پارت آخر

7K 556 157
                                    

جیمین:

بادرد مچ دستام چشمام وباز کردم خواستم تکون بخورم که فهمیدم به صندلی بسته شدم.
هرچی دستامو میکشیدم بیشتر درد میکرد.
£انقدر وول نخور بیب خسته میشی.
صدای جهنمیش، خودشه.
+برای چی منو آورد ی اینجا ولم کن.
اومد جلو دستشو روسرم گذاشت.
£چراباید ولت کنم؟
+محکم سرمو تکون دادم که دستش کناررفت.
+چون من ازیه آشغال خوشم نمیاد...
باپشت دست زدتو دهنم که دهنم پرخون شد. خونو تف کردم وبهش نگاه کردم.
£بخاطر اون هیولاست آره؟مگه اون چی داره که من ندارم ها؟
+میخوای بگم هیولا واقعی کیه؟
صورتمو جلوتر بردم
+تویی
یغمو تو دستاش گرفت وباخشم بهم نگاه کرد ولی یهو پوزخندی زدویغمو محکم ول کرد.
+چیز خنده داری گفتم؟
£نه ولی میخوام ببینم وقتی جلو چشمات میمیره انقدر حاضر جوابی میکنی.
اینبار نگاهم رنگ نگرانی گرفت
+من...ظورت چیه؟
£خب همونطور که اخطار داده بودم وتوبهش عمل نکردی بادشمن قسم خوردش هم پیمان شدم اون کوک احمق فک میکنه جکسون تورودزدیده وبرای نجات تو اینجا میاد وبعدش اون میمیره.
باخنده این حرفارومیزد
+نه...بهش کاری...نداشتع باش...التماست میکنم...هرکاری بخوای ...میک..‌
انگشتشو روی لبم گذاشت
£هیسسس من بهت اعتماد ندارم
بعدسمت دیگه انباررفت وازروی میز نوار چسب برداشت وبه سمتم اومد.
£میدونم نمیتونی جلوزبونتو بگیری
+خواهش میکنم باهاش....
ادامه حرفم باچسبی که روی دهنم زد قطع شد اختیار اشکام دست خودم نبود درسته اون منو دوست نداره اما من عاشقشم...

بعدازاینکه دهنمو بست ازانبار خارج شد یکم که گذشت
متوجه یه چیز تیز دورمچم شدم مثل شیشه. بعد یه دختر جلوم ظاهر شداون چشمای درشت وموهای چتری داشت.
*هی من لیساهستم طرف شمام کوک داره برای نجاتت میاد سعی کن بااون دستاتو بازکنی من کمک بیشتری ازم برنمیاد.
باتکون دادن سرتایید کردم،یهو درانباری بازشدو اون دختر باپوزخند به شخص جلوش نگاه کرد
*جکسون چیز خوبی پیداکردی خیلی خوشگله.
پس جکسون اون بود پشت بندش جیونگ عوضی هم دوباره وارد انبارشد.
£همه چی خوب پیش میره اون دم درورودیه.
■خوبه

جونگ کوک:

قبل اینکه به طرف درورودی برم لباسمو درآوردم لباس ضد گلوله پوشیدم وروش کت پوشیدم سمت درورودی رفتم تونستم ترس وتووجود افرادش ببینم درباز شد وافرادش منو داخل راهنمایی کردن ،ازدور لیسارو دیدم که به سمتم میومد.

*شماها برین درپشتی وچک کنین خودم خلع سلاحش میکنم
افراد باپیروی ازدستورش ازاونجا رفتن،همه تجهیزاتم وگرفت به جز یه تفنگ.
*نگران نباش حالش خوبه این تفنگ نیازت میشه،دست جیونگ هم باهاش تویه کاسست درضمن فکرخوبی کردی این لباس وپوشیده.
_ممنون باید برم نجاتش بدم واون جیونگو بادستای خودم میکشم.
جلوم ایستاد وگفت
*سعی کن نقش بازی کنی وگرنه اونا ازاین ضعفت استفاده میکنن.
_به نظرت الان تووضعیتیم که نقش بازی کنم؟
*میدونم سخته اما این برای جفتتون بهتره راستی دوستاتم به کمکت میان سعی کن وقت کشی کنی چون حداقل اینجا500نفرمسلح ایستادن.
_باشه سعیمو میکنم
*خب بازی شروع شد.

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Jul 21, 2021 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

My hard love🥀🖤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora