداش زد. جی¬ایون اخمی کرد و کمی جا به جا شد. تهیونگ تکونی به شونه¬ش داد و غرولند کرد: پاشو ببینم، دلم برای صدات تنگ شده.
جی¬ایون یه چشمی نگاهش کرد، بداخلاق گفت: بزار بخوابم.
و پهلو به پهلو شد. تهیونگ لبخندی زد. خواست دوباره تکونی بهش بده که حس بدی بهش دست داد. مکثی کرد و دستشو همزمان با شمشیری که به سمتش اومد، بالا آورد و با قدرت پسش زد. مرد مهاجم پرت شد عقب و افتاد روی میز کنار پنجره؛ جی¬ایون با صدای خرد شدن ظروف شیشه¬ای روی میز وحشت زده از جا پرید و به اطرافش نگاه کرد. علاوه بر تهیونگ یه مرد دیگه¬م توی اتاقش بود. تنها چیزی که قبل از بستن چشماش و جیغ زدن دید، شمشیری بود که توی دست مرد ناشناس بود. شمشیر این بارم روی زخم قبلی تهیونگ نشست و عمیقترش کرد. یه خط ممتد از کف دستش تا ساقش سوخت و به گزگز افتاد. مرد که چهره-شو با روبند پارچه¬ای پوشونده بود، پوزخندی زد و چشماش خندید. تهیونگ فشاری به کف دستش آورد و دوباره پرتش کرد عقب، با اینکه فقط چند ثانیه چشم توی چشم شده بودن اما این چشمای سانگوو نبود. مرد نعره¬ای کشید، بلند شد تا دوباره بهش هجوم بیاره اما وسط راه خشکش زد. نگاهش با مکث رفت روی دشنه¬ای که تا نیمه توی شکمش فرو رفته بود. آه پردردی کشید و شمشیر از دستش افتاد. تهیونگ دسته¬ی خنجرشو رها کرد، لگدی به زانوش زد و مرد روی زمین افتاد. سر برگردوند، چشماشو اطرافش چرخوند و جی¬ایونو ندید اما صدای گریه¬ی خفه¬ش از یه جایی همون نزدیکیا به گوشش رسید. جلو رفت. تختو دور زد و گوشه¬ی دیوار هیکل مچاله و لرزون دخترو دید که توی خودش جمع شده بود، دست روی گوشاش گذاشته بود و تموم سعیشو می¬کرد صدایی ازش درنیاد. نزدیکتر رفت. زانو زد و صداش کرد. جی¬ایون جوابی نداد. تهیونگ آروم دستشو گرفت پایین آورد و رو به صورت وحشت زده¬ش گفت: تموم شد، دیگه نمی¬خواد بترسی.
جی¬ایون شوکه نگاهی به اون طرف تخت انداخت اما تهیونگ صورتشو گرفت و برگردوند سمت خودش، چشمای دختر میخ مایع طلایی رنگی که از لای زخمش بیرون می¬زد شده بود. حیرت زده پرسید: این چیه؟ چرا این رنگیه؟
تهیونگ لبخندی زد و گفت: هیچی.
آروم جلو کشیدش، بغلش کرد و موهاشو بوسید. جی¬ایون به اندازه¬ای مبهوت بود که چاره¬ای جز آروم گرفتن توی آغوشش ندید. یکم که گذشت عقب کشید و نگران پرسید: زخمی شدی؟
تهیونگ سری تکون داد و خواست دوباره انکار کنه اما جی¬ایون بازوشو گرفت نگه داشت و دنبال چیزی گشت تا باهاش زخمشو ببنده. یه تیکه از حریر دامنشو کند، محکم تابش داد و دور زخم تهیونگ پیچید. همزمان توضیح داد: این فعلاً خونتو بند میاره اما باید همین الان بری پیش پزشک، باید دارو روی زخمت بذاره وگرنه خطرناک می¬شه. اینجور زخمارو اگه بهشون نرسی ممکنه آدمو بکشن.
تهیونگ صبر کرد کارشو تموم کنه و بعد یادآور بشه: این چیزا مال شماست. خوب شدن عمیق¬ترین زخمام برای یه گوبلین بیشتر از یه روز طول نمی¬کشه.
جی¬ایون نگاهی به بازوی بانداژ شده¬ش انداخت و گیج گفت: اگه اینجوریه پس چطوری...
چشماش دوید اون طرف تخت، جایی که جسد مرد هنوز روی زمین بود. تهیونگ سری تکون داد و گفت: همه¬ی زخما به جز اونایی که همون لحظه طرفو می-کشن. 
جی¬ایون ساکت به فکر فرو رفت. تهیونگ بلند شد ایستاد و گفت: از امشب تو اتاق من می¬مونی، اینجا دیگه برات امن نیست.
جی¬ایون سر بالا گرفت: ولی پدرت چی؟
تهیونگ دستشو گرفت و بلندش کرد: باهاش حرف می¬زنم.
ردایی از توی کمد بیرون کشید، روی شونه¬ی دختر انداخت و لبخند زد.
جی¬ایون با احتیاط دامنشو جمع کرد تا به خون خاکستری رنگ مرد آغشته نشه. ذهنش مشغولتر از اون بود که بپرسه چرا رنگ خونشون با هم فرق می¬کنه.
نزدیک قصر متوجه¬ی قیل و قال ندیمه¬ها و نگهبانا توی حیاط شدن. تهیونگ جلو رفت، اولین کسی که چشمش بهش خورد، بدو جلو اومد. سری براش خم کرد و گفت: اتفاق بدی افتاده قربان.
تهیونگ پرسید: چی شده؟
نگهبان مکثی کرد و گفت: همسرتون به قتل رسیدن.
جی¬ایون هینی کشید و پشت بازوی تهیونگ قایم شد. کمی دورتر ده پونزده تا نگهبان سانگوو رو به بند کشیده بودن و داشتن توی یه قفس چرخدار بیرونش می¬آوردن. سانگوو قهقهه می¬زد و بلند بلند می¬خندید. سر تا پاش به مایع نقره¬ای رنگی آغشته بود، سرخوش به نگهبانا نگاه می¬کرد و به زمین و زمان ناسزا می-گفت.
توی اتاق ماریا خدمتکارا با گریه داشتن بدن بی¬جون ماریارو از روی زمین بلند می¬کردن. پرده¬ها کنده شده بودن، میز و صندلیا چپه شده بودن و شیشه¬های عطر همه شکسته بودن. بویی مثل بوی بهشت همه جارو برداشته بود. 

DemonWhere stories live. Discover now