Part:6

4K 492 7
                                    

پسرک به ارامی پیاده شد و پشت سر اربابش حرکت کرد. اما سرش را که بلند کرد قلعه خوفناکی روبروش دید که کم از قصر نداشت.
دیوارهایی از سنگ سیاه به همراه تندیس حیوانات این قلعه را زیادی رازآلود جلوه میداد. تمام باغچه رز های مشکی کاشته شده بود و  با برگ های تیره دیوارها و ستون های قلعه را پوشانده شده بودند.
پسر آب دهانش را به سختی قورت داد اینجا هم درست مثل صاحبش عجیب و خوفناک به نظر میرسید.
با قدم های لرزان وارد عمارت شد. دکوراسیون داخلی هم دست کمی از نمای خارجی نداشت. دیوارهایی سیاه و قرمز پوشیده شده از کاغذ دیواری هایی با طرح رز سیاه،مبلمانی از چوبی که حتی اسمش را نمی دانست،اما از همه ترسناک تر سر حیوانات تاکسیدرمی شده ای بود که به دیوار  کوبیده شده بود ....
به همراه اربابش وارد نشیمن شد... پسر کنار شومینه روی مبل سلطنتی اش نشست و جیمین با شانه های افتاده روبرویش ایستاد،حتی الان هم جرات نگاه کردن به صورت صاحبش را نداشت. مرد اما مشتاق نگاهی به سر تا پای پسرک کرد و با صدایی بم اما گیرا دستور داد: - کلاهت رو بردار و به من نگاه کن.
پسرک چشم هایش را روی هم فشار داد،می ترسید از روبرویی با صاحبش. مرد فرصت کوتاهی داد تا پسرک با خود کنار بیاید. بالاخره به خودش دل و جرات داد و سرش را بلند کرد. پسری حدود بیست و هشت ساله ای با موهای مشکی،هیکلی زیبا با اندامی ورزشکاری که مقتدارنه روی مبل نشسته بود و به او نگاه میکرد........
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○
سلامممم.....
داستان داره به جاهای جذاب میرسه😍😍
همراهمون باشید خوشگلا💚💛💜💙❤
بوس~_~

◆𝐌𝐲 𝐬𝐚𝐦𝐩𝐥𝐞 𝐋𝐨𝐫𝐝◆Where stories live. Discover now