Part:2

5K 551 7
                                    

پسرک به پشت صحنه برده شد تا برای رفتن با مشتریی اماده شود. این مرد مرموز را کسی نمی شناخت، یکی از اشخاصی بود که در تمام حراجی شرکت میکرد اما هیچ وقت چیزی نمیخرید یا شاید کسی رو ان قدر باارزش نمی دید تا پول سیاهی خرجش کند.
پسرک مسخ چشم های پسر در تاریکی شده بود هر چند ترس از او تمام اندامش را به لرزه در آورده بود. فکر و خیال،ترس و واهمه،دلشوره و اضطراب یک لحظه هم دست از سر پسرک بر نمیداشت اما شلاق که روی صورتش نشست به خود امد و دستش را با بغضی کشنده روی صورتش گذاشت:
راه بیوفت حیوون آشغال..اربابت منتظره..اینجوری بری توی هپروت زنده نمی مونی.
و مردی جوان نزدیک شد و قلاده ای به گردنش انداختن و بی انکه حرفی بزند سراغ برده های دیگر رفت. پسرک چهار دست و پا دنبال پیر مرد فروشنده رفت تا به اتاق انتظار رسید. پیرمرد با دیدن پسر لبخند مضحکی زد، چاپلوسانه سلامی کرد و تا کمر خم شد و تعظیم طولانی کرد برای این مشتری پولدار، سپس زنجیر قلاده را مودبانه به سمتش گرفت:بفرمائید قربان..این هم بردتون...خوشحالیم که بالاخره از موسسه ما خرید کردید.. پسر اما فقط خیره برده ی جدیدش بود که با سری پایین جلوی پاهایش زانو زده بود. بی توجه به حرف های پیرمرد اشاره کرد تا پسرک بایستد. پیرمرد اطاعت کرد و لگدی به پهلوی پسر زد: بلند شو هرزه........

◆𝐌𝐲 𝐬𝐚𝐦𝐩𝐥𝐞 𝐋𝐨𝐫𝐝◆Where stories live. Discover now