انتظار نداشت وقتی از آرامبخش استفاده می¬کنه هم رویایی ببینه ولی این بار کاملاً خبر داشت خوابه، هر چند جایی که توش بود بیش از حد واقعی بود. وسط یه جاده¬ی خاکی ایستاده بود، پشت به خورشیدی که به آرومی در حال غروب بود. تا شعاع حداقل دویست سیصد متری خبری از درخت نبود، فقط پوشش زرد و سبزی از گلای فصلی و برگای نازکشون بود که ناهمواریای زمینو پوشونده بود و رنگ دشتو زیر نور سرخ غروب تبدیل به یه نارنجی خوشرنگ کرده بود. آسمون صاف بود و دمای هوا با اینکه احساس نمی¬شد، به نظر معتدل می¬اومد. جای قشنگی بود، حس خوبی داشت. اگه صاحب کابوسای هر شبش پیدا نمی¬شد تا دوباره همه چیزو به گند بکشه، حاضر بود کل شبو توی همین دشت خیالی قدم بزنه و به هیچ کوفتی فکر نکنه.
مسیری که رو به روش بود دو تا شیار خاکی مثل رد گاری داشت که از وسطش سبزه روییده بود و خودش به تنهایی انقدر خوشگل بود که وسوسه¬ش می¬کرد جلوتر بره و ببینه آخر این مسیر به کجا می¬رسه. قدمای آهسته¬شو به سمت تپه¬ای که یکم دورتر از وسط جاده شکم آورده بود و دیدشو از باقی مسیر سلب کرده بود کشوند. عجله¬ای نداشت. همزمان که از زیباییای ساده¬ی اطرافش لذت می¬برد، به تپه هم نزدیکتر می¬شد. ته دلش یکم نگران بود بازم سرو کله¬ی تمین پیدا بشه ولی نه؛ روحیات اون دیو بی¬شاخ و دم به همچین جای روشن و قشنگی نمی-خورد. هر وقت دیده بودش تو تاریکترین فضاها بود. انگار فقط رنگ لباساش نبود که با قلب سیاهش جور می¬شد، دنیای اطرافشم به تیرگی خودش بود!
مسیر با یه شیب ملایم به یه برآمدگی تقریباً ده بیست متری می¬رسید و بعد از اون زیباترین دهکده¬ای که جی¬ایون به عمرش دیده بود کمی پایینتر توی یه سطح تخت جا خوش کرده بود. خونه¬های قدیمی با سقفای سفالی شیبدار، دیوارای سنگی، کوچه¬های باریک خاکی، درختای تنومندی که شاخه¬های بی¬شمارشون مثل یه چتر رو پرچین کوتاه و کاه¬گلی حیاطا باز شده بود و با وزش ملایم باد مثل یه موجود زنده به نظر می¬رسیدن، همه شبیه یه نقاشی بود که واقعی شده باشه. دهکده از این فاصله زیاد بزرگ به نظر نمی¬اومد ولی حداقل دویست سیصد تا خونه دیوار به دیوار هم ساخته شده بود و عجیب اینکه تو جایی به این وسعت نه آدمی به چشم می¬خورد نه سرو صدایی به گوش می¬رسید. همه جا ساکتِ ساکت بود. جی-ایون از سراشیبی تپه پایین رفت. هر چی نزدیکتر می¬شد این آرامش به نظرش عجیبتر می¬اومد. دهکده با همه¬ی زیباییش، یکم ترسناک بود.
جی¬ایون موازی با دیوار گلی اولین خونه جلو رفت. درای چوبی و ضخیم خونه باز بود، کلون پشت در زمین افتاده بود و کمی جلوتر سر چاه دو تا سبد حصیری روی زمین چپه شده بود و سبزیجاتی که داخلش بود روی زمین پخش و بعضیاشم لگدمال شده بود. جی¬ایون آروم تقه¬ای به در زد، هر چند سرتاسر حیاط بزرگ خونه هیچکس به چشم نمی¬خورد ولی دوست نداشت بدون اجازه داخل بشه، چند باری بلند صدا زد: ببخشید؟ کسی خونه نیست؟
جوابی نشنید. یه نگاه دیگه توی حیاط چرخوند و از داخل رفتن منصرف شد. عقب کشید و مسیر تنگ کوچه¬رو پیش گرفت. از یکی دوتا پیچ و خم رد شد و با دیدن آلونکی که یه گوشه از سقف پوشالیش پایین اومده بود و داخلشم به شدت بهم ریخته بود، ایستاد. میزا و نیمکتای چوبی جلوی غرفه همه چپه شده بودن و چندتایی هم کاسه و بشقاب روی زمین افتاده بود. جی¬ایون یه نگاهی به دو طرف کوچه انداخت و با اینکه حالا بیشتر ترسیده بود صداشو بالا برد: هیچکس اینجا نیست؟
از گوشه¬ی چشم نگاش افتاد به یه کفش حصیری سفید که نوکش از پشت یه نیمکت بیرون زده بود. یکم که جلوتر رفت، متوجه¬ی جزئیات بیشتری شد. جورابای کنفی سفید، دامن چند لایه¬ی رنگ و رو رفته، یه آویز مرمر و در نهایت صورت خونی زنی که چشماش باز مونده بود، رد خون با دوتا چنگ عمیق به صورتش خشک شده بود و اینطور که از جسم بی¬حرکتش پیدا بود، مرده بود!
صورتش انقدر وحشتناک بود که دیدنش حتی برای جی¬ایونی که با این چیزا سرو کار داشت هم شوکه کننده بود. می¬شد گفت جیغ بلندش تنها صدا توی اون دهکده-ی متروک بود ولی ای کاش فقط همین بود. قدمای تندش که به عریضترین کوچه¬ی دهکده رسید، ماتش برد. هر دو طرف کوچه با مغازه¬های بی درو پیکری که ستونای چوبیشون نیمه شکسته و آویزای فانوسیشون پاره شده بودن، شبیه میدون جنگ بود تا بازارچه محلی. میوه¬ها زمین ریخته و له شده بودن، طاقه¬ی پارچه¬های ابریشمی باز شده، کثیف و تیکـه تیکـه رو سقف، زمین و هر گوشـه و کناری به چشم می¬خوردن. دکه¬های ظروف چینی، ابزارای چوبی، مهره¬های رنگی و هانبوکای رنگارنگ همه و همه طوری بهم ریخته بودن انگار یه چیزی مثل طوفان به اینجا تاخته، به خودش پیچیده و همه چیزو از قصد درب و داغون کرده. حتی یه نفرم توی بازار نبود. سکوت با همه¬ی سنگینیش پر از ضجه، جیغ و فریاد بود. جی¬ایون صدایی نمی¬شنید ولی می¬تونست حدس بزنه وقتی این اتفاق افتاده چه سرو صدایی بوده. پاهاش یاریش نمی¬کردن جلوتر بره ولی خب می-خواست بدونه بازم جسدی هست یا نه. با هر قدم توی ذهنش هزارو یک احتمال مختلف شکل می¬گرفت، نیمه کاره می¬موند و بعد پس می¬رفت تا احتمال بعدی به وجود بیاد. شاید جنگ بوده، شاید اهالی ده غارت شده بودن، شایدم یه دعوای بزرگ اتفاق افتاده بود ولی هیچکدوم از اینا نمی¬تونست توجیهی برای این خلوت عجیب باشه. تا ته بازارچه حتی یه نفرم نبود و بعد تو نبش کوچه¬ی بعدی، سر چاهی که درست وسط دهکده بود و چندتا درخت تنومند دورشو گرفته بود وحشتناکترین صحنه¬ی ممکن شکل گرفته بود. جسدای خونین زنا و مردایی که روی زمین، بغل دیوارا و کنار سکوی گرد و بلند چاه رها شده بودن. بیشتر از پنجاه تا جسد که انگار یه دست غول پیکر مثل عروسک از هم دریده بودشون و پرتشون کرده بود این طرف و اون طرف. همه جا بودن، حتی روی شاخه¬ی درختا.
شوک اولیه¬ی همچین صحنه¬ای اگرچه برای جی¬ایون سنگین بود ولی درست یه ثانیه بعد از اینکه درک کرد پا توی چه کابوسی گذاشته، تنها کاری که ازش براومد جیغ زدن و فرار کردن بود. تا جایی که می¬تونست، تا جایی که این کوچه-ها بهش اجازه می¬دادن سریع می¬دوید. ولی انگار همه¬ی چیزایی که دیده بود فقط یه گوشه از فاجعه بود. هر چی جلوتر می¬رفت وضعیت بدتر می¬شد. توی درگاهی خونه¬ها، وسط کوچه¬ها و حتی روی دیوارا پر از مرده¬هایی بود که از لباسای سرخشون پیدا بود به مرگ طبیعی نمردن. جی¬ایون راهشو گم کرده بود، از هر طرف می¬رفت یه دسته آدمو می¬دید که گوش تا گوش هم بی¬حرکت افتادن و با اینکه دیگه آزارشون به مورچه هم نمی¬رسید اما وحشتناکتر از هر موجود زنده¬ای بودن. فقط می¬دویید و گریه می¬کرد. بلند بلند جیغ می¬کشید و با اینکه همدستی تاریکی و اشک دیگه نمی¬ذاشت چیزی ببینه اما حس می¬کرد از آسمون داره مرده می¬باره. نمی¬دونست چندتا کوچه¬رو توی اون جهنم تاریک دویید تا در نهایت نفس کم آورد و ایستاد. دست روی سینه¬ش گذاشت و حس کرد تپشای دیوانه¬وار قلبش الانه که کار دستش بده. چند باری پشت سر هم نفسای بلند کشید و بالأخره جرئت کرد چشماشو باز کنه. دور تا دورش پر از تنه¬های باریک و تیره-ی درختایی بود که بدون هیچ شاخ و برگی مستقیم بالا رفته بودن و انتهاشون تو تاریکی یه دست آسمون گم شده بود. بالای سرش هیچی جز سیاهی پیدا نبود. حس خوبی نداشت ولی بازم بهتر از دیدن اون صحنه¬ها بود. یه نگاهی به خاک سیاه و سفت زیر پاش انداخت. روی پاشنه¬ی پا بلند شد و به ضرب کف پاشو روی زمین کوبید تا مطمئن بشه زمین یهو دهن باز نمی¬کنـه ببلعدش! بعد چند قدمی جلو رفت و با بی¬حالی به اطراف نگاه کرد. انگار وسط یه طرح گرافیکی بود، درختا فقط تا دو سه ردیف معلوم بودن و پشتشون نه چیزی مشخص بود نه اصلاً صدایی به گوش می¬رسید. تنه¬ی صاف و باریک همشون یه اندازه بود و کوچکترین فرقی با هم نداشتن. انگار همرو از یه کارخونه در آورده باشن و با فاصله¬های مشخص از هم کاشته باشن روی زمین. جی¬ایون دست از فکر کردن برداشت. دوست نداشت دوباره شاهد یه اتفاق وحشتناک دیگه باشه. با اینکه زمان زیادی نبود از این جنگل ماشینی بی سرو ته سر درآورده بود اما دیگه انرژیی برای ادامه دادن نداشت. ناامید همون جایی که بود نشست و زانوهاشو بغل گرفت. چشم دوخت به زمین تاریک زیر پاش که محض رضای خدا حتی یه برگ خشک یا شاخه¬ی شکسته هم روش به چشم نمی¬خورد. با خودش فکر کرد کاش پا از اون دشت پر از گل بیرون نمی¬ذاشت. قلبش داشت از شدت خستگی و افسردگی در هم فشرده می¬شد که صدای قدمای کسی¬رو شنید و بلافاصله تو همون حالت خشکش زد. خدا خدا کرد صاحب صدا تمین نباشه. یه ثانیه بعد وقتی نوک کفشای سفیدی¬رو دید که از زیر دامن روشنی بیرون زده بود نفس راحتی کشید. سر بلند کرد و از دیدن چهره¬ی آشنای آجومای ویلچری یکه خورد. زن که حالا ظاهرش زمین تا آسمون با بیمارستان فرق کرده بود، دستی به دامن حریرش کشید و گفت: یعنی انقدر وحشتناک شدم؟
جی¬ایون خودشو جمع و جور کرد، بلند شد و متعجب گفت: نه... یعنی نمی¬دونم...
آجوما دلخور نگاش کرد. جی¬ایون دستی به پیشونیش کشید و پرسید: شما اینجا چیکار می¬کنید؟
زن دست جلو آورد و گفت: من هِرام... توی فرم بیمارستان نوشتن کیم هرا ولی همون هرا صدام کن.
جی¬ایون نگاهشو بین چشمای زن و دستش جا به جا کرد و با اینکه دوست نداشت اما دستشو فشرد. هرا نگاهی به اطراف انداخت و گفت: بیا اول از اینجا بریم بیرون.
تلخندی مملوء از ناامیدی به لبای دختر نشست: فکر نکنم بتونیم راهی به بیرون پیدا کنیم.
هرا چرخی دور خودش زد و بعد سر بالا گرفت. لبخندی به فضای سیاه بالای سرشون زد و جی¬ایون با چشمای خودش دید که آسمون یه دفعه با تموم ستاره-هاش روشن شد. میلیون¬ها نور کوچیک یهو با هم درخشیدن و آسمونو از تاریکی قیر مانندش در آوردن. هرا نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب زمزمه کرد: کافی نیست.
به محض گفتن این حرف انگار یکی دست انداخت و چراغ ماهو روشن کرد. قرص کامل و بزرگ ماه که توی آسمون پیدا شد، دیگه خبری از اون تاریکی آزاردهنده نبود. جی¬ایون مات یه نگاهی به آسمون انداخت که تا چند لحظه¬ی پیش فقط یه سیاهی دلگیرکننده بود و حالا نمی¬شد حد و حصری برای زیباییش تعیین کرد، یه نگاهم به زن که لبخند رضایت بخشی روی لب داشت.
- حالا شد، راه بیفت بریم.
هنوز قدم از قدم برنداشته بود که جی¬ایون بازوشو گرفت و بهت زده پرسید: شما واقعاً کی هستی؟
زن ردی از دلهره و ناامنی¬رو تو چهره¬ی دختر دید. حالتی که می¬گفت می¬ترسه بهش اعتماد کنه. یکی دیگه از اون لبخندای عمیقشو زد و گفت: نترس قصد ندارم اذیت کنم.
لحنش به قدری گرم بود که جی¬ایون قانع شد چند قدمی دنبالش بره. منطقی نبود که انقدر زود از شر اون درختا خلاص بشن ولی خیلی زود جنگلو پشت سر گذاشتن و پا روی تپه¬ای گذاشتن که یه طرفش مشرف به دهکده بود، یه طرفشم می¬رسید به اون دشت نارنجی که حالا زیر نور مهتاب به دریایی از گلای نقره¬ای تبدیل شده بود. جی¬ایون بیشتر از ترس بود که چشماشو از دهکده گرفت و به دشت دوخت. با اینکه از این فاصله چیزی دیده نمی¬شد ولی دیگه حتی نمی¬تونست به دیواراش نگاه کنه.
هرا چند قدمی جلو رفت و به ده چشم دوخت. خود به خود به حرف اومد: ببخش... نمی¬خواستم انقدر بترسی.
جی¬ایون مردد نگاش کرد. زن چرخید و با چهره¬ای که می¬شد گفت یکم ناراحته گفت: ولی بالأخره یکی باید بهت توضیح می¬داد همه¬ی این اتفاقا برای چیه.
جی¬ایون زیر چشمی نگاهی به دهکده انداخت و تقریباً نالید: هنوز کسی به من توضیح نداده اینجا چه خبره.
هرا با سر حرفشو تأیید کرد، بعد چرخید به طرف راهی که به دشت می¬رسید: چطوره یکم با هم قدم بزنیم؟
منتظر تأیید جی¬ایون نموند. خودش جلوتر راه افتاد و جی¬ایونم با چند ثانیه تأخیر باهاش همقدم شد. هرا به رسم عادت دستاشو پشت کمرش گذاشت و با بی¬خیالی¬ای که فقط می¬تونست مختص یه خدا باشه، سر صحبتو باز کرد: شما زمینیا بهش چی می¬گید... ها... الهه! من الهه¬ی آسمونام... اگه افسانه¬هارو خونده باشی، حتماً اسممو شنیدی.
صورت دختر کوچکترین تغییری نکرد. یا واقعاً متوجه نبود داره با کدوم الهه قدم می¬زنه یا این حرفا برای دنیای آشفته و کوچیکش اهمیتی نداشت. در هر صورت زن صبورتر از این حرفا بود. همون طور که با لذت به ستاره¬هاش نگاه می¬کرد ادامه داد: معمولاً خیلی به زمین سر نمی¬زنم، ولی انگار یه مشکلی این پایین پیش اومده.
ایستاد و به جی¬ایون نگاه کرد: شاید برات جالب باشه بدونی چند هزار سال پیش یه بار به عنوان نامزدش زندگی کردی.
جی¬ایون چشماشو روی دشت سر داد و با اندوه جواب داد: انگار نامزد خوبی براش نبودم.
هرا سر تکون داد: اتفاقاً هیچ دختری به اندازه¬ی تو توی قلبش جا نداشت.
با اشاره¬ای به اطراف اضافه کرد: قصه¬ی شما دوتا تو تموم دهکده¬های اطراف پیچیده بود. یه زمانی سخت می¬تونستی کسیو این دور و بر پیدا کنی که داستان شمارو نشنیده باشه.
جی¬ایون زهرخندی زد و با بغضی که هر لحظه ممکن بود بترکه پرسید: پس چرا داره این کارارو باهام می¬کنه؟
صورت هرا یکم توی هم رفت. رو به دهکده گفت: توضیحش سخته ولی تو یه جورایی مسبب اتفاقی بودی که برا آدمای این دهکده افتاد.
جی¬ایون با یادآوری تموم اون صورتای خونی دچار تهوع شد. لباشو بهم فشرد و نتونست چیزی بگه. هرا آهی کشید و گفت: تو نامزدش بودی...
با سر به سمت راستش اشاره کرد: از دهکده بالا براش انتخاب شده بودی. پدرت با پدرش مناسباتی داشت. نه اینکه بخوان سر شما دوتا معامله کنن ولی خب یه جورایی همه چیز این ازدواج بوی اتحاد می¬داد. پدر تو تاجر بود، پدر اون یه اشراف زاده، تو راهی بودی برای اینکه پدرت به دربار رفت و آمد پیدا کنه، نامزدتم پلی می¬شد که اهالی این دهکده بتونن به تجارتشون رونق بدن. همه چیز حساب شده بود غیر از حسی که شما دو نفر بهم پیدا کردین... این هم بی¬رحمانه بود، هم هوشمندانه... اینکه دوتا بچه از سن و سال کم با هم انس بگیرن و همزمان که بزرگتر و بالغتر می¬شن، بیشتر و بیشتر به هم علاقه پیدا کنن...
حالا دیگه رسیده بودن وسط دشت، جی¬ایون بی¬حرف همراهش می¬اومد و هر کلمه¬ای که می¬شنید یه درجه اخم روی پیشونیشو غلیظتر می¬کرد. انگار به سرگذشت یه غریبه گوش می¬داد، هیچ چیز این قصه براش ملموس نبود. شاید باید صبر می¬کرد حرفای زن تموم بشه.
- وقتی به هیجده سالگی رسیدی، تو تموم این کشور زنی نبود که به اندازه¬ی تو برای نامزدش عزیز باشه. شماها تبدیل شده بودین به یه روح تو دوتا جسم، انقدر عمیق همدیگه¬رو درک می¬کردین که حتی نیازی به حرف زدنم نداشتین. با این همه تحسین، علاقه و خونواده¬های سرشناستون، هیچکس گمون نمی¬کرد یه روز حتی از هم دلخور بشین...
- ولی شدیم!
هرا ایستاد، چشم دوخت به انتهای دشت که با خط آسمون یکی شده بود و گفت: یه قوانینی هست که هیچوقت نباید شکسته بشن، یه مرزایی هستن که هیچوقت نباید ازشون رد شد، یه نگاه¬هایی هست که هیچوقت نباید به هم گره بخورن... این چیزا شوخی بردار نیستن.
جی¬ایون رو به روش ایستاد: چی می¬خواین بگین؟
صورت زن با غم عمیقی پوشونده شد، گرفته گفت: همه چیز از یه شکاف باریک شروع شد. یکی از نجیب زاده¬های پایتخت دل به کسی باخت که نباید ملاقاتش می¬کرد. دختری که توی عالم مستی اونو دنبال خودش کشوند و کاری کرد هوش از سرش بپره... می¬دونی اولین خصیصه¬ی گوبلینا اینه که راحت می¬تونن فریبت بدن. زیبایی مزیتشونه و گاهی انقدر خیره کننده¬ن که نمی¬شه آسون ازشون چشم برداشت. اون پسرم به یکی از همینا دچار شد. دختره انقدر شیفته¬ش شد که آروم و قرارشو از دست داد. حاضر بود هر کاری برای رسیدن بهش بکنه ولی هیچ راهی وجود نداشت که یکی از اونا جاودانه یا فانی بشه. نه پسره می¬تونست تبدیل به گوبلین بشه نه دختره می¬تونست تبدیل به یه آدم بشه... هر چند همه¬ی این اتفاقات خیلی طول نکشیدن امـا عشق اونا جرقـه¬ی آتیشی شد کـه تموم دهکده¬های اطرافو سوزوند.
جی¬ایون حالا می¬تونست سایه¬ی محوی از چندتا دهکده¬ی دیگه¬رو هم تو دوردستا ببینه. حتی با این همه فاصله هم دوست نداشت قدم جلو بذاره و با یه قتل عام دیگه طرف بشه. همون جایی که بود، روی زمین نشست، سر بالا گرفت و به ستاره¬ها چشم دوخت: بعدش چی شد؟
هرا کنارش نشست و نفسشو پس داد: این همون مرزی بود که نباید شکسته می-شد. آدما و جن¬ها هیچوقت نباید وارد دنیای هم می¬شدن ولی اون دو نفر این قانونو نادیده گرفتن. خیلی زود خبرای بدی این دور و بر پیچید، بچه¬هایی که ناپدید می-شدن. لاشه¬ی حیوونایی که توی رودخونـه¬ها پیدا می¬شد. درختایی که خود به خود می¬شکستن و پرنده¬هایی که به روستاییا خسارت می¬زدن، همه نشونه¬هایی از این بودن که اونا به دنیای آدما راه پیدا کردن.
- چرا اذیت می¬کردن؟ مگه مردم چیکارشون کرده بودن؟
- مسئله تلافی یا انتقام نبود. این اولین بار بود که اونا پا می¬ذاشتن به دنیای آدما، خیلیاشون از اینکه یه گونه¬ی ضعیف و آسیب پذیر از خودشونو پیدا کردن، به وجد اومده بودن. بیشتر شبیه یه شیطنت بود کـه رفته رفته بوی کینه به خودش گرفت. مردم نمی¬دونستن چیکار کنن. شایعه مثل یه اژدهای نامرئی سر بلند کرده بود و سایه¬ش خواب و خوراکو از مردم گرفته بود. رمالا تا جایی که می¬تونستن طلا و جواهرات می¬گرفتن تا طلسم¬های بی فایده¬شونو به روستاییای آشفته و ترسیده بندازن اما خودشون قربانی دزدایی می¬شدن که برای مال و اموالشون دندون تیز کرده بودن، مردم وقتی می¬دیدن خود جادوگرام قربونی اجنه شدن، پا به فرار می¬ذاشتن. وضعیت آشفته¬ای بود. هیچکس جز ما نمی¬فهمید این همه قتل و غارت کار کیه. فقر و وحشت باعث شده بود همه به جون هم بیفتن و در نهایت تو رأس همه¬ی اینا پادشاه بود که بی¬اثرترین حکم ممکنو داد. از هر منطقه باید چند تا دخترو انتخاب می¬کردن تا به اجنـه پیشکش کنن. مردم هیچی از ماهیت گوبلینا نمی¬دونستن، فقط از روی یه سری خرافه هر چی دختر بالغ و خوش قیافه می¬دیدنو می¬گرفتن و به گارد سلطنتی تحویل می¬دادن، روزگار بدی بود.
مکثی که بین حرف زن پیش اومد جی¬ایونو تحریک کرد به پرسیدن این سوال: منم یکی از اونا بودم؟
هرا آروم سر تکون داد: تو یکم فرق داشتی... برادرات، پدرت و خونواده¬ی نامزدت تا یه مدت تونستن ازت مراقبت کنن ولی مردم عادی مثل گرگ هر سوراخی¬رو پی شکار بو می¬کشیدن. در نهایت فراریت دادن پیش نامزدت اما اونجام برات امن نبود. صبح روزی که قرار بود با تمین فرار کنی، غیبت زد.
دستشو آروم روی زمین کشید و گفت: هنوز رد گاریایی که تو و بقیه¬ی دخترای این دهکده¬هارو می¬بردن تا توی جنگل رها کنن، روی زمین هست.
جی¬ایون بی¬قرارتر پرسید: خب چی شد؟ پیشکش دخترا فایده¬ایم داشت؟
هِرا سر تکون داد: نه، فقط وضعیتو بدتر کرد. یه عده مثل تو اسیر شدن، جسد تعداد زیادیم چند روز بعد توی جنگل پیدا شد.
چیزی توی قلب جی¬ایون فرو ریخت، یه نگاه پر استرس به جنگل که مثل سایه¬ی موهومی پشت سرشون قرار داشت انداخت و زمزمه کرد: چه بلایی سر مردم اومد؟
- همه کشته شدن، اون پیشکش مثل یه تیکه گوشت خون آلود بود که تحریکشون کرد برای جنایتای بیشتر، یه شب حمله کردن و همه¬ی این اطرافو به خاک و خون کشیدن.
هرا بلند شد، جی¬ایون هم، زن نگاهِ دهکده کرد و با تأسف ادامه داد: حتی یه نفرم از این مهلکه جون سالم بدر نبرد... البته به غیر از نامزد تو... اونا از دهاتای پایینتر شروع کردن، خبرش خیلی سریع پیچید. مردای دهکده¬های بالاتر جمع شدن تا بلکه کنار هم بتونن کاری بکنن اما هیچکدوم نمی¬دونستن هیچ سلاحی برای مقابله با اونا کارساز نیست.
- پس چطور جلوشونو گرفتن؟
- کسی نتونست جلوشونو بگیره، صدها نفر این اطراف کشته شدن تا اونا به این نتیجه رسیدن که دیگه کافیه.
درکش تقریباً غیرممکن بود: یعنی انقدر آدم کشتن که سیر شدن؟
هرا چیزی نگفت. جی¬ایون پوزخند زد، نگاهش که به مسیر وسط دشت افتاد، اون لبخند دردآلودم از لبش پرید: شما اون موقع کجا بودین؟
هرا زمزمه کرد: جایی که باید می¬بودیم.
- یعنی هیچ کاری نکردین؟
زن نفس عمیقی گرفت و سر تکون داد: کاری از دستمون برنمی¬اومد.
جی¬ایون با حرص گفت: مگه نمی¬گی الهه¬ی آسمونایی، نمی¬تونستی کاری برای این همه آدم بی¬گناه بکنی؟
هرا حرفی نزد، حتی اگر توضیحم می¬داد با حالی که جی¬ایون داشت بعید بود بتونه درک کنه دخالت تو همچین اموری چه تبعاتی داره. جی¬ایون اما هر چی بیشتر فکر می¬کرد بیشتر عصبانی می¬شد. چند ثانیه طول کشید تا روی خودش تمرکز کنه.
- من چی؟ من چرا وسط این اتفاقام؟ گیرم که تموم اینا تقصیر من بوده، چرا باید توی این زندگیم تقاصشو پس بدم؟ اصلاً چرا دوباره با همین بدن به دنیا اومدم؟
هرا صورتشو یکم توی هم کشید و گفت: خودت اینطور خواستی.
صدای دختر از روی حرص بالا رفت: من؟ من خواستم؟
زن پلک زد. جی¬ایون دست بالا آورد و گفت: خیل خب باشه، قبول... خودم خواستم دوباره تو این بدن به دنیا بیام... زندگیم چی؟ اونم خودم خواستم به این روز بیوفته؟ چرا سهم من از این دنیا فقط درده و رنج؟ چرا از هر راهی میرم بن بسته؟
یاد تمین که افتاد آتیش گرفت: خیلی زندگی درست و حسابی داشتم این بلای آسمونیم نازل شد سرم؟ این چه عدالتیه که زندگی منو به این روز انداخته؟
مکالمه به جاهای سختش رسیده بود، قانع کردن یه دختر عصبانی، با این سن کم و تجربه¬های کمتر تقریباً غیرممکن بود با این حال هرا سعیشو کرد: حقیقت اینه که زندگی هر کسو یه چیز کنترل می¬کنه.
جی¬ایون لب گزید، حالا دیگه بفهمی نفهمی طلبکار بود: زندگی منو چی کنترل می¬کنه؟ لابد دمون؟!
- هیچکس همچین قدرتی نداره.
صدای دختر بازم بالاتر رفت: پس چی؟ چرا زندگی من به این روز افتاده؟
نگاه زن به پشت سر جی¬ایون کشیده شد، نسیم نسبتاً تندی که روی دشت می¬وزید، پیرهنشو می¬لرزوند.
- زندگی تو به خاطر ترس به این روز افتاده...
جی¬ایون اخم کرد. هرا با چند قدم آروم دورش زد و اضافه کرد: تو با ترس بزرگ شدی... با ترس خوابیدی، با ترسم بیدار شدی، همه¬ی این سی سالو ترس ملکه¬ی زندگیت بوده، ترس بوده که تموم شانسای زندگیتو سوزنده، ترس بهت القا کرده ارزش یه زندگی بهترو نداری، ترس هیچوقت نذاشته بری دنبال چیزی که می¬خوای، ترس بوده که رو هر شکستی برچسب بدشانسی زده و نذاشته به تلاش دوباره فکر کنی.
تک تک این جملات انگار از زبون خودش بیرون بیان، حتی یه کلمه¬شونم دروغ نبود، منتها قسمت افسرده¬ی وجودش بود که طعنه زد: تو چی از زندگی من می-دونی؟
هرا پشت سرش ایستاد و زمزمه¬وار جواب داد: هیچی... فقط می¬دونم هیچکس نمی¬تونه با یه زندگی بی¬معنا خوشحال باشه.
این حرفا دیگه زیادی بودن، زیادی زیادی!
جی¬ایون روی پاشنه¬ی پا چرخید و غرید: وسط این جهنم من معنی از کجا پیدا کنم؟
هرا برای اولین بار تو جریان این آشنایی کوتاه با ناامیدی نگاش کرد: از آخرین باری که روی زمین بودم شماها خیلی کم طاقت شدین.
- جواب منو بده!
- جواب تو پیش من نیست. این چیزیه که خودت باید بهش برسی، نه من، نه هیچ کدوم از این خداهایی که انقدر از دستشون شکاری حق ندارن به زندگیت معنی بدن. خودت باید از پسش بربیای!
مسخره نیست توی خوابی گیر بیفتی که خواب نیست، با خدایی که خدا نیست در مورد زندگی¬ای که زندگی تو نیست بحث کنی، تازه به هیچ نتیجه¬ی قانع کننده¬ییم نرسی؟!
نگاه خیره¬ی جی¬ایون کافی بود تا زن دوباره به حرف بیاد: درک می¬کنم که اون زندگیو برات غیر قابل تحمل کرده ولی حتی بدون این قضایام زندگیت چنگی به دل نمی¬زد.
این بار که دختر پا جلو گذاشت و از پشت دندونای قفل شده¬ش غرید: فقط بهم بگو اون چیه، چیه که انقدر زندگی منو تحت تأثیر قرار داده؟
هرا دیگه به کل از این بحث ناامید شد. فقط برای توضیح اینجا بود، وظیفه¬ای برای قانع کردنش نداشت: اون مثل طوفانیه که فقط می¬تونه شاخه¬های نازکو بشکنه.
- منم یه شاخه¬ی نازکم؟
لبخند زن بوی یأس گرفت: خودت چی فکر می¬کنی؟
جی¬ایون سر پایین انداخت، کمی با احساسات متناقض و افکار درهم و برهمش کلنجار رفت و در نهایت پرسید: معنی زندگی اون چیه؟
هرا زمزمه کرد: غم...
جی¬ایون سر بلند کرد: غم؟!
یه درخشش کدر ته چشمای زن جون گرفت: اون یه غم کهنه¬ست، یه دلخوری بی¬حد و مرز... تمین تنها بازمانده¬ی این فاجعه بود. تنها کسی که زنده از این کشتار وحشیانه بیرون اومد. روزی که برگشت و دید همه مردن، حالش بارها بدتر از تو بود. آسون نبود ببینه همه مردن و فقط خودش زنده مونده... صدای داد و فریادش هنوز تو گوش این آسمون هست.
شاید تلقین بود، شایدم توهم اما جی¬ایون فقط با یکم سکوت می¬تونست بشنوه، صدای فریادی که انقدر دور بود نمی¬شد به واقعی بودنش اعتماد کرد. نمی¬شد اسمشو گذاشت لطافت، حالی که داشت فقط یه خمودگی ناشی از شوک بود که باعث شد نرمتر از چند لحظه¬ی پیش بپرسه: چیکار باید بکنم؟
دستای هرا که روی بازوهاش نشست، نگاه ناامیدشو بالاتر کشید و نالید: اون منو می¬کشه.
- نمی¬تونه...
این چندمین پوزخند بود؟ زن فشار دیگه¬ای به بازوش آورد و آهسته اما جدی گفت: تا زمانی که خودت بهش اجازه ندی نمی¬تونه آسیبی بهت بزنه.
- اصلاً وضع منو دیدی؟ می¬دونی چه بلاهایی سرم آورده؟
هرا مکثی کرد، شونه¬های دخترو گرفت و با ملایمت چرخوندش. توی همین چند صدم ثانیه جاشون عوض شده بود. جی¬ایون وقتی چرخید خودشو رو به روی آینه¬ی بزرگی با قاب نقره¬ای دید. هانبوک تنش بود، موهای بافتـه¬ش با روبان قشنگی بسته شده بود، سنش کمتر به نظر می¬رسید و صورتش با اینکه تغییر خاصی نکرده بود، یه جور معصومیت کودکانه به خودش گرفته بود. تو این مدت کم از این چیزا ندیده بود ولی خب این یکی یکم فرق داشت. انگار دختر توی آینه هم خودش بود، هم نبود. یه جور حس گنگ نسبت بهش داشت: این چیه؟
هرا از روی شونه¬ش سرک کشید و از توی آینه نگاهش کرد: تویی.
جی¬ایون با استرس نگاش کرد. چرا نمی¬فهمید چی تو سر ایـن زن می¬گذره؟ پرسید: چی می¬خوای بگی؟
هرا با نوازش دستی به موهاش کشید و میلیون¬ها ذره توی کهکشان کوچیک چشمای دختر درخشیدن.
- معنا جی¬ایونا... تا وقتی زندگی هیچ معنیی برات نداشته باشه، وضعت همینه.
به طرز غریبی دلش می¬خواست گریه کنه. دوست داشت وسط این آشفته بازار بشینه و بلند بلند گریه کنه ولی انقدر گریه¬هاشو توی خودش ریخته بود که حتی توی خوابم نمی¬تونست راحت اشک بریزه. هرا جلوتر اومد، نرم بغلش کرد و پشتشو نوازش کرد. آخرین جمله¬ای که جی¬ایون ازش شنید این بود.
- وقتی بدونی دنبال چی هستی قدرتشو هم پیدا می¬کنی.
---------------
نمی¬فهمید چطور یه خواب می¬تونه انقدر واقعی¬تر از زندگی حقیقیش باشه ولی وقتی چشم باز کرد و نگاش به سقف بلند اتاق خواب جونگین افتاد، جمله¬ی آخر هرا مثل تلنگری به یه جسم بلور دوباره و دوباره ته گوشش صدا داد. اولین چیزی که توی این لحظه می¬خواست خلاص شدن از دست دومین مرد عوضی روی زمین بود. حرکتی به خودش داد تا بلند شه اما نتونست. یکم که سرشو بالا آورد با دیدن دستبندایی که دستاشو قفل دو طرف تخت کرده بودن آهش بلند شد. چند باری تقلا کرد دستاشو آزاد کنه ولی نتونست. کم¬کم داشت از این دست و پا زدنای بی¬فایده عرق می¬کرد که در با ناله¬ی خفیفی باز شد و جونگین به چارچوبش تکیه زد. جی¬ایون نفسشو پس داد و به خودش لعنت فرستاد.
جونگین چند ثانیه¬ای همون جا ایستاد و بعد جلو اومد. برای جی¬ایون سوال بود چرا به محض باز کردن در بهش هجوم نیاورد اما بوی تند الکل تا حدودی توجیه می¬کرد این آرامش سست از کجا آب می¬خوره.
نامزدش که لب تخت نشست، تا جایی که می¬تونست خودشو کنار کشید. جونگین نگاهی بهش انداخت و زمزمه کرد: نمی¬خواد خودتو خیس کنی، دیگـه دارم از دست زدن بهت متنفر می¬شم.
جی¬ایون با تردید نگاش کرد. بعید بود با این بوی تند مشروب عقلش هنوز سر جاش باشه ولی انگار الکل فقط تونسته بود آرومش کنه، مست نبود. لااقل وقتی چنگ زد به چونه¬ش و توی صورتش غرید: توضیح بده تا با دستای خودم نکشتمت.
که مست نبود! مکث دختر باعث شد جری¬تر بشه و فشار دستشو بیشتر کنه، طوری که جی¬ایون مطمئن بود داره صدای ترق و تروق استخوناشو می¬شنوه.
- با کدوم دلیل تخمی¬ای یه غریبه¬رو بوسیدی؟ اونم جلوی چشم همکارای من!
مسلماً جونگین حتی با عاقلانه¬ترین ورژن ممکنشم نمی¬تونست درک کنه برای بعضی سوالا جوابی وجود نداره، حداقل تو زندگی جی¬ایون که اینطور بود. سکوت دختر داشت عصبیش کرد. وقتی بلند شد و شروع کرد به باز کردن دکمه-های سرآستینش، بدجوری سرخ شده بود و نفس نفس می¬زد: اینطوریه؟ می¬خوای عصبانیم کنی؟ نشونت میدم!
جی¬ایون چشماشو بست و لب به دندون کشید. چرا انقدر می¬ترسید؟ اصلاً از چی انقدر می¬ترسید؟ دیگه چی بدتر از این ممکن بود به سرش بیاد؟ نهایت عذابی که جونگین با تموم هارت و پورتش می¬تونست بهش بده مردن بود. دیگه غیر از اینکه چیزی نمی¬شد، می¬شد؟
فقط یه ساعت بعد از اینکه خودشو بی¬هوش کرده بود، جونگین رسیده بود سر وقتش و هر دوشون واقعاً شانس آورده بودن که جی¬ایون فعلاً مرده بود! جونگین سراسیمه هال کوچیک خونه¬شو این طرف و اون طرف رفته بود و با وجود تمایل عجیبش به خفه کردن دختر، خودشو راضی کرده بود اول به هوش بیاردش و جواب سوالاشو بگیره. انتظار برای بیدار شدن جی¬ایون با شیشه شیشه مشروب که بالا داده بود، مثل آتیشی که تموم شبو سوخته باشه، حالا با این طفره رفتنا به اوج خودش رسیده بود. ذهن مریضش به هزار راه رفته بود و با هر احتمال یه بار غرورش لگدمال شده بود. اما یه گمان بیشتر از بقیه اذیتش می¬کرد: شایدم برات غریبه نبوده!
برگشتنش سمت جی¬ایون مصادف شد با دیدن دوباره¬ی اون برق توی چشماش، از روی یه حس غریزی نگاهش کشیده شد سمت زنجیرای فلزی دستبند که با اولین حرکت دختر پاره شد و روی زمین افتاد.
جی¬ایون بلند شد، مچ دستاشو از شر اون حفاظای چرمی لعنتی خلاص کرد و رو به روش ایستاد. جونگین نگاهی به زنجیری که از قلاب تخت آویزون شده بود و داشت تکون تکون می¬خورد انداخت و با وجود هشداری که مغزش بهش می¬داد، دست از قلدری نکشید: برا همین پسره این همه بازی در¬آوردی؟
انتظار نداشت حدسش تأیید بشه ولی جی¬ایون که غرید: آره!
برای اولین بار تو زندگیش خودشو باخت. شایدم از اثرات الکل بود که انقدر بهش برخورد. جی¬ایون قدم جلو گذاشت و تیر خلاصو زد: می¬خوای بدونی با کی خوابیدم؟
مردمکای جونگین تو حدقـه¬ی سرخ و خون گرفتـه¬ی چشماش لرزید و میخ صورت جی¬ایونی شد که سماجتش توی این مورد به خصوص هیچ فرقی با دیوونه¬های زنجیری نداشت، اگه نه کدوم زنی همچین چیزیو اعتراف می¬کرد، اونم به نامزدش؟!
- با همین پسره خوابیدم، یعنی واضحتر بگم اون باهام خوابیده... اصلاً چه فرقی به حال تو دار...
ته حرفش توی صدای بلند سیلی¬ای که به گونه¬ش نشست گم شد. این بار انقدر محکم زد که جی¬ایون بلافاصله رد گرم خونو روی لبش حس کرد. با غیظ سر چرخوند طرفش و صداش بالا رفت: خودتو مرده فرض کن عوضی!
تا جونگین به خودش بیاد دستای جی¬ایون با قدرت تخت سینه¬ش نشست و هلش داد. بیچارگیم حد و اندازه¬ای داشت. تا کی باید این آدم خودخواهو تحمل می¬کرد؟
جونگین نه قصدی برای دفاع داشت، نه اصلاً می¬تونست با بدنی که نصفش الکل بود، نصفش خون کاری از پیش ببره ولی بیشتر از اینکه از زورش شوکه بشه از دیدن اون برق کـه مثل یه شعله دور مردمکای جی¬ایونو گرفته بود یکه خورد.
یکم عقبتر تمین سر جای قبلیش ایستاده بود و دست به سینه داشت از به تله افتادن اولین شکارش لذت می¬برد. پس اینطوری بود؟ حلقه اینطوری کار می¬کرد؟
توی خونه چندین حس مختلف در جریان بود؛ ترس، نفرت، انتقام جویی، خونسردی ولی خب سه تا حس بیشتر از بقیه به این سه نفر غالب شده بود. جونگین برای بار چندم توی این رابطه¬ی کوفتی بهت زده بود، خون جی¬ایون از شدت عصبانیت به جوش اومده بود و تمین از دیدن چیزی که منتظرش بود غرق لذت بود. انگار آستانه¬ی تحمل جی¬ایون فراتر از چیزی بود که فکرشو می¬کرد. هرچند با خوابایی که براش دیده بود و شایعاتی که مثل سم توی هوای بیمارستان پخش شده بود و رفته رفته هم شدت می¬گرفت، انتظار داشت خیلی زود با همچین چیزی مواجه بشه امـا خب جونگین و اون سرپرسـت فضول کارشـو راحت کرده بودن. می¬تونست همین حالا که جی¬ایون مثل یه حیوون زخمی به جونگین هجوم می¬برد و بلند بلند بد و بیراه می¬گفت، پا جلو بذاره و حلقه¬رو به راحتی از وجودش بیرون بکشه. قطعاً روح جی¬ایونم خبر نداشت که صاحب چه قدرت به خصوصی شده ولی خب فعلاً برای همچین چیزی زود بود. مخصوصاً که جی-ایون حالا با این رینگ می¬شد یه طعمه¬ی قوی برای بیرون کشیدن همه¬ی اونایی که دنبالشون بود. ضرورتی نمی¬دید خودشو نشون بده، مسلماً از این دعوای بی-معنی و یه طرفه هم لذت نمی¬برد. به همون آرومی که اومده بود، اونجارو ترک کرد. طوری که کسی جز خودش متوجه¬ی حضورش نشد.
جی¬ایون و جونگین تقریباً به اوج بحث رسیده بودن. همون قدری که جی¬ایون از این وضع شاکی بود، جونگینم بریده بود. درسته اخلاقش نبود کاریو نصف و نیمه بذاره ولی خب این که کار نصف و نیمه¬ای به حساب نمی¬اومد می¬اومد؟ یه جای این کار ایراد داشت، اونم یه ایراد بزرگ وگرنه دلیلی نداشت مردی مثل جونگین نتونه از پس کاری بربیاد! وقتی داد بلندش نامزد عصبی¬شو سر جاش خشک کرد، جی¬ایون متوجه شد همه¬ی وسایل شکستنی اتاق به جز شیشه¬ی پنجره¬ها خرد شدن، انگار که وسط یه میدون جنگ باشن، انگار که آدم یه دفعه به خودش بیاد و بگه این همه سرو صدا برا چیه؟
وقتی جونگین با فریاد پرسید: چه مرگت شده لعنتی؟
جی¬ایون دقیقاً همچین حالی داشت. خودشـم نمی¬دونست، یعنـی می¬دونست ولی این واکنش... یه جورایی زیاده¬روی بود نامزدشو فقط به این خاطر که زورش می-رسه ببنده به باد کتک، حتی اگه نامزدش مرد عوضی و بی¬منطقی مثل جونگین بود. جونگین نفس نفس می¬زد. خیره¬ی جی¬ایون شده بود و داشت فکر می¬کرد به غیر از تعجب حس دیگه¬ایم به اون لنز کوفتی یا هر چیزی که توی چشمای جی-ایون بود هم پیدا کرده؛ نفرت!
طبیعی بود دوست نداشته باشه کسیو قوی¬تر از خودش توی اتاق خوابش تحمل کنه ولی خب دیگه داشت شور این قضیه در می¬اومد، چه بلایی سر زندگیش اومده بود که برای حرف زدن با نامزدش احتیاج به کمربند مشکی پیدا کرده بود؟
از سکوت یه دفعه¬ای جی¬ایون پیدا بود که خودشم به این وضع عادت نداره، برای همین شاید یکم صداشو پایینتر آورد و غرید: از کی باهاش ارتباط داری؟
جی¬ایون نفسشو پس داد و بی¬حوصله جواب داد: از روزی که به دنیا اومدم.
جونگین چند ثانیه¬ای خیره¬ش شد، بعد دندوناشو بهم سایید و اتمام حجت کرد: هر چی که بینتون بوده¬رو تمومش می¬کنی بره تا خودم با دستای خودم جفتتونو نکشتم!
جی¬ایون یه زهرخند کوتاه زد و دست به سینه شونه بالا انداخت: نظرت چیه از همین حالا شروع کنی؟
نیم¬قدمی که به سمتش برداشت باعث شد جونگین تکونی بخوره و یه قدم عقبتر بره. بدنش حساب کار دستش اومده بود ولی خودش هنوز لجبازانه قبول نمی¬کرد باخته. جی¬ایون چند ثانیه¬ای به چشمای پر از تنفر و عصبانیش زل زد و بعد آرومتر گفت: پاتو از زندگی من بکش بیرون.
مسلماً اگه در بهترین حالتم همه چیزو توضیح می¬داد، بازم جونگین قانع نمی¬شد به خاطر خودش داره این هشدارو بهش میده. وقتی زیر نگاه میخکوب کننده¬ی نامزدش چرخید تا یکم از بهم ریختگی¬های اتاقو جمع کنه، اونم فقط به این خاطر که نمی¬دونست بعد همچین دعوایی باید چیکار کنه، برق چشماش دیگه خاموش شده بود. تازه اولین تیکه¬ی آباژورو برداشته بود که صداشو شنید: زندگی تو؟
طوری این حرفو زد که جی¬ایون تا عمق طعنه¬شو حس کرد. سر جاش موند و به این فکر کرد کله¬خرتر از این آدم بازم خودشه که بعد از اون ضربه¬های سنگین هنوز جرئت داره نزدیکش بشه. جونگین روی زانو نشست. چشماشو دوخت به موهای صاف و فندوقی دخترو آهسته غرید: مثل اینکه یادت رفته چرا با هم نامزد کردیم؟
جی¬ایون با مکث سر بلند کرد. ذهنش چند ثانیه¬ای نتونست بفهمه این چشما واقعاً دنبال چی هستن ولی بعد خوب تونست بوی دردسرو از لای کلماتش حس کنه.
- روزی که داشتیم قراردادو تنظیم می¬کردیم یکم عذاب وجدان داشتم ولی حالا حاضرم دو برابر بیشتر از اون چیزی که با مادرت قرار داشتم تحت فشار بذارمت... می¬دونی چرا؟ چون لیاقتت اینه که مثل حیوون باهات رفتار بشه!
جی¬ایون زیرلب زمزمه کرد: تو لیاقت منو تعیین نمی¬کنی.
ولی صداش انقدر آروم و تحلیل رفته بود که پوزخند به لبای نامزدش نشست: چطوره وقتی زندگیتو گرفتم توی مشتم و لهت کردم به این فکر کنی لیاقتت چی یا کیه.
بلند شد، به اندازه¬ی کافی بهش بی¬احترامی شده بود. با صدای جی¬ایون دم در متوقف شد: نمی¬تونی باهاش در بیفتی.
طوری به طرفش چرخید انگار بدترین اهانت دنیا بهش شده. جی¬ایون می¬دونست دست گذاشته روی نقطه¬ی جوشش ولی مثل همیشه چاره¬ای نداشت. بلند شد و جدی گفت: حتی تصورشم نمی¬تونی بکنی اون کیه.
جونگین کمی نزدیکش شد، فک قفل شده¬شو به حرکت درآورد و با هشدار گفت: من کسی نیستم که باید این حرفارو بهش بزنی!
برخلاف چهره¬ی کاملاً مصممش، به شدت مردد، آشفته و گیج بود. وقتی از خونـه بیرون زد و توی ماشینش نشست تا چند لحظـه¬ی طولانی نمی¬دونست کجا بره. نمی¬فهمید چه بلایی سرش اومده که هر دفعه تا حد مرگ از دست جی¬ایون عصبی می¬شد، کارشون به همچین زد و خوردایی می¬کشید. شاید خیلی از موقعیتای عجیب و غریب با تکرار عادی بشن ولی جی¬ایون و اون زور عجیب و غریبش حتی اگه هزار بارم تکرار می¬شد عادی نبود! رد دستاشو هنوز از روی پیرهنش حس می¬کرد. همین امروز صبح چشم¬پزشک ویزیتش کرده بود ولی بازم نمی¬تونست به چشماش اعتماد کنه. ای کاش فقط چشماش بود، انگار عقلشم پاره سنگ برداشته بود چون درست بعد از اینکه فهمیده بود کی به خصوصی¬ترین قسمت زندگیش دستبرد زده، گیج و منگ پشت فرمون ماشینش نشسته بود و نمی-دونست باید چیکار کنه. مگه این سرمایه¬گذار جدید چه فرقی با اون جوجه دکتر تازه وارد داشت که انقدر راجع به انتقام گرفتن مردد بود؟!
---------------
جونگکوک با قدمای جدی و اخمایی که توی هم فرو رفته بود خودشو به استیشن رسوند، چشماشو از روی دوتا پرستاری که به محض دیدنش هول کردن، گذروند و دوخت به سرپرستار، لیست بیمارایی که باید بهشون سرکشی می¬کردو تحویل گرفت و راهی بخش شد. صبحشو با شنیدن خبرای شاخداری که فقط خودش می-دونست چقدرشون درسته چقدرشون غلط، توی سلف شروع کرده بود. طبیعتاً اوقاتش تلخ شده بود. ولی فقط بعد از یه دور کوتاه توی بیمارستان، وقتی فهمید تقریباً همه¬ی پرسنل دارن در این مورد با هم پچ¬پچ می¬کنن، دیگه حسابی کفری شد. می¬خواست بیاد سر وقت این دوتا دختر ولی بعد از یکی از هم¬دوره¬ای¬هاش شنید قضیه از طرف یه دکتر درز کرده و بی¬خیال شد. هر چند نگاه¬های پر از تنفر و انزجارشو تا وقتی که لیستو از سرپرستار بگیره و از استیشن دور بشه از روی دخترا برنداشت، ولی چه فایده؟ این از اون موارد خاصی بود که همه بهش علاقه نشون می¬دادن. حتی کسایی مثل خودش که مثلاً جزو طبقه¬ی تحصیل کرده-ی جامعه بودن.
معمولاً تو برخورد با بیمارا ملایم و خوشرو بود ولی امروز از اون روزایی نبود که بتونه به خصوصیات همیشگیش پایبند باشه. داشت به یکی از مریضا می¬رسید که جی¬ایون داخل اتاق شد، جونگکوک گوشی معاینه¬رو از گوشش درآورد و خیره خیره به صورت گرفته و دمغ جی¬ایون چشم دوخت که به دلایل نامشخصی داشت نادیده¬ش می¬گرفت. جی¬ایون لیست توی دستشو با بردی که بالای سر بیمار بود تطابق داد، سرمشو چک کرد و قبل از اینکه دست ببره پایین تخت و کاغذ اطلاعات بیمارو برداره کوک مچشو گرفت و زمزمه کرد: خوبی؟
جی¬ایون نفسشو پس داد و طوری جواب داد: ممنون.
که معمولاً آدما وقتی فقط یه هفته¬ست با هم همکار شدن، جواب میدن.
نگاهشو ثابت روی مچ دستش نگه داشت، با این انتظار که کوک دستشو پس بکشه ولی این اتفاق نیفتاد، چون پسر جوونتر دستشو کشید، از اتاق بیرونش برد و بی¬توجه به نگاه¬های بیمارا و پرستارا، داخل اتاق خلوتی شدن که آزمایشگاه بیماریای عفونی بود. جونگکوک درو بست، کف دستشو بهش تکیه داد و با وجود اینکـه حداقل پنج شیش سالـی از جی¬ایون کوچیکتر بود اما وقتی با اون فاصله ازش ایستاد، هیکل دختر پشت شونه¬هاش گم شد. زمزمه کرد: خب؟
جی¬ایون اخماشو تو هم کشید: خب چی؟
جونگکوک مثل همیشه رفت سر اصل مطلب: چرا اون پسره¬رو بوسیدی؟
ته دلش از پرسیدن این سوال عذاب وجدان داشت ولی خب بهتر از این بود که به فرضیات مریض شناور توی هوای مسموم بیمارستان اکتفا کنه. جی¬ایون با سماجت تخته¬ی فلزیشو به سینه¬ش فشرد و گفت: ازش خوشم اومد!
کوک پوزخند زد. یه نگاه به سر تا پای دختر انداخت و طعنه زد: چقدر شاعرانه که دقیقاً یه روز بعد نامزدیت عاشق یه مرد دیگه شدی.
جی¬ایون عبوس نگاش کرد: من توضیحی بهت بدهکار نیستم.
جواب کوک سرراست تر از اونی بود که انتظارشو داشت: نگرانتم.
توی دنیایی که اکثریت مرداشو آدمای عوضی تشکیل می¬دادن، باور کردن کوک یه خورده ابلهانه بود ولی جی¬ایون خوب می¬دونست تظاهری در کار نیست. جونگکوک کمی روی صورتش مکث کرد و بعد آرومتر زمزمه کرد: همه فهمیدن!
جی¬ایون که دوباره نفسشو پس داد مطمئن شد که اون حرفا به گوش خودشم رسیدن. آروم بازوشو لمس کرد و گفت: نامزدت...
جی¬ایون بین حرفش پرید: می¬دونه.
صورت کوک از نگرانی توی هم رفت: می¬دونه؟!
جی¬ایون آروم سر تکون داد و انگشتای کوک بیشتر توی بازوش فرو رفت: اذیتت کرد؟
دختر که سرشو به معنی نه تکون داد، غرید: از چیِ اون حیوون طرفداری می-کنی؟
جی¬ایون بی¬حوصله توضیح داد: می¬خواست اذیتم کنه ولی نتونست.
کوک چند لحظه¬ای مکث کرد و بعد اخماش کم¬کم از هم باز شد: زدیش؟
جی¬ایون گلوشو صاف کرد و آروم در حد یه پچ¬پچ حدسشو تأیید کرد.
جونگکوک سر بالا گرفت و با خنده¬ی بی¬صدایی براش دست زد، طوری که انگار تیم مورد علاقه¬ش مهمترین بازی فصلو برده. جی¬ایون برای چند ثانیه لبخند زد و با سوال بعدی پسر دوباره ترش کرد.
- نگفتی قضیه¬ی اون بوسه چی بود؟
چنان سماجتی توی چهره¬ش بود که انگار هر چی به جی¬ایون مربوط می¬شه به خودشم مربوطه!پ.ن؛ اسکار شخمی¬ترین سوالم تعلق می¬گیره به اینکه اگه یه جن عاشقتون بشه چیکار می¬کنید؟ :) جوابشو بزارید برا وقتی که برق رفته و همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته، بهش فکر کنید که قشنگ عمق مطلبو حس کنید.
YOU ARE READING
Demon
Fanfiction[کامل شده] - با یه خدای بد چطوری؟ ژانر؛ اسمات/ استریت/ سوپرنچرال خلاصه؛ وقتی مرز دنیای جنها و انسانها با یه عشق ممنوعه شکسته میشه؛ مردم جمع میشن تا برای جلوگیری از کشتار وحشیانه خودشون دختراشونو به جنها پیشکش کنن؛ آیو نامزد دوست داشتنی تمین...