با رفتن یونگی،جیمین با بدنی لرزان،همان طور که هق هق میکرد از تخت بیرون خزید و به سرویس رفت.
دست و صورتش را سریع شست، تیشرتش را از تنش خارج کرد و توی سبد رخت چرک ها انداخت. شک نداشت بعد از این،جهنم را به چشم خواهد دید و دیشب تنها یک خواب خوش یا رویای شیرین بوده و بس...
اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و کنار تخت زانو زد،اما اشک هایش قصد بند امدن نداشتن و قلب کوچک جیمین از ترس درون قفسه سینه اش میلرزید و گاهی تپیدن را فراموش میکرد.
.
.
بالاخره بعد چند دقیقه که عمری برای جیمین گذشت در باز شد و صاحبش وارد اتاق شد. پسرک ارام و سر به زیر در خود جمع شده،کنار تخت زانو زده بود. یونگی ساک کوچکی که به همراه داشت را روی تخت گذاشت و لبه آن نشست. اما به نظر چیزی درست نبود.
پوست پسرک به طرز عجیبی سفید تر از همیشه به نظر میرسید و لرزش بدنش کاملا معلوم بود. یونگی اخمی کرد و دست زیر چانه ی جیمین گذاشت و سرش را بلند کرد. اما حال روز جیمین وخیم تر از این حرف ها بود،صورت اشکی و لب های لرزان و بدنی که درست مثل یه تیکه یخ سرد بود.
یونگی چند لحظه ای هاج و واج به وضعیت ترحم برانگیز پسرک خیره شد. اما خیلی زود به خود امد ،عصبی بازوهایش را گرفت و از روی زمین بلندش کرد. جیمین تا سکته کردن فاصله ای نداشت،دندان هایش قفل شده بودند و توان التماس کردن نداشت.
با دیدن چشم های عصبی یونگی آرزو میکرد کاش هرگز به دنیا نمی امد..........
یونگی اما تمام حواسش به لب های پسرک بود که حالا سرخ تر و هوس انگیز تر به نظر میرسید و وسوسه بوسه ای به آنها به جانش چنگ می انداخت. این پسر با قلب همیشه سنگ و بی رحم او چه کرده بود؟!
چطور آتش هوس را این چنین در او روشن کرده بود؟! مردی که کشوری از او میترسیدند و سال ها به تنهایی و بدون عشق ،بی همدم،بی هم نفس سر کرده بود حالا چه به روزش آمده بود؟! در گذشته اشتباهی بزرگ کرده و به خواست مادرش همسری برگزیده بود که هیچ وقت نتوانست به او عشق هدیه بدهد و به ناچار فرزندی در شکمش گذاشت ولی فرزندش به دست یکی از دشمنانش کشته شد و اوهم برای انتقام همه چیز اون آدم رو به آتش کشید از جمله:
عمارت..
خانواده..
عشق...
و حتی خودش.
همه باید میفهمیدن که در افتادن با من....مین یونگی! تاوان سختی به دنبال داره.
و مدتی بعد همسرش را به جرم خیانت اعدام کرد و دیگر به هیچ زنی دل نبست.
حالا عشقی که به این موجود کوچک داشت فرای تصورش بود. هیچ وقت فکر نمیکرد در مدت کوتاهی این چنین دل بدهد.
جیمین را روی پاهایش نشاند و دست هایش را دور بدن پسر حلقه کرد گویی قصد حل کردن اون را در خود داشت. جیمین اما در عالم دیگری سیر میکرد. در آغوش پسر که فرو رفت ترس در آنی پر کشید و تعجب و آرامش جایگزین شد. با خود فکر کرد حتما توهم زده یا در رویاست.
بالاخره از این خلسه شیرین بیرون امد و متعجب از رفتار پسر سر از روی سینه اش برداشت و به
چشم های کلافه اش خیره شد. پسر خشن و بی انعطاف پرسید:
-چرا به این حال افتادی؟
+راستش و بگم؟
- مگه جرات دروغ گفتن داری؟؟
+ نه..ببخشید یعنی راستش فکر کردم میخواید وقتی برگشتید منو با اون شلاق ترسناکا بزنید..یا داغم کنید..یا خفم کنید..ترسیدم..خب اخه من برده ام هیچ ارزشی ندارم..ارباب میگفت...- هیس دیگه صدات و نشنوم..........
+ میشه منو ببخشید؟بخدا نمیخواستم ناراحت تون کنم
جیمین این را گفت و مظلومانه در آغوش پسر مچاله شد و سر روی سینه اش گذاشت. یونگی بی محابا لب روی موهای قهوه ای و خوش حالت پسرک گذاشت و عمیق و طولانی بوسید،جوری که روی لب های جیمین لبخندی شیرین نقش بست و خودش را بیشتر به پسر فشرد.
اینبار صدای خشن پسر را کنار گوشش نجوا گونه شنید و قلبش برای این لحن لرزید:
-من هیچ وقت این کار ها رو با تو نمیکنم...تا زمانی که پسر خوبی باشی...اما وقتی پسر بدی بشی یا از دستوراتم سر پیچی کنی و من رو عصبانی کنی تنبیه میشی اما نه اینجوری وحشیانه...وقت بهت آسیب نمیزنم تو باید به من اعتماد کنی..گفتم زانو بزنی که قوانین زندگی جدیدت رو بهت بگم..
اول=تو از این به بعد پیش من میخوابی...دوم=....
جیمین نذاشت حرفم رو تموم کنم و با ذوق گفت:
-واااای یعنی..بعد از این من توی اتاق شما میخوابم توی بغل شما؟!
یونگی از این لحن ساده و کودکانه لبریز خوشی شد و از برق چشم های قهوه ایش لذت برد.به راستی جیمین زیادی جذاب و دلنشین بود.پسر کمی جلو رفت و بی طاقت گونه پسر را گاز محکمی گرفت و وقتی اخ پسر بلند شد روی انبوسه ای خیس زد:
- مثلا این تنبیه شیرین زبونی بود.
جیمین دست روی گونه دردناکش گذاشت از ته دل و سر خوشانه خندید و نفهمید چه بر سر دل بیقرار پسر می اورد.پسر غرق شد میان عطر موهای جیمین و خنده های دلفریبش.
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○
خب اینم یک پارت طولانی تقدیم همه خوشگلای خودم😘😍😍
مرسی از نظراتون.... واقعا ممنونم نفسا💜💜
بوس رو لپتون ^-^
YOU ARE READING
◆𝐌𝐲 𝐬𝐚𝐦𝐩𝐥𝐞 𝐋𝐨𝐫𝐝◆
Fanfiction◆کامل شده◆ جیمین برده ای زیبا و خوشگلی که توسط اربابی خشن به نام مین یونگی خریده میشه و نافرمانی هایی از اربابش میکنه و البته تنبیه میشه و.....