part 8

252 51 71
                                    

نامزدی انقدر طولانی شده بود که جی¬ایون دیگه تموم شدنشو به هر چیزی ترجیح می¬داد. برخلاف بقیه که دل از این جشن دلپذیر نمی¬کندن، فقط دوست داشت زودتر از این وضع خلاص بشه. هر چند می¬دونست بیرون از این سالن چیزای خوبی انتظارشو نمی¬کشه. آخرای شب بود که دستشویی¬رو بهونه کرد تا یکم از جو شاد مهمونا دور بشه. رو به روی آینه¬ی سرویس بهداشتی ایستاد و به خودش زل زد. وجودش به قدری خالی و پوچ بود که حتی نمی¬تونست گریه کنه. دستاشو برای چندمین بار شست و بی¬اراده زل زد به جریان آب. فکر اینجاشو نکرده بود. نهایتاً تا یه ساعت دیگه با جونگین تنها می¬شد و هنوز هیچ فرضیه¬ای از اونچه که قرار بود به سرش بیاد نداشت. مغزش مثل یه کاغذ سفید خالی بود. دلشوره داشت. عین کسی که بدونه یه اتفاق ناخوشایند انتظارشو می¬کشه ولی حتی تصورشم نکنه اون اتفاق ممکنه چقدر بد باشه. آخرش که چی؟ اصلاً کدوم یکی از این روزا باب میلش بود که اتفاقای نیفتاده¬ی امشب باشه؟
دستاشو با وسواس بیشتری بهم سایید و سر که بالا گرفت از دیدن مرد خوش¬پوش کابوس¬هاش پشت سرش یکه خورد. تمین تکیه¬شو از ستون وسط سرویس گرفت و جلو اومد. کنارش ایستاد و از توی آینه نگاش کرد: انتظار داشتم دعوتم کنی.
جی¬ایون با تردید سر چرخوند، نفسی گرفت و گفت: تو که احتیاجی به دعوت نداری.
تمین ریز اخم کرد. نزدیکش شد و موهای بلند و ضخیم دخترو لمس کرد: شاید، ولی منظورم این جشن مزخرف نبود.
جی¬ایون منظورشو حدس زد اما نمی¬خواست حدسشو باور کنه. مردد نگاش کرد: پس منظورت چی بود؟
تمین آروم پلک زد و نگاهشو داد به موهای سیاه دختر که لای انگشتاش بازیشون می¬داد. جی¬ایون بی¬اختیار به موهاش نگاه کرد، سیاه بود. یه صدایی ته قلبش می-گفت کارش دراومده ولی تمین هنوز آروم بود. هرچند فاصله¬ی بین آروم بودن و عصبانیتش کمتر از یه ثانیه بود ولی بازم از حسی که لمس شدن موهاش لای انگشتای دمون داشت خوشش نمی¬اومد.
تمین رشته به رشته¬ی این انزجارو درک می¬کرد، حتی می¬دونست ته قلب دختر چند تا گزینه برا تنفر هست ولی لذت گفتن این جمله به ترسی بود که به دلش می-انداخت: خونه¬ش انقدر بزرگ هست که یه گوشه بشینم و تماشاتون کنم.
جی¬ایون خیره خیره نگاش کرد. تمین دستشو عقب کشید و گفت: می¬دونی اون احمق تموم زورشو زده اولین شبتون خاص باشه، منم همین یه شبو می¬خوام کمکش کنم.
جی¬ایون حس بدی از حرفاش گرفت. مطمئن بود یه منظوری داره ولی قبل از اینکه بتونه درست و حسابی فکر کنه هانا درو باز کرد و تشر زد: اینجایی؟ بیا باید با مهمونا خداحافظی کنی.
جی¬ایون گیج نگاهی به دور و برش انداخت. تمین طوری غیبش زده بود که انگار از اولم یه خیال بوده. تعللش صدای دوستشو بالا برد.
- بیا دیگه!
جونگین تا لحظه¬ای که پشت رل بشینه پرستیژ خودشو به عنوان یه آدم باشخصیت حفظ کرد. از هر نظری امشبو به بهترین شکل ممکن گذرونده بود و دیگه چیزی نمونده بود تا نقاب این مرد خوبو دربیاره و بندازه تو سطل آشغال. جی¬ایون به هر زحمتی شده بود، یه لبخند به تموم مهمونایی که تا دم در برای بدرقه¬ش اومده بودن زد و دسته گلشو توی دستش فشرد. خانم کیم قبل از اینکه حرکت کنن، خم شد و به پسرش سفارش کرد: باهاش مهربون باش.
حرفش باعث شد همون لبخند مصلحتیم روی لبای جی¬ایون خشک بشه. فکر اینکه این زن بدونه چه هیولایی رو بزرگ کرده، حتی از تنها شدن با نامزدشم بیشتر مور مورش کرد. جونگین لبخند زد و سر تکون داد. بعدم برای همه یه بوق زد و حرکت کرد. جی¬ایون شیشه¬ی خودشو پایین داد و چشماشو بست. جونگین نگاهی بهش انداخت و سرعتشو بالاتر برد. برعکس نامزد چموشش از تموم جزئیات امشب لذت برده بود. مثل یه دسر خوشمزه که خبر از یه غذای فوق¬العاده میده، از مقدمه¬ی امشب کاملاً راضی بود. حالا که همه چیز رسمی شده بود دیگه نمی-تونست بازیچه بشه و خب احتیاجی به گفتن نداشت که فضای جشن چقدر تحریکش کرده بود امشبو مردتر از هر شب دیگه¬ای توی زندگیش به صبح برسونه.
ماشین که تو حیاط خونه متوقف شد، جی¬ایون چشم باز کرد و نفسشو پس داد. چرا هر جوری این قضیه¬رو می¬پیچوند، آخرش می¬رسید به این نقطه¬ی تکراری؟ جونگین از آینه وسط بسته شدن در حیاطو پایید و کراواتشو شل کرد. یه نگاهی به نامزدش انداخت و با یه تأخیر چهار ساعته اعتراف کرد: خوشگل شدی.
جی¬ایون درو باز کرد و پیاده شد. بی¬توجه به جونگینی که پشت سرش می¬اومد جلو رفت و داخل خونه شد. با دیدن سالن که پر از شمع و گل و آویزای حریر بود خشکش زد. پس منظورش از خاص اینا بود؟
جونگین درو بست، رفت سراغ نزدیکترین کاناپه و خسته نشست. چشماشو سرتا پای نامزدش چرخوند و لبخند زد: می¬دونستم خوشت میاد.
جی¬ایون حرفشو اصلاً نشنید، داشت با شک دورو برشو نگاه می¬کرد تا اثری از کابوسش پیدا کنه، به محض اینکه فکر دمون به سرش افتاده بود، حس مزخرفی مثل تحت نظر بودن پیدا کرده بود. انگار یه جفت چشم مستقیم بهش خیره شده بودن اما پیداشون نمی¬کرد. هر چی بیشتر اطرافو نگاه می¬کرد بیشتر مضطرب می¬شد. ذهنش به شدت درگیر بود که با نشستن دست جونگین روی شونه¬ش یاد این یکی کابوسش افتاد: اونی که باید نگاش کنی اینجاست عزیزم.
نفسشو پس داد و نگاهش کرد. چی می¬شد یک دهم این قیافه¬ی خوبشو می¬داد و جاش یکم شعور می¬گرفت؟ جونگین با یه هل آروم بردش سمت راه پله، از کنار شمعا و گلایی که دسته دسته روی پله¬ها گذاشته شده بود بالا رفتن و رسیدن به طبقه دوم، اتاق خواب مورد علاقه¬ش پر بود از گلبرگای قرمز، شمعای کوتاه و بوهای خوب، برا امشب سنگ تموم گذاشته بود ولی خب هنوز نمی¬خواست قبول کنه آدم اشتباهیو انتخاب کرده. جی¬ایون حتی تو همچین فضای کوچیکی هم نمی-تونست قید وسوسه¬ی فکریشو بزنه. تمین نبود ولی فکر بودنش قویتر از حضورش داشت دیوونه¬ش می¬کرد. وسواسی که هر چی بیشتر بهش توجه می¬کرد عمیقتر بهمش می¬ریخت.
جونگین درو بست، نزدیکش شد و چونه¬شو گذاشت روی شونه¬ی دختر، دستاش آروم روی کمرش پایین شد و زیپ لباسشو پیدا کرد. جی¬ایون چشماشو بست و گذاشت این دوتا مرد روحشو مثل خوره بجوان. یکی با دستاش، اون یکی با فکرش.
جونگین یقه¬ی پیرهنشو پایین داد و آمرانه گفت: درش بیار.
جی¬ایون یکم ازش فاصله گرفت. زیپ لباسشو باز کرد و به زحمت تونست تنهایی درش بیاره. بار اولش نبود بدون لباس جلوی چشمای جونگین می¬ایستاد ولی بازم براش سخت بود. سر پایین انداخت تا مجبور نباشه باهاش چشم تو چشم بشه ولی نشد. جونگین خیال دیگه¬ای داشت: مال منم همین طور.
درسته هنوزم اون جاذبه¬ی شدید جنسی فقط به این آدم خلاصه می¬شد ولی لعنتی اینجور تلافیا برای غرور زخم خورده¬ش مثل یه دارو عمل می¬کرد. هر چی بیشتر تحقیرش می¬کرد، بیشتر احساس قدرت می¬کرد.
جی¬ایون نفسشو پس داد، جلو اومد، یقه¬ی کتشو گرفت و پایین کشید. کراواتشو باز کرد، دکمه¬هاشم همینطور، تموم این مدتم از نگاه خیره¬ش عذاب کشید. یه قدم عقب کشید و بدون اینکه نگاش کنه، ساکت ایستاد. دوست نداشت به باز کردن کمربندش حتی فکر کنه. به نظر می¬اومد جونگینم همچین نظری نداره. نزدیکتر که شد، جی¬ایون عقبتر رفت و روی تخت نشست. جونگین خم شد و کشوی پاتختی¬رو بیرون کشید. یه سری وسایل عجیبو بیرون آورد و انداخت روی تخت، چیزایی که جی¬ایون نه اسمشونو می¬دونست نه دوست داشت بدونه. جونگین اما با همین ترس گنگی که تو چهره¬ی دختر پیدا شد هم تلافیشو کرده بود ولی دلش بیشتر می¬خواست. پای جی¬ایون که وسط می¬اومد به کم قانع نمی¬شد.
جی¬ایون سر پایین انداختـه و زل زده بود بـه کفشاش کـه جونگین کنارش نشست. شونه¬هاشو گرفت و توی زاویه¬ای قرارش داد که پشت بهش باشه. موهاشو از روی شونه¬ش جلو انداخت و یه دسته از کمربندایی که روی تخت انداخته بودو برداشت. اولین بند چرمی که روی پوست حساس دختر نشست باعث شد تو خودش جمع بشه. جونگین پوزخند زد. بندو از زیر سینه¬ش رد کرد و یه جایی پشت کمرش ثابت کرد. بندای بعدیم طوری بست که جز سینه¬هاش تقریباً نصف بالاتنه¬شو پوشوند. اینکه هیچ حرفی بینشون ردو بدل نمی¬شد حال دخترو بدتر می¬کرد. باعث می¬شد حس تجاوز بهش دست بده. جونگین که آخرین بندم کشید و محکم کرد نفسش به سختی بالا می¬اومد. با صداش یکه خورد.
- بلند شو.
بلند شد، جونگین به آینه اشاره کرد: برو جلو.
می¬خواست خودشو ببینه. می¬دونست از این کارا متنفره، برا همینم این تمو سفارش داده بود وگرنـه به خودی خود علاقه¬ای بـه این چیزا نداشت. جی¬ایون که رفت جلوی آینه ایستاد، آخرین بند باقی مونده¬رم برداشت و نزدیکش شد. بندو دور گردنش انداخت و سگکشو به اندازه کافی کیپ کرد. دستاش روی کمر دختر لغزید و از پشت بغلش کرد: دوست داری تماشا کنی؟
جی¬ایون جلوی اون چند قطره اشکی که ته چشماش بودو گرفت و آروم سرشو به معنی نه تکون داد. جونگین فاصله¬ی بین صورتشونو از بین برد، لباشو از روی گونه¬ش بالا کشید و زمزمه کرد: ولی من دلم می¬خواد خودتم ببینی.
جی¬ایون چشماشو بست و نالید: می¬شه زودتر تمومش کنی؟
نامزدش لبخند زد: زودی در کار نیست عزیزم، زانو بزن.
                                      ----------------
طبقه¬ی پایین تو سکوت مطلق بود. بیشتر شمعا با اشک خودشون خاموش شده بودن و گلا هنوز ترو تازه بودن. آویزای حریر با باد ملایمی که از لای درای کشویی بالکن به داخل می¬وزید تکون می¬خوردن. خونه توی آرامش کامل بود که در اصلی روی پاشنه چرخید و باز شد. تمین داخل شد. یه نگاه بی¬تفاوت اطرافش انداخت و چشماش کشیده شد سمت پله¬ها، آروم پله¬های شیشه¬ایو بالا رفت، از راهرو و سالن طبقه¬ی دومم رد شد و رسید به در نیمه باز اتاق خواب، جایی که تنها صدای این خونه داشت آروم آروم گریه¬شو توی خودش خفه می¬کرد. جی¬ایون کنار در شیشه¬ای تراس توی خودش مچاله شده بود، شکاف روی لبش می¬سوخت و اشکاش بی¬امون پایین می¬ریخت. جونگین رفته بود. چند دقیقه¬ی پیش در خونه-رو محکم بهم کوبیده بود و برگشته بود بیمارستان تا تکلیفشو با یه نفر روشن کنه. مسلماً به آدم اشتباهی شک کرده بود ولی تا متوجه بشه حداقل دو ساعتی طول می¬کشید. فرصتی که تمینو وسوسه کرده بود یکم با عشق قدیمیش خلوت کنه.
جی¬ایون از شدت استرس داشت بازوی لختشو گاز می¬گرفت که سایه¬ی یه نفرو روی خودش حس کرد. چشماش آروم بالا رفت و سنجاق شد به صورت خونسرد تمین، این چه طلسم کوفتی¬ای بود که همیشه همدیگه¬رو توی همچین موقعیتایی می¬دیدن؟ وضعیت جی¬ایون به معنی واقعی کلمه رقت انگیز بود. گونه¬ش کبود شده بود، خون لبش با اشکش قاطی شده بود و سرو سینه¬شو صورتی کرده بود، نصف اون کمربندای سیاه چرمیم نتونسته بود باز کنه. چندتایی¬رو با قیچی بریده بود ولی بعد لبه قیچی کند شده بود و بی¬خیالشون شده بود. هنوز داشت توی اون سکوت مطلقاً تحقیرآمیز نگاش می¬کرد که تمین کتشو در آرود و آروم انداخت رو زانوش، دختر کتو تا شونه¬ش بالا کشید و با اینکه دیگه زیاد فرقی به حال قضیه نداشت پشتش قایم شد.
تمین چرخید، به طرف تخت رفت و با مکث نشست.
جی¬ایون سکوتو شکست: فکر می¬کردم همین دور و بر باشی.
تمین پوزخند زد: بودنم کار دست نامزد وحشیت می¬داد.
جی¬ایون با حرص اشکاشو پاک کرد و خودشم نفهمید چرا همچین توقعیو ته قلبش پنهون کرده: گفتی من فقط مال توام، گفتی قراره برا همیشه از این چیزا محرومم کنی، پس چی شد؟ انقدر مرد نبودی که دوباره پیدات بشه و بزنی تو دهنش؟
تمین نگاهشو از روی چشمای به خون نشسته¬ی دختر سر داد روی زخم لبش: چرا خودت نزدی تو دهنش؟
جی¬ایون صورتشو تو هم کشید و غرید: نمی¬بینی وضع منو؟ دستامو بسته بود. اصلاً گیرم که دستامم باز بودن، مگه من از پس اون عوضی...
یه چیزی مغز تاریکشو روشن کرد. با اخم نگاشو روی صورت دمون چرخوند و زمزمه کرد: کار تو بود؟
تمین ابرو بالا داد: چی؟
جی¬ایون بیشتر ذهنشو کاوید. وقتی آخرین حرفاشو با خوابی که دو شب پیش دیده بود کنار هم گذاشت به نتیجه¬ی عجیبی رسید: تو با من خوابیدی...
تمین بی¬هیچ حرفی فقط نگاش کرد. جی¬ایون یه بار دیگم همه چیزو مرور کرد و تقریباً جیغ زد: کار تو بود، تو حیثیت منو اینطوری به گند کشیدی!
یه ثانیه بعد از اینکه داد کشید، متوجه شد چه غلطی کرده. تموم ترسی که توی این مدت از این آدم داشت یه دفعه آوار شد روی سرش ولی دیگه دیر شده بود. تمین بلند شد. جلو اومد. رو به روش نشست و دستی به سرش کشید. دختر با اینکه جایی برا عقب رفتن نداشت بازم بیشتر توی خودش مچاله شد.
- چرا از خودت دفاع نکردی؟
سوالش بیشتر از اینکه عجیب باشه توهین آمیز بود.
- چطور باید از خودم دفاع می¬کردم؟ اون آشغال...
تمین که با اخم پلکاشو بهم فشرد ساکت شد. دستش از روی موهاش پایینتر اومد و روی شونه¬ش نشست: زورت بهش نرسید؟
جی¬ایون لباشو بهم فشار داد و اشک روی صورتش ریخت: من حتی نمی¬تونستم بهش توضیح بدم چطور این اتفاق افتاده، لعنتی اون می¬دونست من باکره¬م چرا این کارو باهام کردی؟ می¬دونی چه بلایی سرم میاره؟ این کتک تازه اولش بود، بیچاره¬م می¬کنه.
گفت و بلندتر هق زد. اخمای تمین بیشتر توی هم رفت. اگه اینم راهش نبـود، پس اون حلقـه¬ی کوفتی اصلاً به چه درد ایـن موجود بدبخت می¬خورد؟ وقتی امشب که اینقدر بهش احتیاج داشت قدرت خودشو نشون نمی¬داد، دیگه بود و نبودش چه فرقی می¬کرد؟ حدسش به طرز محرزی شکست خورده بود، حداقل حال و روز نزار دختر که اینو می¬گفت. بلند شد ازش دور بشه که جی¬ایون لباسشو گرفت و ملتمس گفت: منو از اینجا ببر، خواهش می¬کنم، اگه برگرده می¬کشتم.
تمین دوباره رو به روش نشست و خیره نگاهش کرد. جی¬ایون آب دهنشو قورت داد و اضافه کرد: درو قفل کرده.
تمین لزومی ندید بگه جونگین عصبی¬تر از این حرفا بود که همچین چیزی یادش بمونه. مسلماً حتی یه سرسوزنم قصد کمک به جی¬ایونو نداشت ولی یه فکر دیگه به سرش زد. شاید جی¬ایون به اندازه¬ی کافی نترسیده بود. شاید جونگین تو جدال با شهوتش نرم شده بود و به اندازه¬ای که باید تهدیدش نکرده بود. هزارتا شاید دیگه¬م وجود داشت که می¬شد یه شانس دوباره بهشون داد. جی¬ایون نمی¬دونست داره به چی فکر می¬کنه که اینطوری ساکته ولی دلش می¬خواست باور کنه بدترین دشمنش حداقل این یه بارو کمکش می¬کنه.
تمین وقتی بلند شد و از اتاق بیرون رفت، تصمیمشو گرفته بود. اینجا می¬موند و فقط وقتی به کمکش می¬اومد که مطمئن بشه داره می¬میره.
جی¬ایون بلند شد و کت تمینو تن کرد. از اینکه تنها نبود یکم احساس امنیت می-کرد ولی خب برگشتن جونگین اونم عصبانی¬تر از وقتی که رفته بود، هر احساسی جز وحشتو از بیخ و بن نابود می¬کرد. جی¬ایون انقدر ترسید که حتی جرئت نکرد بره توی یه اتاق دیگه قایم بشه. مثل یه جسم دو بعدی میخ دیوار شد. چشماشو دوخت به در و هنوز بدترین دعوای زندگیشو شروع نکرده گریه¬ش گرفت. جونگین که نفس نفس زنون توی قاب در ایستاد، لبه¬های تنها لباسشو محکم چسبید و لب گزید.
- قبل از اینکه دیوونه بشم، لب باز کن هرزه¬ی آشغال!
نفس جی¬ایون به شماره افتاد. مغزش مثل چند ساعت پیش خالی از هر فکری شد. کل وجودش خالی بود. جونگین جلو اومد و غرید: کار اون پسره¬ست؟
جونگکوکو توی بیمارستان پیدا نکرده بود، این بیشتر عصبیش می¬کرد. اینکه بدون جواب به خونه برگشته بود و مجبور بود از زیر زبون نامزد خودش همه چیزو بیرون بکشه.
چند قدم مونده بهش، جی¬ایون موازی با دیوار سر خورد و روی زمین نشست. از لای شکاف در چشمش افتاد به تمین که دست به سینه تکیه داده بود به ستون وسط خونه، انگار کل این جنجال براش یه برنامه¬ی کسالت بار تلوزیونی بود. خیلی زود چشماش برگشت روی جونگین.
- با اون عوضی ریختی رو هم؟
حتی شنیدنشم دردآور بود. لب گزید و با گریه گفت: من با کسی نریختم رو هم.
جونگین چنگ زد یقه¬شو گرفت، بالا کشیدش و غرید: پس چی؟ خود به خود باکرگیتو از دست دادی؟
جی¬ایون نمی¬فهمید چرا این مسئله انقدر براش مهمه؟ اما خب وقتی فکر می¬کرد همه¬ی این دیوونه بازیاش به امید همچین شبی بوده باشه، بیشتر می¬ترسید. هنوز داشت ذهن خالیشو می¬کاوید که جونگین یقه¬شو جلو کشید و محکم کوبیدش به دیوار، شانس آورد کله¬ش قبل از اینکه بلای بدتری سرش بیاد کار افتاد. چشماشو بست و تقریباً جیغ زد: بهم تجاوز شده.
انتظار داشت سیلی بخوره اما یقه¬ش تو چنگ نامزدش شل شد. چشم باز کرد و از دیدن اخمای غلیظ جونگین قلبش فقط نایستاد و بس.
- کی بهت تجاوز کرده؟
جی¬ایون نگاهی به صورت سرد تمین توی سالن انداخت و واقعاً خدا به دادش رسید که بهترین دروغ ممکن به ذهنش رسید: نمی¬دونم، اون موقع که از بیمارستان غیبم زده بود اتفاق افتاد. وقتی به هوش اومدم...
حرفشو ادامه نداد. تمین پوزخند زد، خیلی وقت بود همچین دروغ تمیزی نشنیده بود.
جونگین بهم ریخت: چرا الان داری می¬گی؟
جی¬ایون بیشتر به دیوار چسبید: خودمم تازه فهمیدم، دو سه روز پیش.
جونگین ولش کرد. چنگی به موهاش زد و ازش فاصله گرفت. جی¬ایون چندتا نفس عمیق کشید اما با شنیدن جمله¬ی بعدیش هوا دوباره توی سینه¬ش گیر افتاد: کار اون جوجه دکتره¬ست، هیچکس به غیر از یه خودی نمی¬تونست انقدر راحت از بیمارستان ببرتت بیرون.
جی¬ایون دستی به پیشیونیش کشید و ترجیح داد خفه خون بگیره، لااقل فعلاً. جونگین عقب رفت، روی تخت نشست و اخماش به طرز وحشتناکی توی هم رفت. جی¬ایون هنوز داشت با ترس نگاش می¬کرد که سر بلند کرد و غرید: می-مردی همون وقتی که فهمیدی بهم بگی؟
- چه فرقی داشت، اون موقعم از عصبانیت دیوونه می¬شدی.
با داد جونگین لرزید.
- فرقش اینه که اون موقع من باهات نخوابیده بودم، می¬تونستی ثابت کنی بهت تجاوز شده.
جی¬ایون سر پایین انداخت و زیر لب گفت: فکر نمی¬کردم برات مهم باشه.
یه ثانیه بعد که چشمش به بندای چرمی روی بدنش افتاد از حرفش پشیمون شد ولی شاید تنها خوبی امشب این بود که جونگین دیگه تمایلی به ادامه¬ی این معاشقه¬ی وحشتناک نداشت. فقط به یه جمله اکتفا کرد: گمشو از جلوی چشمام.
جی¬ایون از دیوار گرفت بلند شد و طوری بی¬سروصدا از اتاق بیرون زد که انگار خودشم باورش شده بود گناهکاره، در حالی که مقصر اصلی اصلاً معلوم نبود از کی غیبش زده!
                                     ----------------
کیبوم اومده بود، یه دور کل قلعه¬رو گشته بود و دست آخر تو یکی از سالنای اصلی منتظر نشسته بود تا رئیسش لطف کنه و پیداش بشه. زمان زیادیو از دست نداده بود، ولی بیشتر به خاطر یه خصوصیت ذاتی از معطل شدن متنفر بود. تا یادش می¬اومد خودش و تموم اجدادش با یه ویژگی خاص شناخته می¬شدن، سرعت! همین آوازه¬ی خونوادگیشم باعث شده بود تمین استخدامش کنه. هر چند می¬شد گفت هم کیبوم یه فرق بارزی با جکونگ، مارون و بقیه¬ی خدمه¬ی عمارت داره، خونش رنگینتر بود! از یه خونواده¬ی نیمه اشرافی خوش¬نام بود که علاوه بر ویژگیای ذاتی¬ای مثل سرعت، احترام و امتیاز اجتماعی اجدادشو هم به ارث برده بود. این یه قانون قدیمی و تغییر ناپذیر بود که ارزش هر گوبلینی، به خونواده¬ای بود که توش متولد شده. قانونی که جکونگ هر چی به جی¬ایون توضیح داده بود موفق نشده بود قانعش کنه دنیاییم وجود داره که توش هیچی به اندازه¬ی رگ و ریشه¬ی خونوادگی تعیین کننده¬ی سرنوشت یه نفر نیست. دست آخر جکونگ دیگه دست از توضیحات بیشتر برداشته بود. حوصله نداشت از همه¬ی سلسله مراتبی که به طرز سختگیرانه¬ای زندگی هر گوبلینی¬رو تحت تاثیر قرار می¬داد، حرف بزنه. حتی اگر می¬گفت هم دختر درک نمی¬کرد که این طبقه-های اجتماعی چقدر مهمن و سرپیچی از قوانین چه عاقبت بدی داره.
فقط یه دقیقه¬ی بعد کاسه¬ی صبر کیبوم داشت لبریز می¬شد که تمین پیداش شد. با دیدن کت بلند پیشکارش که طرح گلای زنبق روی یه زمینه¬ی نارنجی بود، مکثی کرد، جلو اومد و گفت: باید برم فروشگاهی که ازش خرید می¬کنیو آتیش بزنم تا دست از پوشیدن این آشغالا برداری؟
کیبوم مردمکاشو چرخوند و ترجیح داد از مسائل مهمتری حرف بزنه: به یه چیزایی رسیدم.
تمین یه نگاه بد دیگه به سر تا پاش انداخت و دست به سینه گفت: می¬شنوم.
کیبوم سری تکون داد و جدی گفت: یکی از حلقه¬های دوازده گانه گم شده، ردشو تا سئول زدم ولی هنوز صاحب جدیدشو پیدا نکردم.
رئیسش که بی¬حوصله پوزخند زد، چشماش درشت شد: می¬دونید مال کیه؟
تمین برگشت به طرف تختی که چند پله بالاتر بود و جز مراسمای خاص عادت نداشت بهش تکیه بزنه، نشست و گفت: می¬خواستی مال کی باشه؟
مرز ابروهای کیبوم تنگتر شد، وقتی بالأخره تونست حدس بزنه دادش بلند شد: عـا باید می¬فهمیدم جی¬ایونه.
تمین که بی¬حرف بهش خیره شد، خودشو جمع و جور کرد و پرسید: کی حلقه¬رو بهش داده؟
تمین لزومی ندید سوالیو جواب بده که خودشم دنبال جوابش بود. در عوض تکیه زد به پشتی تختش و به این فکر کرد که چطوره بره و یه چرخی توی بیمارستان بزنه.
                                      ---------------
هانا هنوز مستی دلپذیر شب قبلو توی تک تک سلولاش حس می¬کرد. انگار تموم اون مهمونی، کل اون خوشبختی و همه¬ی تحسینای نامزدی لوکس رفیقش مال خودش باشه، از فکر کردن بهش سیر نمی¬شد. سرحال داشت به کارش می¬رسید که جی¬ایون بی¬سرو صدا از پشت سرش رفت توی رختکن، هانا چند لحظه¬ای به در خیره شد و جی¬ایون که برگشت از سالم بودن چشماش مطمئن شد: صورتت چی شده؟
جی¬ایون یقه¬ی روپوششو با حرص مرتب کرد و گفت: با صورت از روی تخت افتادم پایین.
هانا یکم مات به کبودی گونه و زخم روی لبش نگاه کرد و بعد لب گزید: از اون مدلاست که کتک می¬زنه؟
جی¬ایون دندوناشو بهم سایید. نفسشو با یه غرش نصف و نیمه پس داد و استیشنو با گفتن" چرا هر چی دیوونه¬ست دور و بر من جمع شدن؟" ترک کرد.
هانا پشت سرش صداشو بالا برد: خب حالا بزار دو روز از شکار موفق خوشتیپ ترین دکتر بیمارستان بگذره، بعد خودتو برامون بگیر دختره¬ی خرشانس.
جی¬ایون که دور شد آرومتر اعتراف کرد: من بودم زودتر از اینا این کارو می-کردم.
                                     ----------------
تموم خودخوریای دیشب جی¬ایون حالا داشت خودشو نشون می¬داد. نمی¬فهمید چرا هر غلطی که اون عوضی می¬کنه از نظر بقیه یه رفتار طبیعی به حساب میاد؟ حیف که هنوز یه ذره احترام برای خودش قائل بود وگرنه بی¬خیال زدن ماسک می¬شدو با همون سرو صورت کبود کل بیمارستانو می¬گشت تا تموم چشمایی که دیشب از حدقه بیرون زده بودن ببینن چه معاشقه¬ی پرحرارتی از سر پرفکت¬ترین زوج بیمارستان گذشته.
صبح زود، قبل از اینکه نامزد وحشیش بیدار بشه از خونه زده بود بیرون و یه راست اومد بود بیمارستان تا جونگکوکو پیدا کنه. نمی¬دونست چطور باید همچین سوءتفاهمیو براش توضیح بده، فقط به خاطر صمیمیت ذاتی کوک بود که به خودش جرئت داده بود قبل از جونگین بره سراغش و بهش بگه چه اتفاقی افتاده یا قراره بیفته!
این دفعه پیدا کردن جونگکوک سخت نبود. توی همین چند روز خودشو به نصف بیمارستان شناسونده بود. توی خوابگاه موقت پرسنل پلاس بود، نصف صورتش توی بالش فرو رفته بود و نصف دیگه¬شم با یه جاذبه¬ی غیر طبیعی به سمت پایین کشیده شده بود. طوری عمیق خوابیده بود که جی¬ایون بعد از پنج بار صدا زدنش مجبور شد ملایمتو کنار بزاره و یه ضربه¬ی محکم به بازوش بزنه. حتی مدل بیدار شدنشم دور از انتظار بود، یه دفعه روی تخت نشست و عین جن¬زده¬ها خیره شد به رو به روش، جی¬ایون یه قدم عقب کشید و با شرمندگی صداش زد: جونگکوک شی؟
کوک تکونی به خودش داد، پلک زد و چشمش که به جی¬ایون افتاد اخماش رفت تو هم: چی شده؟
جی¬ایون آروم کنارش نشست و گفت: راستش یه چیزی شده که باید بهت بگم.
جونگکوک که هنوز اثرات خواب توی سرو کله¬اش بود طوری بهش زل زد که با زبون بی¬زبونیم هشدار می¬داد؛ خدا کنه برا تعریف کردن یه کابوس بی¬سرو ته دیگه نیومده باشی چون اصلاً تو مودش نیستم.
جی¬ایون یه نگاه پر استرس به در انداخت و گفت: جونگین... یه سوءتفاهم بد براش پیش اومده، فکر می¬کنه چیزی بین منو تو هست.
کوک که منگ پرسید: مگه نیست؟
اخم کرد: شوخی نمی¬کنم، موضوع جدیه. دستش بهت برسه، پوستتو می¬کنه.
ابروهای جونگکوک با یه نیشخند کوتاه بالا پرید و صورتش حالت مضحکی به خودش گرفت. گردنشو خاروند و گفت: یعنی داری می¬گی فرار کنم؟
جی¬ایون سر تکون داد و جدی اضافه کرد: هر چی زودتر بهتر. 
جونگکوک اما جدیش نگرفت، با یه خنده¬ی کوتاه ولو شد روی تخت و گفت: شوخی خوبی بود ولی دفعه¬ی بعد شوخیاتو نگه دار واسه بیداریم.
جی¬ایون نمی¬فهمید این چه خصوصیت مزخرفیه که همه¬ی مردا دارن، انگار تا با چشمای خودش نمی¬دید باور نمی¬کرد. دوباره بازوشو گرفت و بالا کشیدش، جونگکوک صورتشو مچاله کرد تا یه غرغر حسابی بکنه اما با دیدن صورت کبود جی¬ایون و زخم روی لبش حرفشو فراموشش کرد: چه بلایی سرت آورده؟
جی¬ایون خواست توضیح بده اما نتونست، چون در خوابگاه به شدت باز شد و کسی که مثل یه گُله آتیش در حال زبانه کشیدن توی چارچوبش ایستاد کسی نبود جز نامزد خودش، قضیه¬ی دیشب به قدری حساسش کرده بود که فقط دیدن این دو نفرم کنار هم، دیوونه¬ش می¬کرد. طوری برگشت و درو بهم کوبید که جونگکوکم با وجود کله خر بودنش حس کرد باید یه دری پنجره¬ای پیدا کنه زودتر از جلوی چشماش گم و گور بشه. جونگین که نزدیکتر شد، نامحسوس خودشو کشید پشت جی¬ایون و زمزمه کرد: چرا نگفتی انقدر عصبانیه؟
جی¬ایون زیر لب غرید: نه که تو گوش میدی!
جونگین دست انداخت یقه¬ی جونگکوکو گرفت، جلو کشید و کوبیدش به نزدیکترین دیوار، جی¬ایون از بازوش گرفت و التماس کرد: ترو خدا جونگینا اینجا جای این حرفا نیست... اون کاری نکرده...
جونگین اما داغتر از این حرفا بود که روی رفتار یا حرفاش کنترلی داشته باشه: توی عوضی، از روز اولم که دیدمت فهمیدم چه کثافتی هستی... حالیت می¬کنم به کی دست زدی!   
جونگکوک هنوز گیج این بود بفهمه چی باعث این عصبانیت بی حد و مرز شده که مشت جونگین نشست تو صورتش و برا چند لحظه منگش کرد. جی¬ایون با بهت به کوک نگاه کرد و رو به چشمای سرخ جونگین غرید: چرا حالیت نمی¬شه؟ می¬گم کار اون...
حرفش با پشت دست جونگین که نشست توی دهنش، نیمه کاره موند.
- تو یکی خفه شو که بعداً دارم برات.
جی¬ایون درد و سوزش بدیو درست رو زخمش حس کرد. دستی به صورتش کشید و با دیدن سرخی خون دیگه تحملشو از دست داد. چرخید و محکمترین سیلی عمرشو تو صورت نامزدش خوابوند. جونگین یه لحظه قبل از اینکه از شدت ضربه پرت بشه روی تخت بغلی یه درخشش عجیبو توی چشمش دید. بعد اما درد طوری بالا زد و به گونه¬ش حمله¬ور شد که دیگه نتونست واکنشی جز به خودش پیچیدن نشون بده. جونگکوک که دو دستی دماغشو چسبیده بود، نزدیکش شد و با چشمای وحشت زده نگاش کرد: جدی جدی زدیش؟
جی¬ایون همون طور که نفس نفس می¬زد، خون گرم پشت لبشو پاک کرد و بدون هیچ حرفی از خوابگاه بیرون زد. انقدر عصبی بود که حتی اگه بهش می¬گفتن هم باور نمی¬کرد منبع این قدرت چیزی غیر از خشمش باشه. جونگکوک یه نگاه دیگه به جونگین انداخت، عقب عقب ازش دور شد و در حالی که دو دستی دماغشو چسبیده بود، از خوابگاه بیرون زد.
                                    ----------------
هانا یه نگاه به ساعت پشت سرش انداخت، یه نگاهم به جی¬ایون که انگار نه انگار یه ساعته شیفتش تموم شده، حداقل چهار پنج ساعت بود که مثل یه مجسمه روی صندلیش نشسته بود. از دیوار صدا در می¬اومد ولی از دوستش نه، نفسشو پس داد و خسته پرسید: چیه، دیگه برا چی عزا گرفتی؟
جی¬ایون نشنید. هانا یه نگاه دیگه بهش انداخت و با صدای بلندتری گفت: پاشو برو خونه¬ت دیگه، چه مرگته چسبیدی به این صندلی؟ شرط می¬بندم اون نامزد هاتت منتظره تا یه شب خشن دیگه با هم داشته باشین.
کلمه¬ی "خشن" مثل قلابی جی¬ایونو از توی فکرای درهم و برهمش بیرون کشید و بعد از چند ساعت بالأخره یه تکونی به خودش داد و گفت: یا... یه مشت بزن تو صورت من.
هانا هاج و واج نگاش کرد. جی¬ایون صندلیشو سر داد جلوتر و مچ دستشو گرفت: زود باش.
هانا دستشو تند عقب کشید و صورتشو مچاله کرد: زده به سرت؟ برا چی باید بزنمت؟
جی¬ایون اصرار کرد: بهت می¬گم بزن.
هانا انگار که با یه دیوونه¬ی خیابونی طرف باشه خودشو کنار کشید و غرید: برو بابا خیلی صورتت سالمه، منم بزنم داغونت کنم!
جی¬ایون دوباره دستشو گرفت و بحث تقریباً بالا گرفته¬شون با صدای نفر سومی فروکش کرد.
- جی¬ایونا پایه¬ای بریم یه دوری بزنیم؟
                                     ----------------
جی¬ایون ماسکشو روی صورتش بالا کشید، نگاهی به جونگکوک که اونم ماسک رو صورتش داشت انداخت و گفت: من مگه ازت بزرگتر نیستم، نباید نونا صدام بزنی؟
جونگکوک با چشم دنبال چیزی گشت: دوره¬ی این مسخره بازیا گذشته دیگه.
چیزی که می¬خواستو پیدا کرد: اونجا، بریم یه چیزی بخوریم.
بدون اینکه نظر جی¬ایون بپرسه، دستشو گرفت و دنبال خودش کشید. پشت بوفه¬ی باز کامیون غذا ایستاد و چند تا کیک ماهی خرید. جی¬ایون یکم دورتر روی یه نیمکت نشست. کوک با چوبای بلند کیکای ماهی برگشت و سه تاشو داد دست جی¬ایون، کنارش نشست و چشمی رو خلوت شبونه¬ی پارک چرخوند. جی¬ایون از پشت ماسک گفت: با این ماسکا شبیه دوتا احمق شدیم.
جونگکوک ماسک خودشو پایین داد، بینی¬ش هنوز از ضربه¬ای که صبح خورده بود گزگز می¬کرد. اعتراف کرد: نامزدت خیلی خر زوره.
جی¬ایون یه پوزخند کمرنگ زد و ماسکشو پایین کشید. این وقت شب که کسی اون اطراف نبود، اگرم بود توی این تاریکی اصلاً چیزیو تشخیص نمی¬داد. کوک یه گاز از کیکش زد و از شدت داغیش دهنشو نیمه باز نگه داشت. به زور جوییدش و گفت: اگه اون سیلی¬رو نمی¬خوابوندی تو گوشش، قصد داشتم هر جوری شده نامزدیتونو بهم بزنم.
جی¬ایون ابرو بالا داد و با بهتی که یکمم رنگ شوخی داشت نگاهش کرد: جنابعالی چیکاره¬ی منی مگه؟
جونگکوک یه گاز دیگه به کیکش زد و گفت: می¬تونم افتخار بدم و بزارم اوپا صدام بزنی.
جی¬ایون دست جلوی دهنش گرفت و با دهن پر خندید. جونگکوک عین پسربچه-های شوخ و شنگ نگاش کرد. جی¬ایون به محض اینکه موفق به قورت دادن لقمه¬ش شد، صورتشو تو هم کشید و غر زد: تو نبودی دو دقیقه پیش می¬گفتی دوره این مسخره بازیا گذشته؟
کوک ریز اخم کرد و زد زیر همه چی: از چی حرف می¬زنی؟
جی¬ایون با خنده انگشت اشاره¬شو توی هوا تکون داد: یا... یا... تو چشمای من نگاه کن... 
                                    ----------------
یکم دورتر، پشت نیمکتا و موازی با بوته¬های هرس شده¬ی پارک، تمین بود که تکیه¬شو از تنه¬ی درخت گرفت، چشمی توی پارک چرخوند و یه بلوک پایین¬تر دوتا از پرستارای بیمارستانو دید که داشتن خسته به طرف ایستگاه اتوبوسی همون نزدیکیا می¬رفتن. فاصله¬شون با جی¬ایون و جونگکوکی که بدجوری هوس بگو بخند کرده بودن، حدوداً صد متر بود. یکی از دخترا داشت چیزیو برای اون یکی تعریف می¬کرد که گره¬ی دستمال تزئینی کیفش باز شد و با نسیم ملایمی روی چمنا افتاد. دختر دوم ایستاد. نگاهی به دستمال انداخت و گفت: اون مال تو نیست؟
دختر سرچرخوند و ابروهاش بالا پرید: چرا... چطوری باز شد؟
جلو اومد دستمالو برداره اما بازم نسیم وزید و دورتر بردش. دختر راست ایستاد نگاهی به اطراف انداخت و درک نکرد منبع این وزش ملایم کجاست. جلوتر رفت تا دستمالشو برداره اما اون تیکه پارچه انگار شوخیش گرفته باشه بازم ازش دور شد. انگار که پا درآورده باشه، حدود بیست سی متر دخترو دنبال خودش کشوند تا  بالأخره کوتاه اومد، دختر پارچه¬رو محکم توی مشتش فشرد و غرید: کجا در می¬رفتی عوضی؟
دوستش نزدیکتر اومد و متعجب گفت: ته¬با چطور تا اینجا اومد؟
تمین پشت سرشون توی سایه¬ی درخت نفسشو پس داد و زل زد بهشون. دختر اولی خواست برگرده که دومی مچشو گرفت و به اون طرف پارک اشاره کرد: هی... اون پرستار لی نیست؟
دختر اولیه یکم دقیق شد: چرا خودشه.
- اون مرده کیه؟
دختر اولی سر کج کرد: نامزدش نیست، دکتر کیم؟
دوستش اخم کرد: نه، دکتر کیم امشب عمل داشت، خودم فرمشو پر کردم.
- پس با کی این وقت شب بگو بخند راه انداخته؟
- بیا یکم بریم جلوتر.
- اگه بفهمه چی؟
دخترا هنوز داشتن پچ¬پچ می¬کردن که تمین یه نگاه گذرای دیگه به جی¬ایون انداخت، چرخید و با قدمای آرومی دور شد. شاید بد نبود بعد از شب وحشتناکی که از سر گذرونده بود یکم به حال خودش می¬ذاشتش. هر چند دختر بیچاره اگه می¬فهمید با هر کلمه مشت مشت بذر شایعه به اطرافش پاشیده می¬شه، همین یه ساعت خوش گذروندنم بی¬خیال می¬شد. 
                                     ----------------
آجومای ویلچری صبح اول وقت اومده بود، جلوی چشم هانا نشسته بود و منتظر بود تنها پرستاری که توی این بیمارستان بی¬درو پیکر دلشو برده، پیداش بشه. هانا چند باری به رسم وظیفه پرسیده بود چی لازم داره ولی زن به طرز واضحی دست به سرش کرده بود. هانا طوری کفرش در اومده بود که وقتی جی¬ایون از سر راهرو پیداش شده بود، با حرص گفته بود: بفرمایید آجوما... اینم پری شخصیتون لی جی¬ایون.
جی¬ایون با دیدن زن ابروهاشو بالا داده بود و آجوما با بیرون کشیدن یه شکلات از جیبش به طزر شیرینی برخورد چند شب پیشو یادآوری کرده بود. جی¬ایون ماسکشو پایین داده بود و چهره¬ی زن از دیدن صورت کبودش توی هم رفته بود: چه بلایی سر صورت خوشگلت اومده؟
هانا که پوکر همه¬ی اینارو تماشا می¬کرد، نفسشو پس داده بود و با طعنه پرسیده بود: چه خبره؟ فامیل گمشده¬ای چیزی هستین با هم؟
جی¬ایون لطف زنو با یه پیاده روی طولانی توی محوطه¬ی باز و سرسبز بیمارستان جبران کرده بود. دست آخر یه جایی زیر سایه¬ی یه درخت متوقف شده بودن تا از آفتاب صبحگاهی لذت ببرن. زن آدم خوش صحبتی بود. با کوچیکترین بهونه¬م سر شوخیو باز می¬کرد و جی¬ایونو با وجود کلافگیش می¬خندوند. هر چند صبح خوبی بود ولی همه چی یکم عجیب بود. چی شده بود که زمین و زمان یکم بهش استراحت داده بود و گذاشته بودن یه نفس راحت بکشه؟ فکرش همزمان هزار جا بود. از جونگینی که دیشب به خاطر یه عمل سنگین اصلاً برنگشته بود خونه تا جونگکوکی که به سرش زده بود تو این دنیای بی¬رحم یکم حالشو جا بیاره. به تمینم فکر می¬کرد. کتش هنوز توی اتاق خواب بود و جونگین با تموم هارت و پورتش نفهمیده بود لباس یه مرد دیگه توی خونش چه غلطی می¬کنه. حواسش با آجوما که دست برد و یکی از گلای سفید بوته¬ی کنار دستشو کند پرت شد: آجوما نباید گلارو بچینی، ببینن دعوات می¬کنن.
زن ابرو بالا انداخت و انگار که اشتباهش درست شدنی باشه، گفت: اوه حالا چیکار کنم؟ بزارمش سر جاش؟
جی¬ایون سر تکون داد و اخم جزئیش با دیدن گلی که زن جلوی صورتش گرفت از هم باز شد. گلو گرفت و بو کرد. عجیب بود که تا امروز متوجه نشده بود گلای بیمارستان همچین بوی خوبی دارن. از عطر خوش گل مست بود که چیزی با سرعت باد وارد محوطه¬ی بیمارستان شد. یکی از گرونترین ماشینایی که حیاط بیمارستان به خودش دیده بود جلوی ورودی اصلی ترمز کرد و در متحرکش، مثل یه سفینه فضایی با مکث بالا رفت. جی¬ایون ابرو بالا داد و از دیدن هیکل آشنای پسری که پیاده شد، جا خورد. بی¬اختیار نیم¬خیز شد و سرک کشید تا بهتر ببینه. پسر عینک آفتابیشو بالا داد، دستی به یقه¬ی پیرهن جینش کشید و یه نگاه کلی به محوطه¬ی بیمارستان انداخت. گل از دست دختر افتاد. آجوما کنجکاو پرسید: چی شده؟
در اصلی بیمارستان باز شد، سرپرست هان و چندتا دیگه از دکترا بیرون اومدن و بدو نزدیک تمین شدن. جی¬ایون پلکاشو بهم فشرد و دوباره باز کرد. دمون بود، شک نداشت. با صدای زن به خودش اومد.
- می¬شناسیش؟
چرخید و هول گفت: آجوما می¬تونی خودت برگردی؟ من باید برم یه چیزیو چک کنم.
زن دستشو گرفت: منو اینجا تنها نذار.
جی¬ایون اشاره¬ای به ورودی اصلی کرد و گفت: اونجارو که می¬بینی برو اونجا، بچه¬ها کمکت می¬کنن.
آجوما دو دستی دستشو چسبید و مثل بچه¬های تخس سر تکون داد: نرو.
جی¬ایون دستشو به زور بیرون کشید و همون طور که عذر می¬خواست با عجله به اون سمت دویید.
زن نفسشو پس داد و زیرلب غرید: نباید دنبالش بری.
چشمش به گلی که جی¬ایون انداخته بود افتاد. خم شد برش داشت، یکم نگاش کرد و لباشو جمع کرد: از اولم نباید می¬چیدمت. 
با بی¬قیدی گلو دور انداخت. دکمه ویلچرشو زد و رفت به طرف در اصلی بیمارستان. پشت سرش نزدیک سطح زمین تموم گلای بوته سر جاش بود، فقط یه گل بیشتر از بقیه می¬درخشید.

DemonWhere stories live. Discover now