جیمین اینبار بدون دلواپسی و ترس خودش را در آغوشش رها کرد و از گرمای وجودش آرامش گرفت:
-میشه یه چیز بپرسم؟
- بپرس.
- میشه اسمتون رو بهم بگید؟؟ یا بگید بعد از این چی صداتون کنم؟؟
- من یونگی هستم..میتونی منو ددی صدا کنی.
جیمین لبخندی زد و ددی را چند بار زیر لب زمزمه کرد. پروانه هایی آبی رنگ اطرافش به پرواز در اومدن و خورشید بیشتر نور افشانی کرد. اما یونگی از گفته خود در تعجب بود،یونگی و ددی؟
چطور امکان پذیر بود؟!.........
یونگی برای بار اخر عطر موهای پسرک را به ریه هایش کشید، او را از خود جدا کرد و دستور داد در مقابلش زانو بزند.
جیمین اصلا دلش نمی خواست از آغوش ددیش جدا شود اما ترجیح میداد از دستور اطاعت کند،نمی خواست همین شروع کار ددی را از خود آزرده خاطر کند.
اینبار بدون ترس، با رضایت و خوشحالی در مقابلش زانو زد و با چشم هایی ذوق زده به ددیش زل زد.
پسر چشم از اون دو گوی قهوه ای گرفت و جعبه ای از داخل ساک بیرون کشید. جیمین تمام حرکات یونگی را زیر نظر داشت، یونگی قلاده مشکی رنگی از درونش بیرون اورد و به پسرک نشون داد..
جیمین با تمام وجود غرق ان قلبی بود که وسط دو تیکه چرم جا ساز شده بود،تا به حال قلاده ای به این زیبایی ندیده بود
. یونگی در دل به این همه اشتیاق خندید کمی به جلو خم شد و قلاده را دور گردن جیمین بست،جیمین سرش را توی یقه فرو برد و سعی کرد قلاده را دور گردنش ببیند. پسر دو انگشت زیر چانه پسرک گذاشت و سرش را بلند کرد:
- این قلاده رو برات بستم تا بدونی بعد از این صاحب داری..و صاحب روح و جسمت منم...فهمیدی؟
جیمین قلاده را لمس کرد و به حرف های یونگی لبخندی به زیبایی شکوفه های گیلاس زد و زیر لب زمزمه کرد:
-بله ددی...فهمیدم
یونگی بیش تر از این طاقت نداشت،نمی تونست در برابر این پسر خوددار باشه. صورت جیمین را با دست هایش قاب کرد و نگاهی به گونه های رنگ گرفته اش کرد و بعد لب هایش روی لب های چون عسلش نشست. بوسید و بویید و مکید.
زبان روی لب هایش کشید و ان خوشمزه ها را مزه کرد،نمی توانست از طعم لب های جیمین بگذرد،نمی توانست از او دل بکند،اما زمان برای پیشروی زیاد داشت باید قبل از هر چیز کنترل اموال خود را به دست می گرفت.
نمی خواست جیمین در همین بار اول از او بترسد، به همین دلیل سعی کرد خوی وحشیش را سرکوب کند. از پسرک جدا شد اما جیمین مدهوش، همچنان غرق این بوسه بود. هر چند بلد نبود، راه و رسم بوسیدن رو
نمیدونست،اما با حیرت انگشت روی لب های تر شده اش کشید. نمینخواست چشم هایش را باز کنه تا مبادا خواب باشد و از این رویای شیرین بیدار شود.........چند لحظه طول کشید تا جیمین به خودش امد و چشم باز کرد.
مردمک های چشمانش از خوشحالی لبخندی به زیبایی رنگین کمان میزد. یونگی برای ارام کردن خود سر بر گرداند و بی تفاوت لباس هایی را که داخل ساک بود بیرون کشید:
-بلند شو
جیمین بلافاصله اطاعت کرد و از جا بلند شد و روبرویش ایستاد.
یونگی لباس ها را دستش داد تا به تن کند. جیمین بی حرف اضافه لباس ها را با دقت و وسواس به تن کرد.
کارش که تمام شد جیمین با خوشحالی به یونگی نگاه کرد،منتظر تعریف و تمجید بود یا شاید میخواست خود جدیدش را در چشم های او ببیند:
- ددی... وای چه خوبه لباس پوشیدن... چه حس خوبی داره.
- برو جلوی اینه و خودت رو ببین.
جیمین با ذوق به طرف آیینه رفت و یونگی کلافه و عصبی دست هایش را مشت کرد،این پسر حتی برای کوچک ترین حق طبیعیش مثل لباس پوشیدن هم ذوق میکند ،مگر چقدر این بچه از همه چیز محروم بوده؟
جیمین به خودش درون آیینه نگاه میکند اما بغض یک لحظه هم رهایش نمیکند.
یونگی به طرفش میرود و پشت سرش میایستد، با دقت به او نگاه میکند و روی موهایش رو میبوسد. جیمین با چشم هایی به اشک نشسته به طرف یونگی چرخید. بی پروا دست هایش را دور گردنش حلقه کرد و خود را در آغوشش رها کرد و اینبار اشک ها جاری شدند. یونگی دست هایش را دور کمر پسرک حلقه کرد و او را به خود فشرد...........
بعد از اینکه جیمین ارام گرفت یونگی اشک های روی گونه اش را پاک کرد و گفت:
-الان وقت صبحانه است... بیا بریم پایین.
-بله.
باهم از اتاق بیرون امدند و به سالن غذا خوری رفتن.
یونگی روی صندلی مخصوصش نشست و با دستش به جیمین اشاره کرد تا کنارش بنشیند.
جیمین آروم روی صندلی نشست و منتظر به یونگی خیره شد.
یونگی با لحن سردی به خدمتکار دستور داد تا هم برای خودش و هم برای جیمین سوپ بریزد.
خدمتکار سریع اطاعت کرد و سوپ خوش بو و خوش مزه را در ظرف های مقابل یونگی و جیمین ریخت.
جیمین مدهوش بوی خوش آن سوپ بود..... به راستی که عطرش رو تا حالا هیچ کجا حس نکرده بود.... اما با ترس به آن مایع توی ظرف خیره شد..... اون نمیدونست که چه جوری باید آن را بخورد.
یونگی متوجه ی نگاه جیمین شد و گفت:هر کاری من انجام میدم تو هم انجام بده.
جیمین باشه ای گفت و با دقت به حرکات یونگی نگاه کرد و آن کار ها را تقلید کرد.
.
صبحانه را در کنار هم و با آموزش های یونگی خورده شد،جیمین لذت میبرد از توجه یونگی و آموزش هایش هر چند گاهی آنقدر سفت و سخت بر خورد میکرد که پسرک نفس کشیدن را نیز فراموش میکرد.
.
.
بعد صرف صبحانه با هم به طبقه بالا بر گشتند،یونگی باید هر چه زودتر به جایی میرفت اما قبل از هر چیز باید قوانین جدید زندگی را به او گوشزد میکرد.
حالا که جیمین کمی آرام شده میتوانست تربیتش را شروع کند.
وارد اتاق میشوند.
یونگی روی مبل نشسته و به سر تا پای جیمین نگاه میکند:
-لخت شو
جیمین نفس عمیقی میکشد و سعی میکند آرام باشد و به اربابش اعتماد کند. بنابراین لباس هایش را در اورده و مرتب گوشه ای میگذارد و روبروی یونگی سر به زیر میایستد.
▼△▼△▼△▼△▼△▼△▼△▼△
خب خوشگلای من لطفا فیک رو به دوستاتون هم معرفی کنید... که من اصلا از ووت ها و کامنت ها راضی نیستم و اصلا دیگه انگیزه ندارم برای پارت گذاری:(پس بهم انرژی بدید و از حالا پارت ها رو به 1000 words تغییر دادم.... یعنی بیشتر کردمااا.....
و اگه ووت ها و کامنت ها بیشتر از الان بشه این تعداد بیشتر و بیشتر میشه..... و این وسط نویسنده یهو جوگیر میشه و داستان رو طولانی تر و قشنگ تر میکنه😘
پس حمایت کنید نفسا ی من💜💜
^-^بوس رو چشماتون. 💕💕
YOU ARE READING
◆𝐌𝐲 𝐬𝐚𝐦𝐩𝐥𝐞 𝐋𝐨𝐫𝐝◆
Fanfiction◆کامل شده◆ جیمین برده ای زیبا و خوشگلی که توسط اربابی خشن به نام مین یونگی خریده میشه و نافرمانی هایی از اربابش میکنه و البته تنبیه میشه و.....