یونگی به بدن سفید پسرک نگاهی میکند و با وسوسه کبود کردنش مبارزه کرد :
- مِن بعد توی این اتاق لخت هستی،حق پوشیدن هیچ لباس یا لباس زیری رو نداری..
زمانی که میام میخوام که تو رو به همین شکل ببینم زانو زده جلوی در ببینم اما وای به حالت که خدمه یا کس دیگه ای تو رو به این شکل ببینن..اون وقت تنبیه میشی...من روی تربیتت سخت گیرم پس مواظب باش دست از پا خطا نکنی...بعد از این بدون اجازه من خودت رو لمس نمیکنی،خودارضایی یا هر چیزی بدون اجازه من هم ممنوع! برات کلاس ثبت نام کردم میخوام درس بخونی و دانشگاه بری هر روز با راننده میری و بر میگردی.. بعد از ظهر لباس ها و لوازمی رو که برات سفارش دادم میارن میخوام که حواست به خودت باشه سر وقت ناهارت و میخوری و قبل از اومدن من دوش میگیری فهمیدی ؟
-بله ارباب..مطمئن باشید دستورات تون رو مو به مو انجام میدم..ممنون که به من توجه میکنید......یونگی از اینکه میدید پسرک خوب می داند در زمان لزوم چگونه او را صدا کند راضی بود،از مطیع بودنش خشنود و از مظلومیتش لذت میبرد اصلا همه چیز این پسر باب میلش بود فقط مانده بود سادیسم ارضا نشده اش که آن هم به زودی بدن سفید پسرک را به رنگ دلخواهش نقاشی میکرد،اما در حال حاضر باید از همه لحاظ او را آماده میگرد:
- برو روی تخت سجده کن تا بیام
- چشم ارباب
جیمین خوب میدانست چگونه رابطه ای دارند، پس بی چون و چرا اطاعت کرد و روی تخت سجده کرد. اما می ترسید،نمیتوانست چیزهایی که دیده بود را فراموش کند،بارها دیده بود به پسر بچه هایی که کسی آنها را نمیخرید تجاوز میکنند،به دفعات دیده بود پسر ها زیر شکنجه و تجاوز بیهوش میشوند و بعد از آن عروسک جنسی اربابان هوس باز موسسه میشوند اما از طرفی هم خوب میدانست اربابش آنگونه نیست.
یونگی را مردی محترم و مهربان میدانست که در صورت لزوم خشن و بی رحم بود.
رفتار او را در حراجی با آن پیر مرد دیده بود و همین ها باعث میشد از او نترسد و خود را به دستان قدرتمندش بسپارد.
یونگی روان کننده ای به همراه پلاگ کوچکی از درون کمد برداشت و به طرف تخت رفت.
دو طرف باسن پسرک را نوازش کرد و اسپنک های آرامی به آن ها زد،کم کم ضربه ها شدت می گرفت اما جیمین مقاوم تر از آن بود که اعتراض کند.
کم کم درد و قرمزی باسنش بیشتر میشد و ناله های شهوتناک جیمین درون اتاق طنین انداز میشد.
یونگی راضی از رنگ پوست پسرک به سوراخ تنگ و صورتیش نگاهی کرد و روان کننده را روی ان ریخت.
انگشت روی آن کشید،بعد ورود کمی با آن بازی کرد. آلت جیمین از شهوت زیاد در حال منفجر شدن بود و یونگی هر چند دقیقه انگشت دیگری وارد سوراخ تنگش میکرد. پسر ناله میکرد و اما اجازه رهایی نداشت. یونگی پلاگ را به آرامی واردش کرد. جیمین از درد ملحفه را چنگ زد و سعی کرد صدایی از بین لبهایش خارج نشود. بعد از شستن دست هایش یونگی به اتاق برگشت:
- تا برگشتنم پلاگ توی سوراخت میمونه فقط موقع دستشویی میتونی در بیاری
-چشم ارباب.
-حواست به اون کوچولوی لای پاهات هم باشه که اگر دست از پا خطا کنی میندازمش توی قفس.
-نه... نه حواسم هست.. خیالتون راحت.
یونگی سری به رضایت تکان داد و از اتاق خارج شد .....
با رفتن پسر،جیمین روی تخت ولو شد اما ناگهان اخ بلندی گفت،از روی تشک بلند شد و باسنش را ماساژ داد. درد مقعد از طرفی،درد پوست ملتهبش از طرف دیگر باعث شد اشک در چشم هایش حلقه بزند.
گوشی تلفنی را که یونگی در اختیارش گذاشته بود را برداشت و شماره گرفت با شنیدن صدای پسر سریع نالید:
- ددی جونم
- بله
- اونجام درد میکنه ..باسنمم میسوزه
- به پلاگ که دست نزدی؟
- نه اما درد میکنه
- از کشو دومی کنار تخت پماد بردار بمال زود خوب میشی - نمیشه شما بیای برام بزنی؟اخه میدونی اینجوری که نمیشه..من بلد نیستم..بعد شما بوسم نکردی
- نشنیدم؟
گفتم: چشم الان میزنم
- خوبه
تلفن را که قطع کرد زیر لب زمزمه کرد:
- خوب چی میشد بوسم میکردی؟ بد.خشن..نامرد..هیولا..بدجنس....ددی
باسنش را با پماد ماساژ میداد و زیر لب غر میزد اما خودش هم میدانست این درد را سلول به سلول تنش خواهان است، بندگی یونگی را با تمام وجود میخواهد. شاید کسی حس او را درک نکند اما خودش به خوبی میدانست در همین زمان کم عاشق مردی شده بود،که او را مانند جان دوست داشت.
وقت ناهار درست طبق دستور لباس مناسبی پوشید و سر میز حاضر شد اما بدون یونگی غذا هیچ مزه ای نداشت حتی پرندگان نیز دیگر زیبا نغمه سرایی نمی کردند،آفتاب نیم روز دیگر گرمایی نداشت،اصلا از تمام رز های مشکی توی حیاط خون چکه میکرد.
در نبود یونگی همه چیز همین قدر زشت بود.........
.
.
.
.
.
.
.
شام را در آرامش در کنار هم خوردند و جیمین در تمام مدت با هیجان در مورد احساسات جدیدش و اتفاقاتی که در طول روز در آن اتاق خواب برایش افتاده بود تعریف میکرد.
از اینکه چگونه تنها به حمام رفته یا چطور تمام لباس های نو را امتحان کرده و خود را در آیینه دید زده و یونگی در سکوت به دغدغه های کوچک پسر گوش میکرد. این پسر زیادی ساده و بی آلایش بود و باید به زودی راه و رسم زندگی را به او می آموخت.
بعد از شام به اتاق بازگشتند جیمین لباس هایش را درآورد و بی حال روی تخت دراز کشید اما از افکار یونگی بی خبر بود. یونگی به طرف کمد رفت و ابزاری را که میخواست با خود به همراه اورد و خشن و بی انعطاف به پسر گفت:
- روی تخت سجده کن و دستات و از بین پاهات رد کن.
جیمین سریع اطاعت کرد و سجده کرد،دوباره انرژی به تن پسر برگشته بود و بی صبرانه منتظر بازی جدید بود. یونگی با یوغ چوبی دست ها و پاهای جیمین را اسیر کرد جوری که در حالت سجده نه میتوانست دست هایش را تکان دهد نه پاهایش را و اینکه دیگر کنترلی روی اعضای بدن خود نداشت و او را می ترساند اما از همه چیز بدتر تحقیری بود که در این حالت میشد.
تمام اندام خصوصی ای به بدترین شکل ممکن در معرض دید یونگی بود و همین برای جیمین تحریک کننده بود.
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○
مرسی از همه ی عزیزانی که ووت و کامنت میدن❤❤😍😍😘😘
همچنان منتظر کامنت هستم😄
YOU ARE READING
◆𝐌𝐲 𝐬𝐚𝐦𝐩𝐥𝐞 𝐋𝐨𝐫𝐝◆
Fanfiction◆کامل شده◆ جیمین برده ای زیبا و خوشگلی که توسط اربابی خشن به نام مین یونگی خریده میشه و نافرمانی هایی از اربابش میکنه و البته تنبیه میشه و.....