Part:15*(+18) 🚫

3.6K 337 10
                                    

یونگی بلافاصله بادیگارد ها را خبر کرد و به طرف پسرک راه افتاد.
حتی نمی خواست به این فکر کند برای پسرکش اتفاقی افتاده باشد اما دلش گواه بد میداد.
چند دقیقه ای طول کشید تا خود را به آنها رساند.با عجله از ماشین خود پیاده شد و به طرف ماشینی که جیمین در آن قرار داشت دویید.
اما از جیمین خبری نبود ماشین خالی بود و چند نفر در گوشه ای در حال رسیدگی به راننده بودند.
فریادی زد..... الان فقط جیمین برایش مهم بود.
با قدم های بلند خود را به راننده رساند:
-چی شده؟ جیمین کجاست؟
-اقا..رو..بردن..
-کی بودن ..مشخصات بده..چی شد چجوری بردن؟
-قربان..همه..نقاب..داشتن..اما تونستم..نقاب یکی .شون و بردارم..
- مشخصات
-اقا یه مرد مسن..حدود..پنجاه ساله بود..دو..دو..تا زخم هم توی صورتش بود.
یونگی متفکر بلند شد،دست زیر چانه گذاشت و شروع به جستجو در مغزش کرد.به یاد نداشت چنین دشمنی داشته باشد یا چنین آدمی را در عمر خود دیده باشد.باید خیلی سریع میفهمید این ها که هستند و از پسرکش چه میخواهند.
هر چند اگر آدم ربائی در کار باشد خیلی زود تماس میگیرند و پول زیادی درخواست میکنند.هر چقدر پول لازم بود خرج میکرد تا جگر گوشه اش را پیدا کند.
گرچه بعید میدانست مسئله یک آدم ربائی ساده باشد،مسئله بهرنج تر از این حرف ها بود.
به بادیگارد ها دستور داد تا به اوضاع راننده رسیدگی کنند سپس به قلعه باز گشت تا همه چیز را با فکر رهبری کند.
نباید احساسات را در این مورد دخیل میکرد چرا که جان پسرکش در میان بود.........
.
.
.
پسرک چند ساعتی بیهوش بود و از اتفاقات اطرافش هیچ آگاهی نداشت.
با صدای گوشخراش کشیده شدن صندلی روی زمین به هوش آمد و به سختی چشم گشود.
دید تار باعث شد چند باری پلک بزند اما با یاد اوری اتفاقات یک باره صاف نشست و با بهت چشم چرخاند به اطراف خیره شد.
سالن بزرگی که تنها وسیله ای که در آن یافت میشد تنها یک دست مبل راحتی به همراه یک میز ناهار خوری کوچک بود.

تعداد زیادی دختر و پسر هم سن و سال خودش لخت،بدون کوچک ترین پوششی روی زمین چمباتمه زده و زنجیر های کلفتی به قلاده هاشان وصل بود و سر زنجیر ها به قالب های روی دیوار قفل شده بود.
دوباره به طرف منبع صدای گوشخراش برگشت.
با دیدن پیر مرد درون حراجی آه از نهادش بلند شد،چطور شد که دوباره اسیر دست این جلاد هاشد؟
چرا از یونگی خبری نبود؟
نکند کابوسی بیش نیست و فقط کافیست از خواب بیدار شود!!!
اما نه این خواب نبود واقعیتی وحشتناک بود که باید باور میکرد.بغض در گلویش را به سختی قورت داد نباید خود را می باخت،یونگی او را اینگونه ضعیف تربیت نکرده بود.
چند سال زیر دست شان عذاب کشید تا به یونگی فروخته شد و طعم آرامش و خوشبختی را چشید.
پیر مرد با دیدن جیمین لبخند چندشی زد و صندلی را روبرویش گذاشت و وارونه روی آن نشست:
-به به شازده بالاخره بیدار شدی؟
- منو واسه چی اوردی اینجا؟
مرد دست دراز کرد و قلاده دخترکی را گرفت و جلو کشید و بی تفاوت نوک سینه اش را به بازی گرفت:
-نه مثل اینکه زبون باز کردی..پررو شدی
-جوابم و بده..منو واسه چی دزدیدی؟
-هوم سوال خوبیه..خب دیدم داره زیادی بهت خوش میگذره گفتم یکمم بیای با ما حال کنی...دلمون واست تنگ شده بود..الان دیگه میتونی بی دردسر بهمون سرویس بدی.
دخترک ناله ای از سر لذت کرد اما مرد سیلی محکمی به سینه اش زد تا حساب کار دستش بیاید.
-خفه شو..منو برگردون قلعه...ددیم پیدات کنه زنده نمیزاره
-اوه.. اون مردک وحشی ددیته؟بهش نمیخوره.
و دوباره به کارش ادامه داد دختر اینبار لب گزید تا صدایی ناخواسته از بین شان خارج نشود....
جیمین اینبار عصبی فریاد زد:
-خفه شو درست در مورد ددیم حرف بزن..منو آزاد کن.
مرد لگد محکمی به تخت سینه جیمین زد و گفت:انگار اموزشای موسسه رو فراموش کردی. حیوون...عیبی نداره خودم دوباره یادت میندازم
-ددیم خیلی زود پیدام میکنه اینبار زندت نمیذاره
- خیالات خام و از سرت بیرون کن اون مردک هم نمیتونه دیگه تو رو پیدا کنه.به زودی میفهمید قراره با شما خوکای کثیف چکار کنیم اما قبلش.. یکم با هم تفریح میکنیم.. خودت و آماده کن شازده کوچولو.
مرد این را گفت و قلاده پسرک زیبایی که کنار جیمین نشسته بود را به همراه دختر زیر دستش باز کرد و با خود به طرف مبل های وسط سالن برد.روی مبل نشست و با شلاق روی زمین کوبید.
صدایی وحشتناکی که ایجاد کرد ترس به دل بچه ها انداخت:
-یالا حیونای کثیف شروع کنید میخوام ببینم کدوم تون ارزش گاییده شدن داریدسپس با دست آلت باد کرده اش را از روی شلوار در دست گرفت.
جیمین با تعجب به صحنه روبرو خیره شده بود او در همین مدت کم همه چیز را فراموش کرده بود.او فراموش کرده بود این متجاوزان چگونه با پسرهای کم سن رابطه برقرار میکنند و بکارت دختر بچه ها را میگیرند.
با دستور مرد،دختر و پسر نیم خیز شدند،همدیگر را در آغوش گرفتند و شروع به بوسیدن هم کردند و با دست اندام خصوصی یک دیگر را لمس میکردند.
مرد شلاق را بالا برد روی بدن پسر فرود اورد:
-سگ بی ارزش ببینم چقدر میتونی زیرم دووم بیاری......
پسر ناله ای کرد زبان خود را درون دهن دخترک چرخاند و سینه کوچکش رو فشار داد.
هر دو نفر به شدت تحریک شده بودند و از شهوت در هم می پیچیدند.
دخترک تند تر دستش را روی آلت پسر عقب و جلو کرد و دست پسر را لای پاهایش هدایت کرد.
مرد که کاملا تحریک شده بود با دیدن آنها آب دهانش را قورت داد.
با حرص دکمه های پیراهنش را باز کرد و در چشم بر هم زدنی لخت شد و به طرف آنها رفت.
به موهای هر دو چنگ زد و التش را مابین لب های آنها فشار داد و با کشیدن موهایشان کنترل شان را به دست گرفت.
دختر و پسر همزمان زبان روی آلت مرد می کشیدند،پایین تر میرفتند و بیضه هایش را لیس میزدند.
مرد 'جون'کشداری گفت و التش را درون دهان دختر کرد و تند تلمبه زد.

◆𝐌𝐲 𝐬𝐚𝐦𝐩𝐥𝐞 𝐋𝐨𝐫𝐝◆Where stories live. Discover now