Part:13*(+18) 🚫

4.4K 401 12
                                    

یونگی بی تفاوت باسن پسرک را گرفت و او را تا لبه تخت کشید،از اینکه همه چیز در این حالت تحت اختیارش بود برایش رضایت بخش بود.
اما جیمین از اینکه چیزی نمی دید دلهره داشت.یونگی آلت کوچک پسر را در مشت گرفت و با پلاگی که درون سوراخش خودنمایی میکرد بازی کردجیمین در فضا سیر میکرد و با نوازش های مرد برای اولین بار به اوج نزدیک میشد اما یونگی این را نمیخواست.
پسر را در نیمه راه رها کرد و ترکه را به دست گرفت.........
یونگی ترکه را نوازش وار روی باسن خوشفرم و کوچک پسرک کشید و اجازه داد ترس کار خود را ازپیش ببرد چرا که از صدای نفس های هراسانش سر مست میشد.
یونگی تا به این سن رسیده بود رابطه های زیادی را تجربه کرده بود اما هیچ کس مثل جیمین احساساتش را به جریان نمینداخت.
این پسر توانسته بود احساسات او را بر انگیزد.

کمی که گذشت ترس پسرک کمتر شده و جایش را به شهوت داده بود که ناگهان ترکه بالا رفت و روی پوست سفیدش نشست و بالافاصله خط قرمزی بر جا گذاشت.
جیمین"آخ" بلندی گفت اما زبان به دهن گرفت و حرفی نزد.نمی خواست از همین شروع بازی یونگی او را کودکی ترسو ببیند.
میخواست خود را در دل یونگی جا کند و به او ثابت کند پسر مقاومیست.کم کم ضربه ها شدت گرفت و ناله های جیمین غیر ارادی از دهان خارج میشد.اما یونگی تمام حواسش به آستانه تحمل پسرک بود.
صدای هق هقش که اوج گرفت دست از زدن برداشت.باسن جیمین حالا به رنگ دلخواهش درآمده بود،قرمز تیره با رگه هایی از خونمردگی که مطمئنن تا چند روز آینده به کبودی میزد و نشستن را برایش سخت میکرد.
اگر او کمی بدجنسی میکرد و پلاگ بزرگی برایش می گذاشت نشستن غیر ممکن میشد....

یونگی باسن پسر را نوازش کرد تا کمی آرام بگیرد،کمی پایین تر رفت و آلت نیمه بیدارش را به دست گرفت و شروع به مالیدن کرد:
- تو با ترکه هم تحریک میشی؟؟
گفت: ارباب..در برابر شما کنترلی ندارم
یونگی میدانست این چاپلوسی نیست بلکه پسر حقیقت را میگوید.
با نوازش های او ،جیمین خیلی زود درد را فراموش کرد و هق هقش تبدیل به ناله های شهوتناک شد.
حالا وقت ارضای جسم بود.
پلاگ را به ارامی از مقعدش خارج کرد و سپس آن را چرب کرد.جیمین ناله ای کرد،اهی کشید و خود را تکان داد.او فقط درخواست رهایی داشت اما یونگی به این سادگی ها اجازه رهایی نمیداد.
کمی که با مقعد و آلت پسر بازی کرد و آماده شد لباس هایش را از تن در آورد و دست و پای پسر را آزاد نمود.
موهایش را کشید و مجبور کرد جلوی پاهایش زانو بزند سپس لبه تخت نشست و سر پسر را نزدیک کشید.
جیمین با دیدن آلت یونگی آب دهنش را قورت داد و به این فکر کرد چطور میتواند این هیولا را در خودجای دهد؟
با صدای یونگی نگاه از التش گرفت و به چشم هایش داد:آروم بفرست توی دهنت.. حواست باشه دندون نزنی.. اون وقت اون دندونای خوشگل تو با انبردست میکشم...شروع کن.
- چشم ارباب
جیمین زبانش را روی آلت یونگی کشید و با کلاهش بازی کرد.یونگی با خود گفت این پسرک را باید مثل گوجه سبزی رسیده از درخت چید و خورد.
جیمین زبانش را روی رگ ورم کرده آلت مرد کشید و با اینکار یونگی ناخودآگاه ناله ای کرد،جیمین خوشحال از اینکه توانسته او را تحریک کند التش را در دهن فرو برد و شروع کرد به عقب و جلو کردن.اما دهانش زود خسته شد و مجبور شد دست از خوردن بکشد.یونگی پسرک را بلند کرد و با یک حرکت روی تخت انداخت.
پاهایش را بالا داد و مابین آنها نشست،التش را روی سوراخ مقعد پسر فشار داد و روی او خیمه زد.جیمین هیجان زیادی داشت،با تمام وجود صاحبش را میخواست.
یونگی لب های سرخ جیمین را به دندان گرفت و التش را آرام در مقعد پسر فرو کرد.ناله پسر بلند شد و یونگی زبان روی لبهایش کشید ، آنها را مکید و بین دندان له کرد.جیمین دست دور گردن یونگی حلقه کرد و کمرش را از تخت فاصله داد.شهوت وجود هر دو را فراگرفته بود و صدای نفس ها و ناله هاشان در اتاق پیچیده بود.
یونگی از روی پسر بلند شد و به تاج تخت تکیه داد.جیمین را بلند کرد و روی آلت خود نشاند.پهلوهای پسر را چنگ زد و روی التش بالا و پایین کرد.جیمین باسن کوچکش را روی آلت یونگی تکان میداد و ناله هایش حال یونگی را دگرگون میکرد.
چیزی طول نکشید که پسرک ارضا شد و پس از آن یونگی خود را درون پسر خالی کرد.جیمین به همان صورت روی بدن عرق کرده پسر دراز کشید و یونگی او را محکم در آغوش کشید وصورتش را غرق بوسه کرد.....
.
.
روز بعد*
طبق روزهای گذشته یونگی به قصر رفته بود و جیمین در اتاق تنها مانده و حوصله اش به شدت سر رفته بود.
حتی تماشای تلویزیون هم نتوانست حواس پسرک را پرت خود کند.
هر چقدر هم تلاش کرد نتوانست حتی برای چند دقیقه بخوابد.کلافه از روی تخت بلند شد و تصمیم گرفت در قلعه گشتی بزند شاید بیحالی از تنش بیرون برود.
لباس هایش را پوشید و از اتاق خارج شد.یکی از راهروها را انتخاب کرد و واردش شد.
این قلعه مخوف درست مثل هزار تویی پیچیده پر از راهرو بود و گویی به جایی راه نداشت.پسرک اینقدر دور خودش چرخیده که سرگیجه گرفته بود.از ترس به دیوار تکیه داد و چیزی طول نکشید که اشک هایش جاری شد.
مات و مبهوت به اطراف نگاه کرد و به ارامی یونگی روصدا زد:
- ددی؟!؟
ددی من گم شدم..ددی من اینجام من و پیدا کن تورو خدا من میترسم..ددی جیمین گم شده.
ناگهان صدای آب از پشت سرش توجهش را جلب کرد. آروم بلند شد و به سمت دری رفت که از آنجا صدای آب می آمد، آرام و بی صدا در را گشود و وارد شد.
.
.
از ان طرف یونگی پس از گذراندن روزی پر از تشویش با اعصابی متشنج برای یافتن ذره ای آرامش از پسرکش به خانه بازگشت اما وقتی با اتاق خالی روبرو شد با عصابیت از خدمتکار خواست به اتاق بیاید و سپس جویای جیمین شد...........
-بله آقا چیزی شده؟
- جیمین کجاست؟؟
- من..من ندیدمشون آقا..خبر ندارم
-پس شما اینجا چه غلطی میکنید؟هااان؟؟
- اقا باور کنید اومدن ناهار خوردن و مثل همیشه برگشتن به اتاقشون...
جایی نمیتونن برن حتما توی قلعه هستن
- همه جا رو بگردید وای به حال تون از اینجا بیرون رفته باشه..یا اتفاقی افتاده باشه همه تون تاوان میدید.
بعد از رفتن خدمتکار کلافه موهایش رو چنگ زد و عصبی تمام اتاق را قدم زد اما دست دست کردن چاره کار نبود،تا او را نمیافت آرامش از او روی گردان بود.
بدون آن پسرک نه هوایی برای تنفس وجود داشت نه خون در رگ هایش در جریان بود.
بدون او همه چیز سیاه و سفید بود.
خاکستری مطلق.......

◆𝐌𝐲 𝐬𝐚𝐦𝐩𝐥𝐞 𝐋𝐨𝐫𝐝◆Where stories live. Discover now