part 18

196 35 51
                                    


هر چند به بند کشیده شدن برای جی¬ایونی که با پای خودش اومده بود به این مهلکه اونقدرام غیرمنتظره نبود اما خوابی که تهیونگ براش دیده بود چیزی فراتر از شکنجه بود. مباشر تهیونگو قبلاً دیده بود، توی سرداب، هنوزم چهره¬شو به خاطر داشت. مرد که داخل سیاهچال شد و نگاهش به دختر افتاد، اخمی کرد و به نگهبانا تشر زد: چطور جرئت کردین دستاشو ببندین؟


نگهبانا هول معذرت خواستن، جلو اومدن و دستای جی¬ایونو از حلقه¬های دیوارکوب سیاهچال باز کردن. جی¬ایون مچ دستاشو مالید و بـه مرد نگاه کرد: چرا دستامو باز می¬کنید؟


مرد اخم ریزی کرد. رو به روش روی یه سکوی سنگی جا گرفت و جواب داد: جایگاه تو با بقیه فرق می¬کنه، نباید مثل بقیه باهات برخورد بشه.


جی¬ایون تلخندی زد و زیر لب تکرار کرد: هه، جایگاه!


مرد مکثی کرد و منتظر نگاش کرد. جی¬ایون نفسشو پس داد، یه جایی چسب دیوارای سنگی سیاهچال زانوهاشو بغل گرفت و گفت: تنهام بزار.


مباشر تهیونگ کوچکترین اعتنایی نکرد. خونسرد پرسید: می¬دونی چه بلایی سر بقیه اومده؟


جی¬ایون با مکث سر بلند کرد. مباشر لبخند کمرنگی زد و اضافه کرد: پس می-دونی.


دختر که آب دهنشو قورت داد، لبخندش پررنگتر شد: می¬دونی چرا مردن؟


جی¬ایون نگاهشو ازش گرفت و دست انداخت یقه¬شو گشاد کرد. مرد ابرو بالا داد و خودش جواب سوالشو داد: چون ما می¬خواستیم.


جی¬ایون کمی توی خودش جمع شد و زمزمه وار پرسید: چرا این حرفارو بهم می¬زنی؟


--------------


اون سر قصر تهیونگ با نوازشای لطیف دستی روی گونه¬اش برای چندمین بار از توی فکر بیرون اومد و لبخندشو پاشید به صورت مشتاق دختری که دست روی شونه¬ش گذاشته بود، سر خم کرده بود و موهای بلندش توی هوا داشت تاب می¬خورد. این از اون چیزایی بود که هر دختری می¬دونست. به خصوص دخترای این اتاق خوب بلد بودن بهش نزدیک بشن، انقدر نزدیک که انگشتاشو وسوسه کنن برای لمس تن و بدن پر از نیاز خودشون. تا قبل از جی¬ایون این همیشه یه معامله¬ی دو طرفه بود. تهیونگ گونه¬ی دخترو لمس کرد و از روی عادت بوسه¬ای از لباش گرفت اما به محض تماس با لبای دختر غریزه¬ی مردونه-ش با قدرت سر بلند کرد تا دوباره به اوجی که توی این چند روز تجربه¬ش کرده بود برسه ولی در کمال سرخوردگی هیچ خبری از اون احساسات غلیظ و عشق عمیق نبود، فقط دو تیکه گوشت نرم و بی¬مزه بود که هر چی بیشتر می¬مکیدشون بیشتر دلزده می¬شد. در نهایت بوسه¬شو نیمه کاره گذاشت، دخترو پس زد و اخماش توی هم رفت. دختر دیگه¬ای که پیش پاش نشسته بود، کمی خودشو بالاتر کشید و زمزمه کرد: چیزی شده ارباب؟ حالتون خوب نیست؟

DemonWhere stories live. Discover now