پارت9

5.2K 611 15
                                    

جونگ کوک:

باچیزی که دیدم خشکم زد
جی...جیمین
دیدم مینِس بدون ذره ای حمله به جسم شناور اونو به سمت بالای استخر میاره .سریع جلو رفتم و جسم بیهوش جیمینو از روی مینِس برداشتم شاید باخودتون بگین چطور یه کوسه درنده منو یه لقمه نکرد، شاید عجیب باشه اما من وقتی اون یه کوسه کوچولو بود پیداکردم اون ازنسل مگ(کوسه های بزرگ ودرنده تاریخی)بود خودم بزرگش کردم واون ذره ای به من آسیب نمیزد اما چرا به جیمین حمله نکرد؟شاید چون بوی منو میداد. جیمین وروی کاشی خیس دراز کردم ودستمو سمت گردنش بردم نبضش خیلی ضعیف بود لباشم، کبود بود، دستامو به حالت ضبدری روی قفسه سینش فشار دادم.
_زود باش، تومیتونی
بعد از مدتی دوباره نبضشو گرفت نمیزد....
سرشو جلو برد تابهش تنفس مصنوعی بده وهمین کارو کرد لب هاشو روی لب های قلمبه ی پسر گذاشت و هوارو بافشار وارد ریه هاش کرد، ترسیده بود برای اولین بار حسی که مدت ها بعد از مرگ مادرش حس نکرده بود وحس کرد.
یه دفعه باتکون خوردن جیمین لبهاشو برداشت ودید آب ازدهن جیمین باسرفه بیرون میاد، سریع چهره جدی به خودش گرفت وبه پسری که گیج به اینورو اونور نگاه میکرد خیره شد باصدای بلند گفت که پسرک توجاش پرید.
_توانقدر احمقی ؟ها؟چرا اینکارو کردی؟میدونستی اگه...
اینبارجیمین حرفشو قطع کرد.
+اگه چی...هق...اگه میمردم...هق راحت می..شدم...تو این هق...این شانسو ازم...هق...گرفتی.
_دهنتو ببند توبدون اجازه من حق مردن نداری تاوقتی که خودم بخوام اصلا نگرانت نشدم، اگه مینس گوشت اضافه میخورد مریض میشد نگران اون بودم نه یه هرزه مثل تو.
خودم میدونستم دارم چرت وپرت میگم وبااین حرفاقلب کوچیکشو میشکنم اما واقعا نگرانش شده بودم ،همینطور که خنثی نگاهش میکردم دیدم یه کاغذو به سینش فشار میده وگریه میکنه، فهمیدم عکس مادرشه یعنی بخاطر یه تیکه عکس جون خودشو به خطر انداخت یاد خودم افتادم که چطور شبا قاب عکس مادرمو بغل میکردمو باگریه میخوابیدم.
_بلند شو
حرکتی نکرد.
_گفتم بلند شو
باتن بلندی گفتم که عکس وتو جیب هودیش گذاشت ودست لرزونش وروی زمین گذاشت اون یکی وروقلبش فشار میداد.
روی پاهای لرزونش وایساد صورتش سرخ شده بود دستش وروقلبش فشار میداد.
_زود بروتو اتاقت.
+...............
_نشنیدی چی گفتم .
به سرفه افتاده بود،بازچشه؟
_هی توچطو...
با چیزی که دیدم حرفمو خوردم اون باسرفه هاش مقداری خون بالا آورد وقتی خونو دید بیشتر هق هق کردو روزمین افتاد.
دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم جلوش زانو زدم.
_قلبته؟
+آ...سرفه...ره آخخخخ
سریع براید استایل بغلش کردمو داخل خونه رفتم.
_جینننننن؟کجایییی؟
بعدچند دقیقه جین بادکمه های باز ازاتاق نامجون بیرون آورد با دیدن جیمین خونی باسرعت به طرفم اومد .
÷تو روانی چیکارش کردی؟
_بهتره درمانش کنی وگرنه میمیره فک کنم بخاطر قلبشه.
÷نگو که...
_آره بیماری قلبی داره، دنبالم بیا.
ازپله هابالا رفتم وجیمین نیمه جون ورو تخت گذاشتم .
جین هودی جیمین واز تنش درآورد و سرشو روسینش گذاشت .
بعدیواش قلبشو فشار داد که جیمین بی جون ناله کرد.
÷یکی از رگای قلبش پاره شده براهمین خونریزی داره. اگه یکم بیشتر بهش فشار میومد سکته میکرد.
_گوشم باحرفای جین بود اما چشمام رو پسرک بی جون روتخت بود.
÷خب من بهش سرم میزنم وقتی بیدارشد باید قرصاشو بخوره.
_خودت زحمتشو بکش من امشب دیر برمیگردم.
÷ایشش بازداری درمیری زود برگرد.


شهر ازاین بالا خیلی خوب به نظر میاد اما نه برای من که ازاین دنیاوآدماش متنفرم ، نمیدونم چرابادیدن اون پسر یاوقتی که گریه میکنه قلبم میلرزه هیچوقت اینطوری نشده بودم، از کی برای یه برده دلم میسوزه شیشه ویسکی وتاتهش سرکشیدم دوباره همون صدارو شنیدم.تو نباید بهش اهمیت بدی اون یه انسان ناچیزه که فقط حکم اسباب بازی وداره، اونم نمک نشناسه . دوباره همون آدم سردشدم، یهو باصدای زنگ گوشیم شیشه ویسکیو کنارانداختم ، بادیدن شماره آشناجواب دادم.
*سلام کوک حالت خوبه؟
_خوبم لیسا چی میخوای؟
*میخواستم بگم داداشم برات به پاگذاشته که اطلاعات ریز به ریز کاراتو بهش میده مواظب باش.
نفس عصبانی کشیدم وگوشی وبیشتر به گوشم فشردم.
_چیز خاصیم فهمید؟
*نه...فقط اسم یه پسرو شنیدم اسمش...آهااسمش جیمین بود.
باشنیدن اسم اون پسر جوش آوردم قبل ازاینکه کنترلم واز دست بدم گوشیو قطع کردم وسمت عمارت حرکت کردم، اون جاسوس هرکی که بود اتفاق خوبی براش نمی افتاد . ماشین و پارک کردم وارد خونه شدم که صدای خنده های دلنشینی وشنیدم.
کنجکاو شدم جلوتر رفتم جیمین ودیدم که جین وهوسوک داشتن قلقلکش میدادن ، چقد کیوت شده بود چشماش خط شده بود وازشدت خنده اشک توچشماش جمع شده بود،من چم شده کوک بهش فک نکن اون ارزش نداره صدامو صاف کردم که توجهشون بهم جلب شد.
÷چه عجب آقا تشریف آوردن.
=حتما خستست.
+سل..سلام ارباب ‌.
سرمو به سمتش برگردوندم ، اون الان بامن بود.
بدون حرفی سمت اتاقم حرکت کردم.
_شام نمیخورم مزاحمم نشین.
بعد تو اتاقم رفتمو وروتخت دراز کشیدم،فکرم درگیر اون خنده های کیوتش بود شاید زیاد بهش سخت میگرفتم. صدای گوشم منو از فکر بیرون آورد یه پیام از ناشناس. بعد ازخوندن پیام از عصبانیت صورتم قرمز شده بود خدمتکارو صداکردم.
_هااان
خدمتکار باسرعت داخل شد
•بله قربان؟
_همین الان اون برده روبیار پیشم.
•چشم

پیام:ناشناس
آقای جئون فک کنم چیزی که مال منه پیش شماست اون برده پارک جیمین متعلق به منه امیدوارم اونو بهم برگردونین وگرنه مجبور میشم،به زورپسش بگیرم به زودی همدیگرو میبینیم.













اینم ازپارت 9همونطور که گفتم بعد یه روز آپ کردم
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫





My hard love🥀🖤Onde histórias criam vida. Descubra agora