هرا دستاشو پشت کمرش گذاشت و همون طور که به قدم زدنش ادامه می¬داد، راهشو کج کرد پشت بیمارستان؛ مسیر سنگفرش محوطه¬ی بیمارستان کم¬کم زیر پاش تغییر شکل داد و به راه باریکی روی دامنه¬ی کوهستان تبدیل شد. پاشو روی برف سبکی که تازه به زمین نشسته بود گذاشت و با دیدن آتیشی که یکم دورتر سه نفرو دور خودش جمع کرده بود لبخند زد، دست بلند کرد و گفت: خیلی وقته ندیدمتون.
زن پیرتر که اول از همه چشمش به دوست قدیمیش افتاده بود اخماشو توی هم کشید و زمزمه کرد: باز پیداش شد!
فرشته¬ی محافظ جوونتر متعجب نگاش کرد و فرصت نکرد چیزی بپرسه، چون هرا جلوتر اومد و بی¬دعوت به جمعشون اضافه شد. با یه لبخند کج و صورتی که انگار عادت نداشت رنگ دلخوری به خودش بگیره، نشست کنار آتیش و گفت: می¬بینم که هنوز کینه¬هاتو کنار نذاشتی.
زن میانسال و دختر جوون هر دو لب گزیدن. هرا دست روی آتیش گرفت و چشماشو از سر لذت بست. پیرترین زن با بدبینی محسوسی پرسید: حتماً باید تورو خبر می¬کردن؟
هرا با همون لبخند اعصاب خورد کن جواب داد: چاره¬ای نبود وقتی شما از پسش برنیومدید.
بعد چشم باز کرد و نگاهی به تازه¬واردای جمع انداخت: تو خودت اضافی بودی، اینارو دیگه از کجا آوردی؟
دختر جوونتر که به نظر می¬رسید حوصله¬ش بیشتر از اون دوتای دیگه سر رفته مشتاق گفت: من لیانم، صد سالی هست فرشته¬ی محافظم.
هرا لبخندی زد و سر چرخوند طرف زن مسن¬تر، زن یقه¬های خز نباتی رنگشو به خودش نزدیک کرد و گفت: منم سویو ام، شیشصد ساله که برای خانوم کار می¬کنم.
هرا با ابروهای بالا رفته سر چرخوند طرف پیرزن مو سفید: از کی تا حالا بقیه خانوم صدات می¬زنن پارک هه¬سان؟
سویو و لیان با کنجکاوی به مافوقشون نگاه کردن، این اولین بار بود که اسمشو می¬شنیدن. هه¬سان پووفی کشید و گفت: از وقتی تو گورتو از روی زمین گم کردی!
هرا خندید و با سرخوشی گفت: مثل اینکه نبودنم حسابی بهت ساخته¬ها.
هه¬سان شونه بالا انداخت و زیرچشمی به زیردستاش نگاه کرد. سویو بلافاصله متوجه شد می¬خوان تنها باشن، لیان دوست داشت بیشتر بمونه، اما با چشم غره¬ی سویو مجبور شد بلند شه و تنهاشون بزاره. وقتی هر دو به اندازه¬ی کافی دور شدن هه¬سان نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: خب به کجا رسیدی؟
هرا که دیگه اثری از شوخی توی صورتش نبود زمزمه¬وار جواب داد: وضعیت از اون چیزی که فکر می¬کردم پیچیده¬تره.
هه¬سان خیره به آتیش سر تکون داد: ای کاش اختیارشو داشتم کاری برای دختره بکنم. عادلانه نیست توی این زندگیشم تقاص گناهای نکرده¬ی گذشته¬رو پس بده.
هرا لبخند کمرنگی زد و گفت: ذات زندگی با عدالت غریبه¬ست، دنبالش نگرد.
هه¬سان نفسشو پس داد: بازم...
هرا بین حرفش دوید: چرا به این فکر نکنیم که خودش باید از پسش بربیاد؟
- تو که می¬دونی آدما چه جورین.
هرا سر جنبوند و اقرار کرد: گذاشتم یه چیزایی از گذشته ببینه.
صورت هه¬سان توی هم رفت: اینطوری که همه چی یادش میاد!
- فعلاً چاره¬ای نیست.
هه¬سان نگران اضافه کرد: می¬دونی اگه دوباره چشمش به چشمای اون بیفته چی به سرش میاد؟
هرا مکثی کرد و زیر نگاه سنگین دوستش آهی کشید و گفت: امیدوارم این بار بتونه تحمل کنه.
هه¬سان تلخندی زد و گرفته گفت: دوباره می¬کشدش... حتی بدتر از قبل.
هرا حرفی نزد. چشماشو دوخت به شعله¬های آتیش و بدون اینکه متوجه بشه، ستاره¬های بالای سرش سوسو زدن و کم¬کم از پهنای آسمون محو شدن. دوست نداشت بهش اعتراف کنـه ولی انگار باید مدتی کنار می¬کشید و می¬ذاشت تمین کارشو بکنه. شاید تله¬ای که اون می¬ذاشت بهتر از نقشه¬های خودش کار می¬کرد. باید صبر می¬کرد و می¬دید.
---------------
حق با کیبوم بود، بار اول که هیچولو دیده بود حدس زده بود از اون مدلایی باشه که وقت و بی¬وقت مزاحم می¬شن ولی خب اینکه یه مشاور املاک توی یه نیمروز پونزده بار زنگ خونه¬رو بزنه تا ببینه چیزی کم و کسر نداری، یه معنی بیشتر نداره؛ دوست داره بیاد تو، حالا هر جوری که شده! کیبوم پاکت پیتزارو گرفت و روی باکس آب معدنی، کنار بسته¬های دستمال توالت، راکت تنیس، گلدونای خالی، شیشه¬های کیمچی، کارتن مواد شوینده و جاروی دسته بلندی که همرو خوده هیچول خریده بود و برای هر کدومم دو بار زنگ خونه¬رو زده بود گذاشت، لبخند نیم¬بندی زد. کنار کشید و با صورتی که اصلاً بهش نمی¬خورد اهل این جور تعارفا باشه، گفت: چطوره بیای تو یه چیزی بخوری، امروز خیلی خسته شدی.
هیچول خنده¬ی دندون نمایی کرد و قبل از اینکه شانسش برای داخل شدنو از دست بده، سر پایین انداخت و عین یه حیوونی که کیبوم دوست نداشت اسمشو بیاره یه راست رفت سمت سالن اصلی، چرخی دور خودش زد و با اینکه هنوز حتی یه چوب کبریتم توی خونه جا به جا نشده بود شروع به چاپلوسی کرد: واوو عجب سلیقه¬ی توپی دارین!
کیبوم با پوزخند زمزمه کرد: جداً؟
هیچول سر تکون داد و قبل از اینکه دوباره شروع کنه به تعریف از خونه، کیبوم پرسید: بنگاه شما به همه¬ی مشتریاش بعد از بستن قرارداد سرویس میده؟
و با انگشت شست به پشت سرش، جایی که آت و آشغالای هیچولو رو هم تلنبار کرده بود، اشاره کرد. هیچول سری تکون داد و با نیش باز گفت: نه، ولی شما مشتری ویژه¬ی ما... یعنی منید.
شاخکای کیبوم داشت تیز می¬شد که در ورودی صدا داد و تمین داخل شد. کیبوم ته دلش خدارو شکر کرد که حداقل رعایت جایی که هستنو می¬کنه و مثل همیشه از هر جا که دلش می¬خواد وارد خونه نمی¬شه، هیچول اما انگار هنوز توی فاز معامله بود، چون طوری جلو رفت و با حرارت گفت: خسته نباشید تمین شی!
که انگار تمین دوست چندین و چند سالشه. بعدم دست جلو برد تا برای یه بارم که شده باهاش دست بده، تمین یه نگاه به دست هیچول انداخت یه نگاهم به کیبوم و سرد پرسید: این اینجا چیکار می¬کنه؟
هیچول بیشتر برای اینکه از جواب دادن طفره بره، پیله کرد به مدل حرف زدنش: آیگو فکر نمی¬کنم ما همسن و سال باشیم!
تمین ابرویی بالا داد و بی¬حوصله گفت: منم نگفتم همچین فکری می¬کنم.
هیچول چشمی توی خونه چرخوند و گفت: فقط اومده بودم ببینم اوضاعتون با خونه¬ی جدید چطوره.
چیز بدی نگفت ولی آنچنان نگاه بدی از سمت تمین نصیبش شد که به غلط کردن افتاد. قبل از اینکه اوضاع بیخ پیدا کنه، کیبوم پادرمیونی کرد. هیچولو هل داد سمت درو تموم سوالای زیرلبی¬شو با گفتن اینکه؛ دوستم زیاد خوش اخلاق نیست، جواب داد. بعد از اینکه درو بست نفس راحتی کشید و نزدیک تمینی شد که اوقاتش بدجوری تلخ بود.
- چیزی شده؟
تمین مکثی کرد و غرید: جکونگ کدوم گوریه؟
کیبوم شونه بالا انداخت: همون جایی که باید باشه.
حاضرجوابی نکرد ولی جوابش زیاد به مذاق تمین خوش نیومد، عصبی¬تر گفت: دارم می¬پرسم چرا اینجا نیست؟
کیبوم پلکی زد و گیج گفت: باید اینجا باشه؟
تمین همون طور که نزدیکش می¬شد، صداشو بالا برد: وقتی برمی¬گردم باید اینجا باشه.
کیبوم نفس عمیقی کشید و منتظر موند تا رئیس بدعنقش پله¬هارو بالا بره بعد با سرعت نور بره دنبال اون چشم آبی بی¬عرضه که معلوم نبود باز چه گندی زده.
تمین تو سرسرای طبقه¬ی بالا ایستاد، نگاهشو از روی تابلوهای بزرگ و گرون روی دیوار گرفت و کشید سمت یه اتاق، بعد از این زمان طولانی برگشتن بین آدما تقریباً براش تحمل ناپذیر بود. نمی¬دونست به خاطر تنهایی طولانیشه، یا دنیایی که به کل زیرو رو شده، اما این حجم از دشمنی، غرور و عوضی بودن حالشو بد کرده بود. آدما کی فرصت کرده بودن انقدر عوض بشن، اصلاً چطور با هم زندگی می¬کردن وقتی انقدر به خون هم تشنه بودن؟ انگار زندگی کردن به عنوان موجودی که می¬تونست فقط با یه نگاه تا ته افکار بقیه¬رو بخونه، انقدرام کار راحتی نبود. تنها کلمه¬ای که می¬تونست برای این وضعیت پیدا کنه، حقارت بود. این آدما حتی توی رذل¬ترین حالتشونم حقیر بودن. فکر و ذهنشون پر از بهونه¬های پوچی بود که درست به اندازه¬ی زندگیای بی¬ارزششون کوچیک و احمقانه بود. نمی¬فهمید چرا انقدر روی چیزایی که سال¬ها بود ذره¬ای براش اهمیت نداشتن، حساس شده ولی خب این مردم چه مرگشون شده بود؟ چطور می¬تونستن به خاطر همچین چیزای بی¬اهمیتی از زمین و زمان عاصی بشن، تازه احساس شکستم بکنن! چند سال بود که کلمه¬ی رنجیدن انقدر دست پایین گرفته می¬شد؟ چند سال بود که آدما عادت کرده بودن بدون دردایی مثل از دست دادن تموم زندگیشون، به خودشون حق شکایت بدن؟ فقط یه دور توی شهر زده بود ولی تقریباً دیوونه شده بود. شایدم همه¬ی اینا یه جور دلتنگی بود. دلتنگی برای آدمایی که از دست رفته بودن و دیگه هیچوقت برنمی¬گشتن. دلتنگی برای رابطه¬هایی که تکرار نمی¬شدن و دلتنگی برای دورانی که در کمال بی¬رحمی کوچکترین اثری ازش باقی نمونده بود. توی تموم مدتی که تنهاییشو کنار گذاشته بود و حاضر شده بود دوباره پا به این دنیا بذاره، این اولین شبی بود که انقدر احساس خفقان می-کرد. شهر انگار با تموم کوچه¬های تنگ و تاریکش، با تموم سرو صداهاش و با تموم وزنش روی سینه¬ش افتاده بود و داشت قلب نداشته¬شو له می¬کرد. اگه همه چیز همون طوری که قرار بود پیش می¬رفت حالا زیر خروارها خاک به آرامش رسیده بود ولی هنوز زنده بود. هنوز نفس می¬کشید و هنوزم هیچ کدوم از زخماشو فراموش نکرده بود. چه فایده توی دنیایی باشی که مدت¬هاست ازش محو شدی، بین آدمایی که نه خاطره¬ای ازت دارن و نه تصوری از عمق زخمات. بعد از مدت¬ها امشب دوباره اون روی شکست خورده¬ش بالا زده بود. مثل اولین روزای جاودانگیش دیوونه کننده بود. اینکه خودتو تنهای تنهای تنها توی دنیایی پیدا کنی که همه چیزتو ازت گرفته، هیچ جوره نمی¬تونست یه مزیت محسوب بشه. سال¬ها طول کشیده بود تا یاد بگیره چطور با این همه غم کنار بیاد، اونم وقتی که گذر زمان نه تنها چیزیو حل نمی¬کرد، بلکه مثل شرابی که هر چی کهنه-تر بشه، مزه¬ش تندتر می¬شه، همه چیزو بدتر کرده بود. باورش سخت یا آسون امشب بعد از چند هزار سال دوباره دلتنگ کسایی شده بود که خیلی وقت بود از صفحه¬ی روزگار محو شده بودن.
----------------
برای ارباب زاده¬هایی مثل جونگهیون، تابستون فصل شکار حیوونای مورد علاقه بود. توی میدون اصلی شهر تقریباً هر روز می¬شد چندتا اسب سوار خوشتیپو دید که همراه محافظاشون عازم شکار شدن، تا هم آب و هوایی عوض کنن، هم حسابی خوش بگذرونن. جونگهیون همراه جینکی و چندتا دیگه از دوستای مشترکشون راهی جنگل شده بودن، تمین اما نیومده بود. وقتی حالشو از برادرش پرسیده بود، جینکی بینی¬شو چین انداخته بود و گفته بود حتماً دوباره رفته دیدن نامزدش. جونگهیون قبلاً چند باری جی¬ایونو توی قصر قاطی باقی دخترا دیده بود. وقتی تمین نشونش داده بود، براش چهره¬ی جدیدی نبود ولی بازم جالب بود که این دوتا با وجود سن و سال کمشون انقدر رابطه¬ی عمیقی با هم دارن، ته دلش یه جورایی به این عشق غبطه¬م خورده بود.
تازه از تابلوی چوبی کهنه¬ای که منطقه¬ی شکارگاهو توی جنگل مشخص می¬کرد، گذشته بودن که جونگهیون حس کرد کسی داره نگاش می¬کنه. دستاش روی دهنه-ی اسب شل شد و نگاهی به اطراف انداخت. جینکی اسبشو متوقف کرد و پرسید: چیزی شده؟
جونگهیون سری تکون داد و گفت: نه.
بعد با پاشنه¬ی چکمه¬ش تشری به اسبش زدو خودشو به بقیه رسوند. این چندمین بار توی این ماه بود که حس می¬کرد یکی بهش خیره شده. انگار یه جفت چشم مستقیم روش زوم بود و حتی یه لحظه¬م دست از دید زدنش برنمی¬داشت. توی عمارت اربابی پدرش، تو کوچه پس کوچه¬های شهر، وسط شلوغی بازار و حتی توی قصرم گاهی به شدت حس می¬کرد تحت نظر گرفته شده. سر در نمی¬آورد چرا همچین فکری می¬کنه ولی این حالت چیزی نبود که بهش عادت کنه. هر دفعه متوجهش می¬شد حس بدی پیدا می¬کرد.
کمی جلوتر، روی بلندیی که مشرف بود به یه دره¬ی نه چندان عمیق، پسرا چندتا روباه دیده بودن. داشتن از روی اسبا پایین می¬پریدن، در حالی که سفت تیرو کماناشونو چسبیده بودن و می¬گفتن؛ باید پیاده بریم تا شکارو فراری ندیم. یه نفرو می¬خواستن کنار اسبا بمونه. همیشه محافظا این کارو می¬کردن ولی این بار جونگهیون بود که از روی بی¬حوصلگی داوطلب شد و بهونه آورد دوست داره روی علفای نمناک این حوالی دراز بکشه و یه چرتی بزنه. جینکی و بقیه اصرار کردن همراشون بره ولی قبول نکرد. در نهایت همرو به زور راهی کرد و بهشون اطمینان داد که خوب از اسبا مراقبت می¬کنه. تا جایی که تو دیدرسشون بود لبخند زد و براشون دست تکون داد اما به محض اینکه تنها شد، دوباره اون حس بد اومد سراغش. چرخید یه نگاهی به پشت سرش انداخت و چیز غیرمعمولی ندید. یه نگاهیم به بالای سرش انداخت اما جز شاخه¬های در هم فرو رفته¬ی درختا که همراه نسیم ملایم تکون می¬خوردن چیز دیگه¬ای به چشمش نخورد. نفس عمیقی کشید. افسار اسبارو بست. زیر سایه¬ی یه درخت نشست. کلاهشو از سرش برداشت و دستی به گردن عرق کرده¬ش کشید. چشماشو بست و سعی کرد از سکوت اطرافش لذت ببره. سرو صدای پرنده¬ها و جرنگ جرنگ حشرات مثل یه موسیقی خالص داشت بهش آرامش می¬داد که صدای ریزی ریتم طبیعتو شکست. اولش اهمیتی نداد ولی صدا هر لحظه داشت نزدیکتر و نزدیکتر می¬شد و با شیب ملایمی بالا می¬رفت. چینی وسط ابروهاش افتاد. نمی¬شد درست تشخیص داد که صدا دقیقاً مال چیه ولی مثل ناله¬ی آرومی بود که هی اوج می-گرفت و دوباره آهسته می¬شد. جونگهیون نمی¬دونست خوابه یا بیدار، تنها چیز مسلم این بود که نمی¬تونست چشماشو باز کنه. پلکاش انگار بهم چسبیده بود، هر چی زور می¬زد نمی¬تونست از هم بازشون کنه. حس می¬کرد منبع صدا داره لحظه به لحظه بهش نزدیکتر می¬شه، ضربان قلبش کم¬کم داشت بالا می¬گرفت. یکم ترسیده بود ولی ترس واقعی مال وقتی بود که حس کرد کسی یا چیزی داره دور و برش می¬چرخه. حضورشو می¬شد از روی جریان هوا که به طرز محسوسی بهم می¬ریخت حس کرد. ترسناک بود چیزی انقدر نزدیکت باشه و تو نتونی هیچ حرکتی بکنی. بدنش سست و بی¬حرکت تو مشت یه نیروی عجیب از کار افتاده بود، دیگه رو هیچ قسمت از وجودش کنترلی نداشت. مردمکاش با تقلا توی کاسه¬ی چشماش می¬چرخیدن اما پشت پلکش فقط سرخی خونو می¬دید. با اینکه حسابی وحشت کرده بود اما هنوز امیدوار بود بتونه از این حالت بختک مانند خلاص بشه. ترسش با احساس حجم نرمی روی لب¬هاش خیلی زود از بین رفت و وجود خالیش پر شد از عطر ملیحی که تا به حال تجربه¬ش نکرده بود. چیزی به لطافت گل روی لب¬هاش نشست و آروم بوسیدش. انقدر نرم و ملایم که جونگهیون نمی¬تونست مطمئن باشه واقعاً بوسه بود یا یه رویای سبک؟! وقتی دوباره به خودش مسلط شد و چشماشو باز کرد، تنها بود. همه چیز درست مثل موقعی که چشماشو بسته بود دست نخورده باقی مونده بود، جز قلبش که چیزی مثل شراب توی شریان¬هاش جریان داشت و با هیجان عجیبی تند تند توی سینه¬ش می¬تپید.
----------------
با اختلاف ایـن بدترین شیفت شب هانا بود، نمی¬دونست چـی گند زده به اعصابش، بی¬خوابی؟ زخمیای نالون اورژانس یا فک زدنای مداوم پرسنل؟ ولی به معنی واقعی کلمه داغون بود. پشتش درد می¬کرد. کف پاش تیر می¬کشید و از همه بدتر کفرش در اومده بود. هر چند هنوز جا داشت یکی دو ساعتی همه چیزو همین جوری تحمل کنه. البته به شرطی که بقیه مدام روی اعصابش یورتمه نرن. اوج اعصاب خوردیش وقتی بود که مچ همراه یه بیمارو وقتی داشت بی¬سر و صدا برا مریضش سوجو و چیکن می¬برد گرفت. نمی¬فهمید، اصلاً نمی¬فهمید مگه یه شب مثل آدم خوابیدن روی اون تخت کوفتی چقدر سخت بود که طرف مثل فروشنده-های مواد به اورژانس نفوذ کرده بود تا به مریضش زهرماری برسونه؟ هانا طوری عصبانی شده بود که کارشون به زدو خورد کشیده بود. خستگی انقدر بهش فشار آورده بود که همه چیزو زیر پا گذاشته بود و یه دعوای جانانه راه انداخته بود.
جی¬ایون شیفت نبود ولی به خاطر وضعیت اضطراری اورژانس همه¬ی کارای بخش امشب با خودش بود. داشت به مریضا سرکشی می¬کرد که سرپرست پارک غرغرکنون، در حالی که بازوی هانارو گرفته بود داخل راهرو شد و به طرف استیشن رفت. جی¬ایون متعجب جلو رفت و حتی بعد از دیدن هانا با اون سرو وضعم حرفای سرپرستو باور نکرد. گونه¬ی دوستش کبود شده بود، موهاش بهم ریخته بود و روپوششم از چند جا جر خورده بود. سرپرست پارک که دل خوشی از هیچکدومشون نداشت زحمت کشیدو بعد از یه غرولند اساسی هر دو دخترو به حال خودشون گذاشت. جی¬ایون همزمان که به خودخوریای هانا گوش می¬داد مشغول مرتب کردن سرو وضعش شد. براش روپوش نو آورد، به گونه¬ش پماد زد، موهاشو شونه زد و آخرم نفهمید چرا اینطوری کنترلشو از دست داده. هانا آدمی نبود که اهل جارو جنجال باشه. جی¬ایون اصلاً یادش نمی¬اومد آخرین بار کی با کسی اینجوری درگیر شده. ته ذهنش حدس می¬زد به خاطر جو بد بیمارستان عصبی شده باشه ولی برای پرسیدنش مردد بود. در نهایت بی¬خیال شد. حرفای هرا یه جایی توی مغزش تکرار شد؛ همین که توی این آشفته بازار هنوز برای یه نفر اهمیت داشت کافی نبود؟
امشب از معدود شبایی بود که جفتشونم توی رختکن خوابیدن، یکی روی نیمکت و اون یکی روی زمین. هانا با وجود اعصاب خرابش خیلی زود از زور خستگی بی¬هوش شد، جی¬ایون اما بعد مدت¬ها تقریباً با خیال راحت چشم روی هم گذاشت. به این امید که شاید بازم رویاهای شیرین ببینه. از اون دست خاطره¬هایی که هر چند مال خودش نبود ولی بازم دیدنشون بهتر از هر کابوسی بود.
---------------
جکونگ هر کاری کرد نتونست مثل آدم وارد بیمارستان بشه، حتی توی جلد گربه رفتنم کمکی بهش نکرد. غول تشنی که حراست بیمارستان توی ورودی اورژانس گذاشته بود اجازه نمی¬داد یه مگسم داخل بخش بشه، چه برسه به موجودات درشت¬تر، در نهایت مجبور شد برگرده و راه دیگه¬ایو برای ورود پیدا کنه. یکم دور و بر بیمارستان بال زد تا تونست یه پنجره¬ی باز پیدا کنه و داخل بشه. پیدا کردن بخش جی¬ایون براش کاری نداشت ولی پیدا کردن خودش چرا؛ کلی توی بخش ول گشت تا آخرش فهمید جی¬ایون پشت در رختکن خوابیده، طوری که با کوچکترین حرکت در، ممکن بود بیدار بشه. یه ساعت پیش با غرغر کیبوم عمارتو ترک کرده بود و صاف اومده بود بیمارستان برای اضافه کاری! مسلماً این دفعه دیگه تقصیر جکونگ نبود ولی دلیل نمی¬شد که از عصبانیت قریب الوقوع رئیسش نترسه. دو راه بیشتر نداشت، اول اینکه تا صبح صبر کنه جی-ایون بیدار بشه و یه طوری از غفلتش استفاده کنه. دومم اینکه راهی غیر از این در به داخل رختکن پیدا کنه. راجع به اولی خیلی طول می¬کشید و راجع به دومین راهم قبل از اینکه فکری کنه، چشمش افتاد به کیف جی¬ایون که روی میز ولو بود. نگاهی به اطراف انداخت و جلو رفت. دست توی کیف کرد و وقتی شونه¬رو بیرون کشید چشماش برق زد. مطمئناً تو این لحظه اگه گنجم پیدا کرده بود به اندازه¬ی این چند تار مو روی برس خوشحالش نمی¬کرد ولی خب همین خوشحالی باعث شد متوجه نشه تار موهای روی برس، برخلاف همیشه که فندوقی بودن، این دفعه زاغی¬ان!
---------------
جونگکوک کش و قوسی به بدنش داد و خسته سر جاش نشست. ساعت گوشیشو چک کرد و بلند شد. صبحونه¬های سلفو دوست نداشت اما غذاییم توی یخچال نداشت. چندتا رول کیمباپ برداشت، نگاهی به سالن نسبتاً شلوغ سلف انداخت و قبل از اینکه برگرده توی بخش چشمش افتاد به جونگین و فکری ته ذهنش جرقه زد. یکم دیوونگی بود ولی خب بدشم نمی¬اومد صبحشو مهیج¬تر شروع کنه. نگاهی به اطراف انداخت و رفت سراغش، صندلی رو به روشو عقب کشید و نشست. جونگین یه نگاه به چشمای کنجکاوی که از اون سر سلف با دقت به اینجا دوخته شده بودن انداخت، یه نگاهم به لبخند احمقانه¬ی کوک که بدجوری روی اعصابش بودو پرسید: سر میز من چه غلطی می¬کنی؟
کوک چشماشو گرد کرد: میز تو مگه توی اتاقت نیست؟
جونگین با پوزخند تکرار کرد: تو؟!
جونگکوک گازی به کیمباپش زد و همون طور که دنبال نشونه¬هایی از کتک خوردن روی صورت جونگین می¬گشت گفت: چند روز پیش زدی توی گوشم...
لپشو باد کرد و پرسید: یادت نیست؟
جونگین نفسشو پس داد: گمشو سر یه میز دیگه.
کوک اما اهمیتی نداد. با دهن پر گفت: من و جی¬ایون دوستیم.
جونگین لقمه¬شو با حرص توی بشقابش برگردوند و همزمان متوجه شد که توده¬ی چشمای فضول توی سلف، مثل زنبور به وز وز افتاد، برای همین یکم خودشو کنترل کرد و آرومتر غرید: که چی؟
کوک شونه بالا انداخت. دست برد لاته¬ی جونگینو برداشت، یکم ازش خورد و گفت: گفتم شاید بخوای بدونی.
جونگین بد نگاش کرد. کوک یه قلپ دیگه از لاته¬ش خورد و با توجه به حالت کلی صورت جونگین گفت: فکر زدن منو از سرت بیرون کن، کلی آدم اینجاست.
جونگین نگاهشو گرفت و زیرلب با غیظ پرسید: خودش فرستادتت؟
کوک اخماشو توی هم کشید و جواب داد: معلومه که نه...
بعد دستاشو روی میز گذاشت، یکم خودشو جلو کشید و دقیقاً با این هدف که کفریش کنه پرسید: اگه خودش فرستاده بود چی می¬شد؟
جونگین دستی به پیشونیش کشید. تکیه داد و برای چندمین بار تکرار کرد: گورتو گم کن.
کوک چند لحظه¬ای نگاش کرد و با اینکه انتظار نمی¬رفت آدم حرف گوش کنی باشه اما بلند شد، صندلیشو صاف کرد و گفت: فقط خواستم در جریان بذارمت که رابطه¬ی ما چه جوریه.
جونگین دست به سینه نگاش کرد، طوری که کوک راحت متوجه¬ی تحقیر توی چشماش بشه. هر چند جونگکوک تقریباً آدم بی¬خیالی بود ولی یه چیزی توی اون نگاه بود که بهش برخورد. چه جونگین حرف توی چشماشو بهش می¬زد چه نه، یه گوشه از قلبش می¬دونست همه به چشم بچه¬ای نگاش می¬کنن که قاطی بازی بزرگترا شده. جی¬ایون اولین دختری نبود که توجهشو جلب کرده بود ولی اولین دختری بود که تونسته بود این توجهو نگه داره. باقی دخترایی که می¬شناخت یا انقدر معمولی بودن که رابطه باهاشون هیچ لطفی نداشت یا به طرز عجیبی اصرار داشتن براش خاص باشن ولی همین تظاهر باعث می¬شد جذابیتشون حتی از دخترای عادیم کمتر باشه. جی¬ایون اما فرق می¬کرد. دنیای خودشو داشت، تقریباً هر باری که بهش برمی¬خورد یه چیز تازه در موردش وجود داشت. حرفاش، نگاه¬هاش و حتی مشکلات ناتمومش همه یه جورایی خاص بودن. مثل معمای عجیبی که هر وقت حس می¬کرد یه گوشه¬شو حل کرده، متوجه می¬شد مسئله بزرگتر از این حرفاست. دقیقاً به خاطر نداشت بار اولی که توی راه¬پله متوجهش شده بود، چرا ایستاده بود و به صحبتای خصوصیش گوش داده بود اما یادش می¬اومد که توی عالم غریبگی جی¬ایون تنها کسی بود که ارتباط برقرار کردن باهاش هم آسون بود هم جذاب. نمی¬خواست درگیر این بشه که احساسش دقیقاً چیه ولی خب براش جالب بود بدونه چطوری می¬شه با کسی که انقدر برات جذابه دوست باشی و دوست هم باقی بمونی.
----------------
جی¬ایون داشت پشت پیشخون چرت می¬زد که سرپرست پارک هول سررسید و بالا سرش غرید: چطور می¬تونی سر کار بخوابی؟
جی¬ایون سر بلند کرد و گیج خواب نگاش کرد: چی شده مگه؟
سرپرست پارک با اخم و تخم گفت: پاشو، دنبالم بیا.
جی¬ایون پلکی زد و دوباره پرسید: خبریه؟
سرپرست سر تکون داد: نشنیدی چی گفتم؟
جی¬ایون بلند شد، از استیشن بیرون زد و خسته دنبالش راه افتاد. توی بعیدترین احتمالاتشم فکر نمی¬کرد سرپرست پارک توی موتورخونه¬ی بیمارستان حبسش کنه! خواب آلودتر از اونی بود که بپرسه چرا؟ وقتی در به روش بسته و قفل شد فکر کرد شاید هنوز خوابه ولی صدای جکونگو که شنید خواب و خیال از سرش پرید.
- یه کنفرانس عمومی تو سالن همایش در حال برگزاریه، یه جور توضیح درمورد فعالیتای جدید بیمارستان.
اسم سالن همایش مساوی بود با زنده شدن اون بوسه¬ی شرم¬آور ته ذهن دختر، مکثی کرد و پرسید: اونم هست؟
جکونگ سر تکون داد و جی¬ایون حس کرد با این کار به شعورش توهین شده. هر چند خودشم ترجیح می¬داد این تو بمونه تا اینکه دوباره با تمین چشم توی چشم بشه، اونم جلوی همه ولی خب بازم زیاده¬روی بود مثل یه مجرم اینجا حبسش کنن. جکونگ نگاهی به اطراف انداخت و گفت: چیزی می¬خوری برم برات بیارم؟
جی¬ایون متعجب پرسید: مگه می¬تونی از اینجا بری بیرون؟
جکونگ اشاره¬ای به پنجره¬های باریک نزدیک سقف کرد که برای تهویه باز بودن و گفت: یه وقتایی می¬تونم پرنده باشم، یادته که!
جی¬ایون سری تکون داد و یاد شبی افتاد که اومده بود پشت پنجره¬ی اتاقش، همون طور که عقب عقب می¬رفت گفت: انقدر توی این مدت اتفاق عجیب و غریب افتاده که دیگه نمی¬دونم کدوما واقعی بودن کدوما نه.
جکونگ با تأکید گفت: اون شب بیدار بودی.
جی¬ایون کنار دیوار روی زمین نشست. چند ثانیه¬ای نگاش کرد و بعد پرسید: چرا یه دفعه تصمیم گرفته بیاد محل کار من؟
جکونگ جوابی نداد. جی¬ایون توضیح داد: رئیستو می¬گم، دمون.
جکونگ نزدیکتر اومد، با فاصله ازش نشست و پکر گفت: سوالاییو نپرس که نمی¬تونم جوابشونو بهت بدم.
جی¬ایون تلخندی زد و سر تکون داد، آره خب بعید بود کسی بتونه سر از کار تمین در بیاره. زانوهاشو بغل کرد، زل زد به جکونگ و آروم زمزمه کرد: من دیدمش، علاقه¬ش به اون دختر... اونی که شبیه من بود، خیلی زیاد بود. طوری نگاش می¬کرد انگار اون تنها زن روی زمینه. با این حال نمی¬فهمم چرا انقدر ازم متنفره، نمی¬فهمم چیکار کردم که همچین کینه¬ی بدی ازم به دل گرفته.
جکونگ خواست حرفی بزنه اما پلکای جی¬ایون سنگین شده بود و روی هم افتاده بود. سکوت موتورخونه که گهگاهی با گرگر جریان آب توی لوله¬ها می¬شکست، با صدای قدمای کسی که نزدیکشون می¬شد کاملاً از بین رفت. جکونگ تیز سر بلند کرد و با دیدن رئیسش زبونش بند اومد. تمین اما به جز یه نگاه که هشدار می¬داد ساکت باشه توجهی بهش نکرد. نزدیک جی¬ایون شد و مقابلش نشست. درست یه دقیقه قبل از اینکه پا بزاره توی سالن کنفرانس صداشو شنیده بود و حالا اینجا بود تا بدونه جی¬ایون چطور از گذشته خبردار شده. جکونگ داشت با چشمای وحشت زده نگاش می¬کرد که تمین مثل یه بخار نرم و سبک حل شد توی نفسای دختر و از جلوی چشمش ناپدید شد.
---------------
شهرو آذین بسته بودن، هر سال موقع جشن برداشت محصول همین کارو می-کردن. تموم کوچه پس کوچه¬هارو با فانوسای کاغذی و آویزای رنگی تزئیین می-کردن. نوازنده¬ها از قصر بیرون می¬اومدن، هر کدوم یه گوشه برای مردمی که آماده¬ی رقصیدن بودن ساز می¬زدن و گوش شهر حتی یه ثانیه¬ام از صدای خنده و شادی مردم خالی نمی¬شد. جی¬ایون عاشق این موقع از سال بود. به نظرش جشنی قشنگتر از جشن برداشت محصول وجود نداشت. تمین اما معتقد بود بعد از جشن عروسیشون نظرش عوض می¬شه. این حرفو در کمال اعتماد به نفس و با یه نیشخند کج می¬زد. جی¬ایونم به همون اندازه از شنیدنش ذوق می¬کرد اما به روی خودش نمی¬آورد. اون شب پدراشون جلسه¬ی مهمی با چندتا بازرگان توی یکی از مهمونخونه¬های پایتخت داشتن. به اصرار پدر تمین، جی¬ایونم تونسته بود همراه پدر و برادراش بیاد و از جشنی که توی حیاط کوچیک اما شلوغ مهمونخونه به پا شده بود لذت ببره. تمینم بود اما درست اون طرف بالکن چوبی و نسبتاً بلند مهمونخونه، کنار برادراش ایستاده بود و مثل روغن داغ جلز و ولز می¬کرد تا یه جوری بقیه¬رو بپیچونه و بیاد سراغ نامزدش، ولی هر دفعه که می¬اومد قدم از قدم برداره، جینکی بازوشو محکمتر می¬گرفت و یادآوردی می¬کرد: پدر گفتن امشب نه!
انگار چاره¬ای جز اینکه فقط به دیدنش دلخوش باشه نداشت. یکم ظالمانه بود، چون جی¬ایونی که کنار ندیمه¬ش ایستاده بود با اون صورت خوشحال زیر نور سرخ فانوسای حیاط، تبدیل به بوسیدنی¬ترین آدم روی زمین شده بود. یکم دورتر جونگهیونم بود. داشت با تعجب به این دو نفر نگاه می¬کرد و همزمان به دختر رویاهاش فکر می¬کرد که هنوز بهش اجازه نداده بود تصویری از چهره¬ش داشته باشه. با اینکه پدرش خواسته بود توی جشن امشب حضور داشته باشه ولی خیلی زود حوصله¬ش سر رفت. آروم بدون اینکه کسی متوجهش بشه برگشت و راهی خونه شد. از بین هیاهوی مردمی که روی پل جشن گرفته بودن و داشتن فانوس به آسمون می¬فرستادن، گذشت و پا تو کوچه¬های شهر گذاشت. این از اون جشنایی بود که تقریباً همه توش شرکت می¬کردن. از پیر و جوون گرفته تا نجیب زاده¬ها و مردم معمولی. دقیقاً به همین خاطرم بود که مردم انقدر سر ذوق بودن. چون فرقی نمی¬کرد کی باشی، همه توی این خوشحالی به یه اندازه سهم داشتن.
جونگهیون خلوتترین کوچه¬رو انتخاب کرد اما خوب می¬دونست حداقل تا سه شب آینده خبری از سکوت شبونه نیست. صدای رقص و آواز از هر طرفی به گوش می¬رسید، مردم دسته دسته توی میخونه¬ها جمع شده بودن و داد و قالشون شهرو برداشته بود. با این حال عادت جونگهیون بود که از صدای هر اتفاقی بیشتر از خودش لذت می¬برد. هر وقت جشنی پیش می¬اومد، ترجیح می¬داد یکم از اون محل دور بشه و به صداها گوش بده. سر پایین انداخته بود و با لبخند محوی داشت راهشو می¬رفت که یه دفعه حس عجیبی پیدا کرد. قبل از اینکه سر بلند کنه حضور کسی¬رو حس کرد. چشماش آروم بالا اومد و افتاد به دختری که ده قدم دورتر ایستاده بود. لباس عجیبش رنگ براق و غیرمعمولی داشت، چندتا گردنبند با زنجیرای کوتاه و بلند به گردنش بود و صورتش زیباترین صورتی بود که جونگهیون به عمرش دیده بود. طوری که به زور تونست چشم از اون چشمای درشت زمردین بگیره و بپرسه: گم شدین خانوم؟
دختر بدون اینکه قدمی از هم برداره به طرفش سرازیر شد. مثل یه روح سبک روی زمین لیز خورد به سمتش، با بی¬پروایی دست روی سینه¬ی پسر گذاشت و خیره¬ی چشماش شد. جونگهیون مسخ چهره¬اش زمزمه کرد: کی هستی؟
دختر خودشو بالا کشید و بوسه¬ای روی لباش گذاشت. جونگهیون چشماشو نبست. بازم اون عطر، بازم اون حس، بازم اون هیجان... باید می¬فهمید اتفاق توی جنگل خواب بوده یا نه. همه چیز در کمال ملایمت خیلی سریع اتفاق افتاد. قبل از اینکه حرفی بزنه، دختر مثل مه صبحگاهی، مثل یه غبار رقیق از جلوی چشماش غیبش زد، انگار نه انگار که بدنی از جنس خاک داشته باشه. زانوهای پسر سست شد و روی زمین افتاد. قلبش دیوونه¬وار توی سینه¬ش کوبید و چند لحظه¬ای طول کشید تا لباش از این فکر که بالأخره تونسته چهره¬ای برای طرحاش پیدا کنه، به خنده¬ی محوی کش بیاد.
---------------
هیچی به اندازه¬ی یه کنفرانس زورکی وقتی هنوز تن و بدنت از دعوای دیشب کبوده و روحتم از عصبانیت خالی نشده نمی¬تونه آدمو به فکر استعفاء بندازه. هر چند هانا لحظات سخت زیادیو توی این شغل تجربه کرده بود ولی اتفاق دیشب حسابی رفته بود رو اعصابش. خوب می¬دونست که فعلاً سرپرست پارک و بقیه درگیر برنامه¬های توسعه¬ی بیمارستانن و تا وقتشون خالی بشه، براش کمیته انضباطی تشکیل میدن ولی خب که چی؟ چون پرستار بود حق نداشت عصبانی بشه؟
بیشتر از یه ساعت بود که کنفرانس شروع شده بود و اسلایدای روی پرده حداقل پنج بار تکرار شده بودن، اما هنوز خبری از سرمایه گذار جدید نبود. هانا فقط به این خاطر که چشمش به باعث و بانی اعصاب خوردیای این چند وقته بیفته حاضر شده بود این سخنرانیای کسل کننده¬رو تحمل کنه، ولی خب آخرشم انگار قسمت نبود چشمش به چشم تمین بیوفته. دکتر هان و بقیه هر چی مراسمو کش دادن تا شاید سرو کله¬ی تمین پیدا بشه نشد. در نهایت یه ساعت وراجی و وقت تلف کردن با گفتن اینکه کنفرانس با چند ساعت تأخیر برگزار می¬شه، تموم شد. همه¬ی کارکنایی که توی سالن بودن با غرولند بلند شدن و برگشتن سر کارشون. هانا چشمی بین بقیه چرخوند و جی¬ایونو ندید. یه نگاه به دکتر هان که داشت زیر گوش رئیس جئون چیزی می¬گفت انداخت و از سالن بیرون زد. جی¬ایون توی استیشنم نبود. گوشی¬شو بیرون کشید زنگی بهش بزنه اما صدای گوشیش از یه جایی زیر پیشخون بلند شد. نفس عمیقی کشید، هر دو گوشی¬رو توی جیبش گذاشت و از ایستگاه بیرون زد تا همزمان که به کارش می¬رسه دنبال دوستشم بگرده. توی بخش پیداش نکرد. کلافه نگاهی به اطرافش انداخت و با اینکه دیگه بی¬خیال پیدا کردنش شده بود، تصمیم گرفت به آخرین جاییم که به ذهنش می¬رسید سر بزنه.
ضربه¬ای به در دفتر دکتر کیم زد و سرک کشید تو، منشیش نبود. به طرف اتاق جونگین رفت و در زد. صداشو شنید که گفت: بیا تو.
درو باز کرد و توی چارچوب ایستاد. جونگین مشغول خوندن یه کتاب قطور بود.
- ببخشید مزاحم شدم دکتر، نمی¬دونید پرستار لی کجاست؟
جونگین عینکشو از روی چشمش برداشت و سر بالا گرفت. نگاهی به هانا که توی قاب در ایستاده بود و منتظر بهش چشم دوخته بود انداخت و گفت: نه، مگه سر پستش نیست؟
هانا نگاهی به راهرو انداخت و گفت: نه، وقتی برگشتم نبود. گوشیشم جا گذاشته بود، گفتم شاید شما بدونین کجاست.
جونگین دستی به لبش کشید و اخماش بهم گره خوردن. داشت فکر می¬کرد، ولی نه از اون فکرایی که هانا خیال می¬کرد!
----------------
جکونگ طبق معمول نتونسته بود جلوی نگرانیشو بگیره، گشته بود یه روپوش سفید پیدا کرده بود. بعدم رفته بود سراغ جونگکوک و خیلی آروم بهش گفته بود؛ فکر کنم یکی توی موتورخونه حبس شده. می¬دونست اگه تمین ¬بفهمه پوستشو می-کنه ولی مثل همیشه جی¬ایون اولویتش بود. کوک اولش باور نکرده بود ولی بعد حس مزخرفی مثل اینکه باید بدونه توی بیمارستانی که یه جورایی ارث پدرشه چه خبره، باعث شده بود تا بره سراغ حراست و ازشون خواهش کنه با هم سری به موتورخونه بزنن. وقتی در باز شد و در کمال تعجب دید که جی¬ایون تکیه داده به زانوهاش یه گوشه کز کرده، فکر کرد بی¬هوشه ولی وقتی دست روی بازوش گذاشت و جی¬ایون خواب آلود چشم باز کرد، خیالش یکم راحت شد.
سرپرست پارک تقریباً قضیه¬رو فراموش کرده بود، اما پنج دقیقه¬ی پیش وقتی هانارو دید که گریون و وحشت زده از اتاق جونگین بیرون زد و به طرف استیشن دویید، یادش افتاد که جی¬ایون هنوز توی موتورخونه¬ست. داشت از پله-های زیرزمین پایین می¬اومد که چشمش افتاد به مأمورای حراست اونم دقیقاً دم در موتورخونه، زود عقب کشید، چند ثانیه¬ای سر جاش خشکش زد و به این فکر کرد که دیگه کی غیر از خودش و سرپرست هان از این جرم کوچیک خبر داره؟ عقلش به جایی قد نداد.
صدای داد جونگکوکو شنید: همین الان دوربینای مداربسته¬رو چک کنید!
هول کرده برگشت و سریع پله¬هارو بالا رفت تا بره به دکتر هان خبر بده تو چه دردسری افتادن.
جی¬ایون با تعجب به جونگکوکی که اولین بار بود عصبانیتشو می¬دید نگاه کرد. انقدر جا خورده بود که نتونست بگه خودش می¬دونه کی اینجا حبسش کرده، مأمورای حراست یکم این پا و اون پا کردن و بعد فقط به این خاطر که وظیفه-شون رسیدگی به همچین مواردی بود رفتن سراغ دوربینا وگرنه کی از یه دکتر تازه وارد حساب می¬برد؟ حالا هر چقدرم که عصبانی باشه!
جی¬ایون صبر کرد تنها بشن بعد آروم صداش بزنه: یا...
کوک که هنوز به دلایل نامعلومی عصبی بود، صداشو بالا نگه داشت: یا؟! من اسم دارم جی¬ایونا.
جی¬ایون مکثی روی صورتش کرد و زمزمه وار پرسید: چت شده؟
کوک نفس عمیقی گرفت و دست توی جیبش کرد. چند ثانیه¬ای سکوت برقرار شد و بعد گفت: میرم ببینم کار کی بوده.
هنوز به در نرسیده بود که جی¬ایون بلند شد و گفت: نمی¬خواد، خودم می¬دونم کار کی بوده.
جونگکوک اخم کرده برگشت: می¬دونی؟
جی¬ایون دستی به موهاش کشید و گفت: سرپرست پارک.
کوک انتظار داشت بگه جونگین، گیج پرسید: سرپرست پارک چرا باید اینجا حبست کنه؟
جی¬ایون آهی کشید و همزمان که از موتورخونه بیرون می¬زد، جواب داد: به خاطر کنفرانس امروز، احتمالاً می¬ترسیدن من بازم کاری بکنم.
جونگکوک بازوشو گرفت. اخمش غلیظتر شد و نگاهش منظوردارتر.
جی¬ایون مکثی کرد و زمزمه وار گفت: می¬دونستم باور نمی¬کنی.
کوک نفسشو پس داد: خودت بودی باور می¬کردی؟
نه خب، کدوم آدم عاقلی باور می¬کرد می¬شه یه نفرو ببوسی بدون اینکه واقعاً قصدشو داشته باشی؟
جی¬ایون گشتی توی ذهن آشفته¬ش زد و ترجیح داد سکوت کنه. راهشو کشید سمت استیشن، جونگکوکم با چند قدم فاصله، پشت سرش اومد. احتمالاً به این خاطر که مقصدشون یکی بود. هنوز پا توی بخش نذاشته بودن که با صدای هانا هر دو سر چرخوندن. هانا با سرو وضع آشفته و صورتِ خیس از اشک، به طرفشون دویید. بازوهای جی¬ایونو گرفت و بریده بریده گفت: با... باید... با... هـ....ـم... حـ....حرف بزنیم!
جی¬ایون متعجب نگاش کرد. وضع دوستش حتی از دیشبم خرابتر بود.
---------------
جونگکوک در خوابگاهشونو باز کرد و کنار کشید تا هر دو دختر داخل بشن. بعدم با اینکه خیلی کنجکاو بود بدونه چی شده، تعارف کرد: اگه بخواین من بیرون می¬مونم.
هانا تند تند سر تکون داد و گفت: نه... یعنی... نمی¬دونم.
جی¬ایون نگاهی بهش انداخت و زیرلب گفت: اشکال نداره بمونی.
هانارو که هنوز به طرز واضحی می¬لرزید روی نزدیکترین تخت نشوند و براش یه لیوان آب ریخت. کوک چند قدم عقبتر تکیه داد به یخچال و بهشون چشم دوخت. جی¬ایون صبر کرد هانا لیوانو سر بکشه، بعد دستاشو گرفت و رو به روش نشست: چی شده؟ چرا انقدر پریشونی؟
هانا دو دستی خودشو بغل کرد، لب گزید و دوباره گریه¬ش گرفت: وقتی از سالن کنفرانس اومدم تو نبودی... دنبالت گشتم اما... پیدات نکردم... گفتم... گفتم شاید تو دفتر دکتر کیم باشی... رفتم اونجا... ولـ.... ولی... نمی¬دونم... نـا... نامزدت... چش شده بود... که... جی¬ایونا... من... من هیچ کار اشتباهی نکردم... نگا... مثـ... مثل همیشه بودم... و... ولی اون... بهم... می¬دونی...
هانا سر پایین انداخت و بلند بلند هق زد. جی¬ایون مات نگاش کرد. یه قسمت از مغزش می¬تونست پیش بینی کنه چی می¬خواد بگه ولی در کل هنوز هنگ بود. جونگکوک اما چند قدمـی جلو اومده بود و دقیقـاً پشت سرش ایستاده بود. بـا چهره¬ای کـه حتی نمی¬تونست این همه وقاحتو تصور کنه. هانا عصبی موهای زاغیشو عقب داد و با صورتی که از گریه سرخ شده بود، نالید: اون بهم دست درازی کرد... جی¬ایونا... نامزدت... به من...
جی¬ایون مثل کسی که محکمترین سیلی عمرشو خورده باشه، شوکه عقب کشید و روی زمین وا رفت، جونگکوک دست روی شونه¬ش گذاشت و زمزمه کرد: خوبی؟
جی¬ایون سر بالا گرفت و به چشماش نگاه کرد. نفس کشیدن رفته رفته براش سختتر شد. جونگکوک یه لیوان آب براش ریخت و شونه¬هاشو ماساژ داد. جی-ایون پلک زد و اشک بدون هیچ مقدمه¬ای روی صورتش ریخت. عصبانیت مثل آتیشی که از زیر خاکستر گر بگیره، داشت کم¬کم از ته قلبش شعله می¬کشید و تموم وجودشو مشتعل می¬کرد. خودش بس نبود که حالا اون عوضی به دوستشم رحم نمی¬کرد؟
نگاهی به هانا انداخت که داشت سعی می¬کرد گریه¬شو توی گلوش خفه کنه و یه دفعه از جا کنده شد، با صدایی که از زور خشم درنمی¬اومد غرید: می¬کشمش... با دستای خودم می¬کشمش!
قبل از اینکه جونگکوک بتونه جلوشو بگیره به در هجوم برد و به طرف اتاق جونگین دوید. کوک یه نگاه مردد به هانا انداخت و با گفتن اینکه فعلاً همین جا بمون. برگشت و دنبال جی¬ایون دویید.
جونگین داشت با کسی پشت خط حرف می¬زد که در دفترش با دیوار یکی شد و جی¬ایون نفس نفس زنون توی چارچوب پیدا شد. می¬دونست میاد سروقتش اما نه به این زودی و با این میزان از عصبانیت. خودشم هنوز از شوک تمایل عجیبی که به هانا پیدا کرده بود، در نیومده بود ولی خب بعید بود جی¬ایونی که به طرفش خیز برداشت و یقه¬شو توی چنگش گرفت، این بهونه¬هارو باور کنه.
- توی عوضی، توی حروم زاده، هیچ معلوم هست داری چه غلطی می¬کنی با من و آدمای دور و برم؟
سرپرست پارک داشت از دفتر دکتر هان برمی¬گشت. تازه خیالـش بابت کاری که با جی¬ایون کرده بود راحت شده بود که جونگکوک مثل باد از بیخ گوشش گذشت و ده بیست متر جلوتر پرید داخل دفتر جونگین. سرو صداهایی که از دفتر دکتر کیم به گوش می¬رسید، تحریکش کرد جلو بره و قاطی بدترین دعوایی بشه که توی دو سال اخیر از نزدیک شاهدش بود.
جی¬ایون مثل یه شیر زخمی که زنجیر پاره کرده باشه، افتاده بود به جون اسباب و اثاثیه¬ی اتاق و هر چی که سر راهش بودو خورد می¬کرد. جونگین حتی فرصت نمی¬کرد داد بکشه. مدام به وسیله¬هایی که جی¬ایون به طرفش پرتاب می¬کرد جا خالی می¬داد و بدون اینکه بخواد اتاقو دور می¬زد. جی¬ایون فحش می¬داد. جیغ می-کشید، بلند بلند بد و بیراه می¬گفت و کاملاً نسبت به جونگکوکی که سعی می¬کرد بازوهاشو نگه داره بی¬اعتنا بود. سرپرست پارک که گیج پا توی اتاق گذاشت، جونگین بالأخره یه سپر انسانی پیدا کرد و پشتش پناه گرفت. جی¬ایون برای چندمین بار به سمتش یورش آورد و فریاد کشید: می¬کشمت... قسم می¬خورم یه بار دیگه دستت بهش بخوره می¬کشمت.
- چی می¬گی برا خودت دختره¬ی وحشی... هیچ معلوم هست دوباره چه مرگت شده؟
اون بیرون چندتا پرستار جلوی در جمع شده بودن و همون طور که با تعجب به اشیاء شناور توی هوا نگاه می¬کردن از داد و فریادای هر دو طرف سناریو می-ساختن. همشون طوری به قضیه علاقه¬مند شده بودن که هیچکدوم یادشون نیفتاده بود تو همچین موقعیتی اول باید به حراست خبر بدن، تا اینکه سرک بکشن و مثل یه فیلم مهیج دعوای دو تا آدم بالغو تماشا کنن. ولی خب جکونگی که هنوز اون اطراف ول می¬چرخید این کارو کرده بود.
مأمورای حراست که سر رسیدن، پرستارا هول از جلوی در کنار کشیدن و راهو باز کردن. جی¬ایون گلدون شیشه¬ای بزرگیو بالای سرش گرفته بود و هنوز موفق نشده بود پرتش کنه که مأمورای حراست ریختن داخل اتاق و با اینکه به شخصه برا خودشونم خجالت آور بود اما مجبور شدن شوکراشونو با تهدید بیرون بکشن.
جی¬ایون نگاهی به جونگین که پشت سر نگهبانا و سرپرست پارک دست روی دیوار گذاشته بود و رنگ از صورتش پریده بود انداخت و نفس داغشو پس داد. جونگکوک که خودشو سپرش کرده بود، چشماشو توی صورتش چرخوند و آروم گلدونو از دستش گرفت و روی میز گذاشت. نگاهی به مأمورای حراست انداخت و با حرکت سر بهشون اطمینان داد می¬تونـه آرومش کنـه. مأمورا چرخیدن سمت جونگین و سرپرست پارک، کوک شونـه¬های جی¬ایونو گرفت و آروم صداش زد. جی¬ایون نگاهشو از اونا گرفت و قبل از اینکه پیشونیشو تکیه بده به سینه¬ی جونگکوک یه حلقه¬ی طلایی دور مردمک چپش درخشید. کوک به قدری جا خورد که تا چند لحظه نتونست دستاشو بالا بیاره و بغلش کنه اما بعد که متوجه¬ی موقعیتشون شد، آروم دخترو از خودش جداش کرد و بازوشو گرفت تا زمین نخوره، در حالی که ذهنش هنوز قفل اون برق طلایی بود.
----------------
رئیس جئون روی صندلی چرخدارش لم داده بود، شکمش جلو زده بود، عینک مطالعه¬ش سر خورده بود تا نوک بینی¬ش پایین اومده بود، چونه¬ش چسبیده بود به سینه¬ش و فقط مردمک چشماش بود که روی این چهارتا خرابکار می¬چرخید. سرپرست پارک و جونگین یه طرف میزش ایستاده بودن، جی¬ایون و پسرشم طرف دیگه¬ی میزش، سرپرست هان با قیافه¬ی کج و کوله¬ای پشت صندلی رئیسش ایستاده بود و به نظر هیچکس تمایلی نداشت سکوت عجیب اتاقو بشکنه جز خود رئیس جئون: دکتر هان؟
- بله دکتر.
- طبیعیه هر روز توی بیمارستان ما یه جنجال راه بیفته؟
سرپرست هان با چشمایی پر از تأسف سر تکون داد: نه دکتر.
دکتر جئون سر چرخوند به طرف بقیه و گفت: خب پس یکیتون توضیح بدید اینجا چه خبره؟
تا چند ثانیه صدا از هیچکس در نیومد اما بعد سرپرست پارک که زیرچشمی بقیه¬رو می¬پایید، قدم جلو گذاشت و گفت: راستش، قضیه اینه که من وقتی رسیدم این سه نفر با هم درگیر شده بودن.
رئیس جئون یکم خودشو جلو کشید و پرسید: اینو که خودمم می¬بینم، پرسیدم چرا درگیر شدن؟
سرپرست مکثی کرد و گفت: نمی¬دونم ولی حتماً قضیه¬ی مهمیه.
رئیس جئون کفری سرچرخوند طرف دکتر هان و گفت: اول این بی¬مصرفو از اتاق بیرون کن تا بعد ببینیم چی شده!
سرپرست پارک چشماشو درشت کرد و سعی کرد بیشتر توضیح بده ولی هر چی سرو صدا کرد فایده¬ای نداشت. سرپرست هان با موفقیت از اتاق پرتش کرد بیرون، درو بست و خودشم عین بادیگاردا پشتش ایستاد تا دوباره هوس فضولی نکنه.
رئیس جئون نگاهی به صورت اخم آلود جونگکوک انداخت و بعد جونگینو مخاطب قرار داد: خب دکتر کیم، قضیه چیه؟
جونگین یقه¬شو شل کرد و زمزمه¬وار جواب داد: نمی¬دونم.
جی¬ایون پوزخند زد و دستاش مشت شد. رئیس جئون حرکت کوچیکی به صندلی چرخدارش داد و به طرف جی¬ایون چرخید: پرستار لی؟
جی¬ایون جواب داد: بله رئیس.
- چی باعث شده با نامزدت درگیر بشی؟
جی¬ایون نگاه بدی به جونگین انداخت و با غیظ گفت: ایشون دیگه نامزد من نیستن.
جونگکوک متعجب ابرو بالا داد و فک جونگین قفل شد. رئیس جئون گیج نگاهی به هر دو نفر انداخت و بعد مجبور شد رو کنه به جونگکوک و با اکراه بپرسه: شما می¬دونی چی شده؟
کوک سری به معنای آره تکون داد و بدون کوچکترین خجالتی گفت: مثل اینکه دکتر کیم به پرستار نام، دوست صمیمی نامزدش تعرض کرده، پرستار لی¬ام از دستش عصبانی شده.
قیافه¬ی پدرش دیدنی بود. پیرمرد نگاه گیجشو بین جی¬ایون عصبانی و جونگین اخمو چرخوند و آروم تکیه داد به پشته¬ی صندلیش، نفس عمیقی کشید و خفه پرسید: پرستار نام می¬تونه این ادعارو تأیید کنه؟
جی¬ایون بلافاصله جواب داد: بله.
جونگین چشماشو بست و نفسشو پس داد. رئیس جئون رو کرد به سرپرست هان که از شدت شوک مثل چوب خشکش زده بود و گفت: برو پرستار نامو پیدا کن بیارش اینجا.
بعدم سر پایین انداخت و اخماش توی هم رفت: دکتر کیم، پرستار لی، شما دو نفر بیرون باشید.
جونگین و جی¬ایون عقب گرد کردن از اتاق بیرون برن که رئیسشون تأکید کرد: نبینم دوباره با هم بحث کنید.
جی¬ایون چشم غره¬ای به جونگین رفت و زیرلب گفت: چشم.
در که پشت سرشون بسته شد، رئیس جئون سر بالا آورد و چهره¬ی جدی پسرشو از نظر گذروند. انگشت اشاره¬شو کوبید روی میز و در حالی که از شدت عصبانیت سرخ شده بود پرسید: تو وسط این قضیه چیکار می¬کنی؟
کوک صافتر ایستاد و گفت: من اتفاقی درگیر شدم رئیس.
می¬دونست پدرش از اینکه اینطوری صداش بزنه متنفره اما خب الان رئیسش بود، نبود؟
دکتر جئون کفری از جا بلند شد میزشو دور زد. رو به روش ایستاد و گفت: مزخرف تحویل من نده، خبر دارم چه حرفایی پشت سر تو و این دختره هست.
جونگکوک یکم چرخید به سمتش و با ابروهای بالا رفته گفت: جداً؟ نمی¬دونستم به اینجور حرفا علاقه¬مندین دکتر؟
رئیس جئون چند لحظه¬ای با عصبانیت نگاش کرد و بعد غرید: تو آخرش حیثیت منو به باد میدی!
پ.ن؛ شاید گفتن این حرفا یکم عجیب باشه ولی تا قبل از اینکه این داستانو شروع کنم، فکرشم نمی¬کردم انقدر عاشقش بشم. دیگه نهایتش این بود یه چیز خفن بنویسم که به هیچکدوم از چیزایی که تا حالا نوشتم شباهت نداشته باشه، اما حالا هر چی توش جلوتر میرم بیشتر حس می¬کنم که با یه دنیای بزرگ و خارق العاده طرفم. خیلی هیجان زده¬م برای تموم اتفاقاتی که قراره تو ادامه¬ی داستان بیفته و راستش نمی¬دونم که مثل فیکای قبلیم قراره یه کار طولانی بشه یا نه؛ فقط اینو می¬دونم که هر لحظه¬ش قراره به شدت جذاب باشه. انقدر که داستانشو برامون به یاد موندنی کنه. یه تجربه¬ی حسی فوق العاده که توش هر چیزی ممکنه. خوشحال می¬شم که تو این سفر هم همراهم باشین.
پ.ن؛ اولین ost این فیکو هم تو چنل براتون آپ می¬کنم. آهنگی که من حین نوشتن باهاش حس می¬گرفتم و فکر می¬کنم برا این قسمتا مناسب باشه.
YOU ARE READING
Demon
Fanfiction[کامل شده] - با یه خدای بد چطوری؟ ژانر؛ اسمات/ استریت/ سوپرنچرال خلاصه؛ وقتی مرز دنیای جنها و انسانها با یه عشق ممنوعه شکسته میشه؛ مردم جمع میشن تا برای جلوگیری از کشتار وحشیانه خودشون دختراشونو به جنها پیشکش کنن؛ آیو نامزد دوست داشتنی تمین...